هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
جناب آقای بلک پدر خوانده ی محترم پدرم !
امیدوارم که بعد از چندی کسب تجربه بتوانم برای ورود به محفل گرم و صمیمی ققنوس پست مناسب و لایقی بزنم !

***********************************************

شاید وقتی از همون لحظه ای که از خواب پا شدم با خودم کلنجار میرفتم که برم با خود دامبلدور حرف بزنم یا نزنم !
...

از چند هفته پیش که تازه به سن قانونی رسیده بودم به شدت مشتاق بودم تا من هم مثل پدر و مادر و برادر هایم عضو محفل ققنوس بشم . خب هر چی باشه منم وظایفی رو بر عهده داشتم .
تا حالا چند بار با جیمز و آلبوس سوروس راجع به همین موضوع بحث کردم . اونها هم میگفتن تا با مامان صحبت کنم ، اما جراتش رو پیدا نکردم تا اینکه به ذهنم رسید خودم به دامبلدور بگم .

از اون روز تا حالا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه ! از یه طرف میخواستم بگم و از طرف دیگرهم جربزش رو نداشتم .
تا اون موقع هم چند بار فرصتی پیدا کردم برای حرف زدن با دامبلدور اما خودم با کار های خودم از دست دادمشون !
حالا امروز همه ی اعضا ی محفل باید برای جلسه ای به محل قرارگاه میرفتند .
من هم در جلسه حاظر شدم .
ابندا مادرم با حظور من مخالف بود اما اصرار های پدر کار ساز بود .

کم کم تعداد اعضا بیشتر شد و وقتی همه حاظرشدند و در جایشان نشستند به نگرانی من اضافه شد ، اما وقتیکه دامبلدور وارد اتاق شد این نگرانی بیش از حد توانم شد ! طوریکه حس میکردم میتوانم صدای قلبم را بشنوم !

با ورود دامبلدور همه به احترامش از جایشان بلند شدند . سپس وقتی او نشست ما هم روی صندلی هایمان نشستیم .

دامبلدور با نگاه تیزش تک تک اعضا را از نظر گذراند و وقتی به من رسید کمی مکث کرد . در چشمانش نگاه میکردم . دعا میکردم که او بتواند از این راه خواسته ی قلبی مرا بفهمد ، انگار دعای من برآورده شد ! چون کمی بعد دامبلدور بلند شد و گفت :
این طور که معلومه امروز مهمون داریم !

و بعد به من نگاه کرد و ادامه داد :
شاید این شخص بخواد برای همیشه به عنوان عضوی رسمی تو محفل کار کنه ! این طورنیست لیلی ..پاتر ؟

با صدای لرزانی جواب دادم : بله ... همینطوره !
دامبلدور : پس به تو خوشامد میگم !

با این جمله دیگران هم از جایشان بلند شدند و مرا تشویق کردند .

*****************************

اما مثل اینکه این دفعه هم اونطور که میخواستم از آب در نیومد !
هعی روزگار بوقی !




تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین

لیلی پاتر!

پستت وفادار به کتاب و نبستا خوب و بود ولی ایراداتی داشت.

اول از همه اینکه زوار درست نیست زهوار درسته.

دوم اینکه "چند بار انگار توسط طلسم ریپارو تعمیر شده بود" جمله بندی مناسبی نداره.

سوم اینکه " این سکوت این غم این حزن فقط و فقط حاصل این دلنگرانی بود ." توش خیلی "این" به کار رفته! می تونست با جمله بندی بهتر این ایراد رو نداشته باشه.

چهارم اینکه تو نوشتی :
نقل قول:

هیچکس دیگر طاقت از میان رفتن کس دیگری را نداشتند مخصوصا اگر آنها اعضایی چون ...

- ریموس، تانکس !

با این فریاد همه ابتدا سرهایشان را به طرف هرمیون و سپس به طرف در برگرداندند . یکی از نقاط شباهت چهره ها هیجان و ناباوری در آنها بود .


خب وقتی تو به عنوان یه راوی یا یه نویسنده فضا سازی می کنی و حالات رو شرح می دی، دیگه اینکه یکی از شخصیت های داستان فریاد بزنه و دیالوگ "تو" رو قطع کنه اصلا معنی نداره!!!
تو وقتی سه نقطه می ذاری و جمله ناتموم می مونه که یکی از شخصیت ها در حال حرف زدنه و شخصیت دیگری می پره وسط حرفش. ولی اینجا هرمیون پریده وسط حرف نویسنده ی داستان!

پنجم هم اینکه وقتی تو یه تک پست می نویسی که ادامه دار نیست، باید توش یه سوژه ای داشته باشه که شروعش کنی و تمومش کنی. ولی این پستت از نظر من سوژه ی خاصی نداشت. اگر هم داشت، می تونم اینجوری توصیفش کنم که اون سوژه توی یه فصل نوشته شده بود و تو فقط یک صفحه از اون فصل رو اینجا نوشتی، یعنی فقط بخشی از اون سوژه ... توی پستهای تکی این کار مناسب نیست.

====

یه مدتی توی سایت بنویس و تمرین کن تا بتونی بهتر شی. اونموقع قول می دم قبولت کنم!


تایید نشد!


-----------------------------------------------

پیگویجن!

کارت خوبه... پست خوبی بود... در حد محفل هست ... از فعالیتت هم ناراضی نیستم.

تایید شد!


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۲۸:۵۸
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۳۱:۳۸
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۳۴:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۳۵:۵۲

باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۶

پیگویجن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
از کلبه هاگرید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
برگی از دفتر چه خاطرات ارول «جغد خانواده ویزلی»

یک روز آفتابی و کسل کننده دیگر شروع شده بود و طبق معمول خانم ویزلی با کاسه ای پر از بیسکوییتهای نارگیلی مشغول پذیرایی از ما بود ، هر چند غذای مورد علاقه ما کرم های خاکی موجود در باغچه بودند اما به علت وسواس زیاد خانم ویزلی در رابطه با تمیزی خانه مجبور بودیم به همین بیسکوییت های خشک و بد طمع قانع باشیم.
دیگر اعضای خانواده نیز دور تا دور میز را احاطه کرده بودند و از سوپ ماست لذیذی که خانم ویزلی در تهیه ان استاد بود تغذیه میکردند ، فرد و جرج نیز طبق معمول با شوخی های مسخره ی خود ، خانواده را به خنده می انداختند.
همه چیز گواه بر این بود که امروز هم اتفاق خارق العاده ای نخواهد افتاد و زندگی ما سیر کسالت بار خود را همچنان ادامه خواهد داد.
در این افکار غوطه ور بودیم که به ناگاه اشعه قرمز رنگی از پنجره نیمه باز آشپزخانه به داخل هجوم اورد و به گلدان گل گلی وسط میز صبحانه برخورد کرد ، گلدان به خود لرزید و به چند صد تکه تبدیل شد.
اعضای خانواده از ترس جیغ کشیدند و به زیر میز پناه بردند ما نیز به سرعت پرواز کردیم و خود را از اشپزخانه خارج نمودیم.
با چشمهای بزرگمان درون اشپزخانه را نظاره گر بودیم و با تعجب به اقای ویزلی مینگرستیم که به جای نبرد زیر میز پناه گرفته بود و مشغول نوشتن جملاتی بر روی کاغذ بود، بعد از انکه از عمل نوشتن فارغ شد با صدایی لرزان ما را صدا نمود.
ما بر خود لرزیدیم ، در این هیاهوی جنگ با جغد نحیفی چون ما چه کار میتوانست داشته باشد؟!
با احتیاط سر بزرگ خود را به داخل اشپزخانه فرو کردیم و به او نشان دادیم ، به سرعت از زیر میز خارج شد و به سمت ما امد.
وحشیانه بدن ضعیفمان را در چنگالهایش محبوس ساخت و با عجله دست نوشته ای را که در اشپزخانه تهیه کرده بود به پای ما بست.
و اظهار داشت که ان را به سرعت به البوس دامبلدور برسانیم.
با توجه به حمله ی وحشیانه ای که به مکان ویزلی ها شده بود دیوانگی بود که از خانه خارج شویم.
پس پرواز کنان خود را به روی میزی که وسط راهرو قرار داشت رساندیم تا در انجا اندکی فرصت فکر کردن داشته باشیم.
به محض فرود پاهایمان بر روی میز نفرین نارجی رنگی به میز برخورد کرد و ان را متلاشی نمود و ما نیز چون تعادل خود را از دست داده بودیم سقوط کرده و به درون کاسه ای که زیر میز جا داده شده بود افتادیم.
درون کاسه را مایع طلایی رنگی احاطه کرده بود و بی اختیار مقادیری از ان به حلق و معده ما رسوخ کرد بال بال زنان خود را از ان مایع جدا ساختیم و بر زمین کنار ان فرود امدیم.
بر روی کاسه برچسبی زده شده بود که مضمون ان چنین بود:
معجون خواب زا ، کاری از فرد و جرج
وقتی خواندن این جمله را به پایان رساندیم احساس بدی در دلمان پیچیدن گرفت و چشمهایم از خواب سنگین شد و پیش از ان که به خود بیاییم بر روی زمین فرود امدیم و به خواب عمیقی فرو رفتیم.

......

کم کم که اثرات معجون از بین رفت چشمهایمان باز کردیم و اولین چیزی که جلوی دیدگانمان را گرفت کفشهای زهوار در رفته اقای ویزلی بود و پس ان صدای اه و ناله ای بود که از خانه بلند میشد.
خودمان را راست کردیم و به بالا نظر افکندیم و با قیافه خشمگین اقای ویزلی مواجه شدیم و ما نیز که هیچ دفاعی از خود نداشتم با حالت دو نقطه دی به او خیره گشتیم ، در همین حال بود که متوجه حضور چند سیاه پوش در خانه شدیم که به طرز فجیعی زخمی بودند و به هم دیگر به واسطه زنجیری وصل شده بودند.
اقای ویزلی با خشم ما را از روی زمین بلند کرد و نامه را از پاهایمان جدا نمود و ما را به عنوان تنبیه درون قفس انداخت.

همانا که اگر زبان داشتم به او میگفتم که پسرانت مستحق تنبیه اند نه من!!!


ویرایش شده توسط پیگویجن در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۵ ۱۶:۰۴:۴۷

TAKE A LOOK AT SKY SOME TIME
____

سیستم ارتباط جغدی:تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
اکثر اعضای محفل در مخفیگاه و محل گردهمایی جدیدشان جمع شده بودند . بعد از کشته شدن دامبلدور و همچنین آشکار شدن هویت واقعی اسنیپ ماندن در آن خانه بسیار احمقانه به نظر میرسید .
مخفیگاه جدید خانه ای بود زیر زمین تقریبا مانند وزارت سحرو جادو . اما مانند خانه ی میدان گریمالد بزرگ نبود . در واقع حدودا کوچک ، دارای آشپز خانه سالن نشیمن و چند اتاق بود .
داخل سالن جلوی شومینه مبلمانی کهنه و زوار دررفته چیده بودند . کمی آنطرف تر هم قفسه ای پر از کتاب قرار داده بودند که دسته کم چندین و چند بار انگار توسط طلسم ریپارو تعمیر شده بود .

صدای جرق جرق سوختن هیزم ها داخل شومینه سکوت ماتم زده ای را که میان جمعیت برپا بود میشکست .
بعضی روی مبل نشسته بودند و بعضی به علت نبودن جا یا روی زمین نشته بودند و یا به دیوار و کمد تکیه داده بودند .
هیچکس حرفی نمیزد . حرفی برای گفتن نداشتند که بزنند . اما این فقط فکری بود که آنها میکردند . در واقع مطالب زیادی بود که باید بازگو میکردند . بعد از مرگ دامبلدور دیگر شورشوق زیادی برای اعضای ارتش نمانده بود . در طی سال های گذشته دوستان و بستگان زیادی را از دست داده بودند : جیمزو لیلی پاتر ، سیریوس بلک ، آلبوس دامبلدور و ... . دیگر اعضای زیادی باقی نمانده بود .در واقع آنها فکر میکردند به زودی خبر مرگ دو نفر دیگر که اصلی ترین اعضا محسوب میشدند میشنوند !
این سکوت این غم این حزن فقط و فقط حاصل این دلنگرانی بود .
هیچکس دیگر طاقت از میان رفتن کس دیگری را نداشتند مخصوصا اگر آنها اعضایی چون ...

- ریموس، تانکس !

با این فریاد همه ابتدا سرهایشان را به طرف هرمیون و سپس به طرف در برگرداندند . یکی از نقاط شباهت چهره ها هیجان و ناباوری در آنها بود .
وقتی همه پیکر خسته و فرسوده ی ریموس لوپین و نیمفادورا تانکس را در مقابل در دیدند شوکه شدند و از جایشان بلند شدند .
ابتدا آن چه راکه میدیدند باورنمیکردند اما وقتی لوپین با حالت تمسخرو کنایه گفت :" سلام چطورید ؟! " همه به طرف آن دو رفتند .
آرتور ویزلی لوپین را در آغوش گرفت و گفت : خدای من ! اصلا باورم نمیشه که دو باره میبینمتون ! این بزرگترین معجزس !

مودی ناگهان خنده ای کرد و به پشت لوپین زد و گفت : چه خبر رفیق ؟!
..و همه را در بهت و حیرت به جا گذاشت !!!
تانکس : صبر کنید صبر کنید ! بهتر نیست به جای ابراز احساسات اجازه بدید که اول یه ذره استراحت کنیم ؟ فکرکنم بعد از پشت سر گذاشتن یه سفر پر مشقت و خطرناک و جنگ با چند مرگخوار لایق این باشیم !
لوپین : البته تانکس پیروزی رو از قلم انداخت ! راهوباز کنید که خبرای خوبی داریم !
lily potter


ویرایش شده توسط لیلی پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۱۸:۳۹:۳۷



تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ جمعه ۴ آبان ۱۳۸۶

آرماندو  دیپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۶
از هاگوارتز و لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
هوا بارانی بود و خیابان های لندن پر از آب بود . کوچه ها اغلب با نور چراغ های برق روشن شده بودند و تعداد اندکی از کوچه ها بودند که چراغشان خرا ب باشد یا کسی با دلومیناتور نور آن را گرفته بود.
دامبلدور در حالی که دلومیناتور را در ردایش می چپاند به زیر سایبان کوتاهی که متعلق به یک خانه ی ویلایی بود پناه برد. امشب منتظر بود تا کسی را ملاقات کند.چند دقیقه بعد بالاخره قامتی شکسته و رنجور در انتهای کوچه ظاهر شد کمی مکث کرد سپس به طرف داخل کوچه گام برداشت .لبخند تلخی بر چهره ی دامبلدور نشست انگار چیزی دلش را به درد آورده است سپس به خود آمد ،لبخندش را شاد تر کرد و سریع تر از مرد دیگر به طرف او خیز برداشت وقتی به نزدیکی او رسید هر دو ایستادند ودامبلدور با چشمانی تنگ شده گفت:
پروفسور...؟
مرد سرش را بالا آورد و با صدایی رسا گفت : آه...آلبوس .
رعد وبرقی زد و نور آن برای لحظه ای کوتاه بر چهره ی پیر مرد افتاد.اگر چه این روشنایی فقط برای یک لحظه بود ولی دامبلدور کاملا فهمید که پروفسور دیپت چقدر پیر شده است.صورت دامبلدور در هم رفت ولی بعد لبخندی زد و دیپت را محکم در آغوش گرفت. وقتی از هم جدا شدند دامبلدور جدی تر شد و گفت :
چه اتفاقی افتاده که شما رو بعد از سال ها به دیدن من مشتاق کرده .از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم نزدیک به سی سال می گذره.
دیپت گف: آلبوس عزیز من واقعا از رفتاری که با تو داشتم شرمسارم من نمی بایست تو رو منتظر می گذاشتم.ولی اگه یادت باشه اون شبی که آخرین بار همدیگر رو دیدیم من مهم ترین چیزی که تو زندگی داشتم ...ققنوسم رو... به تو بخشیدم تا ثابت کنم از کارم پشیمونم.منو درک کن آلبوس منی که سال ها دنبال شهرت و درستکاری بودم با اعتماد بیجام به تام همه ی کارنامم رو خراب کردم ،وقتی فهمیدم ،غرورم خدشه دار شد نمی تونستم سرم رو پیش بقیه بلند کنم ؛ من باید میرفتم .
- تو دعوت من به محفل رو رد کردی .من تو رو دعوت کردم چون می دونستم جبران اشتباهات می تونه انگیزه ی خوبی برای مبارزه باشه .
- کاملا حق با توئه ولی من بیشتر از این نمی تونم کار هام رو توجیح کنم.قبول می کنم که اشتباه کردم. ولی هنوز می خوام اون ها رو جبران کنم.
- امیدوارم مدرک بهتری از یک پرنده داشته باشی ، درسته که ققنوس حیوان باهوشیه ولی هیچ وقت نمی تونه به اندازه ی یک انسان مصمم کینه به دل بگیره.
- امشب می خوام هر چی که میدونم و میتونه به تو کمکی کنه رو بهت بگم.
- سرا پا گوشم پروفسور
- من اون زمان به تام خیلی اعتماد داشتم و هیچ وقت فکر نمی کردم وارد دنیای جادوی سیاه بشه. ولی اشتباه می کردم . مهم ترین چیزی که منو در این مورد مصمم می کرد این بود که اون هگرید رو دستگیر کرد وبه من تحویل داد. من اصلا به حرف های تو در مورد هاگرید توجهی نداشتم.
- تام با کارهاش تو رو کور کرده بود همچنین خیلی های دیگه رو.
- من در مورد اتاق ضروریات بهش گفتم و احتمالا اون بیشتر کارهایی رو که هیچ کس مدرکی برای اثباتش نداره و توی مدرسه اتفاق می افتاد رو اون تو انجام می داد. و مهم تر از همه این که ...خوب چه جوری بگم ... یه شب به بهانه ی گزارش دادن شب گردی چند نفر توی راهرو ها به دفترم اومد و موقع رفتن از من پرسید چه جوری بعضی ها هیچ وقت نمی میرند؟ من ازش پرسیدم که چرا می خواد اینو بدونه و اون هم گفت که یکی از دوستاش ازش پرسیده و اون دوستداره به اون کمک کنه. ... من هم حرفش رو باور کردم...ببین آلبوس اگه تو هم در شرایط من بودی هیچ دلیلی نمی دیدی که بهش جواب ندی.
- دامبلدور سریع گفت :اشتباه نکن پروفسور فقط لازم بود کمی دقت به خرج بدی.
- دیپت رنجیده تر از قبل ادامه داد: و من بهش گفتم با دستکاری کردن روح یا منبع قدرتی خارجی میشه جاودانه شد .من هرگز به این فکر نمی کردم که اون بخواد از این اطلاعات برا ی جاودانه شدن خودش استفاده کنه. ولی وقتی شنیدم اون با بدن یکی از معلمان هاگوارتز شریک شده به یاد حرفی که اون شب بهش زده بودم افتادم وفکر کردم بهتره به تو خبر بدم. لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: این تمام چیزی بود که منو به اینجا کشید ، سعی کن از معلم های اون زمان تام هم حرف بکشی فکر نکنم کسی غیر از تو بوده باشه که به اون اعتماد نداشت. و در آخربایداین رو بهت بدم .دستش رو درون ردایش کرد و بطری قهوه ای را بیرون آورد وبه طرف دامبلدوردراز کرد. دامبلدور بطری را از او گرفت و گفت:
- این باید همون مدرکی باشه که می خوام
- تا قسمتی بله.این تمام خاطرات من با ریدله .گفتم شاید به دردت بخوره. منو ببخش آلبوس و از دیگران هم بخواه منو ببخشند . من حالا فقط یک چیز از تو می خوام.
- هر چی که باشه پروفسور
- می خوام زمانی که ولدمورت سقوط کرد و کسانی که حالا از من دلخورند، از اعضای محفل قدر دانی کردند، اسم من را هم ضمیمه ی آن افراد به زبان بیاورند.
- مطمئن باش اینطور خواهد بود و دیگر کسی نخواهد بود که از تو به بدی یاد کند.
- خیالم رو راحت کردی آلبوس ممکنه این آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم پس بهتره کدورت ها رو کنار بگذاریم ... آیا منو می بخشی ؟
- مثل یک پیرمرد که پیر تری رو می بخشه؟
- بله آلبوس
- با کمال میل
- خوب خدا حافظ من دیگه باید برم ...بهتره بگم خدا حافظ برای همیشه.
دامبلدور و دیپت یکدیگر را در آغوش گرفتند . فقط یک نور رعد وبرق لازم بود تا اشک های هر دو را نمایان کند. دیپت از دامبلدور جدا شد لحظه ای مکث کرد سپس چرخید و با قدم هایی بلند به سمت انتهای کوچه رفت وقتی به ته کوچه رسید ایستاد ... سرش را بر گرداند وبلند رو به دامبلدور گفت: خدا حافظ ...همه اشتباه می کنند آلبوس... نگذار مایع ننگی مثل تام توی این دنیا باقی بمونه.
دامبلدور فریاد زد: حتما پروفسور و سپس برای او دست تکان داد.
وقتی دیپت نا پدید شد دامبلدور برای مدتی به آسمان خیره شد و بعد دلومیناتور را از جیبش در آورد و چراغ برق را روشن کرد و سپس دلومیناتور و بطری حاوی خاطرات دیپت را با هم در ردایش پیچید و با حرکت شنلش ناپدید شد. حالا کوچه ی خالی بود وقطرات باران.
Armando Dippet

آرماندو دیپت عزیز ... پست نسبتا خوبی بود.. از خوندنش لذت بردم... ولی متاسفانه به دلیل اینکه شما فعالیتت توی ایفای نقش قابل توجه نیست و از وقتی که وارد ایفای نقش شدید یعنی حدودا دو ماه و خورده ای پیش، فقط 2 تا پست توی انجمن های ایفای نقش زدید، نمی تونم شما رو قبول کنم.

دامنه ی فعالیتتون رو بیشتر کنید و با جو سایت به طور کامل آشنا بشید اگر مایل بودید اونموقع پذیرای درخواستتون خواهم بود.

سیریوس


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۰۳:۵۸

draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۸۶

کورنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۸:۵۳ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
از فکر می کنی از کجا؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
برف زمستانی شهر را سفید کرده بود. مردم یا در خانه های گرم خود به سر می بردند و یا دوان دوان در خیابان ها میدویدند که شاید بتوانند از آن بارش وحشتناک رهایی یابند. در این بین ریموس لوپین خسته از روزی طاقت فرسا بر روی صندلی راحتی ، کنار آتشی مطبوع و گرم دراز کشیده بود. صدای قدم های شتابان کسی که پله ها را چند تا یکی پایین می آمد ، لوپین را از خواب سبکش پراند.
فرد شتاب زده با صدایی هراسان گفت: ریموس داره می میره. چی کارش کنم؟
لوپین وحشت زده جواب داد:
- یکاریش بکن. مگه تو یک زمانی شفا دهنده سنت مانگو نبودی؟
صدا پاسخ داد:
- آره بودم اما تو که از من توقع نداری چنین نفرین قوی ای رو درمان کنم. اونم اینجا بدون وسایل و تجهیزات. تازه من فقط دوره ی کوتاهی تو سنت مانگو بودم. وا قعا نمی دونم چی کارش کنم.
لوپین به فکر رفت. راست می گفت. دخترک جوان تنها مدتی در سنت مانگو بود و بعد تصمیمش را عوض کرده و به اداره کاراگاهان پیوسته بود. کینگزلی از تلاش طاقت فرسای او برای قبولی در امتحانات وزارتخونه بارها گفته بود و البته این مساله رو که او هیچ استعدادی در شفادهندگی نداشت.
هیچ استعدادی در شفادهندگی نداشت.
این جمله مانند پتکی محکم بر سرش کوبیده شد. اگر مردک جوان درمان نمی شد او هیچ وقت خودش را نمی بخشید. رویش را به سمت ساحره جوان گرفت و گفت:
تو رو خدا یک کاری بکن.
زن جواب داد :
- باید ببریمش سنت مانگو.
لوپین با خستگی جواب داد:
- وای خدای من. اگه ببریمش اونجا که حتما کشته می شه. تو که می دونی ولدمورت همه جا نیرو داره. حتی تو سنت مانگو.
صدای ناله ای از طبقه بالا بلند شد. ساحره جوان گفت:
- نفرینش خیلی قویه. حتی اگر به سنت مانگو هم ببریمش معلوم نیست که زنده بمونه.
با هر کلمه ای که او می گفت حال لوپین بدتر می شد. پسره ی احمق. چه حماقتی انجام داده. تا به حال اینجوریش را ندیده بود. بعد از اینکه جواب نه را از او شنیده رفته و با گروهی از مرگخوارها صحبت کرده و قصد داشته که به اونها بیپونده اما مثل اینکه وسط های ماجرا پشیمون میشه و فرار می کنه. غافل از اینکه رفتارهاش رو ماها کنترل می کنند و تمام جاهایی رو که رفت و آمد داره می شناسند . با خود فکر کرد ولدمورت چرا او را کنترل می کرد؟ فکر می کرد که با کنترل اون از اسرار محفل چیزی بدست میاره ؟ نه احتمالا اون رو برای کاره دیگه ای لازم داشته. باید از خودش می پرسید.
از ساحره جوان پرسید:
- می تونه حرف بزنه؟
- آره. اما به سختی .بهتره وادارش نکنی چونکه به نیروش نیاز ..
اما ریویس به حرف او گوش نمی داد. دوان دوان از پله ها بالا رفت و به سوی مرد جوان رفت.
- آگریپا. کورنلیوس می خوام ازت سوالی بپرسم؟جوابم رو میدی؟
مرد جوان چیزی نگفت. ساحره جوان گفت:
ریموس اون واسش حرف زدن سخته...
اما لوپین به کارش ادامه داد: ولدمورت تو رو واسه چی میخواست؟ جوابم رو بده. با توام لعنتی.
- لوپین از اتاق برو بیرون و اذیتش نکن.
اما مرد جوان لبخند می زد و چشم هایش می درخشید.
لوپین از حرکت بازماند. آگریپا گفت:
اون منو .... می .. می خواد چونکه ... چیزی رو دارم که اون لازمش داره
- چی رو؟
- تـ ... تنها زمانی میـ .. میگم که قبولم کنی.
لوپین در دل گفت: مردک لجباز . ول کن ماجرا نیست.
- باشه حالا تو بگو در موردش فکر می کنیم.
صدای انفجاری از خیابان بگوش رسید. ریموس با عجله به سمت پنجره دوید. چو و سیریوس با عده ی زیادی مر گخوار در حال جنگ بودند.
بگو . زود باش جواب بده. اونها از کجا اینجا رو پیدا کردند.
ریموس قبولم کن تا نجات پیدا کنی.
صدای انفجار بلندتر از همیشه به گوش رسید. بلندتر از هر زمان دیگری. صدای جیغ دخترک جوان بلند شد. آن مردک چه داشت که مرگخوارها به خاطر آن به آنجا سرازیر شده بودند؟از کجا قرار گاه محفل را شناسایی کرده بودند؟
- ریموس قبولم کن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خارج از رول:
به ریش مرلین قسم. اگه قبولم نکنی میرم با برو بچ مرگخوار و تازه رازم رو واسه اونها فاش میکنم. قبول کن تا هم جادوگر به این با حالی رو از دست ندی و هم بیشتر از این تو خماری نمونی. بابا سخت گیری هم حدی داره.

خب، آگریپا جان. اولا مشکل رولهای شما اینه که میخوای خودتو زیادی بزرگ جلوه بدی و این باعث میشه خواننده از خوندن پستت بدش بیاد. توانایی رول نویسی خوبی داری ولی اینکه سعی کنی خودت همیشه تو رولت باشی زیاد جالب نیست. سوژه خوبی بود. گرچه تنها سوزه درخواست قبلیت را پرشاخ و برگترش کرده بودی ولی بزرگترین مشکلی که به چشم میخورد، این بود که پست با اینکه تکی بود نیمه تمام بود. درواقع بهتره از اینجور سوژه ها برای درخواست و یا نوشتن پسهای تکی استفاده نکنی چون نمیتونی به پایان برسونیش و خواننده ناراحت میشه. با این حال هدف از اضافه کردن این بخش سنجیدن نیروی رول نویسیته که دیدم قدرتت خوبه. ولی اگه رو این نقدها توجه کنی میتونی رو سوژتم کار کنی و کاری کنی خواننده ییهو دلش بخواد پست بزنه
تأیید شد!
ولی بیشتر تلاش کن. آرمت رو تا چند روز دیگه میزارم


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۲ ۱۶:۱۱:۴۰

به نظر شما چیزی عجیب تر از کتاب وجود داره؟

Only Raven

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۶

کورنلیوس آگریپاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۸:۵۳ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۷
از فکر می کنی از کجا؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید. آسمان ابری نوید باران سیل آسایی را می داد. چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود و آسمان آبی رنگ و شفاف روز به رنگ های گرم متمایل شده بود. دو مرد در وسط تپه ای ماسه ای به هم نزدیک شدند و با نگاهی خیره همدیگر را برانداز کردند.مرد مسن تر که موهای بلندی داشت و صورتش دارای خراش هایی بود رو به مرد جوان گفت:
- فکر نمی کردم تو آگریپا باشی.
مرد جوان پاسخ داد:
- تو که فکر نمی کردی دو شاخ بالا سرم باشه؟
- نه فکر می کردم که با شخصیت تر، ورزیده تر و با هوش تر باشی اما به تو نمی یاد که این خصوصیات رو داشته باشی.
- لوپین از دستم ناراحت نشو . من تمام اون خصوصیاتی رو که گفتی دارم البته به این مساله هم بستگی داره که از ویژگی هایی که گفتی چه تعریفی داشته باشی. به نظر خودم که همش رو دارم. من هم شجاعم و هم قوی طوری که تونستم یک غول بی شاخ و دم رو سر به نیست کنم. با هوشم . طوری که تونستم دو بار از چنگ ولدمورت و رفیق هاش فرار کنم. و همین طور شخصیت. من با شخصیتم تونستم از طریق دختر های خانواده، وارد خانواده های مرگ خواری بشم و اطلاعاتی رو بدست بیارم که سیستم جاسوسی شما به فکرش نمی رسه. به خاطر همینه که دوست دارم به محفل بیام. می خوام توانایی هام رو به تو و دوستانت ثابت کنم. ترجیح میدم تو سپاه تو باشم تا توی گروه مرگخوارها. نظرت چیه؟
- باید در موردش فکر کنم.
- امیدوارم جوابش بله باشه چون اگه منفی باشه عضوی با توانا رو به لرد ولدمورت تقدیم می کنی.
- فکر هام رو می کنم کورنلیوس جوان و البته خود خواه.
- ازت ممنونم ریموس.
Cornelius Agrippa
پاسخ من: صدای پاقی سکوت کوچه شرقی را شکست. ردایی سیاه در هوا تاب میخورد و دارنده ردا دستانش را به یکدیگر میمالید. ناگهان تمام چراغ های کوچه خاموش شدند. هیچ نبود. سرما تنش را میلرزاند. فریاد زد:
- اکسپکتو پاترونوم
اما...
سپر نقره ای نیز کاری از پیش نبرد. گویا تمام نورها بلعیده میشد. ناگهان به یاد آورد فریاد زد:
- I'm a Phoenix
و سپس بار دیگر سپرش را احضار کرد. اینبار ققنوسی طلایی برخاست و صدایی درآسمان پخش شد:
جناب آگریبا کورنلیوس، با توجه به کوتاهی درخواست شما و همینطور نوشتن معرفی نامه درقالب رول به جای نوشتن یک رول سفید، درخواست شما رد شده و از شما درخواست میگردد بار دیگر برای عضویت در محفل تلاش کنید و اینبار به جای نوشتن معرفی شخصیت، رولی سفید بنویسید.

تأیید نشد!!
عرق سردی برچشمانش نشسته بود. امکان نداشت. آیا این تهدید هم او را نترسانده بود؟

خارج از رول:
نقل قول:
- امیدوارم جوابش بله باشه چون اگه منفی باشه عضوی با توانا رو به لرد ولدمورت تقدیم می کنی.

امیدوارم این درست نباشه و به این زودی ناامید نشی


ویرایش شده توسط کورنلیوس آگریپا در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳۰ ۱۸:۴۵:۲۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱ ۱۷:۲۲:۲۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱ ۱۷:۲۴:۰۵

به نظر شما چیزی عجیب تر از کتاب وجود داره؟

Only Raven

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
پدر جان من نمی دونستم کجا جوابت رو بدم واسه همین اینجا هم جواب نقد خوبت رو میدم هم اسمم رو می نویسم:

1. در مورد عکس العمل وورمتیل به تهدید هری باهات موافقم.
2.آپارات موازی نمی دونم چه معادلی در کتابها داره ولی آپارات همزمان دو نفر رو میگن.
3. در مورد علامت تعجب متاسفانه عادت بدیه که باید ترک کنم
4. نا هماهنگی بین اسم ها عمدی بود. در حالی که برای همه هنوز پیتره ولی ریموس نمیتونه کسی رو که زمانی دوستش می دونسته با لقبش صدا نکنه. واسه همین حواسش نیست که توی یک جمله هر دو اسم رو استفاده کرده!

با تشکر

Teddy Lupin


تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
به تمامی اعضایی که قصد عضویت در محفل را دارند:
درخواست میشود در پایان درخواست خویش نام خود را به انگلیسی(فینگلیش خیر، انگلیسی) بنویسید تا برای تهیه آرم به مشکل برنخوریم
متشکریم


تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
برگهای پاییزی چرخ زنان در حالی که برای آخرین لحظات زندگیشان با همدیگر عشقبازی می کردند به سمت جایی که مرگ و خرد شدن را برایشان تداعی می کرد ، یعنی زمین می رفتند. پیرمردی استوار ولی خسته چون برگهای پاییزی در میان آنها قدم می زد و به میدان گریمالد نزدیک و نزدیک تر می شد.در فکر بود ، خوشحال بود که محفل ققنوس را به دو یار قدیمی سپرده بود ، هرچند جای تک شاخ در میان پانمدی و مهتابی خالی بود. به نظر خودش محول کردن ریاست محفل به ریموس و سیریوس کار صحیحی بود ، آنها نیروی جوانی و تجربه فراوان را با هم داشتند در حالی که خودش نیروی جوانی را از دست داده بود.ناخودآگاه چشمش به دست سیاه شده اش افتاد و لبخند تلخی زد.در چند روز اخیر سعی کرده بود محفل را تا حد امکان در اختیار آنها بگذارد تا آنها بتوانند محفل را سر و سامان دهند.ولی تاب و تحمل دوری از پرنده سرخ قلبش را نداشت ، از محفلی که تا آنجایی که حافظه اش اجازه می داد خاطرات خوشش با روح وی عجین شده بود.صدای مک گونگال در گوشش پیچید:
-آلبوس ، لااقل بهتر بود از محفل بیرون نمیومدی ، اونا به تو نیاز دارن .امکان اشتباه برای هر فردی هست و اون وقته که اونا نیاز به کمک تو دارن.
صدای مک گونگال با خش خش برگها در گوشش همچون آهنگی منظم دائما نواخته می شد.در همین لحظه صدایی از پشت سرش ، او را از خلوت خود به بیرون فرا خواند...
-پروفسور.
با شنیدن صدای هری ، خاطره ای به ذهنش هجوم آورد...خاطره ای که خودش در آن نقش اصلی را بازی می کرد و یادش آمد که به هری چه گفته بود:
-پسرم ، انسانهای بزرگ ، اشتباههای بزرگتری دارند.
برگشت و با لبخندی به جستجوی نگاه هری شتافت ولی لبخند در فضای خالی پشت سرش گم شد.نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و متوجه شد که درست در مقابل خانه شماره دوازده توقف کرده است.

دستش را بالا آورد ولی قبل از آنکه به در ضربه ای بنوازد ، در باز شد و موهای قرمز مالی ویزلی نمایان شد.
-پروفسور دامبلدور ، بفرماین داخل.
دامبلدور به خانه اجدادی بلک ها قدم گذاشت.از داخل آشپزخانه صدای جر و بحث به وضوح شنیده می شد.مالی با لحنی عذرخواهانه گفت:
-اعضا محفل در حال بحث بر سر ماموریت بعدی ان.
آلبوس با چشمکی مالی را بدرقه کرد و وارد آشپرخانه شد.سکوت نیز به محض ورود او به آشپزخانه ، آنجا را تحت سلطه گرفت.آلبوس نگاهی به چشمان بهت زده اعضا انداخت و نگاهش بر روی ریموس و سیریوس متوقف شد که در آنسوی میز نشسته بودند.ریموس با لحنی آمیخته با تعجب گفت:
-پروفسور ، ولی شما گفتین که دیگه نمیاین...واووو! چه سورپرایزی!
-ریموس ، سیریوس می خواستم ازتون درخواست کنم که اگر می تونم برای محفل مفید واقع بشم ، من را به عضویت قبول کنید.این هم درخواست عضویتم...
کاغذی مهر و موم شده از نوک چوبدستی آلبوس ظاهر شد و مستقیم به سمت آندو رفت.سیریوس بلافاصله از جای خود برخاست و گفت:
-آلبوس ، خوشحالمون کردی که دوباره به محفل برگشتی و ریاست محفلو...
-ریاست نه ، من برای ریاست برنگشتم .من اومدم تا عضو محفل بشم ، البته اگر شما قبولم کنید و تا جان برای پیروزی محفل تلاش می کنم و برای عضویت حاضرم پیمان ناگسستنی با تک تک شما ببندم.
-ولی پروفسور ...
-وی نداره ، درخواستم رو قبول می کنید ، روسای محفل...؟
همزمان با گفتن این جمله ، نگاهی پرسشگرانه را به سوی آندو روانه کرد .سیریوس نیز در جواب این نگاه ، لبخندی زد:
-البته پروفسور ، لطفا بهمراه بقیه اعضای ارتش سفید بیرون منتظر باشید تا جلسه محفل تموم بشه.
-البته!!
آلبوس این را گفت و به سوی درب آشپزخانه حرکت کرد.فکر می کرد کار درستی کرده است...

خب آلبوس عزیز
پست خوبی بود. استفاده از نکات هری پاتری و همینطور استفاده از سرگذشت کنونی سایت در قالب رول بطور مخلوط باعث زیبایی پست و تفاوت پست با دیگر پستها شده بود. همینطور پست با استفاده از سبکی خاص با توجه به نداشتن طنز خشک نبود و خواننده از خواندن پست لذت میبرد.
اما:
نقل قول:
در چند روز اخیر سعی کرده بود محفل را تا حد امکان در اختیار آنها بگذارد تا آنها بتوانند محفل را سر و سامان دهند

با توجه به نقل قول بالا آلبوس دامبلدور در ابتدای پست تنها اداره محفل را مدتی به عهده آنان گذاشته بوددرصورتی که در پایان پست دامبلدور دوباره درخواست عضویت میکنه.
خواندن دوباره پست باعث کم شدن این ناهماهنگی ها در پست خواهد شد.
من با توجه به رول بالا و زیبایی آن و کم بودن اشکالات آن در زیر پاسخ برگ شما با استفاده از جادوی رایتنگیوس مینویسم:
تأیید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۵:۳۸:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۱۵:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۲۰:۴۱:۳۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.