هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفــوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۳ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۸
از به
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
1.رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

خانه ی اربابی مالفوی زیر خروارها تار عنکبوت و خاک گم شده بود! از چلچراغ ها تار عنکبوت آویزان بود و به روی تابلو ها گرد فراموشی نشسته بود.شومینه در آتش خودخواهی و غرور سوخته بود و آخرین آثار قدرت بر روی صندلی ای نشسته بود!
نارسیسا مالفوی در مرکز سرسرا و بر روی صندلی ای نشسته بود و با چشمان بی فروغش دیوارهای خانه را نظاره می کرد! زنجیر خاطرات گذشته به دور قلبش پیچیده بود و او را آزار می داد!
در همین لحظات صدای زنگ در او را از عالم خویش بیرون آورد.کارگری به نام لینا گروو به خانه ی او آمده بود تا با نظافت خانه قدری از سنگینی کوله بار خاطرات گذشته بر شانه های نارسیسا بکاهد!
_سلام خانوم! منو شخصی به اینجا فرستاده برای نظافت!
_چه کسی؟
_مایل بود که اسمش فاش نشه! ممکنه امر کنید که از کجا کارمو شروع کنم؟
نارسیسا بی تفاوت به اینکه باید از کجا آغاز کند گفت:
_تو می تونی از نظافت انبارهای زیر زمین کارتو شروع کنی و اشیاء قدیمی رو هم بیاری به من بدی!
لینا گروو در حالی که تعظیم می کرد و عقب عقب می رفت به طرف زیر زمین حرکت کرد و نارسیسا را تنها گذاشت!
از جایش بلند شد و آرام آرام در خانه قدم زد! دستانش را به روی اشیاء خانه می کشید و آه سرد حسرت از سینه ی ملولش بیرون می آمد!
بی اختیار به دنبال رد پای دخترک که به روی کف خانه مانده بود رفت که به زیر زمین ختم میشد!در را به آرامی باز کرد و با منظره ی عجیبی رو به رو شد!
لینا گروو به روی یک گوی سفید خم شده بود و چشمانش نقطه ای عجیب را جست و جو می کرد!
_ چی کار می کنی اون جا؟
_هـ هـ هـیچی خانوم!
_ چی دیدی اون تو؟
دخترک در حالی که نفس نفس می زد گفت:
_ به گمانم اون دوباره بر می گرده! من دارم ورود مردی رو می بینم به داخل این خونه که قامتش بلنده! و این خونه باز هم محل آمد و شد میشه! اون می یاد...
و سپس آرام تر گفت:
_ من می دونم اون مرد کیه!
نارسیسا در حالی که لبخند کم رنگی به روی لب هایش نقش بسته بود گفت:
_اوووووه! دختر بیچاره ! سال ها از آن روز ها میگذره و اون برای همیشه از پیش ما رفته!

2.چرا بعضي از پيشگويي ها خراب يا نادرست از آب در مي آيد؟

1) عدم داشتن تمرکز فکری!
2) قصد هایی که یک پیشگو داره و ممکنه بخواد شخص رو گول بزنه و به معنای کلمه شیاد بودن و کلاه بردار بودن!
3) عدم مهارت در این زمینه!
4) نداشتن چشم پیشگویی
5)نمی دونم این درسته یا نه ولی من شنیدم که ساعتی که طرف داره پیشگویی می کنه هم تاثیر داره! مثلا صبح اصلا نمیشه پیشگویی کرد ولی بجاش شب خوب جواب میده!
بقیه مواردم بچه ها گفتن!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفـوی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۱:۴۵:۵۸

It is because things are difficult that we do not dare,it is because we do not dare that things are difficult.


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
تکلیف اول:

رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

لونا ، جیمی ، هدویگ ، آریانا و لیلی در راهروهای هاگوارتز از این سو به این سو می رفتند و به دنبال کلاس پیشگویی می گشتند. بعد از یک ربع تلاش و جست و جو بالاخره کلاس پیشگویی را پیدا کردند.

لونا: اه نه. مثل اینکه دیر رسیدیم.
هدویگ: مشکلی نیست در می زنیم و از پروفسور معذرت می خوایم ، چون اولین جلسس مطمئنن ازمون ایرادی نمیگیره.
هر پنج نفر موافقت کردند و هدویگ جلوتر از همه در زد و وارد کلاس شد.
- اممم ... پروفسور ، ببخشید که دیر رسیدیم. آخه اولین جلسه بود و پیدا کردن کلاس یه کم مشکـ...
پروفسور پرسی ویزلی: اشکالی نداره. فقط چون جلسه ی اوله ، دیگه تکرار نشه.

پنج نفری وارد کلاس شدند و به سمت تنها میز خالی که در گوشه ی کلاس بود رفتند و نشستند. یک گوی در وسط میز به چشم می خورد که چیزی جز غبار درونش دیده نمی شد.
- خب بچه ها! به گروه های چهار نفری تقسیم بشین تا کار با گوی رو بهتون یاد بدم. امروز کار ما پیشگویی ضعیفه.

لیلی: آریانا می خوای تو بری؟
آریانا: چرا من؟ خب جیمی بره!
جیمی: من نمیرم ، من از پیش لیلی جم نمی خورم! لونا بلند شو برو.
لونا: من؟ لیلی خیلی دوسم داره نمی ذاره برم. هدویگ برو دیگه!
هدویگ: ا لیلی! همین طوری نشستی منو نگاه می کنی؟ نا سلامتی ما یه روز دوستای صمیمی هم بودیم.
لیلی: من نمی دونم با هم به توافق برسین. چون منو خیلی دوس دارین نمی تونم برم چون دوری از من براتون سخته. پسبین خودتون یکی رو انتخاب کنین. بیاین رای گیری کنیم! کیا میگن آریانا بـ...

در همان لحظه پروفسور پرسی بالا سر اونا وایساده بود و چپ چپ نگاهشون می کرد.
- همه به گروه های چهار نفره تقسیم شدن جز شما پنج نفر!
هر پنج نفر به اطراف خود نگاه کردند و وقتی دیدن همه به گروه های چهار نفره تقسیم شدن جز خودشون ، خجالت زده شدن.
- اصلا خودم انتخاب می کنم. آقای پیکس بلند شو برو میزی که سه نفره و آقای کریوی و دوشیزه ویزلی و آقای لوپین نشستن بشین.

جیمی با ناراحتی دوستانش را ترک کرد و به سمت تنها میز سه نفره رفت و نشست.
- خب بچه ها. حالا همتون فکرتونو متمرکز کنین روی گوی هایی که وسط میزه و ببینین چه چیزی توش می بینین. هر میزی باید یک پیشگویی رو که درون گوی دیده روی کاغذ پوستی بنویسه و آخر کلاس به من تحویل بده. پس خوب متمرکز شین روی گوی ها و به هیچ چیز دیگه ای توجه نکنین. تا آخر کلاس فرصت تحویل یه پیشگویی ضعیف رو دارین ، مشغول شین.

لیلی ، هدویگ ، آریانا و لونا سرهایشان را جلو آوردند و به گوی چشم دوختند. ده دقیقه ی تمام فقط به گوی نگاه می کردند و هیچ صدایی از آن ها در نمی آمد. لونا سرشو بلند کرد و به میزی که جیمی رفته بود نگاه کرد. دنیس کریوی مشغول یادداشت سریع پیشگویی هایی بود که بچه ها می دیدند.
لونا: همه دارن یه چیزی می بینن جز ما ، اصلا مشکل از گوی ما هستش. چیزی جز غبار خاکستری نشون نمیده ، پس بیخودی زحمت نکشین.
در همون لحظه هدویگ با خوش حالی گفت: وای من دارم یه چیزی می بینم. بیاین سمت من شما هم می بینین.
همگی سرهایشان را پشت سر هدویگ آوردند و به گوی خیره شدند.
لیلی: آره منم می بینم. اینا کین؟ انگار خیلی خوش حالن!
لونا: هفت نفرند بنابراین ممکنه بازیکنان کوییدیچ باشن.
هدویگ: درسته اون تیم مائه ، ببینین لباساشون یاسیه.
لونا: تا اون جایی که من یادمه لباس شما زرد قناری و یه چیزی در همین مایه ها بود.
لیلی: لونا تو که تو تیم ما نیستی پس حرف نزن. لباسامون عوض شده.
هدویگ: اون چیه که دست یکیمونه؟ اصلا اون کدوممونـ...
لیلی: وای اون منم که دارم یه چیزی رو می گیرم. چیو می گیرم؟
هدویگ: اونیم که داره سعی می کنه گویو لمس کنه هدویگه.
لیلی: اونیم که داره همراه من اون چیزو می گیره تویی جیمی.
لونا: با بی خیالی بلند شد و کاغذ پوستی و قلم پرشو بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد.
لونا: من که چیزی از اینایی که میگین سر در نمیارم ، پس شما پیشگویی کنید و منم می نویسم.

هدویگ جیغی زد و گفت: ( با این جیغش پروفسور ویزلی چشم غره ای به او رفت و سرها به سمت او برگشت. اما هدویگ بی توجه به اطرافش حرفشو زد ) وای اون یه جامه و چون اینا بازیکنان کوییدیچن پس جام کوییدیچه که داره ...
لیلی با خوش حالی فراوان: پس یعنی ما ...
هدویگ: چه رویایی و خوب.
لونا که هیچی از حرفاشون نمی فهمید فقط تند و تند می نوشت.
لیلی و هدویگ در رویاهای خود غوطه ور شده بودن و کلاس رو فراموش کرده بودن.
لونا اونا رو تکون داد و گفت: بلند شین بابا هنوز پیشگویی نصف صفحه هم نشده ، بازم پیشگویی کنید.
آریانا: ولشون کن لونا. بیا دو تایی با هم بازی کنیم.
برق در چشمان لونا نمایان شد: خیله خب خوبه. اما فقط پنج دقیقه و قایمکی. نباید پروفسور بفهمه.
آریانا: باشه. بیا بریم ...
لونا: نون بیار کباب ببر مشنگا تنها بازیه که الان می تونیم بکنیم.
آریانا: بلدم ، اول من دستتو می زنم.
و هر دو مشغول بازی شدن. بعد از چند دقیقه بازی لونا رو به آریانا گفت: دیگه بسه. زودباش اینا رو از خواب و خیال بیرون بیار تا پروفسور نیومده.
اما هرچه سعی کردن نتونستن از خواب و خیال بیرونشون بیارن.
لونا: آریانا بیا خودمون دو تا پیشگویی رو کامل کنیم.
آریانا: موافقم.

هر دو به گوی خیره شدن.
- وایسا ببینم آریانا. اون تو نیستی که کنار جیمی وایسادی؟
آریانا نگاهی به گوی انداخت و با خوش حالی گفت: آره فکر کنم خودمم. وای یعنی منم…
و آریانا هم در رویاهای خود غوطه ور شد.
لونا تنها ماند و شروع به تکمیل پیشگویی کرد. بعضی از قسمت های آن را از خود می ساخت و یه چیزی سر هم می کرد و بعضی دیگر را از توی گوی. در آخر هم شروع به خواندن نوشته هایش کرد:

تکلیف جلسه ی اول کلاس پیشگویی:

در گوی غبار خاکستری رنگی مشاهده می شود. بعد از گذشت زمان کسانی در گوی نمایان می شوند. تعداد آن ها هفت نفر است بنابراین می توان گفت که بازیکنان یک تیم کوییدیچ هستند. با کمی دقت متوجه می شویم که رنگ لباس آن ها یاسی رنگ و به همان رنگ لباس تیم هدنور است. با دقت بیشتر شخصی را می بینیم که در حال گرفتن وسیله ی طلایی رنگی است. شخصی دیگر سعی در لمس کردن گوی دارد و شخص دیگری با کمک شخصی اول شیء طلایی رنگ را می گیرد. بله ، کسی که در حال گرفتن وسیله است لیلی پاترکاپیتان تیم هدنور است و کسی که سعی در لمس کردن دارد هدویگ است. شخص سوم هم جیمی پیکس معاون تیم هدنور است.

اعضایی که این پیشگویی را دیده اند:

لیلی پاتر – هدویگ – جیمی پیکس – لونا لاوگود


زنگ به صدا در می آید و لونا برگه را به پروفسور تحویل می دهد. بقیه را از خواب و خیال در می آورد و هر پنج نفر ( که جیمی نیز به آن ها پیوسته بود ) از کلاس خارج می شوند و دوباره سر گردان در راهروها به دنبال کلاس بعدی می گردند.

دلایلی که پیشگویی ضعیف یا اشتباه میشه

ممکنه اون شخصی که می خواد پیشگویی کنه در اون لحظه فکرش رو روی یک چیزی جمع کرده باشه که همین موضوع باعث میشه که فکرش در اون پیشگویی تاثیر داشته باشه.
اگر شخص پیشگو کننده تمایلی به پیشگویی نداشته باشد ، حوصله نداشته باشد و یا به اجبار به پیشگویی بپردازد پیشگویی ضعیف یا اشتباه می شود.


ویرایش شده توسط لیلی پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۰:۱۸:۲۵
ویرایش شده توسط لیلی پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۰:۲۲:۳۹


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

كلاس خيلي ساكت بود. همه ي بچه ها پشت ميزهايشان نشسته بودند و انتظار آمدن استادشان را ميكشيدند. آريانا با چهره اي مظلوم ، درحالي كه سرش را محكم در دست گرفته بود ، ساكت و آرام به صحبت هاي آلفرد و جيمي كه در رديف پشتي او نشسته بودند گوش ميداد.
آلفرد با حالتي تمسخر آميز به جيمي ميگفت: چي داري ميگي؟ پرسي استاد فوق العاده ايه. من واقعا از اون خوشم مياد.
جيمي: جدي؟ تو كه تا ديروز داشتي ميگفتي پرسي ويزلي فقط براي جلب توجه دخترا مياد سر كلاس پيشگويي!
آلفرد كه انگار انتظار چنين چيزي را نداشت با عصبانيت گفت: خب...آره. من اينو گفتم. ولي به هرحال بعضي اوقات پاچه خواري لازمه!
آريانا با شنيدن اين جمله خنده اش گرفت.
ناگهان سكوت باورنكردني بر كلاس حكمفرما شد و قطعا دليل اين سكوت وارد شدن پرسي ويزلي به كلاس بود.
پرسي ويزلي با ابهت خاصي رو به كلاس گفت: سلام بچه ها. امروز ما بايد پيشگويي ضعيف رو با هم كار كنيم.اميدوارم آماده باشيد و البته بايد هم باشيد. با توضيحاتي كه من جلسه ي پيش به شما دادم بايد براي اين نوع پيشگويي كاملا آماده باشيد. خب. شروع كنيد.
همه گوي هايشان را درآوردند. دوباره سرش تير كشيد و آريانا مجبور شد يك لحظه سرش را با دست بگيرد ولي فايده اي نداشت. سر دردش كاهش پيدا نميكرد.آريانا با خود فكر كرد كه بهتر است او هم مثل بقيه روي گويش تمركز كند. اما سردرد به او اجازه نميداد كه به راحتي تمركز كند.
پرسي ويزلي ، درحالي كه سعي ميكرد تمركز بچه ها را به هم نزند مشغول درآوردن كتابهايش از كيفش شد.
آريانا با خود گفت: فقط تمركز كن. روي گوي تمركز كن. وبعد خودش هم مثل بقيه ي بچه ها ، روي گويش خم شد. سرش دوباره تير كشيد. چيزهاي مبهمي درون گوي ميديد. بعد دوباره سرش درد گرفت.
پرسي ويزلي قدم زنان به طرف راجر رفت و گفت: خب؟ چي توي گوي ديدي؟
راجر كمي فكر كرد و بعد رو به پرسي گفت: ام...من خودم رو ديدم كه داشتم دستشوئي دخترا رو تميز ميكردم.
كلاس از شدت خنده منفجر شد.
پرسي ويزلي درحالي كه سعي ميكرد خنده اش را از بچه ها پنهان كند گفت: خوبه! فكر ميكني چرا چنين چيزي رو توي گوي ديدي؟
راجر شانه اش را بالا انداخت.
يكي از بچه هاي شرور با صداي بلند گفت: راجر؟ از تو بعيده!
پرسي ويزلي با صداي بلند گفت: ساكت! بسه ديگه. ممنون راجر.
بعد پرسي ويزلي به طرف آريانا آمد.
آريانا سرش گيج رفت ، اما توانست بلند شود و پشت ميزش بايستد.
پرسي ويزلي رو به آريانا گفت: تو چه چيزي توي گويت ديدي؟
آريانا كه به سختي ميتوانست تعادلش را حفظ كند گفت: من ...راستش من...نتوانستم چيزي توي گوي ببينم.
پرسي با تعجب گفت: چرا؟
آريانا با آرامي گفت:من توي اين مدت داشتم سعي خودم رو ميكردم. ولي سرم گيج ميرفت. اصلا حالم خوب نبود.
پرسي سرش را نااميدانه تكان داد و گفت: دوباره سعي كن.
با ناراحتي گفت: اما...پرفسور!
پرسي با جديت گفت: يك بار ديگه سعي كن. مطمئنم اگه حواست رو جمع كني و به سردردت فكر نكني موفق ميشي.
آريانا در حالي كه آرزو ميكرد اي كاش هيچ وقت كلاس اين قدر ساكت نبود ، به آرامي روي گوي تمركز كرد. خيلي آرام. و ناگهان پرسي ويزلي را ديد كه درون يك گودال تاريك افتاده بود. بله...خود پرسي ويزلي بود.
آريانا سرش را تكان داد و رو به پرفسور ويزلي گفت: من شما رو درون گويم ديدم.
چند نفر خنديدند. پرسي گفت: جدا؟ خب؟
آريانا به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت: شما رو ديدم كه توي گودال تاريكي افتاده بوديد. خودتون بوديد.
پرسي به فكر فرو رفت و خواست چيزي بگويد كه زنگ به صدا درآمد و آريانا به سرعت از كلاس خارج شد.



دلایلی که پیشگویی ضعیف یا اشتباه میشه

من فكر ميكنم يكي از همين دلايل ، همون چيزي باشه كه من توي تكليف اولم بهش اشاره كردم. يعني وقتي يك نفر آمادگي لازم رو براي پيشگوئي نداشته باشه ، مثل سردرد ، اون موقع است كه نميتونه پيشگوئي درستي بكنه. البته مگر اين كه تمركز داشته باشه.
چون پيشگويي درسيه كه خيلي به تمركز نياز داره ، پس بايد روي اين درس تمركز و دقت زيادي كرد.
يكي ديگر ازاين دلايل ، اينه كه خودش نخواد پيشگوئي كنه و به اجبار مجبور به اين كار باشه.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۵۰ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
تکلیف اول:

در گوشه ای از سالن مطالعه کتابخانه هاگوارتز، هرمیون در حالی که انبوه کتابها در اطراف میزش انباشته شده بود دستهایش را طبق فرمول کتاب قطوری که در سمت راستش بود روی گوی بلورین حرکت می داد .
در نظر داشت تا نمره این ترم معجون سازی خود را پیشگویی کند. این دفعه بیستمی بود که این عمل را انجام می داد ولی هر دفعه به جای دیدن نمره اش صحنه ای را می دید که در آن در حال گفتگوی تندی با پروفسوراسنیپ است .
برای لحظه کوتاهی به شدت عصبانی شد، تا جایی که می خواست گوی پیشگویی را به شدت به زمین بکوبد ولی نظرش تغییر یافت و نفس عمیقی کشید و شروع کرد به یافتن کتابی دیگر. از میان کتابها کتابی را باعنوان :

«چگونه به درستی پیشگویی کنیم»

{نکات کلیدی}

اثر: پرسی ویزلی


را انتخاب کرد. باعجله ورق زد و فصل اول کتاب را یافت .
ابتدا باید تسلط کافی را برای در دست گرفتن گوی کسب می کرد و افکارش را از هر گونه فکر بی مورد پاک کرده و فقط به موضوع مورد نظرتمرکز کرده و زاویه نگاهش را نیز باید دقیقا تنظیم می کرد.
هرمیون با خواندن ای موارد ابتدا تعجب کرد چون نسبت به کتابهای قبلی که خوانده بود ،نکات خیلی ساده ای نوشته شده بود و نیاز به انجام کار خاصی نبود .هرمیون تمامی موارد را بادقت بسیار انجام داد و به گوی پیشگویی خیره شد .
تصاویری که ابتدا تار بودند رفته رفته شفاف تر شدند و مه رقیقی اطراف تصویر را فرا گرفته بود . او خود را می دید که در کلبه هاگرید به همراه هری و رون نشسته بود و با حالتی که گریه می کرد برگه ای را به هاگرید نشان می داد که در آن نوشته شده بود :

نمره معجون سازی = E

هرمیون به شدت افکارش بهم ریخت و از روی خشم دستانش را بر روی صفحه کتاب کوبید، در همان لحظه چشمش به پاورقی صفحه کتاب افتاد که با خط ریزی نوشته شده بود :

*عنوان:پیشگویی اختصاصی جادوگران ( دسته بندی : ساده و غیر منطقی)

تکلیف دوم :

ــ پروفسور مکگوناگال در کتاب زندانی آزکابان پیشگویی را از موارد بدون اساس و کم اهمیت جادوگری می پندارد، و می گوید که افراد معدودی واقعا به این علم دست یافته اند و این به این معناست که پیشگویی اولا اساس منطقی ندارد وبر پایه حدس و گمان است .ثانیا پیشگویی واقعی فقط کارافراد خاصی می باشد که این استعداد را تحت شرایط خاصی بدست آورده اند و این می تواند یکی از نقاط ضعف پیشگویی یک فرد باشد .
_ سایر دلایل تکراری مانند : عدم تمرکز حواس، خستگی، قرار نگرفتن در شرایط مناسب....نیز هستند.
_ عدم تسلط دقیق دستها و چشم ها نکته بسیار مهمی است.
ــ و از همه مهم تر استفاده از روش های نادرست و سطحی پیشگویی مانند:

پیشگویی اختصاصی جادوگران!


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱:۳۳:۵۸

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

مدام در اتاق راه میرف 4 ،5 یا شایدم این ششمین بار بود که تمام اتاق رو
جستوجو می کرد ولی چیزی برای آرامش دادن به خودم پیدا نکرده بود. فکر این که مادرش متوجه شود که گلدان درون خانه - همانی که در هنگام بازگشت از ماه عسل از چین خریده بودند - شکسته است باعث وحشتش میشد . ناگهان چشمش به گوی خاگ گرفته ای در گوشه ی کمد افتاد ،اولین چیزی که به ذهنش رسید اولین کلاس پیشگویی اش با پروفسور پرسی بود ، کلاسی خشک که هرگز در آن موفق نبود ، با تردید گوی را برداشت و با دستمالی که انگار از خود گوی کهنه تر بود سعی کرد سطح آن را پاک کند ، با دقت به سطح کدر گوی نگاه کرد به یاد حرف های پروفسر افتاد که همیشه به نظرش چرت وپرت می آمد ، ولی این بار سعی کرد! تصاویر نامفهومی درون گوی میدید " چهره ی زشت و بیریخت زن همسایه که در حال صحبت با مادرش بود و بر خلاف همیشه داشت می خندید و از او تعریف می کرد ، اتفاقی که از محالات بود " هنوز چشمش روی سطح کدر گوی بود , و داشت شیرینی صحنه ای را که دیده بود مزمزه میکر د و برداشت های مختلفی را که به ذهنش می رسید بررسی می کرد و با این تفکر که یکی از خوش شانس ترین جادوگران دنیاست به فکر ادامه دادن کلاس های پیشگویی افتاده بود که ناگهان در باز شد . مادرش بی درنگ به سمتش آمد و گوشش - که به دلیل خرابکاری ها ی زیاد مثل یه جوراب کش می اومد - را گرفت در حالیکه با دست دیگرش تیکه ی شکسته ی کوچکی از گلدان محبوب خود را به او نشان می داد .

دلایلی که پیشگویی ضعیف یا اشتباه میشه

دلیل اصلی این که پیشگویی ها نادرست در می ایند اینه که افراد دوست داند اون چیزی که خوبه و دوست دارند براشون اتفاق بیافته که این خودش باعث نوعی تلقین میشه وذهن انسان رو درگیر میکنه و واقعیت رو می پوشونه !
البته دلایل دیگه ای هم داره مثل بد برداشت کردن ، مثلا فرد از چیزی که میبینه برداشت درستی نمیکنه و پیشگویی اشتباه میشه


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۳:۱۷:۳۷
ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۳:۳۱:۳۸
ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۳:۳۹:۳۹

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۳۶ جمعه ۱ خرداد ۱۳۸۸
از یه جای خوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )

سدریک از حرف های پروفسور گیج شده بود. این کار به نظرش کاری بی فایده بود ولی به هرحال باید آن را انجام می داد. در حالی که به سمت تالار هافل می رفت، حرف های پروفسور را برای خود باز گو می کرد. خيلي زود به تالار رسيد.
روی یکی از مبل های راحتی تالار نشست و گوی را روی میز، دقيقا رو به رویش گذاشت. خواست کار را شروع کند اما سر وصدا به حدي بود كه تمركز او را به هم ميزد.
وارد كتابخانه شد و مثل هميشه به دنبال جاي خلوتي گشت. ميزي خالي پيدا كرد و پشت آن نشست. بر روي ميز كتاب كهنه و قديمي اي به چشم ميخورد. روي كتاب نوشته شده بود "بينش در گوري" !
با خود گفت، باید به کارش بیاید؛ پس آن را برداشت و روی همان میز نشست. گوی را روی میز گذاشت و به فهرست کتاب نگاهی انداخت. ابتدا فصل مقدمات لازم برای کار با گوی را خواند. همانطور كه کتاب را می خواند در ورقه ی پوستی چیز های می نوشت. پس از پایان کار شروع به خوانن کاغذ پوستی کرد.
بعد از این که نوشته را خواند لوازمش را برداشت و به چند میز انتهایی رفت و دوباره کتاب را باز کرد وفصل استفاده از گوي را خواند. پس از پایان آن فصل کتاب را محکم بست و در فکر فرو رفت که به چه چیزی فکر کند.
پس از چند دقیقه گوی را به دست گرفت و با خود گفت: الان باید ذهنم را خالی کنم و ساکت شد. با خود گفت الان ذهن من کاملا خالیه. گوی را محکم تر گرفت، طوریکه دستش عرق می کرد. به گوی خیره شد و کمی سر خود را تکان داد تا چشمانش صاف در بالای گوی قرار گیرد:
- اره من الان سر میز صبحانه هستم و فکر کنم که اینا جغد هستند آره اینا جغدن. واسمون اینگار هدیه میارن اوه بله دارن یه چیزی آوردن ...
صبح روز بعد

سدریک خوشحال و خندان وارد سرسرای بزرگ می شود، در حاليكه در دل به پيشگويي روز قبل ايمان داشت . سر میز می نشیند و صبحانه اش را می خورد . سوزان که تا به حال سدریک را به این خوش حالي ندیده بود از او می پرسد: چی شده این قدر شنگولی؟
سدریك: دیشب تو گوی دیدم به من یه هدیه می دن .
سوزان میگه: به همین خیال باش.
وشروع به خوردن صبحانه کرد. دو دقیقه بعد همان طور که سدریک انتظار داشت جغد ها میایند اما هیچ کدام چیزی برایش نمی اندازند. وقتی همی جغد ها می روند سوزان میگه: دیدی راس میگم.
سدريك نااميدانه ضربه اي به بشقابش زد و بلند گفت: لعنت!

2.چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد؟ توضیخ دهید!

1-تمرکز نداشتن فرد.
2-نداشتن قدرت کافی برای پیش گویی.
3-بی توجهی فرد.
4-نداشتن علم کافی.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۱:۲۹:۱۰
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۱:۳۴:۱۹
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۲:۵۵:۵۷


كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

پرنل فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۹ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۵:۰۱ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳
از نا کجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 171
آفلاین
1.رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

كلاس خيلي شلوغ بود.سر و صدا اعصاب خيلي ها رو خورد كرده بود.به خصوص كسي كه تكليفشو انجام نداده بود و با عصبانيت به كاغذ پوستي كه جلوش گذاشته بود نگاه ميكرد.

پرنل با حالتي عصبي داد زد:اي بابا ،ساكت شين ديگه.
يكي از بچه هاي كلاس با تمسخر گفت:
- مگه داري مسئله فيزيك حل ميكني كه تو شلوغي نميتوني انجامش بدي؟
- سخت تر از اون،دارم پيشگويي ميكنم.
- پيشگويي؟براي چي؟
- واسه تكليفم ديگه.مگه يادت نيست كه جلسه پيش پرسي چي گفت؟اگه كسي تكليفشو انجام نده...
- مگه تو انجام ندادي؟تو اين يه هفته چي كار ميكردي؟
- چشام كور شد از بس به اين گوي مسخره نگاه كردم.هيچي توش نميبينم.من كه ميگم سر كاريه.
- سعيتو بكن.حتما ميبيني.فقط شانس اوردي امروز پروفسور ويزلي دير كرده.

پرنل تمام سعي خودشو كرد.اما هم چنان گوي سفيد بود و هيچي توش ديده نميشد.ديگه نميدونست بايد چي كار كنه.تمام حرفاي پرسي رو تو ذهنش مرور كرد.به ياد اون قسمت از حرفاش كه ميگفت بايد تمام حواسش رو روي گوي و پيشگويي متمركز كنه و به هيچ چيز ديگه فكر نكنه افتاد.تمام تلاششو كرد.ديگه به هيچ چيزي جز پيشگويي فكر نميكرد.احساس ميكرد كه ذهنش كاملا خالي شده.هيچ صدايي رو نميشنيد.
مدام با چشماش اطراف گوي رو نگاه ميكرد ودنبال يه چيز غير منتظره مي گشت.
يكدفه يه اتفاق عجيب افتاد.پرنل با ناباوري به چيزي كه جلوي روش توي گوي پيشگويي تكون ميخورد نگاه ميكرد.دقيق نميدونست چيه.اما مطمئن بود جسم يك آدمه.يه آدم روي زمين افتاده بود و به سختي نفس ميكشيد.به كمك نياز داشت...

بچه ها با تعجب با هم ديگه حرف ميزدند.معلوم نبود كه چه اتفاقي براي استادشون افتاده كه انقدر تاخير كرده.در اين ميان پرنل به پيشگويي كه چند دقيقه قبل انجام داده بود فكر ميكرد.
- من فكر كنم كه...پرسي به كمك نياز داره...
بچه ها با تعجب به پرنل خيره شدند.
- چي؟
- حالت خوبه؟
- تنهايي فكر كردي يا كسي...
پرنل با ناراحتي گفت:
- جدي ميگم.من توي پيشگويي ديدم كه يك نفر روي زمين افتاده و حالش خيلي بده.
- يعني پرسي بود؟
- نميدونم.آخه من پيشگويي ضعيف كردم.صورتش رو هم درست نديدم.اما فكر ميكنم خودش بود.

بچه ها با عجله براي نجات قهرمانانه استادشون به سمت در كلاس هجوم اوردند.پرنل كه جلوي جمعيت بود در رو باز كرد.اما با ديدن چهره استاد درس پيشگوييشون كه پشت در واستاده بود ،از تعجب خشكش زد.
- بچه ها واقعا بايد ببخشيد كه من امروز انقدر...
پرسي كه انگار تازه متوجه انبوه جمعيت بچه ها جلوي در كلاس شده بود ،گفت:
- شما ها كجا تشريف ميبردين؟
- ما داشتيم ميومديم شما رو نجات بديم.
- منو؟چرا فكر كردين كه من ممكنه به كمك نياز داشته باشم؟
- آخه پرنل توي پيشگوييش ديده بود كه...

پرنل كه از خجالت سرخ شده بود با صداي آهسته زير لب گفت:
- خوب آخه پيشگويي ضعيف كرده بودم.وگرنه...

2.چرا بعضي از پيشگويي ها خراب يا نادرست از آب در مي آيد؟
1.نداشتن تمركز فكري و آرامش رواني(مشغله هاي ذهني استرس و اضطراب و....)
2.نداشتن دقت كافي(حواس پرتي و فراموشي و...)
3.اعتقاد نداشتن به علم پيشگويي
4.خرافاتي بودن و يا اعتقاد بيش از حد به اين علم(دانش پيشگويي يك علم حقيقي و اثبات شده نيست.از همين رو كساني كه بيش از اندازه آن را باور دارند و در جزئي ترين امور هم به اين دانش متوسل ميشوند از شانس كمي براي انجام يك پيشگويي درست برخوردارند)
5.عجله داشتن و عجله كردن(كه خود باعث صلب دقت و تمركز شخص ميشود.)
6.اجبار(پيشگويي را نمي توان با اجبار و تحميل ديگري انجام داد.پيشگويي بايد با اختيار كامل خود شخص صورت بگيرد.)
7. فشاربيش از حد(وجود فشار خود از عواملي است كه دقت را از بين برده و باعث پيشگويي هاي نادرست و دور از حقيقت ميشود.مانند فشار در زمان امتحان پيشگويي)
8.نداشتن اعتماد به نفس(كساني كه خود را باور ندارند و مدام به اين فكر هستند كه در اين درس موفق نخواهند شد در مواردي دچار اشتباه مي شوند.)
9.نبود استعداد(استعداد شخص پيشگو تا حد زيادي به پيشگويي كمك مي كند)


ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۰:۴۴:۰۰
ویرایش شده توسط پرنل فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۲:۴۲:۰۱

گفتمش دل ميخري؟پرسيد چند؟
گفتمش دل مال تو تنها بخ�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

پرسیوال دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۸
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !


پرسیوال بالاخره نتیجه ی قلدر بازی جلوی سیریوس بلک را دید.او پرسیوال را به یک دوئل حیصیتی دعوت کرده بود؛و اگر پرسیوال دوئل را رد میکرد آبرویش میرفت.


باید خودش را آماده میکرد اما اضطراب شدید نمی گذاشت این کار را بکند. او باید اول نتیجه ی دوئل را می دانست تا دلش آرام بگیرد.او به یک پیشگویی سریع نیاز داشت.


به سرعت به طرف گوی بلورینش رفت،آن را در دستانش فشرد،چشمانش را بست؛ خواست مغزش را خالی کند ولی نتوانست، بارها و بارها سعی کرد ولی بی فایده بود...


به ساعت نگاهی انداخت...دیگر چیزی نمانده بود.


یادش آمد که پروفسور ویزلی در کلاس گفت که باید مانند کسی باشید که در حال غرق شدن در دریاست،آن کس به چیزی جز نفس کشیدن فکر نمی کند.
پرسیوال هم مدام این جمله را در ذهنش تکرار کرد:یا دوئل می کنی یا سوژه ی یکساله ی یه ملت میشی،یا دوئل میکنی یا...


آنقدر تکرار کرد که احساس کرد مغزش خالی شده.با دستش گوی را لمس کرد؛خودش را دید که با یک افسون بیهوشی سیریوس را از پا در آورده و جمعیت او را تشویق می کنند .خوشحال و سرمست حرکت کرد.



وقتی رو در روی سیریوس قرار گرفت در دل به او پوزخند زد ولی کاش نمی زد،چون با اولین افسون سیریوس پرسیوال روی زمین ولو شد...

--------------------------------
چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید !


احساسات در پیشگویی خیلی مهم هستش.وقتی کسی ترسیده یا مضطربه یا هیجان زدست نمی تونه پیشگویی درست و درمونی بکنه.


پیشگویی کسی که به طور کامل افسار مغزشو در دست نداره نمی تونه درست از آب دربیاد.


مورد دیگه اینکه شاید اصلا پیشگو استعداد این کار رو نداره.


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۲:۰۹:۰۲
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۲:۱۲:۳۰
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۲:۱۶:۱۰
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۲۲:۱۹:۴۵

اینجا جهان آرام است

من پرسیوال دامبلدور،سوگند یاد می


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )
سکوت در اتاق تاریک و نمور حکم می راند . هیچ کدام از ساکنین اتاق حرف نمیزدند ؛ بلکه همه ی آن ها به جوانی ، با موهای سیاه آشفته و قد بلند که بسیار خوش ظاهر بود ، که روبروی گویی سفید رنگ نشسته بود خیره شده بودند. جوان تمام سعیش را می کرد تا چیزی را که آن ها از او می خواهند در گوی ببیند ، اما او در پیشگویی هیچ استعدادی نداشت و در هاگوارتز هم برای تکلیف پیشگویی فقط مزخرفاتی را سرهم می کرد که از شانس خوش هر بار هم مورد پذیرش استاد قرار می گرفت.
مرد خشنی که از همه به او نزدیک تر بود گفت :
- آهای بلک ، هنوز چیزی تو اون کوفتی ندیدی ؟

ابروهای آلفرد بلک لحظه ای در هم رفت ؛ زیرا فکر می کرد در همان لحظه چیزی در گوی دیده . با تنفر نگاهی به ساحر انداخت و گفت :
- به لطف شما ! نمی تونم تو این جا پیشگویی کنم .

ساحره ای ، مو بور که اگر سیاهی از او دست می کشید می توانست زن زیبایی باشد ، که در کنار در اتاق ایستاده بود اتاق را ار جلوی دیدگانش گذراند و گفت :
- همینه که هست . اگه می تونی که انجام بده ، اگر نمی تونی هم کارت رو می سازیم .
سپس نگاهی به ساحر خشن کرد و ادامه داد :
- اصلا نمی تونم بفهمم ؛ چرا این رو که ما بعنوان شاگرد ممتاز درس پیشگویی اوردیم ، هیچ چیزی توی این گوی نمی بینه ؟

آلفرد بلک باید پیشگویی می کرد ، که فردا در هنگام نیمه شب آلبوس دامبلدور کجاست ؟ ، چون قرار است فردا شب مرگخواران به هاگوارتز حمله کنند و می خواهند بدانند که دامبلدور در مدرسه است یا نه ؟

ذهنش را از هر چیزی خالی کرد ، دو دستش را محکم به گوی فشرد . احساس می کرد عرق دستانش گوی را خیس کرده . آلبوس دامبلدور را به ذهنش کشاند . چیز هایی داشتند در گوی شکل می گرفتند و ابر های سفید کم کم کنار رفتند . دامبلدور به همراه دو پسر جوان ، که از لهجهیشان معلوم بود متعلق به انگلستان نیستند و در دو طرف او ایستاده بودند ، داشتند وارد ساختمان بلندی می شدند که به زبانی غیر انگلیسی روی سر در آن چند عبارت نوشته بودند . آلفرد با آنکه آن زبان را نمی شناخت اما فکر می کرد که روی سر در نوشته هتل .

آلفرد : من واقعا یه چیزی دیدم . پیشگویی کردم . دامبلدور فردا اون جا نیست ؛ اون تو یه کشور خارجیه . حالا منو آزاد می کنین ؟
ساحر : نه ! تو باید این جا بمونی تا بعد از فردا شب که ببینیم راست گفتی یا نه ؟

پس فردای آن روز - اتاق مدیریت هاگوارتز

آلبوس دامبلدور با لبخندی صمیمانه پشت میزش نشست و گفت :
- خیلی ممنون آلفرد ، برای اینکه بهشون یه پیشگوی دروغی گفتی !
- قربان من باید تشکر کنم که جونم رو نجات دادین و اومدین من رو از اون جا بردین . در ضمن من به اونا دروغ نگفتم ، هر چی دیدم گفتم !
- خب مگه چی دیدی ؟
بعد از این که آلفرد تمام ماجرا را برای او تعریف کرد . دامبلدور شروع به صحبت کرد :
- چون پیشگویی تو یه پیشگویی ضعیف بوده این طور شده . من کلاس خصوصی داشتم ولی نه توی یک کشور خارجی بلکه توی هاگوارتز .

2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )

دلایلی که موجب می شود پیشگویی یک جادوگر عاقل و بالغ درست از آب در نیاید متعدد است ؛ اما از آن جایی که استاد محترم جوابی صریح خواستار شدند . چند مورد از این دلایل را ذکر می کنم :

1. اگر شخصی تا بعد از یک هفته ، بعد از داشتن کلاس خصوصی پیشگویی ضعیف بکند ؛ پیشگویی او از این گونه است .( تذکر : اگر کلاس خصوصی مذکور با دامبلدور باشد زمان از یک هفته به یک ماه تغییر می کند )

2 . گاهی پیشگو قصد می کند در مورد نزدیکانش( نزدیکان درجه اول ، درجه دوم و ... ) پیشگویی ضعیف بکند ولی چون عواملی از جمله : «احساسی - عاطفی ، سوتفاهم های پیشین ، طرز تفکر ( در مورد آن شخص ) و ... » روی پیشگویی تاثیر می گذارد موجب می شود پیشگویی ضعیف و نادرست باشد .

3 . دلیل عام و رایج این است که : پیشگو همه ی نیرویش را به کار نمی گیرد یا کاملا تمرکز نمی کند .

4 . گاهی که زور بالای سر پیشگو باشد و او اجباری به پیشگویی بپردازد ، پیشگویی او ضعیف از آب در می آید .


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۰:۲۵:۳۲


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷

فابيان  پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
. رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )
صدای مرموز پروفسور تریلانی بگوش رسید"سلام عزیزان من"بسیاری از دانش اموزان در جواب به او سلام کردند.فابیان یکی از انان بود.فابیان عزمش را جزم کرده بود که در این درس نیز مانند دروس دیگر نمره ی خوبی بگیرد و برای اینکار کتاب را زیر و رو کرده بود.
پرو فسور گفت:به گوی بلورین نگاه کنید .و سعی کنید پیشگویی کنید که چه کاری در یک روز افتابی خواهید کرد.
فابیان باور نمی کرد که موضوع اینقدر سخت باشد اما با این حال سعی میکرد.به چهره ی بعضی از همکلاسی هایش نگاه کرد که قرمز شده بودند.در لحظه ای شکوهمند منظره ی ساحلی را دید
که مردی بزرگ سال در کنار دریا راه می رفت.مرد با استفاده از چوبدستی عدد7 را روی هوا کشید.و سپس منظره ناپدید شد.
فابیان از فرط شادی قهقهه زد و از پروفسور تریلانی کمک گرفت و با استفاده از کتاب پیشگویی دریافت که هفت عدد قویترین جادوگری بوده است و امکان داشت جادوگر بزرگی خواهد شد.(با توجه به پیشگویی)
فابیان تا چند روز در این فکر بود ولی مشخص شد...


10 سال بعد...:
فابیان وزیر سحر و جادوشد و این نشانگر درست بودن پیشگویی آنروزش بود.



تکلیف دوم: چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از اب در می اید؟
1.ضعیف بودن در دریافت هاله های اطراف
2.استفاده از این هنر برای کسب پول
3.فرو خوردن استعداد به خاطر شرایط محیطی


ویرایش شده توسط فابيان پريوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۱۸:۴۸:۵۴
ویرایش شده توسط فابيان پريوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱ ۱۸:۴۹:۱۵

عشق واقعي تنهايي را به يگانگي مبدل مي سازد . اگر ديگري را دوست ميداري ، اگر مي خواهي ياريش كني ، كمك كن تا يگانه شود . نه نبايد او را اشباع كني .Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.