لودو نفسش را با حرص بیرون داد و سپس دستش را به طرف نرده ای که در سمت چپ او واقع شده بود، دراز کرد. در حالی که آشکارا سعی می کرد آرامش از دست رفته ی خود را بازگرداند، با آزردگی خاطر لب به سخن گشود :
- دیگه همه چی تموم شد... گروه ما از هم می پاشه... این واقعیت رو نمی تونیم انکار کنیم چون همگی از نظر اسنیپ درباره ی ما و گروهمون خبرداریم. و این می تونه معنی این داشته باشه که همه چی زیر سر اسنیپه و ما بدون...
ورونیکا با خشم فریادی کوتاه کشید و با چشمانی گشاد شده به صورت برافروخته ی لودو چشم دوخت. دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش قرار داد و شتابان صحبت او را قطع کرد. گفت :
- صبر کن لودو... فکر نمی کنم درست باشه انقدر سریع قضاوت کنی. حتماً موضوع چیز دیگه یی هست وگرنه اسنیپ خودش رو به ما نشون نمی داد.
اریکا چشمانش را به نشانه ی تفکر باریک کرد و عرصه ی دید را بر خود تنگ ساخت. با حالتی عجیب به چپ و راست نگاه کرد، سپس دست چپش را بالا آورد و به ساعتش نگاهی انداخت. سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. بعد از آن نیز رویش را از ورونیکا و لودو برگرداند و به پشت سرش خیره شد... " دقیقاً همان جایی که اسنیپ تا چند دقیقه ی پیش از آن جا گذشته بود " ناگهان با سرعت به عقب برگشت و با صدای تقریباً آهسته ای اعلام کرد :
- ما باید بریم تالار هافل...
- داشتیم همین کار رو می کردیم که این ماجرا پیش اومد.
لودو این کلمات را بر زبان آورد و بعد از آن همگی بدون این که کوچک ترین کلمه ای بر زبان بیاورند، با گام هایی آرام و شمرده به طرف تالار به راه افتادند. در راه سکوت محض برقرار بود و خوشبختانه بر سر راه آن ها هیچ کس و هیچ چیزی قرار نداشت؛ تا جایی که صدای قدم های مکررشان در فضا طنین می انداخت.
سرانجام بعد از گذشت چندین دقیقه روبروی در ایستادند. لودو آهی کشید و کلمه ی رمز را ادا کرد :
- آفتابه ی مرلین... مسخره تر از این هم کلمه ی عبور دیده بودین؟!
در همان لحظه در به آرامی گشوده شد. قبل از این که آن ها در را به طور کامل باز کنند، اریکا به طرف هر دوی آنان برگشت و هشدار داد :
- مواظب باشین... شاید امروز بتونیم از خیلی از موضوعات سر در بیاریم و شاید هم...
و سپس به طور اتفاقی صدای آشنایی از درون تالار شنیده شد و همین باعث شد تا اریکا سخن خود را نیمه تمام باقی بگذارد. صدایی که نماد آشفتگی حال فردی مشخص بود، به وضوح به گوش می رسید... همگی با تمام وجود او را می شناختند.
- زود باش... الآن میان... نه سامانتا اون جا نه !
- می شه اسم من رو انقدر بلند صدا نزنی، ادوارد؟! ... ممکنه کسی بشنوه.
- می تونین دعواهاتون رو برای بعد بذارین. هوم؟!
- اون کتاب رو بده به من... هنوز طلسم رو تو یه جاهاییش اجرا نکردم. بعد از اون هم می زاریم رو میز ورونیکا. ترتیب کتاب شگردهای جادویی اریکا و لودو رو هم خودتون بدین... اما این هنوز اول کاره... بقیه رو چی کار کنیم؟!
ترتیب طلسم؟! ... افسون کردن کتاب های آن سه نفر؟! ... بقیه ی کارها؟!
ناگهان اریکا با صدای بلندی نفس کشید؛ طوری که صدای آن در راهرو و چه بسا تالار منعکس شد. بعد از آن نیز صداهای درون تالار فرو نشست و بعد قدم هایی آهسته به طرف در نزدیک شد ... !
---------------------------------------------------------
ببخشید خیلی طولانی شد... می دونم!
اهم اهم ... دیدین من بالاخره برگشتم ؟ دلم برای نقد کردن تنگ شده بود ( چه دروغ برگی اول سالی گفتم !)خب . حالا میریم سراغ نقد :پستت پست مناسبی بود . یه جورایی بهتره بگم روشنگر بود . طوری که به راحتی به نفر بعدی این امکان رو میداد که اونو ادامه بده .برخلاف گفته ی خودت ، اندازه ش هم مناسب بود . خواننده رو خسته نمی کرد . ولی فقط یه ایراد کوچیک داشت : ( صدایی که نماد آشفتگی حال فردی مشخص بود، به وضوح به گوش می رسید... ) اینجا واقعا جمله ت مشکل داشت . اونم اساسی !وارد بقیه ی جزئیات نمی شم . چون ایرادی توش ندیدم .موفق باشی .