ولدمورت بی تفاوت به انی دستان سفید و کشیده اش را به طرف در ورودی برد!
**********************
در چوبي با سروصداي زيادي باز شد.
_ اوه...چه قصري!
_ همه چيز قديميه...
_ و هولناك!
لرد سياه با عصبانيت گفت: ساكت شين ديگه. كي از شما نظر خواست؟
بلا با ناراحتي گفت: خيلي قديميه.
_ كروشيو!
همه در سكوت راه ميرفتند. ديوار هاي خراب شده ، قاب عكس هاي خاك گرفته و از همه مهم تر بوي گندي كه ميومد ، باعث شد لرد ، چند بار ورد كروشيو را روي بلا و آني و بليز اجرا كند.
آني با علاقه ي خاصي به يكي از گلدان هاي روي زمين دست زد و....
_ اوه...چه خاكي.
آني در حالي كه دستش را ديوانه وار در هوا تكان ميداد تا گرد و خاك را از خودش دور كند ، به خودش ناسزا ميگفت.
بليز با عصبانيت گفت: آني؟ بازم فضولي كردي؟
آني:
لرد سياه با ناراحتي گفت: خب؟ اينجا كه هيچ كس نيست.
بليز گفت: شايد بايد از اين پلكان بالا بريم.
لرد با خود فكر كرد: واي...من ميترسم از اين پله ها بالا برم. ميترسم فرو بريزه.
آهان..بهتره اول بليز رو بفرستم بالا.
لرد با لحني جدي گفت: بليز برو بالا.
بليز: اول شما سرورم.
_ تو ميري بالا بلا ي عزيز؟
بلا: اول بايد بزرگ ترها برن.
لرد با خشم فرياد زد: آني؟ ميري بالا يا...
آني موني با ترس و لرز گفت: اوه...البته كه ميرم سرورم.
بليز: اي پاچه خوار!
لرد گفت: اوه...بليز؟ چرا حسودي ميكني؟
آني با خودشيريني گفت: من هميشه در خدمت شما هستم سرورم.
بليز و بلا:
آني با وقار ، از پله ها بالا رفت ولي ناگهان...
_ تق!
لرد ، بليز و بلا با حيرت به پلكان فرو ريخته خيره شدند.
بلا با نگراني به پلكان خيره شد و گفت: اوه...سرورم...چه بلايي سر آني اومده؟
لرد: هيچي. مهم نيست. راه بيفتين. بهتره وارد دالان سمت چپ بشيم. بلا آخرين نگاهش را به پلكان فروريخته انداخت و به همراه لرد و بليز به طرف دالان به راه افتاد.
_ قرچ!
لرد با ناراحتي گفت: اوه...نه...ردام به يه چيزي گير كرد و گوشه اش پاره شد. بعدا درستش ميكنم.
بلا گفت: دلم براي آني ميسوزه. انسان خوبي بود.
لرد آهي كشيد و گفت: بلا. اون كه نمرده. فقط زير آوار گير كرده. بعدا نجاتش ميديم. تازه ، اگر هم مرده باشه خيلي هم مهم نيست.
بليز گفت: درسته. ولي لرد سياه ، ارباب من ، ما الان بايد كجا بريم. هيچ كس توي اين قصر نيست.
لرد به فكر فرو رفت.
در همين هنگام صداي جيغ بلا به گوش رسيد.
بلا مات و مبهوت به راه زيرزميني خيره شد.
_ واي...بلا چه طوري اين راهو پيدا كردي؟
بلا آب دهانش را به سختي قورت داد و گفت: اوه...من فقط به ديوار تكيه دادم.
لرد با خوشحالي گفت: ممنونم بلا. راه بيفتين.
لرد ، بلا و بليز كه با نگراني به اطرافش نگاه ميكرد ، به طرف راهرو ي زيرزميني به راه افتادند.
عشق ايمان است.
عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور