هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
ان موجود خم شد و انجا بود كه دابي صورتش را ديد.اون........یک جغد سفید بود!
دابی که از اون موقع از ترس نفسش رو نگه داشته بود, یهو همه رو داد بیرون و باعث شد جغد به دیوار غار کوبیده بشه ! دابی گفت: بوق تو کلت کنن کوچولو موچولو؛ داشتم زهره ترک میشدم، ببینم تو اصلا اینجا چه غلطی...
اما نتونست حرفش رو ادامه بده چون همون موقع یک برق سبز رنگ، از لابه لای دیوار غار نظرش رو جلب کرد. دابی با پاهایی که از هیجان میلرزیدند کمی جلوتر رفت و در کمال ناباوری دید یک انگشتر با نگین الماس توی ترک دیوار غار گیر گرده؛ انگشتر درست شبیه نشونی های نن جون بود، دابی که از سر شوق زبونش بند اومده بود فهمید که انگشتر نن جون رو پیدا کرده!

سه روز بعد سرسرای بزرگ هاگوارتز

همه دانش اموزای هاگوارتز برای جشن تموم شدن مرحله دوم مسابقه تو سرسرای بزرگ جمع شدن. بچه های هافل سر میز هافلپاف نشسته اند و بیصبرانه منتظرن شام دامبلدور تموم شه و نتیجه مرحله دوم مسابقه رو بگه و در همون حال اروم با هم پچ پچ میکردند.
لودو: نه بابا یعنی چی ما دومین گروهی بودیم که رسیدیم اتفاقا امتیاز خوبی میگیریم!
دنیس: اگه دابی نمی خواست با انگشتر فرار کنه و اونو زود به نن جون میرسوند، اولین نفر بودیم.
دابی :
ماتیلدا با صدای جیغ جیغوش شروع به صحبت کرد و باعث شد همه کسایی که تو سرسرا بودن واسه یک لحظه خفه شن : نیشتو ببند خیانتکار (با شما نبودا با دابیه )
دابی: ای بابا... اگه من در نمیرفتم شما اون پورتکی رو میتونستید تو کشوی لباسای هانسل پیدا کنید؟
دنیس: شانس اوردیم ماندی واسه تفریح تو کشو رو نگاه کرد!
ماندی:اتفاقا چیزای خوبی داشت شب تو تالار نشونتون میدم!!
دابی:بالاخره من کلبه هانسل و گرتل رو پیدا کردم.
البوس: خیلی خب حالا توهم...
نن جون: عیبی نداره حالا... ما فقط سه دقیقه دیرتر از ریون رسیدیم.
مرلین: بچه ها ترو خدا تو کلاسا شرکت کنین (پیام بازرگانی )
ریتا از اون سر میز: البوس ((الّتی)) موصول خاص یا عام؟؟
بچه های هافل:
سرانجام پس از گذشت دقایقی پر از دلهره دامبلدور با لبخند از جا بلند میشه و میخواد که نتایج رو اعلام کنه.
دامبلدور: میدونم که همتون به خاطر گل های زیبایی که کاشتین خیلی مشتاقین که نتایج رو زودتر بفهمین پس منم بدون مقدمه نتایج رو میگم؛ ریونکلا که قرار بود گل سر رووینا ریونکلا رو پیدا کنه تونست اولین نفر به مدرسه برگرده اما چون هفت یا هشت نفر تو این راه کشته داد من به این گروه از 50 امتیاز 40 امتیاز میدم ! هافلپاف قرار بود که انگشتر زیبای هلگا هافلپاف رو پیدا کنه و 2 دقیقه و 68 ثانیه دیرتر از ریون رسید؛ اما چون کارشو خوب انجام داده و کسی صدمه ندیده من از 50 امتیاز 45 امتیاز بهشون میدم ! اسلیترین قرار بود ساعت سالازار اسلیتیرین رو پیدا کنه و تونست سومین نفر و یک روز دیرتر از هافلپاف و ریونکلا برسه اما چون یک زخمی بیشتر نداشته من به اونها از 50 امتیاز 43 امتیاز میدم! و گریفیندور هم که مفقودالاثر شده و من یک گروه گشت برای پیدا کردنشون فرستادم، اما چون پورتکیشون اتصالی داشته و تو مثلث برمودا فرود اومدن فکر نکنم امیدی به برگشتشون باشه
!! مرحله بعدی مسابقه سه هفته دیگه برگزار میشه. ناظرای هر گروه یکشنبه ی هفته ی دیگه به دفتر من بیاین تا شرایط مرحله اخرو بهتون بگم! دیگه پاشین برین تالارتون. شب به خیر!!
------------------------

ببخشید دیگه اگه یهو تمومش کردم اگه بد شد پاکش کنید مرحله دومش خیلی کش دار شده بود اگه باز نصفه میزاشتمش باز واسه پورتکی کلی پست الکی میخورد


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۸ ۲۰:۵۶:۰۱

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
دابي چشماشو باز كرد و يه موجود عجيبي رو درست روبه روش ديد. دابي با ترس و لرز : تت تو.... ك كي هستي..؟
موجود سفيد كه در هاله اي از تاريكي قرار داشت با لحن خشكي ميگه: قراره اينجا من از تو سوال كنم نه تو از من!
دابي اب دهانش رو به سختي قورت ميده و ميگه: بفرماييد.
_ تو كي هستي و اينجا چيكار داري؟
_ من ددددابي هستم.
_ بقيه ي سوالمو جواب ندادي.
_ اهان! خب ررراستش من براي پيدا كردن چيزي اينجا اومدم.
_ چه چيزي؟
_ راستش من دددنبال يه ...
_ يه چي؟ اگه راستشو نگي پخ پخ گلوتو ميبرم!
_ اگه بگم چي؟
_ قرار بود من از تو سوال بپرسم.
دابي كه نميدونست بايد چي كار كنه گفت: من دنبال يه انگشتر.....
_ چي؟
ان موجود خم شد و انجا بود كه دابي صورتش را ديد.اون........
ادامه ي داستان.

ميدونم خيلي چرت شد. ببخشيد.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

استیو ترویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
دختر با نگاهی خیره به پشت سر دورا گفت:رحیم!

دورا سریع برگشت ببینه نن جون جوونش به کی نیگا می کنه که لودو رو میبینه که در کنارش یه پسره خوشتیپو قیافه و قدوبالا وایساده ....

دورا:

پسر خوشگله جلوتر میادو میگه :سلام.من استیو تروی هستم.

دوباره نن هلگا جوون :رحیم!!!و به طرف استیو حمله ور میشه....
دورا پشت ردای نن هلگارو میگیره میکشه تا نذاره نن هلگا استیو رو قورت بده که یههو ردای هلگا جر میخوره

ملت بی ناموس هافل:

هلگا:

دورا:

دورا یه ردا از غیب ظاهر میکنه میندازه رو سر ننه هلگا و هلگارو می کشه میبره تا از صحنه دورشه....

لودو زیر لب:این ننه ی ماهم که تا یه پسر خوشگل میبینه می خواد خودشو بچسبونه بش....آه ای خدا آبروی هافلو خودت حفظ کن!

استیو میاد کنار لودو میشینه میگه می گما این ننه هلگارو بریم بدیم تحویل میراث فرهنگی یا خانه سالمندان....وجودش خطرسازه

لودو :چی؟!

استیو:

در همین موقع دورا میاد پیششون و میگه قرصای ننه هلگارو دادم و بعد از 2 دقه از جاش میپره میگه وای قرصارو بدون آب دادم بش!! و دوباره غیب میشه.....

5دقیقه بعد

دورا میاد پیش استیو و لودو میشینه و میگه :چلم کرد این ننه دم به دقیقه می گه من رحیمو می خوام من رحیمو می خوام!

کاش بشه این رحیمو پیدا کنیم .....چون اگه بچه ها انگشترو پیدا کنن و هلگا.... داغ رحیمو با خودش به گور ببره ...روحش میاد پدر مارو در میاره ...کاش بشه این رحیمو پیدا کنیم

لودو با قیافه ی متفکری(مشابه با همون جذر گیری 4)به استیو نیگا می کنه

استیو: چیه؟!

لودو و دورا:


ویرایش شده توسط استیو تروی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۱۳:۳۴:۵۱

دو چشم سبزش مثل خیاره
موهاش سیاه مثل تخته سیاهه
کاش مال من بود این پسر خوب
فاتح جنگ با لرد سیاهه


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۸:۴۳ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
از آخرین پست بیشتر از دو هفته گذشته پس چون سوژه شهید شده قبلیو ادامه نمیدم
----------------------------

آنتونین که بعد از مدتها دوری از دیار و وطن از سفر برمیگشت پاورچین پاورچین نزدیک در تالار هافل شد

قاب عکس ننه هلگا(آویزان در پشت در):هی سیاهی کیستی؟
_پارسی کولا

_دروغ نگو من دارم روی سیاه یه مرگخوارو میبینم...آنتونی توئی؟
_بله
_بلا،واژه رمزو بگو
آنتونی بعد از کمی مکث ...
_ننه جون هنوز شوهر داری؟
_نه
_کشتیش؟
_نه
_زنده به گورش کردی؟
_نه
_خوب پس چیکارش کردی؟
_گذاشتم خودش بمیره بیمه عمرش و بازنشستگیشو تمام و کمال بگیرم
_نوش جونت،میگم اگه کیس مناسب باشه قصد ازدواج مجدد نداری؟
_صد البته ....کی مثلا؟
_من
_برو بابا خدا شوهر مرگخوار نصیب گرگ بیابون نکنه
آنتونی مجددا بعد از کمی مکث ...
_میگم ننه دیدی قاب عکس گودریک چه هیکلی به هم زده؟
_نه
_بادی بیلدینگ کار شده
_جون ننه؟
_آره خدائی تازه وقتی داشتم از بغلش رد میشدم زیر لب زمزمه میکرد:

وای...وای وای وای وای وای هلگا هلگا هلگاااااااا دوست دارم همیشه
_کو کو؟
_دو تا راهرو اونورتر سردر تالار گریف
_نصفه شبه ها
_عیب نداره

خلاصه آنتونی بعد از دک کردن هلگا وارد تالار میشه و پاورچین پاورچین به جلو میره...دیرینگ دیرینگ دیرینگ دیرینگ ریرینگ دیرینگ دیریریرینگ رینگ رینگ...و به پشت خوابگاه میرسه

.......................آخخخخخخخخخخخخ پام...........................
دنیس پشت در خوابگاه جای خوابشو انداخته بود تا مواظب اونجا باشه
دنیس:کی بود؟چی بود؟
آنتونی در حال استتار:میو میو
دنیس:پیشته گربه پدر سوخته...آسایش ما نداریم اینجا؛و دوباره بخواب میره

و آنتونین بعد از اینکه موفق شد از این سد هم رد بشه به هدف شوم خودش نزدیکتر شد،لرد فقط باین شرط با برگشتن او به مرگخوارا موافقت کرده بود که بتونه فرمول مودار شدن کچلارو که هلگا هافلپاف کشف کرده بود و تنها نسخه موجودش در جهان که دست نویس بود و در تالار یادبودهای هافل نگه داری میشد براش ببره...



عزيز اين يك امر طبيعي است كه تاپيكها تو امتحانا پست نميخوره!
سوژه اين تاپيك يه جورايي ثابت است.
ميتوني پستتو تاپيك ديگه اي برني!

اين پست در نظر گرفته نميشه
دوستان از پست قبل ادامه بديد!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۵ ۱۳:۰۹:۱۹


بدون نام
دابي همونطور كه داره جيغ ميزنه خودشو به ديوار فشار ميده و سايه ي كناريشو ميبينه كه الان روبروش ايستاده و اون ميتونه بخار داغي كه از طرفش ميادو حس كنه.....
________________________________________

دابي با ترس و اضطراب:
- تورو خدا منو نخور!! من گوشتم خوشمزه نيست به خدا!!
سايه با صداي سردي پاسخ داد:
- اينجا چي كار مي‌كني؟! اينجا چي مي‌خواي؟!
دابي با شنيدن صداي روح چشمانش را بست و جواب داد:
- م..من دابيم!
كمي مكث كرد و با اضطراب ادامه داد:
- نوه‌ي هلگا هافلپاف‌ام اومدم انگشترشو اينجا براش پيدا كنم!!
با اين حرف، دابي با سرعت به داخل راه باريك كشيده شد و كم كم نقطه‌ي نوري پديدار شد ولي هنوز دابي با سرعت به سمت نور كشيده مي‌شد و آن نقطه بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شد...
دابي وارد آن نقطه‌ي نوراني ِ بسيار بزرگ شد و ديگر از شدت نور چيزي را نمي‌توانست ببيند...

***
همين طور كه هلگا و دورا و لودو همراه با عليرضا به دنبال ماندي مي‌گردند ناگهان چشمشون به خانه‌اي شكلاتي مي‌افتد. دورا كه به خانه خيره شده بود و گفت:
- حتمآ دانگولي رفته ايتجا!! خيلي شكمو هستش اين بشر!! منم دوس دارم!!!!!
لودو كه خود نيز از دورا دسته كمي نداشت گفت:
- خودتو جمع كن!!‌ حالا مگه چيه؟!‌ يه خونه شكلاتيه ديگه!! مگه تا حالا نديدي؟!
دورا با مظلوميت گفت:
- نه خوب نديدم، مگه تو ديدي؟!
در دستان لودو، عليرضا آرام و قرار نداشت. لودو با همون حالت قبلي گفت:
-ننننننه!
سپس عليرضا رو پرت كرد هوا (!) و با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت خانه‌ي شكلاتي از جناح چپ و راست و مركز به صورت افقي و عمودي حملات خود را شروع كرد!!
دورا كه تازه فهميد چي شده، رو به نن‌جون كه هنوز غرق در خاطراتش بود، كرد و دستش را گرفت و گفت:
- بيا بريم نن‌جون بي‌خيال! امشب شب عشقه!!!
سپس نن‌جون را به سمت خانه‌ي شكلاتي كشيد كه اين كار او باعث بيرون اومدن نن‌جون هلگا از خاطراتش با رحيم شد. نن‌جون با عصبانيت داد زد:
- چي كار مي‌كني دختر؟!
دورا همين جور كه هلگا رو مي‌كشيد گفت :
- نن‌جون خانه‌ي شكلاتي!! بيا بريم بتركونيم!!
نن‌جون هلگا كه تازه فهميده بود چه خبره (!) با خوشحالي گفت:
- ايول ايول!! بزن بريم كه وقت طلاست!!
لودو به خانه رسيده بودند و 4 يا 5 (اطلاع دقيقي ندارم!) تا گاز گنده از ديوار خانه زده بود كه دورا و نن جون هم به خانه رسيدند. دورا از همون پنجره‌ي خانه شروع به خوردن كرد ولي نن‌جون هلگا كه عادت به حساب كتاب داشت (بالاخره قديميه ديگه!!) شروع به حساب كتاب كرد، بعد از چند لحظه به مشكلي در حساب كتاب خود پيدا كرد و رو به لودو كرد و پرسيد :
- لودو! نوه‌ي گلم!! ببينم جذر 4 چي مي‌شه؟!
لودو دست از خوردن برداشت و با حالت خيلي مخ بودن گفت:
- اينكه كاري نداره نن‌جون! اگه ما سينوس تابش خورشيد به زمين رو بدست بياريم در زاويه‌ي گل آفتاب گردون با درخت كاج بغلش ضرب كنيم عدد پي بدست مياد كه اونو ضرب در فشار هوا در هيماليا ...

2 ساعت بعد...

هنوز لودو در حساب كتاب بود:
- بعد ما به عدد e مي‌رسيم كه پس از ضرب در 4 به عدد 345.5421 مي‌رسيم كه ميشه جذر 4!! اِه نن‌جون بيدار شو!
نن‌جون كه در طي توضيحات لودو خوابيده بود بيدار شد و يك دهن‌دره كشيد () و از لودو پرسيد:
- خوب چند شد؟!
- نن جون شد 2313.7845!!(چه تطابقي با عددي كه گفت داره!)
نن‌جون پاشد وايساد و گفت:
- مرسي پرفسور!! خوب طبق محاسبات من، بايد از اين دستگيره‌ي در شروع به خوردن كنم!!
سپس با دستش دستگيره‌ را از در كند و در دهانش گذاشت.پس از چند لحظه نن‌جون در هاله‌اي از دودهاي رنگارنگ ناپديد شد...
دورا با نگراني رو به نن‌جون كرد و گفت:
- نن‌جونم!! چي ش...
دورا حرفش را خورد و با تعجب به سمت نن‌جون هلگا نگاه كرد. هاله‌ي دود ناپديد شد و به جاي نن‌جون هلگا همان دختري كه با رحيم پشت بوته‌ها خلوت كرده بود نمايان شد...

ادامه بديد...
_______________

نقد لطفآ!!

*اين توضيح رو بدم كه نن‌جون جوون شده‌ها!!
*دابي هم حتمآ نبايد برخورد بدي رو ببينه يا چيز ترسناك!!



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
*خلاصه سوژه*

نام سوژه: "مدرسه دورمشترانگ"

توضيحات:
مسابقاتي بين چهار گروه در هاگوارتز برگزار ميشه كه خيلي پر خطر و خنده دار است. برنده اين مسابقات يك جايزه ي خوب دارد. جايزه هم يك ماه اقامت در مدرسه ي جادوگري دورمشترانگ است. ( بعد از اينكه بيشتر از بيست پست در مورد هر مسابقه خورد كه خودش يك سوژه كامل است ) بالاخره با كارهاي عجيب و وحشيانه (!) هافلپاف با وجود شك و تعجب و ابهام فراوان برنده مسابقه مي شود. بچه ها براي اين سفر آماده ميشوند. ( اين خودش پنج تا پست رو پر ميكنه ) بعد هم بدون هيچ همراه و بزرگتري به آن مدرسه ي مرموز كه جادوي سياه در آن تدريس ميشود و مكانش هم مشخص نيست؛ ميروند. ( دو سه تا پست هم تو راه اند.) بعد كه به اونجا رسيدند خودش كلي ماجراي شيرين و عجيب و خارق العاده و ترسناك و مرموز دارد. چون هيچ كس نميداند مدرسه در كجا قرار دارد. همچنين در سوژه ما مدرسه پسرانه است و وجود همين چند دختر، توجه زيادي را بر مي انگيزد. پسرهاي آن مدرسه در درس و تحصيل و ادب و كلآ همه چيز با بچه هاي هاگوارتز فرق دارند. برخوردشان، كارهايشان، كلاسهايشان و همه ي خطرات و چيزهاي جديد، باعث ميشود تا هر لحظه نظر بچه ها نسبت به آمدنشان به آنجا عوض شود. وجود هر يك از بچه هاي هافل دردسرهايي به همراه دارد.
موضوع آنقدر جا براي كار دارد كه اگر بچه ها باحال و قشنگ ادامه بدن پست خورش بالاست. تا جايي كه به دليل وفور سوژه، ميتونيم يك ماه اقامت رو به دو ماه، يا سه ماه يا .... تغيير بديم و از هر روز در اين مدرسه، حداكثر استفاده رو ببريم.( يعني هر روزش را بنويسيم. )

*پستهايي كه تو اين تاپيك ميخوره طنز است اما اگركسي خواست جدي بزند، خيلي خشك ننويسد و يكجوري بنويسد كه به تاپيك بخورد و يكم طنز در پستش به كار ببرد.
خودم اين موضوع رو خيلي دوست دارم و هيجانزده ام ميكنه. اميدوارم شما هم خوشتون بياد.
نبينم كسي ارزشي بنويسه يا سوژه رو خز كنه و يا كلآ شهيد كنه و بخواد سريع ببندش. اين سوژه حالا حالا ها كار دارد.
-.-.-.-.-.-*
يك توضيحاتي هم برا مدرسه دورمشترانگ ميدم.

مدرسه علوم وفنون جادوگري كه اين مدرسه نيز مانند بوباتون مخفي است. ولي ظاهرآ در جايي است كه هوايي سرد دارد زيرا كلاه خز و شنل پشمي جز لباس رسمي مدرسه شان است. مدير مدرسه دورمشترانگ ايگور كاركاروف() است. اين مدرسه بدنام است و روي تدريس جادوي سياه تآكيد فراوان دارد. قلعه دورمشترانگ به بزرگي قلعه هاگوارتز و داراي چهار طبقه است. محوطه بيرون قلعه دورمشترانگ بسيار بزرگ است كه فقط براي امور جادويي در آن آتش روشن ميكنند.

--------------------------------------------------------

اين توضيحات كلي سوژه بود اما حالا ميگم كه داستان تا كجا پيش رفته:
مسابقه اول كه در اعماق درياچه بود، تموم شده. و امتيازاتش از پنجاه نمره به اين قرار است:
هافلپاف:20
اسليترين:25
گريفيندور:10
راونكلاو:40
فعلآ راونكلاو جلو است. مسابقه دوم شروع شده كه در آن همه اعضا گروهها شركت كرده اند و به هر گروه يك پورتكي داده شده كه به طور اتفاقي آنها را به گذشته يا آينده مي برد و پس از اينكه آنها را به مكان مشخص رساند؛ پورتكي در جايي كه عقل انسان نمي رسد پنهان مي شود. اعضا گروهها بايد در مكان خود يك چيز باارزش پيدا كرده و سپس به دنبال پورتكي گشته و به هاگوارتز بازگردند.
هافلپافي ها به زمان گذشته، (زمان ماموت ها) بازگشتند و پورتكي آنها هم شبيه گلوله توپ بزرگي است!
ملت هافل طي حمله ماموت ها به دو دسته تقسيم شدند. يك دسته دورا و دانگ و لودو و عليرضا (گوركن لودو) كه در يك دشت رويايي همراه با خانه شكلاتي و... هستند و گروه ديگه كه بقيه بچه ها همراه نن جون هلگا هستن و هلگا كه خيلي پير است و در زمان نوجواني در اونجا زندگي ميكرده به بچه ها ميگه كه انگشترش رو در يك غار گم كرده و اون انگشترش كه طلسم شده، به اندازه تمام دنيا قيمت داره. طلسم انگشتر هم از اين قراره كه تا وقتي هلگا اونو پيدا نكنه و دستش نكنه؛ نميميره و در اين دنيا اسير است!!!
ملت پول دوست هافل براي به دست آوردن انگشتر (به خاطر قيمتش) ميرن توي غار، هلگا هم همراه با پيوز راه ميفته ميره دنبال لودو اينا....
در غار ملت به راه باريكي ميرسن كه كسي به جز دابي نميتونه از اون بگذره. به همين دليل دابي تنهايي ادامه راه رو ميره و در تاريكي يه موجود عجيب رو در كنار خودش احساس ميكند و........(پايان پست)
هلگا هم به لودو اينا ميرسه و البته زير يك بوته جوونياي خودش را ميبينه كه با رحيم جان خلوت كرده و........(پايان پست)

------------------------------------------
اين هم خلاصه اون همه پست!
بهتره براي ادامه دادن، پست آخر يعني پست شماره 100من، دنيس رو بخونيد و بعد ادامه بديد!


موفق باشيد!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶

دلورس جین آمبریجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۴ سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۴۲ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
[size=medium]اين پست در نظر گرفته نمي شدود
دوستان از پست قبلي ادامه بدهند.
نقد شد![
/size]



بعد از مسابقه
تالار عمومی هافلپاف

هی! شنیدی که قراره از طرف وزارت خونه بیان هاگوارتز؟
آره. فکر می کنم دوباره کاسه زیر نیم کاسست.
نه باب! می خوان برای پخش جوایز مسابقه بیان. از نظر مدیر مدرسه این به نفع همه ست. وگرنه کی می تونه از مدیر چیزی در بیاره!
بچه ها ساکت باشید. پرفسور اسپروات دارن میان اینجا.
ماندی این را گفت و ریتا، دنیس و اما ساکت شدند. آن سه همراه با سایر بچه های هافل چشم به در تالار دوخته بودند.در این بین تابلوی هلگا هافلپاف در حالی که به کلافه می رسید شروع به صحبت کرد :
هیچ وقت ادعا نکردم که اسپروات نوه من باشه. پس این کجاست؟
در همان زمان پرفسور نفس نفس زنان وارد تالار شد و گفت :
بچه ها عجله کنید. باید به سرسرای بزرگ بریم. افراد وزارت خونه رسیدن و به همراهشون اون...
و سپس ساکت شد. رز نگاهی به بقیه انداخت و گفت :
کی پرفسور؟
اسپروات که سعی می کرد لحن کلامش عادی باشد گفت:
هیچی، هیچی. زود باشید راه بیافتید.

سرسرا
به محض وارد شدن هافلی ها به سالن چیزی بیشتر از همه توجهشان را جلب کرد. میز گریفیندوری ها عجیب ساکت بود . با نگاه به آنان می شد فهمید که تعدادی از آن ها سر به زیر انداخته و عده ای به میز اساتید نگاه میکنند. پس باید منبع سکوت از آنجا باشد.
ماندی که همیشه از این کارهای گریفیندوری ها متنفر بود و گاهی اوقات آنان را با القاب ناشایست صدا می کرد و این کار آنها نیز برایش جنبه بی تفاوتی داشت نگاه سریعی به میز اساتید انداخت.
اما در آن میان ناگهان با دیدن یک نفر برجا خشک شد و باعث شد چند نفری به او برخورد کنند.
هی ماندی چی کار می کنی ؟ راه برو دیگه
بچه ها اون جا رو. فکر می کنم یه مهمون ناخونده داریم.
و همه به سمت میز بزرگ معلمان آن سوی تالار برگشتند:
دولوروس آمبریج آنجا چه می کرد؟


اگه فکر می کنید این پست خللی در داستانتون ایجاد می کنه یا جاش اینجا نیست پاکش کنید ولی عواقبشو می بینید!


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۵ ۱۶:۲۱:۰۳
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۷ ۱۹:۵۱:۵۴


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بچه ها سعي كنيد بين داستان سوژه اضافه كنيد. شما فقط تو فكر اينيد كه سوژه اي كه پيش روتونه رو تموم كنيد.
---------------------------------------------------------
سرزمين افسانه اي

هلگا اشك تو چشاش جمع ميشه و ناله كنان ميگه: ايـ... اين رحيمه!!!
دختر و پسر جوون با شنيدن اين صدا يهو به خودشون ميان و از اينكه ده تا چشم بهشون زل زده وحشت ميكنن و جيغ زنان به سمت جنگل فرار ميكنن. هلگا هراسون داد ميزنه: صبر كنيــــــــــــــــــــــــد... منم ميخوام بيام! يادم مياد... من پيريهاي خودمو تو جووني ديده بودم. اونموقع كه خودمو ديدم احساس ميكردم يه پيرزن كنارم ايستاده. اما من كه شبيه پيرزنا نيستم!!!تصویر کوچک شده
پيوز رو به هلگا ميگه: آره عزيزم... تو خيلي خوب موندي!
لودو مثل بهت زده ها به هلگا خيره ميشه و نميتونه چيزي بگه. عليرضا تو بغل لودو داره نشخوار ميكنه.(!) و دورا اينطرف و اونطرفشو نگا ميكنه: اين دانگولي بي مخ به كدامين مكان رفته است؟؟
لودو: اِ... دانگ كو؟؟؟
دورا: ندانم.

كمي اونور تر

دانگ يك تيكه از ميزو گاز ميزنه! بعد ميره اونطرفتر ميشينه رو زمين و با زبونش كف اتاقو ليس ميزنه. بلند ميشه ميره اونطرف ديوارو چنگ ميزنه و بعد دستشو ميكنه تو دهنش. همينطور داره آشغالخوري() ميكنه كه يه دختر ميبينه كه تو اون يكي اتاق نشسته! ميره طرف اتاق و :bigkiss:!!! بعد ميبينه "اِ.." لباي دختره رو خورده و دختره ديگه لب نداره. بعد شروع ميكنه از يك كنار به خوردن دختره!

اگه گفتي اينجا كجاست؟؟؟ خونه شكلاتي!

داخل راه باريك

همه جا تاريكتر از اون است كه دابي بتونه چيزي ببينه. پس من هم هيچي تعريف نميكنم. دابي همينجور كه داره ميره جلو احساس ميكنه كه يه نفر داره كنارش راه ميره. هي به خودش ميگه نه خيالاتي شدم و راهشو ادامه ميده؛ كناريش هم هي خودشو نزديكتر ميكنه به دابي و صداي ضعيفي از خودش در مياره و دابي هم هي خودشو ميكشه طرف ديوار و ناله ميكنه! دابي همچنان به رفتنش ادامه ميده كه كناريش به سرفه ميفته. دابي كه طاقتش تموم شده گريه كنان جيغ ميزنه: ولــــــــــــــــــــــــــم كـــــــــــــــــــن... مـــــــــــــــــــــامــــــــــــــــان هلگــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!(!)!!! به من كاري نداشته بااااااااااااااااااااش. من چيزي به جز تيكه پارچه ي دورم ندارم كه بخواي ازم بگيري. من به خاطر اون برنميگردم اينجــــا!!!تصویر کوچک شده
دابي همونطور كه داره جيغ ميزنه خودشو به ديوار فشار ميده و سايه ي كناريشو ميبينه كه الان روبروش ايستاده و اون ميتونه بخار داغي كه از طرفش ميادو حس كنه..... ‍







ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۳:۳۹:۵۷

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
#99

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
از زندان نورمنگراد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
ادامه مسير در غار!


اونا با نور چوبدستياشون مراقب بودن که هم زمين نخورن هم يهو بيناموسی نشه اون وسط...هيشکودوم حواسش به اين نبود که همينطور که دارن جلو ميرن دهانه ی غار داره کوچيک و کوچيک تر ميشه.
... ششششش... شنيدين؟..<دنيس گفت>
...اه اين ول کن نيس..<ريتا گفت>
..دوباره اون صدا اومد...صدای رو زمين کشيده شدنه يه چيزی يا به ديواره ی غار کشيده شدنش....
صدايه چيه ...!!!!..<ريتا گفت و مثل چی از جاش پريد>
آره منم شنيدم..<فلورين گفت>.... وای ننه کجائی؟!!؟!؟!؟!
فک کنم ننه راست ميگفت اينجا يه خبرايی هست....<درک گفت>

..از اينجا به بعد کار ما مرداس..<دنيس که روشو به سمته خانما کرده بود گفت>..شما يا برگرديد يا همينجا صبر کنين تا منو درک و دابی بريم جلو تر ببينيم چه خبره

همه خانما: آره آره فکره خوبيه خدا به همراتون ما بر ميگرديم و بيرون غار منتظرتون ميمونيم

3 تايی راه افتادن و به اعماق قار پيشروی کردن..

غار نمناک بود و از کف سنگيه اون آب باريکه ايی جاری بود..

...منو واسه چی اورديد؟...<دابی گفت>...من جوونم آرزو دارم.بذاريد برگردم!

بعد دنيس روشو به سمت دابی کرد و با اشاره دستش به سمته جلو گفت به خاطر اين -->

دابی ديد غار به قدری تنگ شده که هيشکدوم از اون پسرايه جوونه قوی هيکل نميتونه ادامه يه مسيرو پيش بره،مسلما ننه هلگا هم اون موقع دختره ريز و ظريفي بوده که تونسته از اونجا رد بشه...

ما به تو افتخار ميکنيم ..<درک گفت>..(و در ادامه دنيس هم قصد تشويق کردن-خر کردن- دابی رو داشت>

دابی چاره اي جز قبول کردن نداشت...به راه افتاد و از شکاف ديوار رد شد..

__________________________________________
سعی کردم بهتر از پست اولم تو خوابگاه بنويسم.نتونستم داستانه ننه هلگا و لودو رو ادامه بدم چون خيلی گنگ بود و نميدونن ميخوان چيکار کنن ولی غار معلومه که توش دنباله انگشترن
ادامه داستان:
دابی تنها...
خانوما در راه برگشت...
ننه هلگا..
لودو اينا..


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۳:۳۲:۳۹

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#98

فلورین فورتسکوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳ دوشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۰
از بستنی فروشی کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 86
آفلاین
داخل غار ديوونه هاي هافل ... نه... بچه هاي هافل
!فلورين: خسته شدم. آي ملت. خسته شدم. آي. ببخشيد ها ولي نياز به مرلينگاه دارم..
دنيس: ساكت!!! يه صدايي اومد. شنيدين؟
ريتا: برو بابا دنيس. گوشات آلبالو گيلاس مي چينه. بچه ها كسي مرينگاه رو نياورده؟
دابي: چرا مثلا. ولي لودو اونو برد تا مجبور نشه اون گوركن رو سرپا نه.
دنيس: پس فلورين ساكت باش شايد ....
صداي چي بود؟
ريتا: هيچي. گوشاي تو مشكل داره دنيس.
همه در حالي كه داشتن با هم درباره ي اين كه وقتي انگشتر رو پيدا كردن باهاش چيكار كنن بحث و جدل مي كردند.
نيمفا: اون انگشتر بايد براي دخترا باشه چون يه انگشتر زنونست.
درك: نخيرم خانم. اون بايد بيشتر به ما مردها برسه چون ارث نا بيشتر از شماهاست.
فلورين: اون انگشتر بايد بعد از هلگا به پيرترين فرد برسه. يعني من!
دنيس: اوهو. پس اون موقع بايد به پيوز برسه كه من سر هرچي به خواين شرط مي بندم كه از اون براي انداختن روي سر بچه ها استفاده مي كنه. نخير آقا. اون به من مي رسه.
ريتا: چرا مثلا؟ نه خوشگلي . نه دختري. نه خبرنگار خوبي مثل مني. بايد اون به من برسه كه با همه نوع آدم در ارتباطم و مي تونم از طريق اين انگشتر حرف از زير زبونشون بكشم بيرون.
.......

بچه ها در حال بحث و جدل و داد و بيداد بود و براي همين صداي چلاپ چلوپ رو نمي شنيدن كه همين طور بهش نزديك تر مي شدن!!.


ویرایش شده توسط فلورين فورتسكيو در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۶:۴۸:۵۷

تصویر کوچک شده

[b][size=medium][







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.