راه دیگری نمانده بود. سدریک و بقیه باید به تالار می رفتند و دوستان خود را نجات می دادند. همه هدفی را که به خاطر آن در آن راه سخت و خطرناک قدم نهانده بودند به دست فراموشی سپرده بودند و ذهن ها بروی یک خواسته متمرکز شده بود. نجات آلیشیا ، هرمیون و ریموس!
تام از منتظر ماندن خسته شد. چند نفری را پشت اتاق ضروریات به نگهبانی گذاشت و خود روانه تالار اسلیترین می شد. باید تا نیمه شب منتظر می ماند تا بتواند به دیدار اسیران خویش برود.
در تالار اسرار
_خدای من! چرا ریموس بهوش نمی آد!
آلیشیا در حالی که دستش را بروی پیشانی ریموس گذاشته بود رو به هرمیون پاسخ داد:
_اینجا هواش خیلی سرده... تا وقتی خون توی رگهاش اینطوری سرد بمونه اون نمی تونه به هوش بیاد!
هرمیون به دیواری تکیه داد و گفت:
_حالا باید چی کار کنیم؟ اگر سدریک و بقیه ....
آلیشیا به سرعت سخنش را قطع کرد و گفت:
_اونها حتما می آن دنبال ما نگران نباش! فعلا باید منتظر باشیم. نمی تونیم از این جا خارج شیم!
هرمیون آهی کشید و چیزی نگفت. شاید در این فکر بود که ولدمورت زود تر به سراغشان می آید یا دوستانشان! اما چون تمام شب را بیدار بودند، به قدری خسته بود که فرصت جواب دادن به این سوال را به خود نداد و همانجا به خواب رفت!
در اتاق ضروریات سدریک در پی یافتن پودر نامرئی کننده بود. زیرا به کمک آن بهتر و راحت تر می توانستند به تالار اسرار روند. شب فرا رسیده بود. پودر نامرئی کننده با خاصیت طولانی مدت حاضر شده بود. آن ها می دانستند که تام برای رفتن به تالار اسرار چه وقت را انتخاب می کند. پس حدود یک ساعت به نیمه شب در حالی که نامرئی بودند از اتاق خارج شدند.
سالن ها را سکوت و تاریکی در برگرفته بود. به همین جهت آهسته راه می رفتند تا صدای پایشان شنیده نگردد. کم کم دستشویی دختران از دور پدیدار گشت و اندکی بعد سایه ایی سیاه که نشان دهنده آمدن شخصی بود بروی دیوار نقش بست.
تام در حالی که با گام های آهسته نزدیک می شد مراقب اطراف بود. او بدون توجه به حضور کسی وارد دستشویی شد.
آن ها باید عجله می کردند. تنها راهی که می توانستند وارد تالار اسرار شوند این بود که همزمان با تام زمانی که در تالار را باز می کرد داخل شوند.
اما آیا این کار عملی بود و یا تام متوجه حضور آن ها می شد؟؟