مکان:خوابگاه دختران! خلوت!گرد و خاک گرفته.عنکبوت و سوسک دست در دست هم می رقصند!پنجره ها تخته کوب شده و نور دلگیری از لای تخته ها فضا رو روشن نموده!(فضاسازی رو حال نمودین؟)
یه شبحی دیده می شه...شبح کمی نزدیک تر می شه...
اوا!اهم بله!همین الآن نویسنده متوجه شد که شبحی نبوده و سرافیناست که داره تو خوابگاه می خزه و زار می زنه!
سراف نگاهی به تابلوهای خاک گرفته ی روی دیوار می کنه یکیشونو برمی داره و با دست خاکشو می زنه کنار تصویر رنگ و رو رفته ی جمعی کثیر از دختران که دارن دست تکون می دن و هرهر می خندن میاد بیرون.
اشک از چشای سراف سرازیر می شه:
-عـــــــــــــــــررر!
یادش بخیر!چقدر دختر بود تو این تالار!یه زمانی بود فقط دوتا پسر فعال بودن!الآن فقط من موندم!عـــــــــــــــررر!آوی کجایی بیای یکم عررر بزنی؟فلور!دوست عزیز من!آنیت..اهه اوهو...
خلاصه،سراف عکسو بغل می کنه و شروع می کنه به ناله و زاری!
در همین حال در با شدت باز می شه و چون شدت باز شدن زیاد بوده،در کنده می شه و میفته و ابری از گردوخاک و گند و کثافت و آشغال!
به هوا بلند می شه!
سراف یه موجود ناواضحی رو می بینه...که همین که گرد و خاک برطرف می شه می بینه یکی از دستمال های ضد گرد و خاکشو گرفته جلوی دماغش!
سراف یه نگاه با بغض و کینه ای به اسکی می کنه:
-چته؟چی می خوای؟اومدی منو مسخره کنی؟می خوای ازم ایراد بگیری؟اینجا هم ول کن نیستی؟
-بروبابا چی چی بلغور می کنی واس خودت؟
اومدم بگم که ما پسرا دیدیم تو تنها دختر این تالاری،اون چو که تو خوابگاه زندگی نمی کنه،بقیه هم مردن!گفتیم اینجا که نمی شه زندگی کرد!نظرت چیه بیای پیش ما؟
-من؟بیام پیش شما؟
-آره دیه..
-ققی نمی ذاره من بیام!
ناگهان صدای ققی از دوردست ها به گوش می رسه:
-من برای همسرم هیچ محدودیتی ایجاد نمی کنم!من و بروبچز نداریم!ما همه یه روحیم در چند تا بدن خیلی هم گولاخیم!
اسکی:
-خب کلا مشکل شوورتم که رفع شد...بعدشم تو می تونی از این فرصت برای صمیمی شدن با اعضا استفاده کنی!
در اینجا کاسه ی صبر سراف لبریز می شه و با جاروش میفته دنبال اسکی!!
-بــــــــــــــــــرو بیرون!
و اسکی رو شوت می کنه بیرون و دوباره می شینه زمین!و به حال خودش تاسف می خوره!(اینا الآن در ذهن سرافه)
-منو بگو چه بدبختم!شوورم که جونوره!اینا هم که از هرچی جونوره بدترن!اَه اَه اَه!حداقل یه قیافه ایم ندارن آدم دلش خوش باشه!اون یکی که همه اش ریشه،اینم که دستماله!اَه اَه!تازه چی!اون یکی که غوله آدم امنیت جانی نداره!
اون وزغه چی!
خلاصه در همین فکرا بود که ناگهان صدایی از درگاهی به گوش می رسه...
سراف با خیال اینکه باز اسکی اومده جاروشو برمیداره:
-مث اینکه تا یکی نزنم تو گوشـ..
و با صورت وحشت زده ی گابر مواجه می شه:
-بـ..ببخشید؟