هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
صحنه ي اول:
ادوارد بونز و دوستش دوركاس ميدوز در خيابون اصلي دهكده ي رونا راه مي رن... .
خيابان خيلي خلوت و آروم بود و باد شديدي مي آمد و همراه خودش برگهاي خشك و خاك مي آورد و مشت مشت به سر و صورت ادوارد و دور كاس مي زد و شنلهاشونو بلند كرده بود . تو تمام خبابون مهي از جنس خاك بلند شده بود ..
-: دوركاس چه معني داره اول بهار اين جور گردو خاك بلند بشه؟!؟!؟!...
-: مثل اينكه جهان هنوز به روز نشده انگار هنوز زمستونه .....
-: بله جناب ميدوز براي امثال شما هنوز زمستونه و زمستون مي مونه البته اگه شانس بياريد!..
-: اي نامرد تو كي هستي ؟؟! از مه بيا بيرون اگه جرئتشو داري !!...
-: اينجا تو تصميم نمي گيري بونز !!.
-: اي خائن ... تو مرگخواري ...
-: خسته نشي جيگريوس!!!
-: حالا حقتو مي ذارم كف دستت. ... به نام سفيدو سفيدي و به نام محفل دامبلدور( همون محفل ققنوس ) ..گرديوس كناريوس( *) ...
با اين ورد گرد وغبار نشست و جهره ي 5 مرگ كوفت كن معلوم شد..
بونز : اين دفعه بد جايي اومدي لوسيوس ... تو مي خواي با دو تا محفلي مقام بالا بجنگي!!؟؟
ميدوز: تو نمي توني با معاون بخش كاراگاهان در بيفتي لوسي ملوسي...
لوسي ملوسي : امونشون ندين بشه ها ... مي خوام اين پرروها رو مرده ببينم...
ادي و دوري:تو خواب ببيني اوسي ملوسي ( )
طولي نكشيد كه غبار دوباره بالا اومد و مه همه جا رو گرفت اما دوباره با همون ورد خوابيد...ملت جادوگرم جمع شده بودن داشتن تشويق مي كردن:
ملت طرفدار محفل : لوسي بايد برقصه از نارسيسا نترسه( )
ملت طرفدار مرگ كوفت كنا: محفل برو گمشو...... محفل برو گمشو....
ملت بي طرف: ورد اول صد گ
اليون... ورد دوم پنجاه نات... ورد سوم دو سيكل..( )
صحنه ي دوم:سه ساعت بعد :...
تمامي ملتا: وره ووودمور گابديبتمرگگي برو بكشك ..( يعني از خستگي چرت مي گن )
مرگي ها رو زمين ولو شدن و لوسيوس غيبش زده دور كاس دراز به دراز رو زمين خوابيده و ادي هم با لباس خاكي پاره پوره يه گوشه نشسته...
ادي: حالا با اينا چي كار كنيم؟!!؟!
دوري:بيا بكشيمشون ..!!!( )
صداي محفلي از غيب : نه ...نه ... كشتن تو مرام محفل نيست
دوري: خب چه خاكي تو سرشون بريزيم؟؟!؟!؟!( )
ادي : نه آدم بد جزاشو از طرف خدا مي گيره....( در همين زمان سايبونه يه مغازه مي خوره تو سر يه مرگزده)
ما بايد اينا رو تحويل قانون بديم......
ملت محفلي: همينه ...همينه.......محفل با مرام ... همينه ...همينـــــ...
ملت مرگي: تن هدويگ پر داره اين نبرد برگشت داره..( )
ملت بي طرف: زنده باد زنده باد تيم شاهين...( آخ يعني چيز ...همون محفل )
ملت بي طرف (تصحيح شده ): زنده باد زنده باد محفل ققنوس ...
گرديوس كناريوس: وردي كه گرد و غبار را از بين مي برد
خوب بيد؟


هوممم اولين مشكلي كه من ميبينم تعداد زياده شكلكه...يك كم كمتر برادر!!!
دوم هم داستان پستت خيلي ضعيف بود در واقع يك دعواي ساده بين محفليها و مرگ خوارا بود...ميخوام كه بيشتر تلاش كني
تاييد نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۲:۳۳:۵۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۲۰:۰۷:۵۷

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵

کدووالادرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۱۷ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶
از از خونمون جادوگران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
به نام خدا

شب بود .
سرد بود .
تاریک تاریک .
سکوت هراسی به وجود آورده بود .
پرنده پر نمی زد .
قلب ها سیاه شده بود .
ناگهان صدای خنده ای موزیانه به گوش رسید .
خنده ای زننده .
خنده ای دلهره آور .
خنده ای که دل شجاع ترین جادوگران را به لرزه در می آورد .
خنده ی ولدمورت بود .
ولدمورت تمام محفلی ها را گیر انداخته بود جز .... .

هری خواب بود . در خواب به پیش محفلی های دستگیر رفته بود . هنوز دفاع ذهنی اش خوب نشده بود . زخمش درد می کرد . دردی که تا به حال آن را حس نکرده بود . دردی سر سام آور . هری خود را در چشمان ولدمورت دید . به طرف لودو می رفت . از سقف آویزان بود . خانم و آقای ویزلی در گوشه ای کز کرده بودند . هرمیون و رون و جینی ، همدگیر را در بغل گرفته بودند . و دیگر محفلی ها به دیوار میخکوب شده بودند .
هری نگاهی به زیر پایش کرد . نوشته ای که با خون نوشته بود را آرام خواند .
" ا ه ل د ی ر ه ن ا خ " .
این چه مفهومی داشت .
ناگهان هری از خواب ترسناک خود پرید .
لیوان را برداشت تا آب بخورد و خود را آرام کند . ولی آبی وجود نداشت .
عرق تمام صورتش را پوشانده بود .
به بیرون نگاه کرد . برف سهمگینی می ریخت .
با خود گفت حتما باز هم در ذهن من نفوذ کرده اند . شاید باز می خواهند مانند سیریوس ، بلای قبلی را به سرم بیارن .
روی تخت دراز کشید . لحظه ای به سقف خیره شد . زبانش بند آمده بود . ترس را در خود حس می کرد . از دنیا بیزار شده بود .
روی سقف را خواند : " ا ه ل د ی ر ه ن ا خ " . نوشته خونی که در زیر پای خود دیده بود .
نگران شد .
مفهومش را به زودی فهمید . وقتی نوشته را برعکس خواند : " خانه ریدل ها "
چوبش را برداشت . به آرامی پا در پله ها می گذاشت تا دورسلی ها نفهمند . جارو ی خود را برداشت .
به بیرون رفت . سوار چوب شد و به سوی خانه ریدل ها رفت .
نشانه سیاه را از دور می دید .
هرچه نزدیکتر می شد ، سوزش زخمش بیشتر می شد .
سوزش زیاد شد ، به طوری که از چوب به زمین خورد و دیگر چیزی را نفهمید .
با همان صدای مرموز از خواب پا شد .
ولدمورت را با لباس مشکی در مقابل خود دید .
اطرافش را نگاه کرد . تمام محفلی ها به دیوار بشته شده بودند و به ازای هر محفلی دو جادوگر سیاه از آن ها مراقبت می کرد .
هری می خواست تکان بخورد اما بسته بود .
ولدمورت نزدیک هری آمد .
دستش را روی زخم هری گذاشت .
هری از سوزش درد ، جانش به ستوه آمده بود . با فریاد نام مادرش را به زبان آورد .
تا گفت : لی لی ، حفاضی قرمز رنگ به دورش حلقه شد و ولدمورت به عقب پرتاب شد .
چوبش را یم خواست بردارد ، اما چوبی ندید . بلافاصه چوب ولدمورت را که روی زمین افتاده بود را برداشت .
به پشت مجسمه ی ابولهل رفت .
حفاظ هنوز دورش بود .
با فریاد افسون مرگ را به سوی ولدمورت فرستاد .
اما با حفاظت شدید 15 جادوگر سیاه روبه رو شد . که از ولدمورت محافظت می کردند .
هری افسونی را برای آزادی محفلی ها فرستاد .
همگی آن ها آزاد شدند و به پشت دیگر مجسمه ها رفتند .
هری می بایست با این همه جادوگر سیاه مقابله کند .
حفاظی قوی که خود تا به حال ندیده بود را برای جادوگران سیاه سپر کرد و با صدایی بلند به محفلی ها گفت تا بیرون روند .
همین که محفلی ها بیرون رفتند در بسته شد و هری نیروی خود را از دست داد و به زمین خورد .
ولدمورت باز بالای هری آمد .
نمی خواست فرصت را از دست دهد .
چوب را بالا برد .
ناگهان لودو بگمن با چوب پرنده هری از شیشه وارد شد و هری را با یکدست بلند کرد و روی چوب گذاشت .
در این جا سیلی از افسون های مرگ و ... به طرف لودو آمد . ولی افسون ها به هم می خوردند و به لودو نمی رسید .
تا این که لودو باز از پنجره خارج شد و با آپارت خود را به خانه ویزلی ها رساند .

دوست عزیز ... توی ویرایش قبلی گفتم که اول برو توی قسمتهای دیگه سایت فعالیت کن تا یه خورده با سایت و نویسندگی آشنا بشی و یه خورده راه بیفتی و بعد بیا توی محفل درخواست بده ... من باید یه ذهنیتی از نحوه فعالیتت و قدرت نویسندگیت داشته باشم و این فقط با خوندن چند تا از پستای شما میسر می شه ... در غیر این صورت اصلا پستایی که برای عضویت می زنی رو نمی خونم ! ... نمی تونم اعضای تازه وارد در ایفای نقش رو راحت تایید کنم .
برو اول یه خورده توی محفل و جاهای دیگه فعالیت کن تا راه بیفتی بعد بیا سراغ محفل ... موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۷ ۲۱:۴۰:۴۳
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۷ ۲۱:۴۲:۳۶

امضا به دلیل مشکل ایجاد کردن برای صفحات سایت برداشته شد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۸۵

کدووالادرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۱۷ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶
از از خونمون جادوگران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
به نام خدا

ساعت 11 شب بود . هری آرام و قرار نداشت . در اتاق خود ، در خانه دورسلی ها نشسته بود . انگار حسی به او می گفت بیرون برود .
لباسش را پوشید و چوبش را برداشت و پا به خیابان گریملند گذاشت .
با خودش فکر می کرد ، امثال چگونه جای خالی دامبلدور را حس کند .
سرش را کمی بالا آورد . چشمش به یک بطری عجیب مستطیلی افتاد .
نظرش جلب شد .
نزدیک رفت و روی آن را خواند : " Only For Harry Potter " .
دلهره تمام وجودش را گرفت . زیر نوشته را نگاه کرد . علامت سیاه را دید .
بدون این که دستی به بطری بزند ، پا شد و گفت باید به دامبلدور بگم . که ناگهان یادش آمد دامبلدوری وجود ندارد . و در گور سفید آرام خوابیده .
خواست به لوپین بگوید ، اما او برای انجام ماموریت ققنوس به شهری دور رفته بود .
آرام کنار بطری نشست . دستش را نزدیک برد .
نفسش را حبس کرده بود . صدای قلبش را به خوبی حس می کرد .
و بلاخره دست به آن زد . ناگهان مغزش صوتی کشید و ... .
با صدای فریادی از خواب پا شد . رو به روی خود مردی سیه چهره و با چشمانی قرمز دید . او کسی جز ولدمورت نبود .
لبان هری خشک شده بود .
ولدمورت نزدیک هری آمد . لبخند خشک و سردی بر لب داشت .
چوب هری را به خودش داد .
هری را با یقه بلند کرد و او را به مبارزه طلبید .

ولدمورت افسون مرگ را بلند فریاد زد و به طرف هری آمد ولی به هری نخورد . انگار مانعی از جلو رفتن افسون جلوگیری می کرد .
ولدمورت بار دیگر سعی کرد ولی باز همان عمل تکرار شد .
هری روحیه گرفت و افسون قفل را به ولدمورت زد به طرف ولدمورت رفت ولی ولدمورت سریع جاخالی داد .
مانع کم کم داشت ظاهر می شد . هری و ولدمورت بجای دوئل به آن مانع سخت نگاه می کردند .
هر دو مبهوت شده بودند .
آن مانع چیزی جز دامبلدور نبود . ناگهان دامبلدور سنگی از ناکجا آورد و به هری داد و با اشاره سر به هری دستور داد تا آن را بگیرد .
هری تا سنگ را گرفت دوباره خود را در خانه دورسلی ها مشاهده کرد .

راز دامبلدور چه بود ؟
دامبلدور چگونه از گور بیرون آمده بود و آن مانع شگفت انگیزن را درست کرده بود ؟

محفلی ها حتی پس از مرگ ، همدیگر را رها نمی کنند .
ولی جادوگران سیاه چی ؟

پست ناقصی بود ... توصیفات ناقص ، هیجان نداشتن ، روند خیلی تند داستان و و و ... همه اینا اشکالات شما بودن ... فکر کنم تازه وارد باشی ... یه خورده توی محفل و بقیه جاهای ایفای نقش فعالیت کن تا نوشتنت بهتر بشه و با فضا آشنا بشی ... اونموقع می تونی دوباره بیای و درخواست بدی .
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۶ ۱۵:۰۵:۲۴

امضا به دلیل مشکل ایجاد کردن برای صفحات سایت برداشته شد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
يك شب سرد زمستاني بود ولي برفي نباريده بود وسوز سردي از روزنه هاي بين درها و پنجره ها مي امد مردي با موهاي مشكي و ريش پرفسوري نسبتا بلندي روي صندلي كنار شومينه نشسته بود؛ شنل مخمل آبي و مشكي پر نقش و نگار زيبايي پوشيده بود،عينك چهار گوشش به طور نامتعادلي روي بيني اش سرخورده بود و پايين آمده بود. قيافه اش سخت آشفته و هراسان بود . خطر همه رو تهديد مي كرد به خصوص افرادي كه مي توانستند براي لرد ولدمورت مفيد باشند .
مرد بين دو راهي خير و شر گير كرده بود بايد چه كار مي كرد جامعه ي جادوگري به او احتياج داشت و به همه ي كساني كه مانند او بودند اگر جبهه ي خير را كمك مي كرد وجدانش آسوده بود اما جان خودش ،خانواده اش و مادر پير و خواهر و برادرش در خطر
بود و اگر جبهه ي شر را كمك مي كرد برعكس چه بايد مي كرد؟
با اين فكر نا خود آگاه به عكسهاي خانودگيش روي ديوار نگاه كرد تصاوير جادويي به او لبخند مي زدند و دست تكان مي دادند. خانواده اش از آنجا رفته بودند تا در امان باشند. وقرار بود او فردا اثاث خانه را به مخفيگاهشان بفرستد. اما عقل حكم نمي كرد كه الان دست به كار شود اگر كسي مفهميد كه او در خانه است اصلا خوشايند نبود آن هم در اين موقعيت خطرناك .
پرنده ي كوچك دست آموزش روي ميز كز كرده بود. لحظه ها به تندي ميگذشت و او راه حلي به ذهنش نمي رسيد.از جايش بلند شد و به طرف در رفت تا طلسم محافظ ديگري برانگيزد . در ميان راه از پنجره به بيرون نگاه كرد دهكدهي بولهد ساكت بود طلسم محافظ را كه برانگيخت به سمت شومينه برگشت اما پرنده ي كوچكش جيغ جيغ كنان از پنجره خارج شد و بلافاصله صداي آژير و داد و بيداد به گوش رسيد. در ميان فريادها كسي شيطان وار مي خنديد و پيرزني فرياد خطر سر مي داد. در اين هنگام خانه به سرعت كهنه و كثيف شد تار عنكبوت و لانه هاي داكسي گوشه وكنار خانه را تسخير كرده بود لايه ي گرد و غبار به قطر يك سانتي متر روي وسايل نشسته بود و چوب هاي سقف و كف اتاق به طور ناگهاني پوسيده و شكننده و كثيف شدند . قاليچه هاي كف اتاق نخ نما شدند و آتش در شومينه به خاموشي گراييد و سرد شد اما تابلوهاي روي ديوار در نهايت كثيفي و كهنگي با عشق لبخند ميزدند. جادوهاي محافط درست كار كرده بودند و مرد به سمت هال مي دويد از كنار صندلي هاي زهوار در رفته دويد و به سمت تابلوها رفت و جادويي به سمت آن ها فرستاد و تابلوها ناپديد شدند.در يك چشم به هم زدن اثري از مرد نبود و 5شخص سياه پوش و نقاب زده با خشونت وارد شدند.
مرگ خوار1: اين حتما يه حقه است ! دالاهوف قبلا اونو اينجا ديده؟
مرگ خوار2: عصباني نشو لوسيوس ! نمي تونه از چنگمون در بره يا مي ميره يا با ما مياد ! شنيدي بونز !؟!؟
لوسيوس (مرگخوار1):بگرديد دنبالش!
4مرگخوار از اين طرف به آن طرف مي رفتند و طلسم روانه مي كردند*. اما طلسم هايشان وسايل زهوار در رفته را خرابتر مي كرد.لوسيوس به جاي خالي قاب عكس ها و فرشينه ي شجره نامه ي آبي و مشكي زل زده بود كه كلاغ هاي آن به او نگاه مي كردند .
مكنر(مرگخوار شماره3): لوسيوس، اون از اينجا رفته !
مرگخوار شماره4: اون بالا نبود لوسيوس....الكتو كدوم گوري رفتي ؟
زن چاق و قلمبه و كوتاه قدي نفس نفس زنان آمد .
-: چيه ؟؟
- اونجا نبود ؟
- نه،خسته شدم بس كه دويدم !
سپس الكتو و مرگ خوار4 از انجا رفتند
لوسيوس با لحن كشدارش گفت: بلا ....بلا به نظر تو اين فرشينه خيلي زيبا نيست؟
-: اره اصيل زاده ي خائن پست خودشو از ما قائم كرده ....
-: نه بلا اين فرشينه مرموزه!؟!؟
-: چي مي خواي بگي لوسـ... او.. او بله خيلي زيباست ..
بلا چوبدستيشو بالا مياره اما چوبدستي به هوا پرتاب مي شه مرد با چهره ي خشمناك جلوي بلا و لوسيوس وايستاده.. اون راهشو انتخاب كرده.. لوسيوس و بلا مي خوان حرف بزنن اما صداشون در نمياد . ورد هاي مالفوي از بغل گوش مرد رد مي شه اما بهش اصابت نمي كنه بلا به طرف چوبدستيش شيرجه مي ره اما چوبدستي از اون زودتر مي پره لوسيوس از مقابل وردهاي مرد كنار مي ره و به طرف پلكان مي ره اما چوبهاي پوسيده مي شكنه لوسيوس تغيير مسير مي ده ورد سي لنسيو باطل مي شه و فرياد مي زنه: اون اينجاست.... اينجا...
بلا در تلاشي بي نتيجه به دنبال چوبدستيش مي ره اما چوبدستي هم همراه اون به جهت مخالف مي پره
-: زور نزن لسترنج اين ورد اختراع خودمه به راحتي نمي توني چوبتو بدست بياري!
-: خفه شو خائن به اصـ...
اما مرگخوارهاي ديگه به سمت مرد حمله ور مي شن و اين گپ دوست داشتني ادامه پيدا نمي كنه مرد به طرف حياط مي دود و افسون ها و طلسم هاي شوم به سمت او ميايند . الكتو و مرگخوار4 از رو به رو به سمت او ميايند و و مكنر از سمت راست و لوسيوس از عقب حالا او محاصره شده است اما نااميد نمي شود.
-:اينو بگير....
مرد طلسمي به سمت الكتو مي فرستد كه به او اصابت مي كند. مرد مي دود و از زير يك شيرواني به داخل تونل مي رود و ورودي پشت سرش بسته مي شود .حالا او مي تواند به راحتي تا در خروجي برود تونل را پشت سر مي گذارد و جلوي در بيرون مي آيد
-: من چوبدستيمو بدست اوردم بونز
-: هه تو خيلي.....ـــــــــــــــــــــــــــ
اما طلسم بلا به او اصابت مي كند و او بر زمين مي افتد.در اين ميان اول فقط قهقه ي شيطاني بلا به گوش مي ايد اما بعد فريادهاي فرار كنيد و جيغ وداد همراه آوازي عجيب .. در يك لحظه مرد ريش نقره اي و رداي ارغواني اي را مي بيند و جغد سفيد را اما بعد....... لحظاتي بعد مرد در كنار آلبوس دامبلدور بيهوش بر زمين افتاده و اعضاي محفل در كنار آنها ايستاده اند خوب بيد؟!؟!؟!؟!

*طلسم براي اينكه اگه به وسايل تغيير شكل داده به شكل قبلي برگرده . مرد: ادوارد بونز . (نمرده ها هنوز زنده) است

ببین ... موقعی که می نویسی ، فقط یه سوژه هیجان انگیز نمی تونه نوشتتو قشنگ کنه ... این نویسنده است که با پروروندن سوژه و استفاده از عناصر مختلف داستان نویسی ، به نوشتش زیبایی می بخشه ... خوب به نوشتت نپرداخته بودی ... توصیفاتت ناقص بودن ... هیجان ناقصی به خواننده وارد می شد که در آخر باعث احساس انزجار نسبت به پست می شد ... سعی کن جاهایی که حس می کنی توصیف کردن باعث زیبا تر شدن نوشته می شه ، خوب توصیف کنی ... توصیفات زیبا و کامل !
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۷:۱۰:۱۲
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۹:۳۷:۴۷

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هری رون و هرمیون پس از مراسم خاکسپاری برای اخرین بار به تمام نقاط قلعه رفتند تا همه جارا به خاطر بسپارند. انها در هاگوارتز خاطرات بسیاری داشتند ; سال اول یک غول را از پای در اورده بودند و ما جرای سنگ جادو – سال دوم ماجرای تالار اسرار – سال سوم ازاد کردن سریوس از زندان ازکابان – سال چهارم مسابقات سه جادوگر – سال پنجم ارتش دامبلدور و مبارزه با مر گ خواران در وزارت سحر و جادو.
برای اخرین بار به اتاق ضروریات درطبقه هفتم پای گذاشتند که دران ساعات خوشی را سپری و طلسمهای زیادی راتمرین کرده بودند. بعد از ان به بیرون ساختمان قلعه پای گذاشتند و به کنار در یاچه و زیر درخت چناری رفتند که ساعات بیکاریشان را درانجا می گذراندند. سپس به زمین کوییدیج رفتند که هری و رون در انجا خاطرات زیادی داشتنند. هری خاطراتش را در ذهن بیاد اورد. یک بار توسط یک بلوجراستخوان دستش شکسته بود بار دیگر ازروی جارو سقوط کرده بود در سال پنجم مالفوی را همراه جرج کتک زده بود ودرهمین امسال جمجمه اش شکسته بود. رون هم مانند هری خاطراتش را مرورکرد. چطور نتوانسته بود چهارده دفعه پشت سرهم سرخگون را بگیرد – یا در اخرین بازی در سال پنجم با بازی عالی رون گریفیندور قهرمان شده بود.
سپس پیش هاگرید رفتند که کنار کلبه سوخته اش با چشمانی قرمز نشسته و به فکر فرو رفته بود. فنگ با دیدن انها به طرفشان دوید و هاگرید را متوجه انها کرد. هرسه به او سلام کردند و هاگرید با حرکت سر جواب انها را داد. هری که نمی توانست صحبت کند ازدهان رون هم با قیاه ای که داشت بعید بود کلمه ای بیرون بیاید به ناچار هرمیون شروع به صحبت کرد.
هرمیون: هاگرید ما اومدیم ازت خداحافظی کنیم وان دو با حرکت سر حرف او را تایید کردند سپس ادامه داد قطار تا دو ساعت دیگه میاد وما هم باید بریم به بخاطر همین ...
هاگرید ناگهان گفت : اره باید برین و بعد به انها نگاه کرد. پس از چند لحظه دامه داد:
باید مراقب خودتون باشید مخصوصا توهری .تو حالا باید انتقام دامبلدور و پدرومادرت و سیریوس و تمام کسانی رو که بدست ولدمورت یا بخاطر اهداف اون جونشون رو از دست داده اند بگیری. سپس انها را در اغوش کشید .پس از چند ثانیه رها کرد.
هری که احساس می کرد می تواند حر ف بزند گفت : تمام تلاشم رو می کنم هاگرید. مطمئن باش.
رون: من وهرمیون هم مثل همیشه کمکش می کنیم.
پس از خداحافظی از هاگرید به طرف قلعه برگشتند تا از استادها خداحافظی کنند. اول به دفتر پرفسو مک گونگال رفتند. اومانندهمیشه نبود دیگر ان حالت تند و خشن خود را نداشت بلکه با نگاهی مهربان و دلسوزبه انها نگاه می کرد.
هرمیون دوباره شروع به صحبت کردوگفت: ما اومدیم ازشما خداحا فظی کنیم پرفسور. قبل از خداحافظی به هری گفت که باید مراقب خودش باشد زیرا او تنها امید جامعه جادوگری برای خلاص شدن ازشر لرد ولدمورت است. سپس به او چند کتاب طلسم داد وگفت در اینده بدردت می خوره.
هری گفت : مرسی پرفسور.
بعد از ان پیش پرفسور اسلاگهورن – فلیت ویک – اسپروات - تریلانی رفتند و ازانها هم خدا حافظی کردند.
همه استادها به هری گفتند که باید مراقب خودش باشد به جز پرفسور تریلانی که در ان مدت کم یک بار دیگر مرگ هری را به فجیع ترین وضع ممکن پیش بینی کرد.
به طرف برج گریفیندور رفتند تا چمدانهایشان را بردارند. برای اخرین بار به اتاقهایشان که در شش سال گذشته خاطرات خوب وبدی را دران تجربه کرده بودند رفتند. به سالن عمومی برگشتند تا در کنار اتشی بنشینند که سر سیریوس را در ان دیده بودند.پس ازچند دقیقه ازکنار اتش بلند شدند تا به موقع خود را به قطار برسانند.
در قطار هری رون هرمیون جینی نویل و لونا یک کوپه خالی پیدا کردند و دران نشستند . بعد از اینکه وسایلشان را جابجا نمودند رون بدون مقدمه شروع به صحبت کرد.
رون: هری باید بیای خونه ما .
هری که در فکر بود گفت: هان. چی می گی.
رون: حواست کجاست. عروسی بیل و فلور یادت اومد.
هری: اوه راست می گی به کلی فراموش کرده بودم ولی اول باید برم پیش دورسلی ها این خواسته دامبلدور بود.
هرمیون که کج پا روی پاهایش خوابید بود گفت: مراسم عروسی رو کجا برگزارمی کنن.
نویل دراین مدت سر گرم بیرون اوردن ترور از زیر صندلی بود.
رون: نمیدونم شاید تو بارو بگیرن یا شایدم جای دیگه.
لونا که طبق معمول مجله سفسطه باز را برعکس نگه داشته بود گفت: همون که یک گرگینه بهش حمله کرده بود می خواد ازدوج کنه .
جینی که تا ان لحظه حرف نزده بود با حالت تهاجمی گفت: چیه مگه. تازه اون فقط یک سری از خصوصیات گرگینه ها رو گرفته بعد چشم غره ای به او رفت.
نویل که پس ازساعتی تلاش ترور را گرفته بود گفت:عروسی دراین وقت که دامبلدور مرده کار درسی؟
رون: مامانم میگه شاید یکمی شادی برای همه بد نباشه.
بعد از حرف رون هیچ کس حرفی نزد وهمه در افکار خود غرق بودند و فقط سروصدا کردن خرچال وهوهو کردن هدویگ سکوت رامی شکست.
وقتی قطار سرعت خود را کم کرد انها متوجه شدند که باید از قطار پیاده شوند. هرکدام وسایل خودش را برداشت وبه طرف درقطار به راه اوفتاد.
در ایستگاه خانم واقای ویزلی – ریموس لوپین – الستور مودی – تانکس و کینگزلی شکل بلت برای استقبال از انها امده بودند. ناراحتی در چهره هایشان موج می زد اما سعی می کردند حالتی از خوشحالی را به نمایش بگذارند. هری رون هرمیون وجینی پس از خداحافظی از نویل ولونا به طرف انها به راه افتادند.
همه به انها سلام کردند. خانم ویزلی بعد از در اغوش کشیدن رون و جینی هری را در اغوش گرفت وپس از چند لحظه رها کرد. بعد بقیه جلو امدند و با هری دست دادند .
لوپین گف: دورسلی ها اومدن دنبالت وبا دست به انها اشاره کرد.
هری از همه خداحافظی کرد ووقتی می خواست به طرف دارسلی ها حرکت کند رون و هرمیون جلو امدند.
رون: برای عروسی دعوتت می کنیم . حتما باید بیای . با خر برات نامه می نویسم.
هرمیون:هری مراقب خودت باش هر روز برات نامه می نویسیم تو هم برای ما نامه بنویس تا ازت بی خبر نمونیم باشه .
هری به انها نگاه کرد و گفت : حتما. وبه راه خود به طرف دارسلی ها حرکت کرد.
مودی که با چشم جادویی خود اطراف را زیر نظر داشت گفت بهتره زودتر ازاینجا بریم و همه موافقتشان را اعلام وپس از خداحافظی از هرمیون و والدین او ایستگاه را ترک کردند.
از وقتی هری به خانه دارسلی ها رفته بود جز برای کارهای ضروری از اتاقش بیرون نمی رفت زیرا تحمل نگاه های عموورنون و خاله اش را نداشت که به او مثل دیدانه ها نگاه می کردند. هری بیشتر وقت خود را صرف فکر کردن به موضوعاتی همچون کشتن ولدمورت – اسنیپ – پیترپتی گرو و فکر کردن در مورد هورکراکسهای باقیمانده ومطالعه کتابهایی که پر فسور مک گونگال به او داده بود می گذراند.

لطفا تایید کنید.

اولا که سفید نیست ... فن فیکشنه ... دوما که خیلی طولانیه ... سوما که هیچ ربطی به عضویت در محفل نداره ... چهارما حس می کنم از یه جایی کپیش کردی ... ولی اگه کپی نکردی ، اگه اینجوری نوشتن رو دوست داری ، بهتره بری فن فیکشن بنویسی ... این پست به درد عضویت در محفل نمی خوره .

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۹:۳۱:۴۴

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
تام ریدل در حالی که از خیابان سفید آباد میگذشت، نگاهی به خورشید سوزان بالای سرش انداخت که نور سفیدش را بر سر مردم شهر سفیدسیتی می انداخت.
تام در پیاده رو، کنار دیواری ایستاد که پسری به آن رنگ سفید میزد بنابرین احطیاط کرد تا لباس سفیددش خاکی نشود.
کاغذی سفید از جیبش در آورد و زیر لب زمزمه کرد:
_ خوب... سفید کننده رو گرفتم... پنیر سفید... خوب اونم میگیرم... شامپو ضد سفیدک...آهان پودر سفید مونده.
تام قدم زنان به سمت فروشگاهی رفت.
وارد فروشگاه شد و نگاهی به سقف و دیوارهای سفید آنجا انداخت.
فروشنده که لباسی سفید برتن داشت؛ رو به او کرد و گفت:
_ چی میخواید جناب ریدل؟
_ یک بسته پودر سفید.
فروشنده از میان قفسه ها یک بسته ی سفید به دست او داد و پرسید:
_ چیز دیگه ای نمیخواید؟
_ یک روزنامه ی صبح سفید با سیگار سفید.
فروشنده دوباره به میان قفسه ها رفت و برگشت و اجناس را دست تام داد.
تام در حالی که روزنامه را در دست داشت، روی نیمکت سفیدی در پشت پارک نشست و شروع به خواندن کرد:
هدویگ، جغد سفید یکی از معاونان ارتش سفید گزارش میدهد:
_ ما هنوز این مرگخواران نیمه شبح را پیدا نکرده ایم... ولدمورت فردی بسیار***** است و هرگز درخواست کمک او از این نیمه شبحهای خونخوار را پیشبینی نمیکردیم... نصف بیشتر ارتش درین راه جان خود را فدا کرده اند و ما هنوز عضو جدیدی نتوانسته ایم بگیریم...
خبرنگار: حتما به خاطر شرایط سخت شماست!
هدویگ: اصلا! فقط باید جنازه ی یک مرگخوار را بیاورید!
تام روزنامه را تا کرد و رو به خطکشی سفید خیابان نگاه کرد و با خود اندیشید:
_ دومبول قبل مرگش گفت برم توی ارتش سفید... باید برم... حال مرگخوار از کجا بیارم؟ اهان! خونه ی پدریم!
تام، به اپارتمانش در برج سفید رفت و اجناسی که خریده بود را گذاشت. چمدانش سفیدش را آمده کرد و اماده ی رفتن به لیتل هنگلتون شد.
یک ساعت بعد، تام در متری سفیدی روی یک صندلی قرمز نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد که مثل یک شبکه ی سفید از جلویش میگذشت.
___________________________
تام جلوی خانه ی پدریش ایستاده بود و خاطرات سفید زمانی که خانه سفید بود را مرور میکرد. ناگهان یادش آمد که دنبال یک مرگخوار است. بنابرین به سرعت برق خود را رون خانه انداخت و پله ها را یکی دوتا بالا رفت تا به اتاقی رسید که مرگخوران در ان اطراق کرده بودند.
یکی از مرگخواران تشت سفیدی زیر دستش گذاشته بود و ضرب گرفته بود و مرگخوار دیگری وسط اتاق میرقصید. بقیه ی مرگخواران هم دست میزدند و میرقصیدند.
تام منتظر ماند تا یکی از مرگخواران بیرون آمد. انگاه او را گرفت و با یک ضربه، گردن سفیدش را شکست. سپس با دستمال سفیدی عرقش را خشک کرد و جنازه ی مرگخوار را بردوش گرفت و سوار جاروی سفیدی شد و به سمت مقر محفل پرواز کرد.
___________________________
تام رو به هدویگ و پادمور کرد و گفت:
_ خوب؟
هدویگ نگاهی به جنازه ی مرگخوار کرد و گفت:...

- کشتن توی مرام محفلی ها نیست آقای ریدل ... اشتباه بزرگی کردی !
- حالا چی می شه ؟ ... عضو می شم یا نه ؟
- کارت خوبه ... تصمیم دارم بیارمت توی محفل ... ولی قبلش باید خودتو نشون بدی ! ... یه خورده دور و بر محفل(تاپیکای محفل) فعالیت کن تا مطمئن شم با دو بار تایید نشدن پشیمون نمی شی و به سمت سیاهی نمی رِی ... بعد دوباره بیا و درخواست بده ! ... البته قبلش با من هماهنگ کن ! (دیگه داره غیر رول می شه !)
- پس من الان برم ؟
- خوش اومدی !


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۵:۳۳:۵۲
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۷:۲۲:۵۰

یک شب بر بارگاه غم خوابÛ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
پیرمردی زیر جغددانی هاگوارتز نشسته بود و جاروی کهنه اش را به کناری انداخته بود و با خود غرغر میکرد:
_ همین امروزا کارم تمومه... چقدر از من کار میکشن دیگه؟ خسته شدم... آخ... جغدهای لعنتی!
چند دختر سال هفتمی که از آن نزیکی میگذرند، به او میخندند.
پیرمرد دوباره غرغر میکند:
_ ادب ندارن بچه هی امروزی... هی...
جغدی از بالای سر او رد میشود و روی سرش فضله می اندازد.
پیرمرد دستش را به سمت جغد تکان میدهد: لعنتیا!
باد تندی میوزد و جارویش را با خود میبرد.
پیرمرد تند بلند میشود تا دنبال جارویش برود، ولی پایش پیچ میخورد و به زمین می افتد.
پیرمرد درحالی که به زور بلند میشود با صورت قرمز و در حالی که دندانهایش را به هم میساید داد میزند:
_ عوضیا! دیگه تحملم تموم شد! همین الان میرم استعفا میدم... برمیگردم همون خرابه.
پیرمرد با عصبانیت به سمت دفتر مدیر حرکت میکند.
_______________________________________________
پیرمرد وارد دفتر میشود و رو به زنی با ژاکت صورتی رنگ داد میزند:
من تحملم تموم شد! همین الان میرم!
زن لبخندی میزند و میگوید: آره.. بهتره بری برای خودتم خوبه! ولی آخرین وظیفتو توی این مدرسه انجام بده و ده دقیقه اینجا بمون!
زن بدون اینکه بگذارد پیرمرد حرفی بزند، در را باز کرده و بیرون میرود.
پیرمرد صدای ارامش بخش از پشت سر خود میشنود:
_ داری میری، تام؟
پیرمرد رویش را به سمت پیرمردی با ردای آبی برمیگرداند و به تندی میگوید:
_ البته! خسته شدم از کار!
_ دیگه نمیخوای جز محفل ققنوس شی؟
پیرمرد صدایش را بالا میبرد:
_ نه! من نمیتونم با این سن و سال از آزمونای اونا رد شم!
مرد با صدایی آرامش بخش میگوید:
_ آروم باش تام!
_ دیگه نمیتونم!
_ ببین، برو پیش رییس محفل. یک جغد سفید! خودتو معرفی کن!
_ همینجوری؟
_ البته!
___________________________________________
پیرمرد رو به جغد ادامه میدهد:
_ البته! من تا اون سر ********* مو نکشم راحت نمیشم!
جغد با بالش نوکش را میخواراند و جواب میدهد:
_ خوب تو...
_ دامبلدور اصرار داشت!
جغد جواب میدهد:
_ خبله خوب تو...

- تو ... تو ... تو ... اه یادم رفت ! ... برو بعدا بیا !
- ولی دامبلدور اصرار داشت !
- یا بار گفتی فهمیدم بابا ... دامبل بی خود اصرار کرد ... برو بعدا بیا !
- ولی چرا ؟
- حس سفیدی ندارم وقتی می بینمت ... قبلا گفته بودم هر کس درخواست عضویت داره باید حس سفیدی رو بهم القا کنه ... برو بعدا بیا ! ... هر وقت سفید شدی !
پیرمرد بلند شد و با زحمت از اتاق خارج شد .........

پستت سفید نبود ... فقط در راستای عضویت بود ... خیلی ساده بود ... دوباره تلاش کن !

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۹ ۲۰:۲۴:۰۴

یک شب بر بارگاه غم خوابÛ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
صداي هو هوي باد هو هوي جغدي سفيد را در ذهنش تداعي ميكرد ... بي توجه به اين تداعي آرام آرام گام برداشت صداي مشمئز كننده ي زمين لزج زير پايش چيزي را در معده اش تداعي مي كرد كه مانند حركت يك كرم وحشتناك بود ...

- كات آقا .... كات!
لونا :‌اوا ... چرا همچي مي كني؟ .... داشت هيجان انگيز مي شد!
كارگردان : نه نمي شه ... اصلا خوب بازي نمي كني ... حس لونا بودن به آدم دست نميده! ...
لونا : ... چي كار بايد بكنم كه حس لونا بودن بهتون دست بده؟!
كارگردان : بايد عين خل مشنگا رفتار كني!
لونا : اين حرف يعني چي؟
كارگردان :‌ واضح نبود؟!
لونا :‌ نه جون من يه بار ديگه تكرار كن!
كارگردان :‌ شخصيت لونا يه آدم خل و مشنگه! ... چيه؟!‌... حرفيه؟!
لونا : توهين توي روز روشن؟! ... چي ميشنوم؟! ... بيگير كه اومـ ...
اما همين كه لونا خواست جمله ش رو تموم كنه كارگردان كه تا اون لحظه كلاه كاسك به سر داشت كلاهش رو در اورد و چوبدستيش رو به سوي لونا گرفت و فرياد زد : آواداكداوراااا...
لونا با يه حركت تاكتيكي كه سازنده ش خودش بود از نور سبز طلسم شوم جاخالي داد : مااااااااااااااااا ... تو مالفويي؟! ... باباي وزير؟! ... مرلينا خواب ميبينم؟! ... نـــــــــــه ... تو يه مرگخواري!!! ... آآآآآآآآآآآآي نفس كش ...
و در همين لحظه چوبدستيش رو به سمت چشم لوسيوس مالفوي ميگيره و زير لب ميگه : چشميوس بتركيوس!
ولي به علت چوبدستي شكستش طلسم بر ميگرده و به يكي از مجسمه هاي دكور ميخوره و متلاشيش مي كنه ...
لوسيوس مالفوي :‌
لونا (‌ زير لب ) : رو آب بخندي!
مغزش به سرعت كار ميكرد و دنبال يه راه حل بود كه ناگهان طبق معمول پري سفيد رو در گوشه اي از دكوراسيون صحنه ي نمايش ديد و بعد به جاي اين كه راه فراري براي خودش پيدا كنه به دنبال راهي گشت تا بتونه حواس مالفوي رو پرت كنه و پر رو بقاپه و به كلكسيون پر هاي سفيدش ( ) اضافه كنه ... توي همين لحظه به مغز ريوني و باهوشش جرقه اي نازل مي شه و بعد چوبدستيش رو به سمت مالفوي ميگيره و زير لب ميگه : ابريوس تشكيليوس ...
ابري از گرد و غبار اطراف سر لوسيوس مالفوي رو ميگيره و لونا با سرعت هرچه تمام تر به طرف پر سفيد ميدوه ... اما وقتي نزديك مي شه واقعيتي دردناك اخم هاش رو در هم مي بره و اون واقعيت اسف انگيز اين بود :‌ ( بينندگان عزيز به علت غمناك بودن اين صحنه ديدن آن به كودكان زير 18 سال توصيه نمي گردد - با تشكر - راوي! )
اون پر سفيد نبود .... اون پر پر يك جغد نبود ... اون پر پر يك ققنوس ( ققنوس = ققي - فرهنگ واژگان ارزشي حميد!‌) بود لونا با ناراحتي و افسردگي تمام خم شد ... در حالي كه دستش ميلرزيد پر رو برداشت و بعد ناگهان پر به طرز شگفت انگيزي آتش گرفت و چند لحظه بعد تكه كاغذي به جاي پر در دستان لونا قرار داشت ... او بدون توجه به سر و صداي لوسيوس كه به خاطر ابر اطراف سرش بود .. به ورق نگاه كرد و بعد متوجه دست خط نه چندان ظريف روي اون شد كه نوشته بود :

سلام
لونا جان شرمنده از اين كه با پر سفيد سركارت گذاشتم ولي براي جذب تو چاره ي ديگه اي نداشتم ... به هر حال من از گوشه و كنار شنيده بودم كه دوست داشتي عضو محفل بشي ... همين الان يه مرگخوار با تو توي صحنه ست ... اگه بتوني از پسش بر بياي حله
قربانت
آلبوس دامبلدور

لونا ( توي ذهنش ) : اه چه خودش رو تحويل ميگيره ... ولي به سفيد بودنش مي ارزه
و بعد با صداي بلند فرياد زد : دستيوس پايوس ببنديوس
و از ته چوبدستيش طنابي به سمت لوسيوس مالفوي سرگردان حركت مي كنه و بعد ...

==========================


لونا در حالي كه بار سنگين وزن اون مرگخوار ارزشي رو روي دوشش حس ميكرد به سمت پايگاه محفل حركت كرد و فقط و فقط كلمات آبي رنگ : تاييد شد را در ذهنش تداعي ميكرد ....

لونا در اعماق سیاهی ها ، به سمت ناکجا آباد حرکت می کرد ... نوری سفید همه جا را فرا گرفت و ندایی از آسمان رسید و کلمات زیر روبرویش ، روی هوا نقش بستند :

تایید شد


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۲۱:۴۸:۳۷



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هوا بسیار سرد بود و اریک در یکی از کوچه های پریوت درایو ایستاده بود و خانه عموی هری را که الان هری هم داخل خانه بود را زیر نظر گرفته بود.هوا بسیار سرد و سوز عجیبی داشت.هوا کمی مه داشت و باعث می شد که جلوی دید اریک گرفته شود و خوب نتواند حرکات اطرافش را از هم تفکیک کند.او به اطراف نگاهی انداخت و هیچ چیز مشکوکی ندید.همه چیز خوب پیش میرفت و اریک دعا کی کرد همین وضع تا صبح ادامه پیدا کند.ناگهان کسی از پشت سر او با لحن کش داری گفت:
_اینجا مواظب پاتری...نه.
اریک که سر جایش میخکوب شده بود با لحنی که تقریبا شجاع بود گفت:
_آره.ولی فکر نکنم به تو ربطی پیدا کنه لوس....مودی تویی ترسیدم.
مودی در حالی که از این تغییر عالی صدا بسیار شاد بود گفت:
_آره وقت تمومه تو برو توی خونه این فشفشه بخواب منم من نگهبانی میدم.
اریک در حالی که با چشمهای گشاد شده اش به مودی نگاه می کرد گفت:
_اسم رمز.خودت که می دونی یه قانون.
ناگهان مودی چوب جادوی خود را در آورد و با همان لحن کش دار گفت:
_ببین گند زاده تو خیلی باهوشی من با تغییر چهره هم نتونستم گولت بزنم.خوب پس پرتگو..
و اریک بر روی زمین افتاد و بیهوش شد و کنار یک سطل زباله افتاد که پر از آشغال بود.مودی تقلبی به سمت خانه ی عمو هری راه افتاد و به آرامی در را با طلسمی باز کرد و وارد خانه شد.از پله ها به آرامی بالا رفت و در اتاق هری را باز کرد و وارد اتاق گرم هری شد.هری به سرعت از روی تخت خود پرید و عینک خود را برداشت و با تعجب گفت:
_مودی این وقت شب اینجا چیکار می کنی.
مودی تقلبی در حالی که لبخند میزد گفت:
_هیچی اعضای محفل نگران بودن بخاطر همین اومدم یه سری بهت بزنم.
هری در حالی که با تعجب به مودی نگاه می کرد گفت:
_از اعضای محفل چه خبر همه سالمن.
مودی تقلبی در حالی که لبخند کج و کوله ی روی صورتش داشت با صدای کش داری گفت:
_آره.
هری که شک کرده بود روی تختش طوری که مودی تقلبی او را نبیند دنبال چوب دستی اش گشت و وانمود کرد در حال جستو جوی یک نامه است.ناگهان چوب دستی اش را یافت با تمام سرعتش چرخید و چوب دستی را به سمت مودی تقلبی گرفت و گفت:
_یالا اون چوبدستی رو بنداز و گرنه یه طلسم.....
اما در همین لحظه چوب دستی از دستش رها شد و به سمت مودی تقلبی رفت.مودی تقلبی در حالی که می خندید گفت:
_و گرنه چی هری...وگرنه چی با چشمات جادوم می کنی ها.
هری در حالی که صورتش مانند عمو ورون سرخ شده بود با صدایی پایینی گفت:
اگه راست می گی چوبمو بده تا بهت بگم.
مودی تقلبی در حالی که می خندید گفت:
_یعنی من اینقدر کودنم که همچین کاری بکنم.
مودی تقلبی در حالی که معجونی را از ردایش خارج می کرد گفت:
_بیا پاتر اینو بخور.
هری در حالی که سرش را به علامت منفی تکان می داد گفت:
_عمرا اگه این رو بخورم.
مودی تقلبی با تکان چوبش باعث شد دهان هری خود به خود باز شود و به طرف هری رفت تا معجون را در دهان هری بریزد که ناگهان نور قرمز رنگی به کمرش اصابت کرد و بر روی تخت هری افتاد.هری نگاهی به آستانه در انداخت و اریک نیمه جان را دید اریک در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:
_هری حالت خوبه.
هری با سر جواب مثبت داد و اریک باعث شد محفل بار دیگر پیروز شود.
پایان

خیلی بهتر از قبل شدی ... امیدوارم توی محفل بهتر از اینا هم بنویسی

تایید شد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۲۳:۰۲:۳۵

جوما�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۲۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

ممد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از تهدید آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
ببخشید من میتونم یه چیزی توی مایه های فن فیکشن نوشتم برای عضویتم کاملش کنم بذارم اینجا؟ یعنی یک فن فیکشن جدا از محفل ولی نزدیک به کتاب.

شما داستان خود را قرار بدهيد ...توسط من و هدويگ بررسي ميشه اگر شرايط كافي رو داشت تاييد خواهد شد(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۸:۵۶:۲۳

یک شب بر بارگاه غم خوابÛ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.