برگهای پاییزی چرخ زنان در حالی که برای آخرین لحظات زندگیشان با همدیگر عشقبازی می کردند به سمت جایی که مرگ و خرد شدن را برایشان تداعی می کرد ، یعنی زمین می رفتند. پیرمردی استوار ولی خسته چون برگهای پاییزی در میان آنها قدم می زد و به میدان گریمالد نزدیک و نزدیک تر می شد.در فکر بود ، خوشحال بود که محفل ققنوس را به دو یار قدیمی سپرده بود ، هرچند جای تک شاخ در میان پانمدی و مهتابی خالی بود. به نظر خودش محول کردن ریاست محفل به ریموس و سیریوس کار صحیحی بود ، آنها نیروی جوانی و تجربه فراوان را با هم داشتند در حالی که خودش نیروی جوانی را از دست داده بود.ناخودآگاه چشمش به دست سیاه شده اش افتاد و لبخند تلخی زد.در چند روز اخیر سعی کرده بود محفل را تا حد امکان در اختیار آنها بگذارد تا آنها بتوانند محفل را سر و سامان دهند.ولی تاب و تحمل دوری از پرنده سرخ قلبش را نداشت ، از محفلی که تا آنجایی که حافظه اش اجازه می داد خاطرات خوشش با روح وی عجین شده بود.صدای مک گونگال در گوشش پیچید:
-آلبوس ، لااقل بهتر بود از محفل بیرون نمیومدی ، اونا به تو نیاز دارن .امکان اشتباه برای هر فردی هست و اون وقته که اونا نیاز به کمک تو دارن.
صدای مک گونگال با خش خش برگها در گوشش همچون آهنگی منظم دائما نواخته می شد.در همین لحظه صدایی از پشت سرش ، او را از خلوت خود به بیرون فرا خواند...
-پروفسور.
با شنیدن صدای هری ، خاطره ای به ذهنش هجوم آورد...خاطره ای که خودش در آن نقش اصلی را بازی می کرد و یادش آمد که به هری چه گفته بود:
-پسرم ، انسانهای بزرگ ، اشتباههای بزرگتری دارند.
برگشت و با لبخندی به جستجوی نگاه هری شتافت ولی لبخند در فضای خالی پشت سرش گم شد.نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و متوجه شد که درست در مقابل خانه شماره دوازده توقف کرده است.
دستش را بالا آورد ولی قبل از آنکه به در ضربه ای بنوازد ، در باز شد و موهای قرمز مالی ویزلی نمایان شد.
-پروفسور دامبلدور ، بفرماین داخل.
دامبلدور به خانه اجدادی بلک ها قدم گذاشت.از داخل آشپزخانه صدای جر و بحث به وضوح شنیده می شد.مالی با لحنی عذرخواهانه گفت:
-اعضا محفل در حال بحث بر سر ماموریت بعدی ان.
آلبوس با چشمکی مالی را بدرقه کرد و وارد آشپرخانه شد.سکوت نیز به محض ورود او به آشپزخانه ، آنجا را تحت سلطه گرفت.آلبوس نگاهی به چشمان بهت زده اعضا انداخت و نگاهش بر روی ریموس و سیریوس متوقف شد که در آنسوی میز نشسته بودند.ریموس با لحنی آمیخته با تعجب گفت:
-پروفسور ، ولی شما گفتین که دیگه نمیاین...واووو! چه سورپرایزی!
-ریموس ، سیریوس می خواستم ازتون درخواست کنم که اگر می تونم برای محفل مفید واقع بشم ، من را به عضویت قبول کنید.این هم درخواست عضویتم...
کاغذی مهر و موم شده از نوک چوبدستی آلبوس ظاهر شد و مستقیم به سمت آندو رفت.سیریوس بلافاصله از جای خود برخاست و گفت:
-آلبوس ، خوشحالمون کردی که دوباره به محفل برگشتی و ریاست محفلو...
-ریاست نه ، من برای ریاست برنگشتم .من اومدم تا عضو محفل بشم ، البته اگر شما قبولم کنید و تا جان برای پیروزی محفل تلاش می کنم و برای عضویت حاضرم پیمان ناگسستنی با تک تک شما ببندم.
-ولی پروفسور ...
-وی نداره ، درخواستم رو قبول می کنید ، روسای محفل...؟
همزمان با گفتن این جمله ، نگاهی پرسشگرانه را به سوی آندو روانه کرد .سیریوس نیز در جواب این نگاه ، لبخندی زد:
-البته پروفسور ، لطفا بهمراه بقیه اعضای ارتش سفید بیرون منتظر باشید تا جلسه محفل تموم بشه.
-البته!!
آلبوس این را گفت و به سوی درب آشپزخانه حرکت کرد.فکر می کرد کار درستی کرده است...
خب آلبوس عزیز
پست خوبی بود. استفاده از نکات هری پاتری و همینطور استفاده از سرگذشت کنونی سایت در قالب رول بطور مخلوط باعث زیبایی پست و تفاوت پست با دیگر پستها شده بود. همینطور پست با استفاده از سبکی خاص با توجه به نداشتن طنز خشک نبود و خواننده از خواندن پست لذت میبرد.
اما:
نقل قول:در چند روز اخیر سعی کرده بود محفل را تا حد امکان در اختیار آنها بگذارد تا آنها بتوانند محفل را سر و سامان دهند
با توجه به نقل قول بالا آلبوس دامبلدور در ابتدای پست تنها اداره محفل را مدتی به عهده آنان گذاشته بوددرصورتی که در پایان پست دامبلدور دوباره درخواست عضویت میکنه.
خواندن دوباره پست باعث کم شدن این ناهماهنگی ها در پست خواهد شد.
من با توجه به رول بالا و زیبایی آن و کم بودن اشکالات آن در زیر پاسخ برگ شما با استفاده از جادوی رایتنگیوس مینویسم:
تأیید شد!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۵:۳۸:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۵:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۲۰:۴۱:۳۱