صدای ضرب و شتم تمام سالن رو پر کرده بود... در این بین صدای رودولف آمد که: من رو نزنین ... من زن و به دارم...
ناگهان صدای جیغ بلاتریکس اومد و سالن در سکوتی سنگین قرار گرفت...
بلاتریکس در تاریکی: پس دو تا شلوارد داری ... باید حدس میزدم ... خوب باید همین الان اون یکی شلوارتو در بیاری...
ردولف: ای بابا عزیزم ... شوخی نکن... الان این همه آدم اینجا واستادن...
بلاتریکس : خوب مثه اینکه زبون خوش حالیت نمی شه ... بچه ها شما به جنگ ادامه بدین ما هم میریم یک گوشه با هم حرف هامون رو میزنیم
دوباره جنگ آغاز شد...
در این بین صدای لرد: توبیاس لعنتی ، توبیاس لعنتی ، به کلاه گیس من کار نداشته باش ...
عجب جنگی بود بهتر بگم 10% جنگ 90% بی ناموسی...
در بین جنگ افتابه های قرمز رنگ مرلین دیده میشد که چپ و راست بر کله مرگ خواران فرد می آمد...
در این بین هیچ کس متوجه خارج شدن استر از جنگ نشد ...
استر به طرف یک گوشه خلوت رفت بعد جغدی سریع السیر برای دامبلدور فرستاد و بلافاصله به طرف میدان جنگ رفت تا به جنگ کردن ادامه دهد...
مرلین: ای نامردا مگه من چقدر تولیدی آفتابه دارم ؟ تا حالا بیست و سه تا آفتابه رو خراب کردین ، یا کله های شما همش از سنگه یا اینکه دیگه افتابه های من...
بببووووووووووف
مرلین باشدت به دیوار پرت شد ، و نتوانست جمله اش را کامل کند....
لرد از بین تاریکی خندید و گفت: مردک اومده با آفتابه به جنگ ما ، زرشک ...
صدایی از تاریکی آمد که شبیه صدای بلا بود : خوب بچه ها ، من اومدم ...
و در این بین یقه ی رودولف رو گرف و انداخت رو نوک هدویگ...
هدویگ: ای نامرد ، ای قوزفیش
و هدویگ همچون عقابی تیر خورده در دل شب سقوط کرد ( آرایه تشبیه رو داشتی ؟ )
ناگهان مرگ خواران و محفلی ها دست از جنگ کشیدن زیرا فردی با ریش و موهای بلند و سفید دیدند که احتمالا آپارات کرده و به اینجا آمده بود...
مرلین در حالی که سرش را میمالید با نگاهی خیره گفت: به خدا قسم ریش هاش از ریش های من هم بلند تره ، پس ریش های ما هم خز شد رفت...
لرد ولدمورت :
دامبلدور ؟ خیلی منتظر این دیدار بودم ، با یک دست دوئل چطوری پیر مرد ؟
دامبلدور در حالی که چوبش را با لوموس روشن نگه داشته بود در بین محفلی ها و لرد ولدمورت در بین مرگ خواران ایستادند و آماده دوئل شدند...