يه عينك شماره ي بالا بزنيد،نفس عميق بكشيد تراژدي رو حال كنيد!!
:
-----------------------
ليلي روي تخت خواب چوبي دراز كشيده بود و در حاليكه دستهايش دور گردنش حلقه شده بود به قاب عكس روي ديوار نگاه مي كرد.
از روزي كه كالين كريوي آن عكس را از آنها گرفته بود مدت زيادي نمي گذشت. سينيسترا رداي سبز رنگش را پوشيده بود و به دوربين لبخند مي زد. لارتن قيافه ي مضحكي به خود گرفته بود و سيريوس شادمانه مي خنديد. در آن سوي تصوير جسيكا موهاي طلايي رنگش را جمع مي كرد و با چهره اي مصمم به دوربين خيره شده بود.ليلي هم در ميان او و ويولت ايستاده بود و با گوشه ي ردايش چوب دستش را تميز مي كرد.
خنده ي تلخي بر لبهاي ليلي نقش بست. از جا بلند شد به سمت قاب عكس رفت و درحاليكه در چشمهاي جسيكا خيره شده بود زمزمه كرد:«چرا؟» اما تصوير روي ديوار هنوز مشغول بستن موهايش بود و توجهي به او نداشت.
ليلي قاب عكس را از ديوار جدا كرد و به پشت روي ميز تحرير گذاشت. پنجره را باز كرد و نفس عميقي كشيد. هنوز سوزش زخمي كه ديروز در مبارزه با دالاهوف روي بازويش نقش بسته بود آزارش مي داد اما آنچه بيشتر از جاي زخم او را آزرده مي كرد زخمي بود كه از چند هفته پيش قلبش را جريحه دار كرده بود و سينه اش را در هم مي فشرد.
ليلي آهي كشيد و به آسمان خيره شد. ناگهان در خشش نوري نقره اي رنگ در نزديكي باغ توجهش را به خود جلب كرد.ققنوسي درخشان آرام و سبك بال به او نزديك مي شد. ليلي به سرعت به سمت ردا و چوب دستي اش رفت و خود را براي آپارات احتمالي آماده كرد.
چند دقيقه بعد صداي آرام و اطمينان بخش دامبلدور در فضاي اتاق پيچيد:« يك علامت شوم در بالاي برج غربي هاگوارتز ديده شده. با توجه به شروع تعطيلات و عدم حضور دانش آموزان در مدرسه خطر چندان جدي به نظر نمي رسه. با اين وجود حضور حتي يك مرگخوار در محوط ي هاگوارتز تهديد بزرگيه. از همه ي اعضاي محفل تقاضا مي كنم در سريع ترين زمان ممكن خودشون رو به سرسراي عمومي هاگوارتز برسونن»
ليلي چند لحظه مكث كرد سپس مقداري پودر پرواز از گنجه ي ديواري بداشت و با سرعت به سمت شومينه دويد.
***
چند ثانيه بعد از ورود ليلي بقيه ي اعضاي باقي ماند ي محفل هم به تدريج وارد تالار عمومي شدند. اوليور در حاليكه دسته جارويش را به كناري مي گذاشت گفت: « به خاطر تأخير متأسفم....به شومينه دسترسي نداشتم و مجبور شدم تمام مسير رو با جارو بيام»
دامبلدور سرش را تكان داد و بعد به سيريوس اشاره كرد.
سيريوس در حاليكه به نقشه ي غارتگر نگاه مي كرد گفت:« مرگخوارها در سرتاسر مدرسه پراكنده شدن. تعدادشون چندان زياد نيست و توي گروههاي يك يا دو نفري حركت مي كنن...از طريقه ي حركتشون اينجور به نظر مي رسه كه دنبال چيزي مي گردن...»
سينيسترا با ترديد گفت:« اگه دنبال چيزي مي گردن پس دليل فرستادن علامت شوم چي بوده؟...قاعدتاً اونا بايد سعي مي كردن مخفيانه كارشونو انجام بدن...فكر نمي كنيد اين يه تله باشه؟...»
آلبوس به فكر فرو رفت و گفت:« در هر صورت نمي تونيم اينجا بمونيم و كاري انجام نديم...بهتره پخش بشيم و دنبالشون بگرديم...در صورتي كه به هر مشكلي برخورديد با پاترنوس به هم اطلاع بديد...»
***
راهروي منتهي به برج غربي درست مثل هميشه بود.سينيسترا زمزمه كرد :«مطمئني كه بايد از هم جدا شيم؟»
ليلي سرش را به نشانه ي تأييد تكان داد و گفت: « اينجوري سرعتمون بيشتر مي شه...بايد هر چه زودتر پيداشون كنيم...من مي رم بالاي برج تو هم اتاق هاي انتهاي راهرو رو بگرد»
سينيسترا با اكراه موافقت كردو گفت: « پس مواظب باش...علامت شوم اولين بار بالاي همين برج ديده شده...»
_ نگران نباش از عهده ش بر ميام
ليلي در حاليكه اين جمله را با لبخند ادا مي كرد به سمت پله هاي برج دويد.
***
بالاي برج هوا سردو گزنده بود و باد با شدتي بيشتر از هميشه مي وزيد... ليلي ردايش را محكمتر به دور خود پيچيد و با كلافگي به اطراف نگاه كرد...موهاي سرخ رنگش در اثر وزش باد به صورتش برخورد مي كرد و او را آزار مي داد... بايد چيزي براي بستن آنها پيدا مي كرد...چوب دستي اش را پايين آورد و به جستجوي جيب هاي ردايش مشغول شد اما هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه فشار ناشي از فرو رفتن جسم محكم و باريكي را در گردنش احساس كرد. سعي كرد واكنشي نشان دهد اما آن چوب دستي كه با حالتي تهديد آميز پوست گردنش را لمس مي كرد امكان انجام هر حركتي را از او مي گرفت.
صدايي آشنا و سرد در گوشش زمزمه كرد:« يك بي احتياطي ساده مي تونه به قيمت جون آدم تموم شه»
ليلي به خود لرزيد: « تو؟!»
چوب دستي كنار رفت و چهره ي رنگ پريده ي جسيكا در مقابل چشمهاي ناباور ليلي قرار گرفت. ليلي بهت زده به او نگاه كرد كه در رداي سياه مرگخواري غريبه و نا آشنا به نظر مي رسيد.
ليلي خنده ي تلخي كرد و در حاليكه به ردا اشاره مي كرد گفت: « جذاب شدي!»
جسيكا در سكوت به او خيره شد و بعد با قدمهايي آرام به سمت حاشيه ي برج رفت. ليلي در حاليكه سعي مي كرد آرامشش را به دست آورد چوب دستي اش را با حالت حمله بالا گرفت: « چرا منو نكشتي!...من ترحم يه...يه مرگخوارو تحمل نمي كنم!...حتي اگه اون مرگخوار تو باشي»
صدايش به وضوح مي لرزيد. جسيكا بي آنكه رويش را بر گرداند به آرامي گفت: « از همين راهي كه اومدي برگرد ليلي»
ليلي با عصبانيت فرياد زد:« نيازي نيست به من ترحم كني!...آره! تو هميشه از من قوي تر بودي!...اما حالا يه مرگخواري! مي فهمي؟ يه مرگخوار!...تو بايد منو مي كشتي ترسو! همونطور كه لارتنو كشتي!»
جسيكا با شتاب به سمت او برگشت و درحاليكه نفس نفس مي زد در چشمهايش خيره شد:« تو هيچي نمي دوني!»
ليلي خنده اي عصبي سر داد:« اُه! واقعاً؟... من بودم كه جسدش رو از زير آوار بيرون كشيدم!...من بودم كه بعد از اون فاجعه اعضاي محفلو خبر كردم!...فراموش كردي؟!...اونجا ايستاده بودي و به ما نگاه مي كردي...لارتن غرق خون بود...سعي كردم بهش كمك كنم اما نتونستم...تو چشمهام نگاه كرد و به سختي زمزمه كرد جسيكا...وبعد...»
ليلي به سختي لرزيد و روي زانوانش افتاد.
جسيكا هنوز بي حركت ايستاده بود و به او نگاه مي كرد.
اشك چشمهاي ليلي را پر كرده بود: « چرا جسيكا؟...تو بهترين دوست من بودي...چرا؟!»
جسيكا به آرامي گفت:« برو پايين ليلي...برگرد پيش بقيه»
ليلي از جا برخاست و در چشمهاي جسيكا خيره شد:« من يه محفليم جسيكا!...من براي فرار و جلب ترحم آموزش نديدم...دوئل مي كنيم!مثل هر محفلي و مگخوار ديگه اي!...تو لارتنو كشتي ، بعد هم فرار كردي و به مگخوارا ملحق شدي...انتخاب تو اين بود!پس يه مگخوار واقعي باش و مبارز كن!»
جسيكا چند لحظه در سكوت به ليلي نگاه كرد بعد چوب دستي اش را بيرون كشيد و تعظيمي آرام انجام داد:« حق با توئه...من يه مرگخوارم»
ليلي چيزي نگفت حتي تعظيم هم نكرد تنها چوب دستي اش را به حالت آماده باش در دست گرفت و براي دفع حمله ي جسيكا آماده شد.
چند دقيقه بعد درخشش رنگين طلسم هاي مختلف برج غربي را روشن كرد.
جسيكا مثل هميشه خوب مبارزه مي كرد و ليلي مي دانست در مقابل مهارت بالاي او شانس زيادي ندارد با اين وجود بايد مبارزه مي كرد و انتقام سالها اعتمادش به جسيكا را مي گرفت...انتقام سالها دوستي....انتقام لارتن....انتقام ِ...
ديفينديو!صداي فرياد جسيكا رشته ي افكارش را پاره كرد. سوزشي تحمل ناپذير زخم بازويش را در بر گرفت و قطرات خون روي دستش لغزيد. چوب دستي از انگشتهايش جدا شده بود و چند متر دور تر افتاده بود.ليلي در حاليكه از درد به خود مي پيچيد روي زوانوانش خم شد.
جسيكا با قدم هاي محكم به سمت او گام بر مي داشت:« بارها به تو گفته بودم...در طول مبارزه افكارتو بيرون بريز، ذهنتو خالي كن و فقط روي مبارزه تمركز داشته باش...»
ليلي با درد و خشم فرياد زد:« تمومش كن!» حرفهاي جسيكا حقيقت داشت.او بي احتياطي كرده بود و همين حقيقت بود كه او را تا اين حد آزار مي داد.
طلسم جسيكا زخم بهبود نيافته اش را هدف قرار داده بود و خون مانند جويبار كوچكي از بازوي به زمين مي ريخت.جسيكا هنوز چوب دستي اش را در دست داشت و از فاصله اي نزديك به او نگاه مي كرد.
ليلي چهره اش را در هم كشيدو گفت:« پس چرا معطلي؟...چرا منو نمي كشي؟»
جسيكا سكوت كرد و به غبار كم رنگي كه از علامت شوم در آسمان باقي مانده بود خيره شد.
_ لرد سياه دنبال چيزي مي گرده...يه چيز ارزشمند كه توي مدرسه مخفي شده...چيزي كه مي تونه قدرت اونو چندين برابر كنه...
ليلي با ترديد به جسيكا كه به نظر مي رسيد بيشتر از او، در حال حرف زدن با خودش است نگاه كرد.جسيكا هنوز به علامت شوم خيره بود و با حالتي گنگ كلمات را بر زبان مي آورد.
_ مرگخوارها بايد به آرومي وارد مدرسه بشن...همه چيز بايد در سكوت انجام بشه...نبايد كسي بويي ببره...نبايد پاي محفلي ها به هاگوارتز باز بشه...
ليلي با حيرت به جسيكا نگاه كرد و از جا بلند شد.درد و جراحت دستش را فراموش كرده بود.
جسيكا چند ثانيه ي ديگر به بقاياي علامت نگاه كردو بعد به سمت ليلي برگشت.خنده اي عصبي سر دادو گفت:« قشنگه نه؟»
ليلي زمزمزمه كرد:« تو...تو..»
جسيكا نفس عميقي كشيد:«آره من درستش كردم»
ليلي با ناباوري به او خيره شد:« اما چرا؟!»
جسيكا كمي لرزيد:« اون يه اشتباه بود...مرگ لارتن يه اشتباه!...لارتن فرياد مي كشيد...خون همه جا رو گرفته بود... و اين چوب دستي من بود كه ستون ها رو روي بدن مجروحش فرو ريخته بود...»
جسيكا روي زانوانش افتاد و در حاليكه اشك پهناي صورتش را در بر گرفته بود به چوب دستي اش خيره شد.
ليلي به سمت او رفت و شانه هايش را با شدت تكان داد:« چي داري مي گي؟»
جسيكا با بي پناهي زمزمه كرد:« لارتن مرد...من اونو كشتم...بايد مجازات مي شدم»
ليلي فرياد زد:« فكر مي كردم مرگ لارتن يه نقشه از جانب مرگخوارها بوده»
جسيكا به تلخي خنديد:« من هميشه به محفل وفادار بودم...اما بعد از مرگ لارتن نمي تونستم اونجا بمونم...بايد تنبيه مي شدم...چه تنبيهي دردناك تر از مرگخوار شدن براي يه محفلي خطا كار وجود داره؟»
ليلي با هق هق گفت:« داري دروغ مي گي...تو با اونا بودي...»
جسيكا با افسوس گفت:« سعي كردم باشم...سعي كردم يه مرگخوار واقعي باشم...اما حتي اونقدر شجاعت نداشتم كه از عهده ي اين تنبيه بر بيام...»
ليلي زمزمه گفت:« پس اون علامت شوم...»
_آره من فرستادمش تا شما رو خبر كنم...مي بيني چقدر حقيرم ...حتي نتونستم يه مرگخوار باشم...
ليلي با گريه گفت:« اما مي تونستي توضيح بدي...مي تونستي بموني... دامبلدور تو رو مي بخشيد...مرگ لارتن سخت بود اما اين فكر خيانت تو به محفل بود كه همه ي ما رو از پا در آورد...»
جسيكا در حاليكه به سمت حاشيه ي برج مي رفت با اندوه گفت:« دامبلدور مي تونست منو ببخشه اما خودم هرگز»
ليلي به آرامي گفت:« ولدمورت به خاطر كاري كه انجام دادي تو رو مي كشه»
جسيكا به لبه ي برج نزديكتر شد و جواب داد:«آرزوم اين بود كه به دست يه محفلي كشته بشم...اما...» جسيكا چند لحظه سكوت كرد و بعد ادامه داد:« اون هيولا هيچ وقت فرصت كشتن منو پيدا نمي كنه»
ليلي از جا بلند شد و با نگراني گفت:« مي خواي چيكار كني؟»
جسيكا به سمت او برگشت.لبخند هميشگي اش بر لبهاي لرزانش نقش بسته بود.نگاهي به ليلي انداخت و به آرامي گفت:« هميشه دوست داشتم ليلي...هميشه»
ليلي با گريه فرياد زد:«نــه!» و به سمت حاشيه ي برج دويد اما قبل از اينكه بتواند كاري انجام دهد جسيكا به سمت زمين سرد و سخت محوطه سقوط كرده بود و در تاريكي نا پديد شده بود.
ليلي روي لبه ي برج خم شد و در حاليكه مي لرزيد به عمق تاريكي نگاه كرد. صداي قدمهايي شتابزده و گفتگوي چند نفر از پله ها به گوش مي رسيد.
_ ليلي تو اينجايي؟ حالت خوبه؟
سيريوس نقشه ي غارتگر را در جيب ردايش گذاشت و رو به انتهاي پله ها فرياد زد:« نگران نباشيد من پيداش كردم»
ليلي در حاليكه هنوز به لبه ي برج تكيه داده بود با چشمهايي پر از اشك به سمت سيريوس برگشت.
_هي تو زخمي شدي؟...چي شده؟!حالت خوبه ليلي؟
سيريوس به سمت ليلي دويد و با نگراني به او نگاه كرد. چيزي در كنار ديواره ي برج توجهش را به خود جلب كرده بود:« اين...اين چوب دستيه جسيكاست؟»
بغض ليلي دوباره تركيد.چند لحظه به چوب دستي خيره شد و بعد در حاليكه خود را در آغوش سيريوس مي انداخت به تلخي شروع به گريستن كرد...
--------------------------------------------
يه سؤال علمي: الان دوئلش كجاش بود؟:YGRIN: :HAMMER:
راستي جو نگيرتتون! لارتنو جسيكا جفتشون به حول و قوه ي الهي زنده ان از منو شما هم سالم تر!