هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: مرگخوار تنها
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
نشان مرگخوار روی دستش اهمیت گذشت را به او نشان داد. چه میشد اگر در نبرد با ولدمورت این همه خود خواه نبود. به تنهایی عمل نمیکرد و با وزارتخانه همراه میشد؟
عصبانیت دیگر سودی نداشت. او کاملا شکست خورده بود.


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


مرگخوار تنها
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
مرگخوار نشان داد كه عصبانيتش از وزارتخانه تنها به نبرد با ولدمورت خلاصه نمي شود. او اينك, كاملا گذشت زمان را احساس ميكرد.



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵

بارون خون آلود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۷ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
او کاملا تنها بود و در راه روی تاریک وزارت خانه با عصبانیت عبور میکرد تا پیغام را به ولدمورت برساند.او یک مرگ خوار بود و نبردی در راه داشت و بلا خره از آن راه روی تاریک گذشت.


هیچ وقت با ناظران ور نروید
چون عاقبت خوشی نداره!!!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
سکوت و ديگر هيچ.
او تنها بود و آرام از میان راهروهای تاریک وزارت خانه می گذشت. باید هر چه سریع تر پیغام را به وزیر می رساند.
به دفتر وزیر رسید و در را هل داد. با عصبانیت اتاق تاریک و نا مرتب را برانداز کرد. کاملا اطمینان داشت که وزیر آن جاست. مگر خودش با وی حرف نزده بود؟
به پیغامی که در دستش بود خیره شد. مردد بود که چه بکند. اما صدای عجیبی وادارش کرد سرش را برگرداند. در تاریکی سایه ای به او نزدیک می شد.
دستش را به سمت چوبدستی اش برد. فرد شنل پوش نزدیک تر شد. او یک مرگخوار بود. باید خودش را برای نبردی به خادم لردولدمورت آماده می کرد.

***
صبح روز بعد جنازه مرد بیچاره جلوی دفتر وزیر پیدا شد. در دست او پیغامی بود:
مرگخوارا امشب یه وزارت خونه حمله می کنن!


تصویر کوچک شده


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
بعد از آن شکستی که در مبارزه با آن مرگخوار ساده خوردم، کاملا روحیه خودم را باخته بودم. دیگر در اداره و دفتر کسی به من هیچ توجهی نمیکرد. انگار که اصلا من را نمی شناسند، انگار نه انگار که من در گذشته با آنها دوست بودم، آنها حالا من رو به عنوان یک غریبه می بینند. اکنون نمی دانم باید چه کنم. آنها مرا ضعیف می بینند، ضعیف!
از طرف وزیر برایم یک پیغام آمده بود که یکی از کارکنان آن را به دفترم آورد و بدون توجه به من آن را روی میزم گذاشت و رفت. با عصبانیت از رفتار آن کارمند گوشه پاکت نامه را پاره کرد و نامه وزیر را بیرون کشیدم:


نقل قول:

دوست عزیز:



شما به من ثابت کردید که واقعا لیاقت ریاست بخش کارآگاهان را ندارید، من در انتخاب شما اشتباه کردم، شما حتی از پس یک مرگخوار ضعیف و ساده هم بر نیامدید. لذا من دیگر نیازی نمی بینم که شما در این مقام به کار خود ادامه دهید. لطفا هر چه سریعتر نشان ریاست خود را تحویل دفتر من بدید.

با تشکر
رفوس اسکریم جیور



دیگر زمان من تمام شده بود، دوره من گذشت، اکنون وقت ترک کرد وزراتخونه بود. باید می رفتم. می رفتم و دیگر بر نمیگشتم. دیگر تنها شده بودم. اکنون صحبت ها در کوچه و خیابان از ولدمورت بود. او بازگشته بود. وی با قدرتی دو چندان بازگشته بود و خود را برای نبرد با یاران محفل ققنوس!


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین

کلمات جدید:

مرگخوار - کاملا - پیغام - عصبانیت - نشان - وزارتخانه - گذشت - تنها - ولدمورت - نبرد



سلولش سرد و تاریک بود. گذشت زمان را کاملا از یاد برده بود. نمیدانست چه مقدار از عمرش را در آزکابان گذرانده بود و چه مقدار دیگر را باید بگذراند.فقط تنها چیزی را که بخاطر داشت آخرین نبردش در وزارتخانه بود که در آن شکست سختی خورده بود و با از بین رفتن پیشگویی باعث عصبانیت لرد سیاه شده بود.
مدتی زیادی بود که در آنجا به انتظار پیغامی زنده مانده بود.فقط یه خبر کوتاه از بخشیده شدنش و اینکه باز هم میتواند به عنوان مرگخواری وفادار بر علیه محفلی ها بجنگد.حالا که دامبلدور مرده بود و دیگر کسی نبود که بتواند در مقابل ولدمورت ایستادگی کند او آماده بود تا یکبار دیگر وفاداریش را به اربابش نشان دهد.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۰ ۱۷:۲۵:۴۸




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۸۵

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
به صداهای شب گوش فرا داد. در ظاهر از جنگل و آن چه ممکن بود بر سرش بیاید نمی ترسید، اما لبان لرزانش گواه بر این مساله بود. از وقتی طرد شده بود، بارها دلش هوای جنگل را کرده بود، اما هیچ گاه موقعیت مناسبی برایش پیش نیامده بود. او نمی خواست با هم نوعان خشمگینش رو به رو شود.
فایرنز نفس عمیقی کشید و سمش را محکم بر زمین کوبید تا شجاعت را در وجودش پدیدار کند. آهسته در جنگل پیش رفت و ریه هایش را از هوای دل پذیر آن پر کرد. باز همان حس غریب... غرق در احساس لذت ژرفی شد که هر کس در زادگاهش دارد.
ناگهان صدای تیری رویاهایش را در هم ربخت. کمی بعد چهره پشمالو سیاه کسی که زمانی دوست می پنداشتش را دید. عقب عقب رفت و فرار کرد. بیخود نبود که او از هم نوعانش می ترسید.


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۱۷ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
دست لرزانش را در جيبش فرو برد و چوبدستي اش را بيرون آورد. آن را محكم گرفت. گوشش را تيز كرد تا هرگونه حركتي را بشنود. همه جا تاريك و سياه شده بود. چه اتفاقي داشت مي افتاد؟ چه كسي اين كار را كرده بود؟ و آيا اين نشانه ي حمله بود؟
زير لب گفت: " لوموس ". يك ثانيه بعد نور بيرون آمده از چوبدستي بر سياهي اطراف غلبه كرد و كره اي نوراني تشكيل داد. بدون نگاه كردن زمين جلو رفت و ناگهان پايش به بطري شيشه اي برخورد كرد. بطري روي زمين غلتيد و بعد از برخورد با بطري هاي ديگر، صداي تقريبا بلندي ايجاد كرد. رنگش پريد و نفسش را حبس كرد. عقب عقب رفت. اما با شنيدن صدايي از پشت سر خشكش زد.
- من اگه به جاي تو بدم هرگز نور درست نمي كردم بلكه شنلم رو روم مي كشيدم و منتظر نزديك شدن مهاجم ها مي شدم.
برگشت و با درماندگي به شخصي كه روبرويش قرار داشت نگاه كرد. جف بود. يك دشمن قديمي. در همان حال كه داشت با دقت به اطراف نگاه مي كرد گفت:
- ظاهرت بهتر از دفعه ي قبل كه همديگر رو ديديم به نظر مي آد. به چيزي كه مي خواستي رسيدي؟
جف چوبدستي را در هوا تكان داد و جواب داد:
- بله، پيدا كردم. اربابم رو پيدا كردم! تو هم بيخودي اطراف رو براي پيدا كردن راه فرار نگاه نكن چون موقعيتشو ديگه بهت نمي دم.
به هم خيره شدند. خواست چوبدستي اش را بالا بياورد و كاري كند اما مرگخوار سريعتر عمل كرد :
- آوداكداورا...



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۵۳ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
هری لرزان به سمت اسنیپ گام بر داشت.
صدایی در گوشش میگفت: بیخود میترسی... امکان نداره...
اما ظاهر اسنیپ این را نشان نمیداد.
اسنیپ به او گفت: اونا رو بیار... در این بطریها رو باز کن و گوش موجودات توشو بکن و خونشو بریز توی این بطریای دیگه...
یک ساعت... دو ساعت...
نفس هری به شماره افتاده بود. می خواست از ان موقعیت فرار کند...
کسی محکم در گوشش میکوبید...
بر زمین افتاد...
تاریکی.....
در بیمارستان به هوش آمد و به قی کردن خود خندید.


I Was Runinig lose


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵

XXX


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
از مریخ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 241
آفلاین
آرام و لرزان پیش رفت. بین او و لرد ولده مورت فقط یه در فاصله بود اما گویی این در دو دنیای مرگ و زندگی را از هم جدا می کرد. لعنتی بازشو دیگه.
گوش بر در گذاشت فشار آورد اما صدایی از درون گفت بیخود زور نزن. باید از این موقعیت بغرنج خلاص میشد. باید فرار میکرد. در کنار در روی میز بطری کوچکی کنار یک گیلاس وجود داشت. آن را برداشت و گیلاس را پر کرد:
به امید مرگ ولده مورت.
اما به جای نوشیدن آن را محکم بر سرش کوبید. نفسش بند آمده بود. خون از سرش جاری بود مانند رود. در باز شد. ترس وجودش را فرا گرفت اما دیری نپایید که خود نیز از آن خوای بیدار شد. در آینه مقابل نگاهی به سر و وضع و ظاهر خویش انداخت. وحشتناک شده بود.
-------------------------------------------
آقا سیستم من رنگ بندی رو قبول نکرد. لطفا نفر بعد مشخص کنه که چطوری کلمات رو اون رنگی بنویسم. اما خیلتون راحت همشون رو بکار بردم.
ایلیا

دوستان لطفا کلمات رو رنگین بنویسن وگرنه پستشون پاک میشه
پست شما رو من بعدا رنگی میکنم الان نمیتونم


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۱:۱۸:۰۰

من به انØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.