این هم از تکلیف بنده جناب پروفسور لوپین:تاریک ، سرد و هراس انگیز.کلماتی بودند که بعدها مرلین برای توصیف آن جنگل به نظرش می رسید.او بدنبال پسر شر و شور خود می رفت که از صبح به بهانه چیدن قارچهای خوراکی به داخل جنگل پومانا آمده و هنوز هیچ خبری از او نشده بود.هر صدایی که به گوش او می رسید ، روزنه ای از امید و هراس به دل او برمی اگیخت ، امید آنکه فرزندش را پیدا کرده است و بیم آنکه آن صدا، صدای آماده شدن یک حیوان درنده خو برای حمله باشد.
-پسرم ، کجایی...نوادا؟
تقریبا این را فریاد می زد و با این کار سکوت اسرار آمیز جنگل را به مبارزه می طلبید.حس می کرد موجوداتی وحشی او را دنبال می کنند و منتظر یک فرصت مناسب هستند تا او را از هم بدرند.
یکی از دستانش را به دور یگانه معبود روحش حلقه کرده بود ، حس می کرد این کار به او گرما و اعتماد به نفس می دهد.ضربان چوب جادویی خود را احساس می کرد.
هر چه بیشتر به داخل جنگل فرو می رفت ، تاریکی و سرما بیشتر او را احاطه می کردند.نوادا چه فکر کرده بود که تا اینجای جنگل پیش آمده بود؟یا شاید هم او را تا اینجا آورده بودند...
***
دیگر توانی برای نوادا باقی نمانده بود ، هر چه بیشتر دست و پا می زد ، بیشتر در آن گیاه فرو می رفت ، فکر نمی کرد دیگر هرگز بتواند از چنگال بازوان قدرتمند آن گیاه جان سالم به در ببرد.تقریبا نیم ساعتی می شد که آنجا اسیر بود.درست در لحظه غروب ، چشمانش سرخی قارچ های جنگلی را ربوده بودند ، او دوان دوان به سمت آنها دویده بود ، بدون توجه به اینکه پایش را کجا قرار می دهد و نتیجه آن این شده بود که اکنون به نقطه ای که فکر می کرد قارچ ها وجود دارند ، مایوسانه خیره شده بود.
در همین لحظه صدای امید بخشی در گوشش پیچید...
***
-پدر ، پدر ...من اینجام.
-خدا رو شکر ، نوادا همون جا بمون من اومدم
مرلین شتابان به سمت صدای پسرش رفت ، دیگر نمی توانست هیچ چیزی را ببیند ، ولی این برایش اهمیتی نداشت ، فقط می خواست به پسرش برسد و او را در آغوش بگیرد.
-آخ..
شاخه ای مانند تازیانه به شکمش خورد و او را به عقب پرتاب کرد.مرلین با صورت به زمین آمد.
-پدر ، پدر چی شد؟من اینجا گیر افتادم...هیچ کار نمی تونم بکنم ...این گیاهه منو گرفته...
-تکون نخور پسرم ، من....من الان میام.
مغزش با سرعت سرسام آوری کار می کرد تا بتواند راه عبوری از آن گیاه پیدا کند ولی او نیاز به روشنایی داشت ، نیاز به نوری که بتواند جای دقیق آن گیاه را ببیند.تمام حواسش را به این متمرکز کرد که از کجا می تواند روشنایی را پیدا کند ...حتی خودش را فراموش کرده بود...
-just a match or anything which can give me light or lumos *
با گفتن کلمه ((لوموس)) دستش نورفشانی را آغاز کرد ولی این باورکردنی نبود ، این نور از یار وفادارش بود ، از چوبدستی اش!
سریع بر بهت زدگی خودش غلبه کرد و چوبدستی را به سمت جایی که فکر می کرد گیاه در آنجاست گرفت ، نور چهره پسرش را پوشاند ...گیاهی که به او ضربه زده بود ، پسرش را در آغوشش می فشرد.
-پسرم...
به گیاه نزدیک تر شد ، ولی این بار گیاه به او حمله نکرد ، بلکه جمع و جمع تر شد ، انگار ا او و نورش می هراسید.
نوادا در کمال ناباوری و با آخرین توانش ، شاخه های گیاه را که تا چند لحظه پیش بی رحمانه به دور بازوانش حلقه زده بودند را به کناری زد و از آن آغوش خونخواه به آغوش گرم پدر خود پناه برد.مریلن او را در آغوش خود قرار داد در حالی که با خود زمزمه می کرد:
-درست مثل شیطان از نور عشق و گرماش وحشت داشت ، آره شاید واقعا این تله شیطانه برای امتحان عشق افراد...
* بدلیل اینکه جریان اختراع ورد lumos را روایت شد، این قسمت از صحبتهای مرلین کبیر توسط مترجم ما ترجمه نشد.
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۲۱:۴۱:۱۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱ ۲۱:۴۶:۵۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲ ۰:۴۷:۱۸