بازی با کلمات**این جوری که من نوشتم تقریبا داستان در داستانه که خیلی دوست دارم و البته بنا به دلایلی خیلی کوچولو و کم حجم اینجا به صورت نمایشنامه نوشتم.
روایتی که روایت می کنه راویی که راوی خودش روایت کننده ای دیگه داره که منم.****و البته نکته ی دیگه اینکه من باید خدمت جناب پادمور عزیز ناظر گرامی عرض کنم که این متن همون متنه اما با تغییراتی جدید. البته تغییرات فقط در مورد صدای مرد و زن نوشته ی قبلی و اضافه ی تکمیلی خودم هستش. ** ((یک زن و یک مرد جوون.حدودا هفده هیجده ساله که پسر دارای موی بهم ریخته ی عجیبی است که اتفافا بلند هستش و تا روی شونه هاش بهم ریختگی ش ادامه داره و چشماش یه جور سبز یشمی هستش که در نوع خودش ایننم عجیبه و دماغش کمی کشیده اما خیلی زیباست و چند خراش هم در کنار صورتش وجود داره حالی که یک سری نوشته به صورت دستی رو می خونه و دختره هم در کنارش با موهایی مشکی و البته خیلی صاف و چشمایی مشکی که به پسر خیره شده و ...اوه بله پسر داره اون نوشته هارو واسش می خونه))
دختر: تو مطمئنی می خوای در مورد این قضیه بنویسی...اخه ...
پسر: خب میدونی فکر میکنم این اتفاق جالبی بوده که مطمئنم به همین صورت اتفاق افتاده. فکر کن... فکر کن که اگه ما این تئاتر و روی صحنه ی تئاتر هاگوارتز اجرا کنیم چقدر قشنگ می شه. خودت می دونی که با همه ی حرف هایی که پشت سر بابای منه همه هنوز خیلی دوسش دارن و بچه ها همه دوست دارن از گذشته ی خودش و پدرش باخبر بشن.خب اینم که در مورد بچگیشه.حتما خوششون میاد. حالا که تئاتر هاگوارتز شکل گرفته و تازه کاره. من می خوام با این سوژه ها هم اونا رو اشنا کنم با پدر و پدربزرگم و هم یه نوع رابطه رو بنویسم...ببین این تیکش و بخون (در حالی که یه برگ رو از بین بقیه بر میداره و به دست دختر می ده)
(نور صحنه روشن می شود و اولین صحنه ی قرار گرفته در مقابل چشم تماشاگران سایه روشن چند نفر که در حال صحبت باهم هستند و البته در انتهای صحنه بر روی یک دست کاناپه نشستن و کل صحنه هم تصویری از یک دفتر ..شاید دفتری شبیه به دفتر مینروا مگ گونگال)
- ببینم لی لی هری کجاست؟
- بردمش پیش مادلی(شاید شفابخش استخدام در هاگوارتز که در حال حاضر خانوم پامفری عهده داره مسئولیتشه) و مینروا توی درمونگاه.
- خب اینجوری خیلی بهتره ... راحت تر می شه صحبت کرد.
(پیرمرد از زن رو برمی گرداند و نگاهش در بین او و مرد دیگری که در سمت چپ زن نشسته حرکت می کند ) خب جیمز...فکراتو کردی؟ راجبه اون پیشنهادی که بهت دادم.
- خب پرفسور من و لی لی خیلی به این موضوع فکر کردیم و یه...یه تصمیم نو تر گرفتیم (در حالی که روی شونه ی مرد دیگری که در کنار او ایستاده می زنه با لبخند نگاهی رضایت آمیز به او و لبخندی به زن که حالا اسمش لی لی هست می زنه و رو به پرفسور ) فکر کردیم شاید بهتر باشه که سیریوس این کارو بکنه.
- خب...البته فکر قشنگیه...اما فکر نمی کنی ممکنه براش خطرناک باشه..؟؟ سیریوس...میدونی که اگه ولدمورت بفهمه میاد سراغت ها.
- اوه دامبلدور...یعنی می خوای بگی من نمی تونم...میدونی که من پدرخونده ی هری هم هستم.
- نه سیریوس.منظور من این نبود. من میگم اینجوری ممکنه یه موقعی برات...
- من کاملا آماده ام دامبلدور.
- خب باشه. پس ...باشه حالا که هم تو و هم جیمز و هم ...لی لی!!!؟؟؟ تو چی؟
- راستش پرفسور من هم همین عقیده رو دارم. راستش ما فکر کردیم این جوری کاملا ولدمورت و گمراه می کنیم. چون اون مطمئنا فکر می کنه شما رازدار هستی. این جوری خیلی از وقتش گرفته می شه.
- خب پس حالا که موافقید همتون...پس بهتره هرچه زودتر انجامش بدین. ...(دامبلدور با اشاره به دو مرد دیگر که تا حالا ساکت بودند ) ریموس...پیتر...بهتره شما هم بیاید. نباید موقع اجرای افسون کسی اینجا باشه.
- بله پرفسور....سیریوس جیمز لی لی امیدوارم موفق باشین.
- خب سیریوس امیدوارم درست اجراش کنی.
-ممنونم پرفسور.
- اااممم...پیتر میشه تو یه چند لحظه صبر کنی...
-اوه من...بل..بله...حتما.
(درحالی که دامبلدور و ریموس از در بیرون میرن لی لی به سمت پیتر میاد و اونو دعوت به نشستن در جایی بین خودش و جیمز و روبروی سیریوس که حالا دیگه ایستاده دعوت می کنه)
- ببین پیتر ما یه فکری کردیم. ...راستش می خواستیم...البته می تونی روش فکر کنی و حتی قبوئل هم نکنی ها...اما
- اما ما گفتیم بهت بگیم خیلی بهتره تا از قبل پیش بینی کنیم که قبول نمی کنی...
- اوه..مم..ممنون...خب...اون..اون کار...
- ببین ما ازت می...
-جیمز بزار من بهش بگم. ببین پیتر ما می خوایم به جای من تو رو رازدار کنیم.
(پیتر در حالی که نگرانی و یه شعف خیلی نامحسوس توی چهره اش و صداش بود سکسکه ای کرد)
- یعنی...یع...من...این...این ...
-ببین اصلا لازم نیست نگران باشی. هیچ کس جز من و سیریوس و لی لی از این قضیه خبر نداره و این جوری می شه به راحتی ولدمورت و کاملا گمراه کرد...
- در ضمن پیتر سیریوس هم خوذدشو به خاطر احتیاط و حفظ جون تو مخفی می کنهخ که ولدمورت و مرگ خوارا دنبال اون باشن تا تو.
- هم چنین من خودم یه جای امن برات سراغ دارم که می تونی اون جا مخفی شی.
-خ...خخخخ...خب .من.من اصلا نگررر..نگران نیستم....و...ووووقتی ششما...ببگین همه چی حلله.
دختر: ببین بهتر نیست که اسمشونم می نوشتی که اگه یهویی کسی خواست نمایشنامه رو بخونه بفهمه راحت که گفته ها از کیه؟
پسر: می دونی راستش فکر می کنم اینجوری بیشتر باعثه توجشون می شم.تفکیک گفته هارو می تونن در صورتی که شخصیت ها رو بشناسن انجام بده و این یعنی اینکه مجاب می شن صاحبهای شخصیت هارو هم یعنی مامان بزرگم و بابابزرگم و بقیه رو بشناسن.
** این جوری که معلومه باید باز مزاحمتون بشم و یه توضیح بدم پسر ماجرای من که داره ماجرایی رو روایت میکنه نسبتی داره با لیلی و جیمز و...البته هری. من فرض کردم خانوم رولینگ توی کتاب اخر و هفتم هری رو زنده نگه می داره و البته هرمیون رو. و هری صاحبه یه پسر می شه. اینکه همسر هری کیه و ایا فرزند دیگه ای داره و حتی اسم این پسر چیه و دختره باهاش چه رابطه ای داره و کی هستش راستش بهتره فعلا نگم.**-پس حالا که تو هم موافقی...(رو به جیمز و لی لی ) بهتره که شروع کنیم.
- خب پس بی زحمت برو و هری رو هم بیار و ...
- و تموم شد ارباب.
(جمله ی اخر پیتر در قهقهه ی مستانه ی دهشناکی فروخورده شد.)
- اوه تو کارتو خوب انجام دادی دم باریک. خیلی هم خوب.
- مم...ممنون ارباب...وظ...وظیففه ببود.
دختر : اوه نگاه کن ببین ساعت چنده....همین جوری نشستیم به خوندن یادمون رفت. الانه که کلاسمون شروع بشه. مثه اینکه یادت رفته ها. الان کلاس تغییر شکل داریم.
پسر : اوه ... اوه راست می گی ...فقط مونده یه بار دیگه با گرنجر در بیفتیم.
دختر : ای بابا...پرفسور گرنجر. مثه اینکه معلمه ها و در ضمن بهترین دوست بابات بوده و هستش.
خوب حالا که تو به این طرز نوشتن علاقه داری میتونی اونو تقویت کنی و از حالت خسته کننده درش بیاری....مثلا این قسمت پررنگ آخریه به نظرم ضروری نبود....!! پیشنهاد میکنم پستای اش ویندر رو بری بخونی...ممکنه به دردت بخوره...البته تا حدودی!!
در ضمن اینقدر زیاد ننویس اونوقت هیشکی پستتو نمیخونه...میتونی یه پست با یه موضوع متفاوت بزنی!؟ نمیخوام پستا تکراری باشن...کسی که وارد رول میشه اول باید سوژه های مختلف درست کنه!
تایید نشد