هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۵
#57

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
لودو نفسش را با حرص بیرون داد و سپس دستش را به طرف نرده ای که در سمت چپ او واقع شده بود، دراز کرد. در حالی که آشکارا سعی می کرد آرامش از دست رفته ی خود را بازگرداند، با آزردگی خاطر لب به سخن گشود :
- دیگه همه چی تموم شد... گروه ما از هم می پاشه... این واقعیت رو نمی تونیم انکار کنیم چون همگی از نظر اسنیپ درباره ی ما و گروهمون خبرداریم. و این می تونه معنی این داشته باشه که همه چی زیر سر اسنیپه و ما بدون...
ورونیکا با خشم فریادی کوتاه کشید و با چشمانی گشاد شده به صورت برافروخته ی لودو چشم دوخت. دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش قرار داد و شتابان صحبت او را قطع کرد. گفت :
- صبر کن لودو... فکر نمی کنم درست باشه انقدر سریع قضاوت کنی. حتماً موضوع چیز دیگه یی هست وگرنه اسنیپ خودش رو به ما نشون نمی داد.
اریکا چشمانش را به نشانه ی تفکر باریک کرد و عرصه ی دید را بر خود تنگ ساخت. با حالتی عجیب به چپ و راست نگاه کرد، سپس دست چپش را بالا آورد و به ساعتش نگاهی انداخت. سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. بعد از آن نیز رویش را از ورونیکا و لودو برگرداند و به پشت سرش خیره شد... " دقیقاً همان جایی که اسنیپ تا چند دقیقه ی پیش از آن جا گذشته بود " ناگهان با سرعت به عقب برگشت و با صدای تقریباً آهسته ای اعلام کرد :
- ما باید بریم تالار هافل...
- داشتیم همین کار رو می کردیم که این ماجرا پیش اومد.
لودو این کلمات را بر زبان آورد و بعد از آن همگی بدون این که کوچک ترین کلمه ای بر زبان بیاورند، با گام هایی آرام و شمرده به طرف تالار به راه افتادند. در راه سکوت محض برقرار بود و خوشبختانه بر سر راه آن ها هیچ کس و هیچ چیزی قرار نداشت؛ تا جایی که صدای قدم های مکررشان در فضا طنین می انداخت.
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه روبروی در ایستادند. لودو آهی کشید و کلمه ی رمز را ادا کرد :
- آفتابه ی مرلین... مسخره تر از این هم کلمه ی عبور دیده بودین؟!
در همان لحظه در به آرامی گشوده شد. قبل از این که آن ها در را به طور کامل باز کنند، اریکا به طرف هر دوی آنان برگشت و هشدار داد :
- مواظب باشین... شاید امروز بتونیم از خیلی از موضوعات سر در بیاریم و شاید هم...
و سپس به طور اتفاقی صدای آشنایی از درون تالار شنیده شد و همین باعث شد تا اریکا سخن خود را نیمه تمام باقی بگذارد. صدایی که نماد آشفتگی حال فردی مشخص بود، به وضوح به گوش می رسید... همگی با تمام وجود او را می شناختند.
- زود باش... الآن میان... نه سامانتا اون جا نه !
- می شه اسم من رو انقدر بلند صدا نزنی، ادوارد؟! ... ممکنه کسی بشنوه.
- می تونین دعواهاتون رو برای بعد بذارین. هوم؟!
- اون کتاب رو بده به من... هنوز طلسم رو تو یه جاهاییش اجرا نکردم. بعد از اون هم می زاریم رو میز ورونیکا. ترتیب کتاب شگردهای جادویی اریکا و لودو رو هم خودتون بدین... اما این هنوز اول کاره... بقیه رو چی کار کنیم؟!
ترتیب طلسم؟! ... افسون کردن کتاب های آن سه نفر؟! ... بقیه ی کارها؟!
ناگهان اریکا با صدای بلندی نفس کشید؛ طوری که صدای آن در راهرو و چه بسا تالار منعکس شد. بعد از آن نیز صداهای درون تالار فرو نشست و بعد قدم هایی آهسته به طرف در نزدیک شد ... !

---------------------------------------------------------

ببخشید خیلی طولانی شد... می دونم!






اهم اهم ... دیدین من بالاخره برگشتم ؟ دلم برای نقد کردن تنگ شده بود ( چه دروغ برگی اول سالی گفتم !)
خب . حالا میریم سراغ نقد :

پستت پست مناسبی بود . یه جورایی بهتره بگم روشنگر بود . طوری که به راحتی به نفر بعدی این امکان رو میداد که اونو ادامه بده .

برخلاف گفته ی خودت ، اندازه ش هم مناسب بود . خواننده رو خسته نمی کرد . ولی فقط یه ایراد کوچیک داشت :

( صدایی که نماد آشفتگی حال فردی مشخص بود، به وضوح به گوش می رسید... )

اینجا واقعا جمله ت مشکل داشت . اونم اساسی !

وارد بقیه ی جزئیات نمی شم . چون ایرادی توش ندیدم .

موفق باشی .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۲۲:۲۸:۳۵

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵
#56

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
دماي فضا ناگهان به طرز محسوسي کاهش يافت...
آنها به يكديگر نگاه كردند و سپس صداي لرزان ورونيكا به گوش رسيد كه ميگفت : شايد هم اين باشه ، شايد من اشتباه كرده باشم ، شايد ...
لودو كه وروني را درك ميكرد گفت : اشكالي نداره وروني ، آخه چرا خودتو سر زنش ميكني ؟ مگه چي شده حالا ..
پس از چند دقيقه ، ورونيكا نيز متقاعد شد و هر سه به طرف تالار عمومي ميرفتند كه صداي پروفسور اسنيپ را از آن سوي راهرو شنيدند كه بلند لودو را صدا ميزد و پس از چند ثانيه به نزديكي آنها رسيد و سپس گفت : آقاي بگمن ؟ دوشيزه زادينگ و ادونكور ، شما اينجا چي كار ميكنيد ؟
اسنيپ با لحني توهين آميز و چهره اي متعصب اين كلمات را به زبان آورد و هر چند ثانيه سرش را به طرف آنها ميكرد و به چشمان آنها نگاه ميكرد ...
لودو در حال پيدا كردن راهي براي خلاصي از دست او را داشت و با تته پته مشغول توضيح دادن بود كه اسنيپ شنلش را تكان داد و با قدم هاي سريع به سمت طبقه بالا ميرفت ..
پس از دور شدن كامل اسنيپ از آن منطقه اريكا پرسشگرانه گفت : به نظرتون اون اصلا واسه چي اينجا بود ؟ چرا يك دفعه رفت ؟
ورونيكا كه موضوع مهمتري را در نظر داشت گفت : ولش كنيد ، اين چيزا مهم نيست ، فعلا بچه ها منتظر ما هستند .
لودو و اريكا با حركت سر خود ة موافقت خود را اعلام و به سوي تالار هافل حركت كردند . در بين راه با سرگروه هاي گروهاي ديگر روبرو شدند كه در حال انجام وظيفه بودند . وقتي از طبقه ششم گذشتند اسنيپ را ديدند كه از اتاق دامبلدور بيرون آمد و بدون اينكه به آنها نگاه بكند به سمت اتاق خود رفت .
ورونيكا : صبر كنيد ، اون پيش دامبلدور چيكار داشت ؟
اريكا كه ظاهرا خود برايش جاي اين سوال وجود داشت گفت : من شنيدم اون ذهن خواني بلد هست !
سپس صداي يكپارچه آنها به گوش رسيد كه با هم گفتند : نه !!!

><><><><
اگر بد شد شرمنده ام ، موضوع پيچيده هست ، ترسيدم جلو
ببرم موضوع رو ، بعدش مجبور بشم سوژه رو شهيد كنم .



پستت پست جهت دهنده اي بود ارني جان . به خوبي داستان رو كش داده بودي . اينم خودش هنري هست .

واكنش هاي ورونيكا و اريكا و لودو رو به خوبي توصيف كرده بودي . ديالوگ ها هم به تناسي بين اين سه نفر تقسيم شده بود . خيلي خوبه . ولي اين قسمت ها رو ببين :

لودو در حال پيدا كردن راهي براي خلاصي از دست او را داشت و با تته پته مشغول توضيح دادن بود كه اسنيپ شنلش را تكان داد و با قدم هاي سريع به سمت طبقه بالا ميرفت ..

( لودو كه سعي در پيدا كردن راهي براي خلاصي از او بود ، تته پته كنان مشغول توضيح دادن شد كه ناگهان اسنيپ حركتي به شنلش داد وطي حركتي ناگهاني ، با قدم هاي سريع به سمت طبقه ي بالا رفت )

لودو و اريكا با حركت سر خود ة موافقت خود را اعلام و به سوي تالار هافل حركت كردند .

( لودو و اريكا با حركت سر موافقت خود را اعلام و به سوي تالار هافل حركت كردند .)

من شنيدم اون ذهن خواني بلد هست .

( اين نكته ي رو همه ي هري پاتر خوان ها ديگه مي دونن . بهتر بود اين قسمت رو طوري مي نوشتي كه انگار هر سه ي اونها از اين حقيقت آگاه هستن اما فراموش كردن كه اريكا به اون رو نفر يادآوري مي كنه )

موفق باشي


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۲۲:۱۶:۰۱
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۲۲:۲۳:۴۹

پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۷:۰۷ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#55

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
ناگهان اریکا در میانه راه ایستاد چنان که گویی به دیوار نامرئی برخورد کرده است.
ورونیکا به سمت او برگشت:چرا وایسادی؟الان اونا مشغول...
اریکا با دست به او اشاره کرد که ساکت باشد و بعد به آرامی گفت:ما چه مدرکی دال بر این داریم؟
لودو که گیج شده بود پرسید:دال بر چی؟
اریکا با همان لحن آرام و خطر ناک گفت:چه مدرکی داریم که دامبلدور میخواد گروه رو بپاشونه؟
ورونیکا که گمان میرفت همان لحظه منفجر شود فریاد زد:مگه کر بودی؟نشنیدی که گفت تا همین جا کارشون خوبه و باید اون رو ادامه بدن؟خل شدی؟مختو به کار بنداز!
لودو با نگرانی تذکر داد:آروم باش ورونی!کل مدرسه الان میفهمن...
اریکا با سماجت گفت:نه!ما مدرکی نداریم!شاید دامبلدور داشته در یه مورد دیگه با اونا صحبت میکرد.
ورونیکا به سختی خود را آرام نگه داشت و در حالی که از شدت خشم میلرزید گفت:گوش کن...نه حرف نزن گوش کن.یه سوال اساسی میمونه و اینه که چرا سام(سامانتا)گفت:ما نمیتونیم گروه رو خراب کنیم؟!
ناگهان نوری حاکی از حل کردن مساله ای بغرنج در صورت اریکا درخشید:اون...دامبلدور نمیخواد گروه رو منحل کنه!فقط میخواد...ورونیکا عصبانی نشی ها!ولی فکر میکنم فقط میخواد که ما رو امتحان کنه!
دمای فضا ناگهان به طرز محسوسی کاهش یافت...
***
اینم از اولین رول من تو این تاپیک!خیلی خیلی موضوع قشنگیه!خارق العاده اس!فقط یادتون نره که:
1)پستم رو نقد کنین.
2)من رو هم وارد داستان کنین!


پست خوبي بود . بذار دونه دونه بريم جلو .
اول از همه مي پردازيم به سوژه . به نظر من كه سوژه ي خاصي نداشت . فقط پست قبلي رو ادامه داده بودي . منظورم اين نيست كه پستت به درد نمي خورد . اتفاقا در بعضي موارد توي تاپيك هايي كه موضوع جدي دارن ، لازمه كه گاهي اوقات در بعضي از جاها، روند داستان يه كم كند بشه و بيشتز به جزئيات و حالات پرداخته بشه . اين خودش باعث ميشه كه خواننده به طور مرتب شاهد حوادث


عجيب نباشه و غافلگير نشه .
پس از اين جهت مشكلي نداشت . چون تونسته بودي توي چند تا
ديالوگ سازنده اين كار رو به خوبي انجام بدي.
چون پستت بيشتر ديالوگ داشت به خاطر همين فضاسازيش كم بود . البته اين ايراد محسوب نميشه . چون در عوض حالات افراد رو به خوبي توصيف كرده بودي.

پاراگراف بندي هم مشكل نداشت . ايرادهاي نگارشي هم نداشتي . حداقل من كه نديدم . از قوانين سجاوندي هم به خوبي استفاده كرده بودي. در ضمن اسم تو هم خواه نا خواه وارد داستان خواهد شد . عجله نكن پسر خوب.

مطمئنم كه مي توني بهتر از اينها هم پست بزني. موفق باشي .


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۲۳:۰۱:۱۴


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#54

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
خلاصه­ی داستان
نزديک کريسمس بود و بچه­ها توی تالارشون مشغول درس خوندن بودن. هر کی تو حال و هوای خودش بود که يهو پروفسور اسپراوت اومد تو و بعد از يه عالمه کلنجار رفتن با خودش گفت که مديريت مدرسه ميخواد بچه­های هافلو بين گروه­های ديگه تقسيم کنه و درنتيجه ديگه هافلپافی وجود نخواهد داشت.
اول همه­ی بچه­ها دپرس شدن و پروفسور هم هق­هق کنان از تالار خارج شد اما بعد هر کس به اين فکر فرو رفت که بهتره توی کدوم گروه بيفته. اريکا که از دست بچه­ها کفری شده بود پرخاش کرد که چطور راضی به از بين رفتن هافل ميشن و لودو باهاش موافقت کرد؛ بعد لودو گفت که بهتره تحصن کنن تا به حرفشون گوش کنن. اما روز بعد وقتی از خواب پا شدن تحصن رو از ياد بردن، از يه طرف گرسنگی بهشون فشار مي­آورد و از طرف ديگه نمي­خواستن با امتحان ندادن از درسشون بيفتن.
بعد از خوردن صبحانه بچه­ها رفتن که امتحان بدن اما وسط راه اريکا ايستاد و گفت که بايد به دفتر مدير مدرسه برن و اونو از اين کار منصرف کنن. بچه­ها به ناودان کله­اژدری رسيده بودن که پروفسور اسپراوت از دفتر دامبلدور بيرون اومد و اشک­ريزان گفت که مديريت مدرسه گفته­ن اون رئيس گروه بی­لياقتی بوده. بچه­هاي هافل داشتن به اون دلداری ميدادن که اسنيپ اومد و با بدخلقی فرستادشون سر جلسه­ی امتحان.
بعد از امتحان هم مک­گونگال به هافلی­ها گفت که نمي­تونن به تعطيلات برن تا درباره­ی خودشون و گروهشون تصميم­گيری بشه.
بعد از اون همه تو تالار جمع شدن و اول غمباد گرفتن اما بعد به اين فکر افتادن که حالا که بايد تمام تعطيلات رو توی هاگوارتز بگذرونن فرصت خوبی دارن که فکرهاشونو بريزن رو هم و يه راه چاره­ای پيدا بکنن.
بعد اريکا طی يه سخنرانی طولانی به بچه­ها مي­فهمونه که هيچکس حق نداره گروه اونا رو که به سختکوشی معروفه از هم بپاشه و بچه­هاشو از هم جدا کنه، پس بايد با پروفسور دامبلدور صحبت مي­کردن. خلاصه، قرار شد که تا ساعت هشت شب همه فکرهاشونو بکنن و دوباره دور هم جمع بشن.
اما قبل از ساعت هشت و رأس ساعت هفت و نيم درهای تالار باز و دامبلدور وارد اونجا شد. دامبلدور سخنان خيلی رمزآلودی رو به زبون آورد، مثل: " نيم ساعت ديگه ممکنه خيلی اتفاق­ها بيفته و ديگه جای جبرانی براش باقی نمي­مونه و اينکه همه­ی اين موضوعات ممکنه برگشت­پذير باشن! " ... و همچنين گفت: "از بين بردن هافلپاف دليل داره و اگه بتونن اين دليل رو کشف کنن موفق ميشن و اگه نتونن هافلپاف نابود ميشه"!
دامبلدور از تالار رفت در حالی که هيچکس نفهميد چي گفت. همه فقط مي­دونستن که نيم ساعت ديگه قراره واسه­شون يه اتفاقی بيفته. در نتيجه لودو و اريکا داوطلب شدن تا برن دنبال دامبلدور و ازش بخوان که توضيح بيشتری بده.
دامبلدور توی دفترش با استفاده از يه وسيله­ی عجيب به اون دوتا خيانتکاری عده­ای از بچه­های هافل به همديگه رو نشون داد... مثلاً کوين که معجون دنيس رو خراب کرده بود يا سامانتا که برگه­ی امتحانی اريکا رو پاک کرد و همچنين ادوارد رو نشون داد که به لودو معجون سمی رو خوروند تا يه هفته تو درمانگاه بيفته و خودش تو کوييديچ بهتر باشه.
لودو و اريکا به تالار برگشتن و بعد از يه سری دعوا و بگو مگو همه چيزو توضيح دادن... اينکه بچه­هاي هافل پشت هم نيستن و همون بهتر که از هم جدا بشن. نيم ساعت شده بود و اون اتفاق افتاد... از بين رفتن يکرنگی و دوستی بچه­ها!
در اين ميان زاخارياس از بچه­ها خواست که دلايل خيانت و خرابکاری­هاشون رو توضيح بدن. سامانتا يه سری داستان به هم بافت که به اريکا حسودی مي­کرده و اينا اما هيچکس حرفشو باور نکرد.
دوباره همه از دست هم شاکی شدن و ورونيکا به طور کاملاً تصادفی، وقتی داشت همينجوری کتاب سامانتا رو ورق ميزد يه کاغذ ديد... يه کاغذ پوستی که با مرکب سياه توش چيزهايي نوشته شده بود. اما قبل از اينکه ورونيکا بتونه اونو بخونه سامانتا کاغذو کش رفت و از تالار دور شد.
در اين لحظه دامبلدور دوباره وارد تالار شد و به بچه­ها گفت که دو روز فرصت دارن تا به وضعيت گروهشون رسيدگی کنن و اونجا رو ترک کرد. بعد از رفتن او، اريکا و ورونيکا به خوابگاه رفتن و با هم صحبت کردند... درباره­ی اينکه رفتار ادوارد، سامانتا و کوين خيلی عجيب شده و همينطور اينکه چرادامبلدور انقدر به اون سه تا نگاه ميکرد؛ بعد هم درباره­ی اون تکه کاغذ حرف زدن و بدون رسيدن به نتيجه خوابيدن.
روز بعد لودو، اريکا و ورونيکا باز هم اون سه نفرو ديدن که يه کاغذ پوستی به دست داشتن و تصميم گرفتن که شب هنگام تعقيبشون کنن و از ماجرا سر در بيارن؛ اما خيلی زودتر اين فرصت براشون پيش اومد. توی قلعه و وقتی از يکی از راهروها عبور مي­کردن چيز عجيبی ديدن... يه در که روش نوشته شده بود: "ممنوعه" !
اونا به در نزديک شدن و صداهايي پچ­پچ مانند شنيدن...

---------------------------------------------------------
بچه­ها، انتهای پست يکی مونده به آخر و پست آخری رو بخونيد و بعد داستانو ادامه بديد.
مرسی


ويرايش لودو:
راستي، شرمنده كه خلاصه زياد شد! از اين كوتاهتر نميشد!
در ضمن ملت ديديم داستانش خيلي باحاله حيفمون اومد عوضش كنيم! پس بپستيد تا داستان به اين قشنگي رو زمين نمونه!

رنگ خلاصه عوض شد!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۰:۱۱:۰۵
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۷:۵۸:۲۷


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#53

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
با آخرين سرعت به گوشه­ای از ستون که در نزديکی آنجا قرار گرفته بود پناه آوردند و مشتاقانه اما با ترس به باز شدن در چشم دوختند...
ابتدا سه نفر که انتظار ديدنشان را داشتند از در خارج شدند؛کوين،سامانتا و اوريک در حالی که با احتياط به اطرافشان نگاه مي­کردند وارد راهرو شدند و بدون توجه به سه پيکر خاموشی که در گوشه­ی ستون کز کرده بودند از آن­جا دور شدند.
لودو،اريکا و ورونيکا با نفس­های حبس شده چشمانشان را باريک کردند و دوباره به در خيره شدند...هر لحظه ممکن بود شخصيت عامل همه­ی اين دردسرها برايشان آشکار شود.چند ثانيه سکوتی ابهام آميز در ميانشان برقرار شد و اين بار هر سه نفس­های صداداری را در سينه حبس نمودند.مردی که از اتاق بيرون آمده بود و اکنون با گام­های بلند و ملايم از آن­ها فاصله مي­گرفت کسی نبود جز آلبوس دامبلدور.دهان هرسه باز مانده بود و به نظر مي­رسيد در حال سر دادن فريادی خاموش باشند.حتی بعد از اينکه ردای دامبلدور در پشت پيچ راهرو از نظرها پنهان گشت نيز صدای آن­ها در نيامد.
سرانجام اريکا که گويي به مرز انفجار رسيده بود با صدای زيری گفت:
- ب...باورم نميشه...اين غيرممکنه!...آخه دامبلدور برای چی بايد بخواد گروه ما از هم بپاشه؟!!
ورونيکا که چشم­هايش هم از تعجب و هم از ترس گشاد شده بود گفت:
- شايد واقعاً دامبلدور نباشه و فقط خودشو به شکل اون درآورده باشه!
اما لودو که برخلاف آن­ها حالتی متفکرانه داشت نظری متفاوت ارائه داد.
- نه،در اون صورت طرف بايد يه جوری دامبلدور واقعی­رو سر به نيست کرده و باشه و از نظر من که اين غيرممکنه.تازه،اصلاً معقولانه نيست که کسی اين همه خودشو تو دردسر بندازه فقط به خاطر اينکه هافلپافو از بين ببره!
اريکا و ورونيکا با اين حرف لودو تا حدی متقاعد شدند و از ديد ديگری به قضيه نگريستند.
- پس دامبلدور دفعه­ی قبل به اون سه تا گفته که با انجام همون کارها بين بچه­ها تفرقه بندازن،اينجوری گروه خود به خود از هم مي­پاشه.
ورونيکا پس از بر زبان راندن اين جملات با حالتی پرسشگرايانه به دو نفر ديگر چشم دوخت.اما با سوالی که اريکا طرح کرد آن­ها به اول خط بازگشتند.
- آخه دامبلدور برای چي بايد بخواد همچين کاری بکنه؟!
اين بار لودو دوباره موضوع را از زاويه­ای ديگر مورد بررسی قرار داد و گفت:
- به نظر من اين­که چرا دامبلدور مي­خواد هافلپافو نابود کنه آخرين چيزيه که بايد نگرانش باشيم...
سپس با اشاره­ی دست به آن­ها فهماند که دنبالش بروند و همانطور که با قدم­هاي سريع به جلو پيش مي­رفت ادامه داد:
- ...موضوع مهم اينه که دامبلدور ازشون خواست که به کارشون ادامه بدن پس احتمالاً اونا الان مي­خوان دوباره با يه سری خرابکاری همه­رو به جون هم بندازن و ما بايد مچشونو بگيريم.

اريکا و ورونيکا سرشان را به نشانه­ی موافقت تکان دادند و هرسه دوان دوان به طرف تالار شتافتند.
-----------------------------------------------------------------------
اريکا جان،اين نهايت لطف شماست که همه ی پستهارو خوب تلقی مي کنيد و اميد ميديد وگرنه پست قبلي من تو اين تاپيک اصلاً خوب نبود.
با تشکر



خب . اما جان من به همه هم از اين لطف ها ندارم . وقتي مي گم خوبه يعني نظر واقعيم رو گفتم عزيزم.

پستت مثل ورونيكا خوب بود . فقط همين ايراد رو داشت :

* مردی که از اتاق بيرون آمده بود و اکنون با گام¬های بلند و ملايم از آن¬ها فاصله مي¬گرفت کسی نبود جز آلبوس دامبلدور.* اگه اينجوري مي نوشتي جالبتر بود :

(مردی که از اتاق بيرون آمده بود و اکنون با گام¬های بلند و شمرده از آن¬ها فاصله مي¬گرفت کسی نبود جز آلبوس دامبلدور).

يه بار ديگه هم توي نقد پست يكي ديگه از بچه ها هم گفته بودم . كاما ، نقطه و ... اينا هيچ كدوم تزييني نيست كه . اينا رو گذاشتن تا توي نوشته تون ازش استفاده كنين . مخصوصا رعايت كاما كه در واقع به خواننده كمك مي كنه كه متن رو كاملا درست بخونه .

اشكال ديگه اي نداشت . موفق باشي.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۳۰ ۲۳:۲۰:۲۷


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#52

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
هیچ کس در راهرو و نزدیکی سکو به چشم نمی خورد. بیش تر بچه ها در کلاس ها حضور داشتند و در این میان لودو، اریکا و ورونیکا با حالتی مشوش گوشه ای ایستاده بودند. چند لحظه ای بین آن ها سکوت برقرار شده بود. هیچ کس سخنی به میان نمی آورد و از چهره ی متفکرانه ی آن ها مشخص بود که هیچ کدام متوجه دور و اطراف خود نیستند. تا جایی که حتی متوجه رد شدن کوین، سامانتا و ادوارد با آن کاغذ پوستی غریب ولی آشنا نشدند.
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه که برای آن ها به طول نینجامید، لودو لب به سخن گشود و سکوت را در هم شکست :
- ما شب می تونیم این کار رو بکنیم. یادمه کاغذ توی یه کتاب قدیمی بود... اون کتاب سامانتا بود یا از کتابخونه گرفته بود؟... ورونیکا... حواست کجاست؟!
ورونیکا از خوابی مغشوش بیدار شد و با اضطراب به دور و اطراف خود نگاهی گذرا کرد. سپس نفسی از روی آسودگی کشید و بعد از شنیدن دوباره ی حرف لودو سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و گفت :
- فکر می کنم کتاب سامانتا بود... اما احساس می کنم برام آشنا بود... انگار یه جایی دیده بودمش... در هر حال فعلاً کاری از دست ما برنمیاد جز این که کارای اونا رو زیر نظر بگیریم و دنبالشون کنیم... و این که ببینیم اون کاغذ رو کجا پنهان می کنن... !
اریکا آهی کشید و از کنار سکو فاصله گرفت. در حالی که با سنگی روی زمین بازی می کرد، با لحنی اندوهبار گفت:
- امشب... امشب باید همه چیز رو بفهمیم... چون دیگه وقت زیادی نداریم.
سپس همگی با قدم هایی شمرده و در یک راستا به جلو پیشروی کردند. در راه با یکدیگر صحبت نمی کردند و سکوت را ترجیح می دادند. اما در نهایت زمانی که از یکی از راهروهای تقریباً خلوت هاگوارتز که کلاس های قدیمی و بی استفاده در آن ها قرار داشت، متوجه موضوعی عجیب شدند.
قسمتی از راهرو که از نظرها پنهان بود، دری سیاه رنگ به چشم می خورد که روی آن با حروفی نقره ای رنگ نوشته شده بود :
" ممنوعه "
نور خورشید از میان پنجره ای کوچک که در اواسط راهرو قرار داشت، داخل می شد و قسمت کوچکی از در را روشن می ساخت. با این حال تشخیص درست بقیه ی حروف در که کوچک تر از بقیه نوشته شده بودند، دشوار بود.
اریکا سقلمه ای ناگهانی به پهلوی ورونیکا زد و با حرکات صورت به آن جا اشاره کرد. ورونیکا با دیدن آن ابروهایش را در هم کشید و لبش را گزید. لودو نیز بدون توجه به آن دو چند قدم به طرف آن برداشت. اریکا و ورونیکا نیز پشت سر او حرکت کردند... در نزدیکی آن صداهایی زمزمه وار به گوش می رسید؛ صداهایی که شاید سرنخی از معمای عجیب آن ها به شمار می رفت :
- اما ما نمی تونیم گروهمون رو خراب کنیم !
صدایی دخترانه این را گفت و سپس خاموش شد. بعد از آن صدایی مردانه پاسخ داد:
- شما کارتون رو تا این جا خوب انجام دادین پس خرابش نکنین.
- اما ممکنه به قیمت...
- بسه دیگه... حالا هر سه تاتون برین.
اریکا، ورونیکا و لودو با شنیدن حرف آخری با تشویشی آشکار به یکدیگر نگاه کردند. سپس با آخرین سرعت به گوشه ای از ستون که در نزدیکی آن جا قرار گرفته بود، پناه آوردند و مشتاقانه، اما با ترس به باز شدن در چشم دوختند...



ورونيكا جان بازگشت محددت رو تبريك مي گم .

خب حالا ميريم سراغ نقد پستت. طبق
همون چيزي كه توي تاپيك ناظرين گفتم پس يه جورايي ديگه باريك بيني زيادتر خواهد شد .

فقط ايراد پستت رو ميگم .

* اما در نهايت زمانی که از يکی از راهروهای تقريباً خلوت هاگوارتز که کلاس های قديمی و بی استفاده در آن ها قرار داشت، متوجه موضوعی عجيب شدند.*

اينجا فعل دوم رو جا انداخته بودي . در واقع درستش اين ميشه :
( اما در نهايت زمانی که از يکی از راهروهای تقريباً خلوت هاگوارتز که کلاس های قديمی و بی استفاده در آن ها قرار داشت، عبور مي كردند ، متوجه موضوعی عجيب شدند. )

* قسمتی از راهرو که از نظرها پنهان بود، دری سباه رنگ به چشم می خورد که روی آن با حروفی نقره ای رنگ نوشته شده بود . *
( در قسمتی از راهرو که از نظرها پنهان بود، دری سباه رنگ به چشم می خورد که روی آن با حروفی نقره ای رنگ نوشته شده بود .)

بقيه ش از نظر من ايرادي نداشت . اندازه ي پست ، فضاسازي ، توصيف حالات افراد و مكان ها ، از نقاط قوت پستت بود . ايرادهاي نگارشي هم نداشتي . سوژه ت هم خيلي توپ بود.
راستي از اين به بعد به جاي استفاده از*ادوراد * * اوريك * رو به كار ببر . چون شناسه ش رو تغيير داده .

موفق باشي.


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۳۰ ۲۳:۱۳:۰۰

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
#51

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
ساعت خوابگاه هفت صبح را نشان مي داد . همه ي بچه ها يكي يكي مشغول آماده شدن براي يك روز ديگر بودند . اما تفاوتي كه بين امروز با روزهاي ديگر وجود داشت كاملا قابل لمس بود . ديگر از آن جنب و جوش هميشگي كه بين بچه ها وجود داشت ، خبري نبود . حتي دنيس هم كه هميشه با كلي غر زدن از خواب بيدار مي شد ، امروز بي سر و صدا مشغول پوشيدن لباس هايش بود . بالاخره همه، خوابگاه را براي صرف صبحانه ترك كردند .
نيم ساعت بعد همه سر كلاس تغيير شكل بودند . به جز دنيس ، ورونيكا ، لودو و اريكا ، بقيه ي بچه ها در قسمت هاي مختلف كلاس پراكنده شده بودند . ديگر از آن وحدت هميشگي بين بچه ها خبري نبود .
بالاخره راس ساعت هشت ، پروفسور مك گونگال وارد كلاس شد و بعد از سلام و احوالپرسي هاي معمول تدريس خود را آغاز كرد .
چند دقيقه بيشتر به اتمام كلاس نمانده بود كه پروفسور با آرامش بر روي صندلي خود ، پشت ميز نشست و همانطور كه با دقت بچه ها را زير نظر گرفته بود اعلام كرد كه به احتمال قوي در جلسه ي بعد نمرات بچه ها را اعلام خواهد كرد .
با اين حرف پروفسور ، اريكا كه در كنار لودو نشسته بود ، به سمت لودو برگشت و در حالي كه ديگر رنگي بر چهره نداشت با نگراني به اوچشم دوخت و زير لب گفت : نه ... خداي من ... امكان نداره ...
لودو با نگاه خود سعي كرد او را دلداري دهد ، اما تلاشش بيهوده بود . چون اريكا هر لحظه بيش از قبل رنگ مي باخت .
با صداي زنگ ، بعد از اينكه پروفسور كلاس را ترك كرد ، ورونيكا فورا به سمت اريكا آمد و با نگراني دستش را دور گردن او حلقه كرد .
لودو رو به ورونيكا كرد و بالحني نگران گفت : ورونيكا ببرش بيرون ... حالش اصلا خوب نيست .
دستان اريكا به سمت وسايلش رفت تا آنها را جمع كند . لودو دستانش را گرفت و در حالي كه مجبورش مي كرد بلند شود گفت: اونا ول كن . من برات ميارم .

* پنج دقيقه بعد . حياط مدرسه .*

ورونيكا همانطور كه كنار اريكا كه بر روي سكوي كوچكي چمباتمه زده بود ، نشسته بود ، به نقطه اي اشاره كرد و گفت :
لودو داره مياد .
و بعد دستش را براي لودو تكان داد . لودو كه تازه متوجه آنها شده بود قدمهايش را تند كرد و به سمت آنها رفت . همين كه به آنها رسيد با عجله گفت : ديدمشون . هر سه تاشونو ديدم كه يه گوشه ي دنج واستاده بودن و يه تيكه كاغذ پوستي هم دستشون بود . حسابي هم سرهاشونو كرده بودن توي هم .منظورم ادوارد و كوين و سامانتاست .
ورونيكا : ديشب داشتم به اريكا مي گفتم ...
و بعد تمام ماجرايي را كه براي اريكا تعريف كرده بود، براي لودو شرح داد .
لودو در حالي كه چشمانش را تنگ كرده بود و با عصبانيت دندانهايش را بر هم مي ساييد گفت : هر چي هست به اين سه تا و اون كاغذ پوستي ربط داره . بايد خودمون كشف كنيم ببينيم اون تو چي نوشته .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵
#50

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
در همان لحظه در ورودی تالار به آرامی گشوده شد و قامتی آشنا روبروی آن آشکار گرديد...
پروفسور دامبلدور با مو و ريش نقره فامش پس از لحظه­ای مکث به طرف آن­ها آمد.ابتدا چهره­ی بچه­ها را از نظر گذراند و بسيار عجيب مي­نمود که با ديدن قيافه­های گرفته­ی آن­ها سرش را با رضايت تکان داد،البته در آن لحظه هيچکس متوجه اين حالت وی نشد.او مانند هميشه با لحنی آرام شروع به صحبت کرد.
- خب،من خبر خوبی براتون دارم و اون اينکه تونستم اعضای هيئت مديره رو راضی کنم تا تصميم­گيری درباره­ی گروه هافلپاف رو دو روز عقب بندازن.توی اين مدت شما فرصت داريد تا مشکل گروهتونو بين خودتون حل کنيد.
او در انتظار ديدن عکس­العملی از طرف بچه­ها ساکت ايستاد اما وقتی سکوت آن­ها ادامه يافت در حالی که لبخندی بر لبش نشانده بود گفت:
- سوالی نداريد؟
لحظه­ای به نظر رسيد که اريکا با خود در کشمکش است،بالاخره تصميمش را گرفت و از جايش برخاست.او که سعی مي­کرد لحن مؤدبانه­ی کلامش را حفظ کند گفت:
- قربان،ما فکر نمي­کنيم راهی برای نجات گروهمون وجود داشته باشه و حتی حاضريم که همين الان بين گروه­هاي ديگه تقسيم بشيم.
همهمه­ی ضعيفی در ميان بچه­ها برپا شد اما هيچکس عملاً با حرف اريکا مخالفت نکرد.در نهايت تعجب لبخند محو دامبلدور تبديل به خنده شد و دوباره با همان لحن ملايم گفت:
- دوشيزه زادينگ،من حرف شما را نشنيده مي­گيرم و بهتون اطمينان ميدم که به زودی از گفته­ی خودتون پشيمون خواهيد شد...خب،حالا اگه کسی صحبت ديگه­ای نداره من ميرم تا شما به وضعيت گروهتون سر و سامون بديد.
او با حالتی پرسشگرايانه به بچه­ها نگاه کرد و وقتی کسی چيزی نگفت لبخندی زد و رفت.
بعد از رفتن دامبلدور نيز کسی چيزی نگفت.سکوتی آزار دهنده بر جو تالار حاکم شد که ابدی به نظر مي­رسيد.همه در افکار خود غوطه­ور شده بودند.در اين ميان اريکا که زير لب غرولند مي­کرد متوجه ورونيکا نشد که کم مانده بود برای جلب توجه او پشتک بزند.بالاخره ورونيکا سرفه­ی خشک و دروغينی کرد و سکوت را در هم شکست.
- اهم اهم...خب،من که ديگه ميرم بخوابم.اريکا،تو با من نمياي؟
لحن ورونيکا عادی بود و تنها با نگاه معنی داری که به اريکا انداخت او را متوجه ساخت که مي­خواهد با وی صحبت کند.آن دو بقيه را در همان سکوت رخوت­آور رها کردند و به طرف خوابگاه شتافتند.ورونيکا خيلی سريع و فرز در خوابگاه را بست و رو به اريکا گفت:
- من تمام مدت کوين،سامانتا و ادوارد رو زير نظر داشتم...وقتی دامبلدور حرف ميزد اونا خيلی راحت نشسته بودن و پوزخند مي­زدند.درضمن،وقتی دامبلدور مي­خواست بره به اون سه تا نگاه کرد و يه لبخند عجيبي بهشون زد!
اريکا چشمانش را با سوءظن تنگ کرد و گفت:
- شايد يه ربطی به اون کاغذه داره...نتونستی بخونی توش چی نوشته؟
- نه.دستخطش هم که آشنا نبود...يه جورايي ظريف و مايل بود.
صدای پای بچه­ها از پلکان به گوش رسيد.لحظه­ای بعد همه وارد خوابگاه گشتند و ورونيکا و اريکا مجبور شدند گفتگويشان را به اتمام رسانند و با وجود افکار مغشوششان به خوابی نا آرام فرو روند.
--------------------------------------------------------------------
ميدونم پستم افتضاح بود.اما من اين پستا رو فقط به اين خاطر ميزنم بلکه توجه بقيه جلب بشه و بيان ادامه بدن چون به نظر ميرسه هيچکس به ياد تاپيکهای تالار خودمون نيست
با تشکر


فقط بايد بگم كه * خوب بود *
و من منظورتو از اين حرفت متوجه نميشم كه ميگي مي دونم افتضاح بود . ملاك تو براي افتضاح بودن پستت چيه اما جان ؟


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۵ ۶:۳۹:۲۵
ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۷:۳۷:۳۶


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵
#49

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
صدای ساعت تقریباً بزرگی که در گوشه ی دیوار قرار گرفته بود، سکوت را در هم می شکست. بعد از گذشت چندین دقیقه که به اندازه ی سال هایی متمادی و طاقت فرسا سپری شد، سرانجام عقربه های ساعت روی 8 ایستاد و زنگ همیشگی خود را به صدا در آورد. با این حال آن آهنگ قبل از این که صدای یک ساعت ساده باشد، صدای تلنگری بود که آن ها را از خوابی جادویی بیدار می کرد.
لودو با دیدن آن صحنه چهره اش را تا حدی که می توانست، بی حالت کرد و چشمانش را به دیوار دوخت. پاهایش را با حالتی عصبی تکان داد و سپس به طرزی غیر منتظره سر سامانتا فریاد کشید:
- این دلیل قانع کننده ای نیست... باید راستش رو بگی... موضوع نمی تونه فقط سراین باشه که تو به اریکا حسودی کرده باشی... !
سامانتا با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت. موهای روشن اش روی صورتش ریخته شده بود و مانع از دیدن چشمانش که برقی شیطانی از آن ها می گذشت، می شد. او بعد از گذشت چندین ثانیه سرش را به طرف بالا متمایل کرد و آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد... از حالت چهره اش چیزی مرموز هویدا بود که در آن لحظه هیچ کس متوجه آن نمی شد.
ادوارد با صدای بلندی اعلام کرد:
- قصد ما از این کار چیز دیگه یی بود... یعنی... خب...
حرفش را ادامه نداد و با چهره ای تاٌسف بار به لودو خیره شد. نفسی کوتاه کشید و روی مبل ولو شد. اریکا که حالا از گریستن دست کشیده بود و همان حالت حس کینه کشی قبلی را به دست آورده بود، با عصبانیت کنار لودو نشست و غضب آشکار خود را به نمایش گذاشت. سپس گفت:
- خب... قصد شما از انجام این کار چی بود؟! ... البته این طور که پیداست همه ی شما یه قصدی داشتین... نمی دونم چطوری می شه بهتون اعتماد کرد !
ورونیکا که روی زمین دستانش را دور زانوانش خم کرده و موهای پریشانش را باز کرده بود، ابروهایش را در هم کشید و اعتراض کرد:
- این درست نیست... همه ی ما این کار رو نکردیم... !
اریکا شکلکی برای او در آورد و به نشانه ی مخالفت سرش را به چپ و راست تکان داد. این کار او خشم ورونیکا را برانگیخت. از جایش برخاست و روی مبل کنار شومینه نشست. با حرص کتاب سامانتا را برداشت و آن را باز کرد. در حالی که با بی هدفی آن را ورق می زد، به کاغذی کاهی رنگ که با جوهر مشکی رنگی روی آن نوشته شده بود، برخورد. کاغذ را به آرامی برداشت و شروع به خواندن کرد. در همان لحظه سامانتا به طرف او بازگشت و با دیدن آن ورقه بدون معطلی به سویش یورش برد.
- اون رو نخون... بده به من !
سامانتا کاغذ را در دستانش گرفت و با آخرین سرعت از تالار دور شد. اریکا نگاهی معنی دار به ورونیکا انداخت و در گوش لودو چیزی را زمزمه کرد. در همان لحظه در ورودی تالار به آرامی گشوده شد و قامتی آشنا روبروی آن آشکار گردید...

= 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0 = 0
خیلی بد شد... به خاطر خلاصه کردن بیش از انداره !



واقعا پست عالي اي بود . آخه كي ميتونه از تو كه بهترين نويسنده ي هافلپافي ايراد بگيره ؟
سوژه ، فضاسازي ، رعايت قوانين نگارشي ، ديالوگها ، توصيف حالات افراد ، طول پستت ، همه و همه واقعا عالي بود .
چون پستهاي تو خيلي خوبه من هم حسابي ميزارمشون زير ذره بين . اين بار فقط توي دو قسمت از پستت تونستم دو تا ايراد كوچولو پيدا كنم .
يكيش يه غلط املايي بود :
- قصد ما از اين کار چيز ديگه يی بود... يعنی... خب... (* چيز ديگه اي* )
و ديگري:
ورونيکا که روی زمين دستانش را دور زانوانش خم کرده و موهای پريشانش را باز کرده بود، ابروهايش را در هم کشيد و اعتراض کرد
اينجا رو بهتر بود مي نوشتي ( ورونيكا در حالي كه روي زمين نشسته بود ، دستانش را دور زانوانش حلقه كرده و موهاي پريشانش را باز كرده بود ، ابروهايش را در هم كشيد و اعتراض كرد )

موفق باشي .
اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۳:۱۷:۱۹

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵
#48

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
زاخاریاس که تا حالا ساکت مونده بود و گوش به سخنانه بچه ها فرا می داد نزدیک اومد بچه ها با دیدن او گفتند :
تو دیگه ای جا چی کار داری تو که برات مشکلی پیش نیومده!!!!!!!
و طوری به او نگاه کردندند انگار همش تقصیر اونه .
ولی زاخاریاس کفت : چطور مشکلی پیش نیومده ها؟! تمام اعضای گروه گه روزی دوستی من بودند الان مثل سگ و گربه به جون هم افتادند تمام کار گروه مختل شده و تمام ما ها کارمون شده دعوا کردن با همدیگه ولی آخه چرا!؟ تازه شما به من می گید مشکلی ندارم؟ نه تنها من بلکه همه ی ما مشکل داریم حالا بهتره بیاید بشنیم با هم دلایل این کار های ادوارد و دنیس و سامنتا رو بررسی کنیم .
بچه ها که به خودشون اومده بودند به دنبال زاخی روی مبل های راحتی نشستند هر هفت نفر ناراحت بودند که لودو گفت:
بیاید بینیم که ادوارد و سامانتا و دنیس چرا این کاره رو مرتکب شده اند؟
اریکا گفت: فکر خوبیه ولی باید قسم بخورید که راستش رو بگید
و همه قسم خوردند که حقیقت امر را از سیر تا پیاز بیان کنند.
زاخی گفت: بیاید از سامانتا شروع کنیم
و بقیه هم قبول کردند پس سامنتا شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:
خب موضوع از اونجایی شروع شد که من دیدم اریک توی کلاس های تغییر شکل خیلی بهتر ازمن عمل می کنه اون اول زیاد اهمیت نمی دادم و سعی می کردم بیشتر از اون تلاش کنم ولی بعد که پی بردم اون یک نوع استعداد زاتی در این در دارد یک حس غریب نسبت بهش پیدا کردم که رفته رفته این حس من به حسودی نسبت به اون تبدیل شد و این حس اینقدر منو آزار می داد که منو از خواب و خوراک انداخت و سعی کردم جلوی کارامو بگیرم ولی وقتی که پرفسور مک گونگال اعلام کرد که می خواهد از ما امتحان بگیرد بر این امر بر اومدم که ورقه ی امتحانی اریکا رو از جواب پاک کنم پس وقتی ورقش رو تحویل داد آخر از همه تو جلسه موندم و وانمود کردم که دارم بند کفشم رو می بندم و وقتی پرفسور برای پاک کردن تخته یک لحظه برگشت من اون کارو کردم.
ببخشید اریک جون اصلا نمی فهمیدم چی کار می کنم.
اریکا سامانتا را که گریه می میکرد در آغوش گرفت و....


خارج از رول : من مسله ی سامانتا و اریکا رو هدف قرار دادم لطفا
موضوع بقیه ی بازجویی هارو بنویسید

ادامه دارد...
با احترام


بعد از مدتها ديدن يك پست از تو توي تاپيك هاي رول واقعا جاي تعجب داره .
خب حالا ميريم سراغ نقد پست :
با توجه به اينكه توي زمينه ي پست رول زدن سابقه ي درخشاني نداري بايد بگم كه پستت پست خيلي خوبي بود . البته با احتساب همون شرطي كه گفتم . معمولا براي كساني مثل تو كه پست رول كم مي زنن ، براي نقد وارد جزئيات نمي شم .
به طور كلي ايرادهاي چشمگيرت اشتباهات نگارشي و رعايت نكردن فاصله ي بين كلمه ها بود . زياد شدن اين ايرادها خواننده رو آزار ميده .
يه جورايي سعي كرده بودي خودت رو توي پستت پر رنگ تر جلوه بدي . يه كم زياده روي كرده بودي .
يه كم هم موضوع رول قبلي رو سريع تر پيش برده بودي . در حالي كه مي تونستي بيشتر روي همون پست وقت بذاري.
حالا نكات مثبت پستت رو كه كم هم نيست ميگم .
طول پستت عالي بود . به هيچ وجه نمي شه ازش ايراد گرفت . سوژه ت هم جالب بود . گرچه جاي كار بيشتري داشت .
موضوع اعتراف سامانتا رو خيلي خوب پرورش داده بودي . ولي مي تونستي واكنش اريكا رو در انتهاي پست يه جور ديگه جلوه بدي كه مثلا سخت گيرانه تر با اعتراف سامانتا برخورد كنه .
اينو خطاب به همه مي گم :
البته در زماني كه ورونيكاي عزيز كار نقد پست ها رو بر عهده داشت ، قبلا اين نكته توسط اون گوشزد شده بود . حالا لازم مي بينم كه من هم دوباره بگم كه:
*** وقتي يه پستي رو مي نويسيد قبل از ارسال حتما حداقل يك يا دو بار از روش بخونيد تا ايرادهاي نگارشي و چيزهايي كه به نظر خودتون مورد داره رو رفع كنيد.***
در كل پست خوبي بود . با توجه به طرز نوشتنت مطمئنم كه بهتر از اين هم مي تونه باشه .
موفق باشي .
اريكا


ویرایش شده توسط اريكا زادينگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۳:۰۰:۰۱

[i]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.