باد می وزید..... وزیدن باد.... باد وزش کرد.... وزش کردن باد.....
- خسته شدم بابا بیخیال شو....
- نه اصلا راه نداره... نا سلامتی من مامورم... هدویگ گفته باید انجام بشه....
- اخه محفل چه ربطی به دیکته داره؟!!!!!
- من مامورم و معذور.... نکنه می خوای بری پیشه هدویگ و بگی من مارکوس اسم شما چیه؟... اها اسمتون هدویگ ، خوش بختم ، من از فردا فعالیت می کنم
... نه جانم این حرفا نیست، بشین دیکته رو بنویس که بعد از این باید بری واسه نمایشنامه....
بعد از مدتی تست مشنگیت ، پادمور دست از دیکته برداشت و رفت به سراغ نمایشنامه ی مارکوس و شروع کرد به بلند خواندن ان....
باز باران با ترانه ، با گوهر های فراوان می وزد بر بام خانه.....
پادمور در همین اوایل نمایشنامه عصبی شد و با چشمانی قرمز رو به مارکوس کرد و گفت:
- این چه وضعیه.... مگه این جا کودکستان
- نه پادمور جون... این رو از دفتر بچم پیدا کردم... دبستان درس می خونه...
پادمور از شدت عصبانیت دیگر چیزی نتوانست بگوید زیرا می دانست اگه ادامه می داد ،حتما کار به کتک کاری می کشید....
در نتیجه شروع به خواندن ادامه ی نمایشنامه کرد....
روزی بود روزی نبود ، زیر شب های کبود ، ملتی ارزشی بود.... در قسمتی از این منطقه ی ارزشی ، ساختمان های محفل قرار داشت که هر کسی از جلوی اون رد میشد هوس می کرد یه امتحانی بده..... به همین خاطر بود که یک صف ( .... ) کیلومتری درست شده بود.....
اما هرکسی که از در پشتی ساختمان خارج میشد فقط چند تا بد و بیرا برای مسئولین محترم سر هم می کرد ( البته ما که این کاره نیستیم
) که این نشانگر این بود که واقعا با لطافت با ان ها برخورد می شود....
در اوایل صف فردی بود به نام......... مارکوس....فلینت........
البته معلوم نبود که داخل اون ساختمون چه می گذشت که نفر اول هم می بایست 2 ساعت می ایستاد.....
اما در هر صورت وقت که دست محفلی ها نبود، پس بالاخره وقت گذشت و نوبت به دوست ارزشی و شخصیت اصلی نمایشنامه رسید....
مارکوس قبل از این که وارد اتاق تست بشود ، یه مدتی را در کنار تابلویی در نزدیکی در ورودی ایستاد تا قوانین را بخوانید.... اما پس از این که قوانین را خواند ب تعجب به سمت در رفت....
همین که به میز تست رسید از تعجب سیخ شد.....
میز به صورت بیضی شکل بود و رنگ قهوه ای تیره داشت... پنج نفر از بزرگان محفل در پشت ان ایستاده بودند تا از هر فردی که وارد می شد تست بگیرند.... مارکوس از این ترسیده بود که می بایست در مقابل 5 نفر تست بدهد.....
ولی در هر حال او کورمال کورمال به سمت صندلی تکی که در مقابلش بود رفت و با اجازه ی اساتید ( یا الله ) نشست....
- سلام جناب اقای......
-مارکوس هستم.
- مارکوس فلینت! درست گفتم...
- بله... از این درست تر نمیشه ( همه اینان که میبینی ! مگسانند به دور شیرینی )
- من هم هدویگ هستم.....
- خوشبختم... اما قبل از همه من یه سوالی داشتم!....
هدویگ از این که قبل از او داشت سوال می کرد تعجب کرد ولی با این حال اجازه ی صحبت را به او داد....
- من می خواستم بدونم، مگه من ( من نویی
) وقتی از این قفل خفنتون ( کنایه از امتحان ) رو سفید بیرون بیام، یک عضو معمولی ارتش سفید نمیشم؟!!!!
هدویگ با کمی مکث کردن جواب مثبت را داد....
- خوب... قربون آدم چیز فهم... پس چرا اسم این تست هستش " اعضای محفل از جلو نظام" ... باید باشه " اعضای سفید از جلو نظام"
هدویگ به اطرافیانش نگاهی انداخت و بعد رو به پادمور کرد و گفت:
- این از همین الان اخراج هستش!!!!!!!!!!
مارکوس ناگهان از جا پرید و با لرزش گفت:
- هدویگ جان.... قربون اون چشات برم.... ش.خی کردم ، خواستم دور هم باشیم.....
- مگه این جا جای شوخی و مسخره بازی....
- نه که نیست
.... نه بابا غلط کردم..... باشه بابا... تست رو برو تو کارش....
- مسخره گیر آوردن... یعنی چی... من باید.....
پادمور دستان پخش شده ی هدویگ را بست و در گوش او چیزی رو تلاوت کرد که باعث شد هدویگ آروم بگیره.....
بعد پادمور شروع به صحبت کردن کرد:
- آقای فلینت... شما ( شوووما
) هیچ اجازه ای ندارید که در مورد محفل تصمیم بگیرید مگر این که عضو ان بشوید..... اما جناب آقای هدویگ به بزرگی مرلین شما رو می بخشن...... ولی یه موضوع رو باید بگم که شما تا الان هیچ سخنی از سفیدی نگفتید.....
مارکوس کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- خوب اخه من قبلا یه بار در خواست عضویت دادم... البته اون موقع مسوولش سریوس بلک بودش... بعدشم من تمام خاطراتم رو اون جا تعریف کردم که همش برای سفید شدن بودش... ولی گویا اون دوران دیگه اعتبار نداره.... اما خوب می تونم یه خاطره از دوران سیاهیم براتون تعریف کنم.....
مارکوس پایه چپش رو با زاویه ی 35 درجه به سمت بالای پایه راستش اورد و روی هم سوار کرد و شروع به گفتن خاطره کرد:
- عجب دورانی بود
..... روزی بود که من به تازگی عضو مرگخوارا شده بودم... هنوز اون قدر ها با محیطش اشنا نبودم و نمی دونستم که توی اون قصر چی کار می کنن... البته من فقط برای این رفتن تویه جبهه ی سیاها چون ننه بابام هم اونجا بودن.... اما من زیاد اون جا دووم نیاوردم چون خیلی وحضی بودن.... فکرشو بکن... همش با کشتن حال می کردن
... روزی بودش که من جولوی قصر ایستاده بودم.... از کنار دیواری که بهش تکیه داده بودم صدای پچ پچ می شنیدم..... وقتی گوشم رو به دیوار چسبوندم فقط تونستم موضوع بحث دو نفر رو بفهمم ولی نتونستم تشخیص بدم کی بودن.... اونا در مورد این صحبت می کردن که یه گروگان محفلی دارن... فکر کنم خودتونم بدونید کی باشه... چون یه مدت اون جا گروگان بود.....اره درسته لونا بودش.... من از قبل می دونستم که هر کی دست این وحضی ها بیوفته کارش تمومه... به همین خاطر رفتم تا سر از کارشون در بیارم....
حالا من داستان رو خلاصه می کنم تا وقتتونو زیاد نگیرم.....
همین که رفتم نزدیک تر دیدم که دخترکی اون گوشه بیهوش نشسته بود.... وقتی این صحنه رو دیدم خیلی ناراحت شدم.... به همین دلیل در پی این بودم که اونا رو مشغول کنم و اونو ازاد کنم..... پس سریع رفتم تا یه اتیشی درست کنم.... یه وردی زیر لب خوندم و یه اتیش بزرگی درست شد.... همین که دود رو دیدن همه به سمت اون رفتن تا با طلسم های متعدد اون رو خاموش کنن.... اما همین یه مدت کوچیک کافی بود تا من اون دخترک رو از محوطه ی سیاها خارج کنم... که البته این کار بعدا به نام سفیدا ثبت شد و شما فکر کردین لونا خودش خارج شده... اما من اونو از اون محوطه خارج کردم و اونو از خواب بیدار کردم ولی خودمو نشون ندادم...
این بود داستانم
هدویگ دوباره به طرفینش نگاه کرد و بعد گفت:
- حالا برو بعدا در مورد تصمیم می گیریم.....
پادمور که نمایشنامه را کامل خوانده بود، رو به مارکوس کرد و گفت:
- مطمئنی این داستان رو برای این که خودی نشون بدی ننوشتی؟!!!!!
مارکوس نیش خندی زد و گفت:
- ای قربون اون هوشت برم
( آقا توی مکان فرهنگی این کارا چیه ؟!!!!)
پادمور با غضب به مارکوس نگاه کرد و گفت:
- خوب حالا برو ببنم هدویگ در مورد خالی بندیت چه نظری داره ......
مارکوس هم که از خداش بود سریع اون جارو ترک کرد.......................
__________________________________________________________________
در اخر یه سوالی داشتم که ونم این بودش که اگه یکی مثل من باشه که بعضی اوقات بخواد بیاد سایت و وقت کمی داشته باشه.... اون موقع شما ماموریت ها رو طوری تنظیم می کنید که به روز های تعطیلی بیوفته ؟
( مثال بودش ولی جواب مهمه !!!!!!! )
با این که طومار نوشته بودی ، ولی قشنگ بود ... خوشم اومد ... به هر حال با کمی تخفیف تایید می شی ! ... در مورد زمان ماموریت ها هم هماهنگ می شه ... توی مسنجر با من تماس بگیر تا ببینم چی می شه .
تایید شد
هدویگ