داستان نوشیدنی:در پایگاه باشکوه لرد ولدمورت در اعماق ....
اممم.... در اعماق....
اممم...اعماق...
چه می دونم ؟! اعماق هر جا که دوست داری، ..
بله در اعماق اون جا ، فکر بکری به طور ناگهانی به ذهن کله کچل خطور کرد ، پس به سرعت از مرلینگاه بیرون پرید و در حالیکه حوله ی صورتی گل داری از جنس ریش دامبل بر روی شانه اش تاب می خورد در روبروی آینه قدی اش ایستاد . نگاهی به چهره ی جذاب و سر کچلش انداخت ، روغن مویی را که از اسنیپ قرض گرفته بود برداشت و شروع به براق کردن کله کچلش کرد:
یه هورکراکسی که نگو.... یه هورکراکسی که نپرس....
...یه تیکه از روحمو من جایی گذاشتم که نپرس...
یه جای دنج وراحته.... که عقل پات نمی رسه..
کسی به گرد پای این .... ولدم لات نمی رسه....
- به به چه برقی می زنه این کل ! صفا ! حسن مصطفی جلو این کله باید بره مو بکاره ! ملت مرگخوار! ما رفتیم بورگین و برکز خرید! کسی نمیاد؟؟؟
طبق معمول هیچکس زحمت جواب دادن به خود نداد، ..
- خب ، طبق معمول هیچکس زحمت جواب دادن به خود نداد ، مرگخوارم مرگخوارهای قدیم.... کریچر از اینا مرگخوارتره به ریش مرلین! ما رفتیم !
***
ولدمورت بعد از اینکه زنبیلشو تو بورگین و برکز پر کرد ، زد از مسیر هاگزمید بیاد خونه ...
که ناگهان چشمش افتاد جلو در کافه سه دسته جارو :
- اَ......
... چه صفی بسته ملت!
در حالیکه آفتاب بر کله ی کچلش می تابید و او را کچل تر از همیشه نشان می داد ، به سمت ته صف رهسپار شد ...
از آخرین نفر صف نیشگونی گرفت ...
- اوووووو!
- مرتیکه چرا زوزه می کشی! صف چیه؟
- دارن نوشیدنی یارانه ای می دن....
- ا... تویی فسنیپ !، بیا برو عقب باو...! مرگخوار باس پشت اربابش باشه !
مرد برگشت و کله ی روغنی اش با کله ی کچل اربابش در یک خط موازی قرار گرفت :
- ارباب! قربونت اینجا چیکا می کنی؟
- بیا برو عقب... بدو ، برو عقب !
- ارباب شرمنده .... جا گرفتم، تو هم زنبیلتو بزار جا بگیر،....
-
....نکنه عضو محفل شدی....
-
نه! نه! نه!
بیا برو، بیا برو جلو ارباب جونم....
-
..
ساعت ها گذشت و بلاخره نوبت به لرد ولدمورت رسید....
با خوشحالی زنبیلش را جلوی مادام رزمرتا گرفت و نیشش را باز کرد :
- بده بده من...
در همین موقع ناگهان دامبلدور که معلوم نبود از کجا پیداش شده اومد زنبیل ولدمورت رو قاپید و جلو رزمرتا گرفت :
- ممنون از اینکه برام نوشیدنی نگه داشتی رزمرتا....
رزمرتا آخرین نوشیدنی ها را داخل سبد دامبلدور گذاشت ، و داد زد : خب دیگه ، تموم شد ... تا دو ماه دیگه خبری از نوشیدنی یارانه ای نیس...
سپس کرکره را پایین کشید و رفت...
ولدمورت هنوز به کرکره ی کشیده شده خیره مانده بود ،
سپس نگاهی به پشت سرش انداخت ، دامبلدور لی لی کنان به سمت قلعه می رفت و اسنیپ خائن با چرب زبانی در حالیکه به سبد او خیره شده بود دنبالش می دوید...
ولدمورت تک و تنها در هاگزمید که مانند شهر اشباح شده بود ایستاده بود....
باد گرم چند بوته خار خشکیده را از جاده ی اصلی هاگزمید عبور می داد و صدای زوزه اش را در گوش او به یادگار می گذاشت...
-
این عادلانه نیست!!! ***
تد ریموس لوپین در حالیکه سرش را در بین دستانش گرفته بود با عصبانیت زیر لب از جیمز هری پاتر پرسید:
- پس چرا جلسه رو شروع نمی کنه؟!
جیمز در حالیکه با یویوی صورتی رنگش بازی می کرد با بی حوصلگی جواب داد : نمی دونم...
دامبلدور در دفترش نشسته و بی توجه به اعضای الف . دال که همگی منتظر شروع جلسه هفتگی بودند ، در حالیکه یک جرعه از نوشیدنی را خود می نوشید:pint: و جرعه ی دیگر را به عروسک خرگوشیش می داد ، می خواند:
عروسک قشنگ من صورتی پوشیده ... نوشیدنی خودش رو تا آخر نوشیده...
عروسک من... تد دوباره رو به جیمز کرد و پرسید: مگه همیشه من براش نوشیدنی نمی خریدم؟؟ اینا رو که من نخریدم ؟! از کجا آورده؟
جیمز دوباره در حال بازی با یویو یش جواب داد :
- نمی دونم...
همه ساکت بودند ناگهان صدایی از پشت در فریاد زد :
-
دامبل!!! و نوشیدنیمو بده و می کشمت !-
.. منظورت از « وَ» همون « یا » است دیگه؟ نه؟
- نه ! منظورم همون « وَ » است !
بچه ها بریم تو !شپلخت!!!دامبلدور با خونسردی دامبلدورانه از بالای عینک نیم دایره ایش نگاهی به در بسته ی دفترش انداخت و گفت : باز که واژه رمز یادت رفت تام...
ملت مرگخوار در حالیکه سرشان را گرفته بودند نگاه پرسشگرانه ای به ولدمورت انداختند...
لرد سیاه که نمی خواس جلو مرگخوارهاش کم بیاره گفت : اممم. خب، اسم رمز مرلین کبیره!
دامبلدور بی توجه به یاران الف. دال که با شناسایی صدای ولدمورت آماده ی نبرد بودند پاسخ داد:
- نچ... نزدیکه... ولی درست نیست...
- اممم. ریش مرلین؟
- نه...
- امم..چوبدستی طلایی مرلین؟
- نچ !
- بوق بر تو !
چه می دونم ؟ حتما آفتابه ی مرلین !
ناگهان در باز شد...
- آفرین تام ! درسته !
دامبلدور با نگاه های ملامت بار اعضای الف. دال متوجه اشتباهش شد ، سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت :
- حق با شماست ... چون درست گفته باید به گروهش امتیاز بدم... ولی در نظر داشته باشین که اون از اینجا فارغ التحصیل شده و من نمی تونم این کارو بکنم. این برخلاف مقرراته.در ضمن اون یه جادوگر بده !...
جیمز در حالیکه با یویویش بازی می کرد با خونسردی ادامه داد : و تو هم یه جادوگر احمقی دامبل...
- حمله ! با فریاد ولدمورت ملت مرگخوار به داخل دفتر هجوم بردند و نبرد اغاز شد...
تد بعد از دفع طلسم دالاهوف رو به جیمز گفت : اینا دیگه از کجا پیداشون شد؟
جیمز در حالیکه سعی می کرد گره ی نخ یویویش را از گردن آمیکوس که دیگر به آبی تغییر رنگ داده بود باز کند ، جواب داد : نمی دونم....
در این میان ، ناگهان ولدمورت دست از پیکار کشید و به میز دامبلدور چشم دوخت ... بعد از او به ترتیب مرگخواران و اعضا نیز چوبدستی هایشان را پایین آوردند و به همان نقطه خیره شدند...
از پشت میز تنها دست دامبلدور دیده می شد که چوبدستیش را به هر طرف که می توانست حرکت می داد و هر وردی که به ذهنش می رسید را به زبان می آورد :
- آلاهومورا ! وین گاردیو لویوسا ، کروشیو .... اممم.
... ریپارو ! جی کی رولینگ.!!... مافلیاتو...
***
- اینجا چقد تاریکه! یکی پیدا نمیشه این در رو باز کنه؟ نا سلامتی من مدیر هاگوارتزم !
دامبلدور با ناراحتی ، در تاریکی چوبدستی خود را انداخت و سنجاق سرش را کند و مشغول باز کردن قفل کمدی شد که ملت الف. دال و مرگخوار او را در آن زندانی کرده بودند....
من امتیاز می خوااااااااااااام!جیمز عزیز این تاپیک تک پستی نبود و پست سوژشم هنوز بازه ولی خب چون پست قشنگی بود ، باقی میمونه و امتیاز دهی هم میشه.امتیازش هم:
8 از 10.
راستی بعدا بیا کارت دارم...که من احمقم؟come: ها...ها..ها؟
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۰ ۲۳:۴۲:۳۷