دابي همونطور كه داره جيغ ميزنه خودشو به ديوار فشار ميده و سايه ي كناريشو ميبينه كه الان روبروش ايستاده و اون ميتونه بخار داغي كه از طرفش ميادو حس كنه.....
________________________________________
دابي با ترس و اضطراب:
- تورو خدا منو نخور!! من گوشتم خوشمزه نيست به خدا!!
سايه با صداي سردي پاسخ داد:
- اينجا چي كار ميكني؟! اينجا چي ميخواي؟!
دابي با شنيدن صداي روح چشمانش را بست و جواب داد:
- م..من دابيم!
كمي مكث كرد و با اضطراب ادامه داد:
- نوهي هلگا هافلپافام اومدم انگشترشو اينجا براش پيدا كنم!!
با اين حرف، دابي با سرعت به داخل راه باريك كشيده شد و كم كم نقطهي نوري پديدار شد ولي هنوز دابي با سرعت به سمت نور كشيده ميشد و آن نقطه بزرگ و بزرگتر ميشد...
دابي وارد آن نقطهي نوراني ِ بسيار بزرگ شد و ديگر از شدت نور چيزي را نميتوانست ببيند...
***
همين طور كه هلگا و دورا و لودو همراه با عليرضا به دنبال ماندي ميگردند ناگهان چشمشون به خانهاي شكلاتي ميافتد. دورا كه به خانه خيره شده بود و گفت:
- حتمآ دانگولي رفته ايتجا!! خيلي شكمو هستش اين بشر!! منم دوس دارم!!!!!
لودو كه خود نيز از دورا دسته كمي نداشت گفت:
- خودتو جمع كن!! حالا مگه چيه؟! يه خونه شكلاتيه ديگه!! مگه تا حالا نديدي؟!
دورا با مظلوميت گفت:
- نه خوب نديدم، مگه تو ديدي؟!
در دستان لودو، عليرضا آرام و قرار نداشت. لودو با همون حالت قبلي گفت:
-ننننننه!
سپس عليرضا رو پرت كرد هوا (!) و با سرعت هر چه تمامتر به سمت خانهي شكلاتي از جناح چپ و راست و مركز به صورت افقي و عمودي حملات خود را شروع كرد!!
دورا كه تازه فهميد چي شده، رو به ننجون كه هنوز غرق در خاطراتش بود، كرد و دستش را گرفت و گفت:
- بيا بريم ننجون بيخيال! امشب شب عشقه!!!
سپس ننجون را به سمت خانهي شكلاتي كشيد كه اين كار او باعث بيرون اومدن ننجون هلگا از خاطراتش با رحيم شد. ننجون با عصبانيت داد زد:
- چي كار ميكني دختر؟!
دورا همين جور كه هلگا رو ميكشيد گفت :
- ننجون خانهي شكلاتي!! بيا بريم بتركونيم!!
ننجون هلگا كه تازه فهميده بود چه خبره (!) با خوشحالي گفت:
- ايول ايول!!
بزن بريم كه وقت طلاست!!
لودو به خانه رسيده بودند و 4 يا 5 (اطلاع دقيقي ندارم!
) تا گاز گنده از ديوار خانه زده بود كه دورا و نن جون هم به خانه رسيدند. دورا از همون پنجرهي خانه شروع به خوردن كرد ولي ننجون هلگا كه عادت به حساب كتاب داشت (بالاخره قديميه ديگه!!
) شروع به حساب كتاب كرد، بعد از چند لحظه به مشكلي در حساب كتاب خود پيدا كرد و رو به لودو كرد و پرسيد :
- لودو! نوهي گلم!! ببينم جذر 4 چي ميشه؟!
لودو دست از خوردن برداشت و با حالت خيلي مخ بودن گفت:
- اينكه كاري نداره ننجون! اگه ما سينوس تابش خورشيد به زمين رو بدست بياريم در زاويهي گل آفتاب گردون با درخت كاج بغلش ضرب كنيم عدد پي بدست مياد كه اونو ضرب در فشار هوا در هيماليا ...
2 ساعت بعد...هنوز لودو در حساب كتاب بود:
- بعد ما به عدد e ميرسيم كه پس از ضرب در 4 به عدد 345.5421 ميرسيم كه ميشه جذر 4!! اِه ننجون بيدار شو!
ننجون كه در طي توضيحات لودو خوابيده بود بيدار شد و يك دهندره كشيد (
) و از لودو پرسيد:
- خوب چند شد؟!
- نن جون شد 2313.7845!!(چه تطابقي با عددي كه گفت داره!)
ننجون پاشد وايساد و گفت:
- مرسي پرفسور!!
خوب طبق محاسبات من، بايد از اين دستگيرهي در شروع به خوردن كنم!!
سپس با دستش دستگيره را از در كند و در دهانش گذاشت.پس از چند لحظه ننجون در هالهاي از دودهاي رنگارنگ ناپديد شد...
دورا با نگراني رو به ننجون كرد و گفت:
- ننجونم!! چي ش...
دورا حرفش را خورد و با تعجب به سمت ننجون هلگا نگاه كرد.
هالهي دود ناپديد شد و به جاي ننجون هلگا همان دختري كه با رحيم پشت بوتهها خلوت كرده بود نمايان شد...
ادامه بديد..._______________
نقد لطفآ!!
*اين توضيح رو بدم كه ننجون جوون شدهها!!
*دابي هم حتمآ نبايد برخورد بدي رو ببينه يا چيز ترسناك!!