بعد از آن شکستی که در مبارزه با آن
مرگخوار ساده خوردم،
کاملا روحیه خودم را باخته بودم. دیگر در اداره و دفتر کسی به من هیچ توجهی نمیکرد. انگار که اصلا من را نمی شناسند، انگار نه انگار که من در گذشته با آنها دوست بودم، آنها حالا من رو به عنوان یک غریبه می بینند. اکنون نمی دانم باید چه کنم. آنها مرا ضعیف می بینند، ضعیف!
از طرف وزیر برایم یک
پیغام آمده بود که یکی از کارکنان آن را به دفترم آورد و بدون توجه به من آن را روی میزم گذاشت و رفت. با
عصبانیت از رفتار آن کارمند گوشه پاکت نامه را پاره کرد و نامه وزیر را بیرون کشیدم:
نقل قول:
دوست عزیز:
شما به من ثابت کردید که واقعا لیاقت ریاست بخش کارآگاهان را ندارید، من در انتخاب شما اشتباه کردم، شما حتی از پس یک مرگخوار ضعیف و ساده هم بر نیامدید. لذا من دیگر نیازی نمی بینم که شما در این مقام به کار خود ادامه دهید. لطفا هر چه سریعتر نشان ریاست خود را تحویل دفتر من بدید.
با تشکر
رفوس اسکریم جیور
دیگر زمان من تمام شده بود، دوره من
گذشت، اکنون وقت ترک کرد
وزراتخونه بود. باید می رفتم. می رفتم و دیگر بر نمیگشتم. دیگر
تنها شده بودم. اکنون صحبت ها در کوچه و خیابان از
ولدمورت بود. او بازگشته بود. وی با قدرتی دو چندان بازگشته بود و خود را برای
نبرد با یاران محفل ققنوس!