هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

سلسیتنا واربک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۵۸ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از تالار با شکوه اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
تکلیف اول :
دختر نوجوان با چشمان براق مشکی در میان دریاچه ی نقره ای که چهره ی ماه را در بر داشت قدم می زد.نمی توانست در مورد آن موضوع با هیچ کس حرف بزند...نمی دانست که این واقعیت دارد یا فقط یک خیال بوده است.او قدرت پیشگویی داشت! این برایش غیر قابل هضم بود.احساس می کرد دنیا بدور سرش می چرخد.برگ های خشک و شکننده ی افراهای پشت پنجره خش خش می کردند.شعله ی سرخ غروب ،اسمان نقره ای را ترک کرده بود و ماه کامل با شکوه و جلال بر فراز دره ی پایین کلبه بالا می امد.شب دل نشینی بود.اکر یک بار دیگر ...فقط یک بار دیگر آن رویا را می دید مطمئن می شد که دیوانه نشده است..انوقت شاید می توانست در مورد رویایش با کسی سخن بگوید .جاده مرداب را دور می زد و پس از بالا رفتن از تپه جنگلی به محل زندگیش می رسید .نور ماه از میان درخت ها می گذشت و به زمین می تابید ..ولی جاده ،باریک و نیمه تاریک بود.درخت ها ان را محاصره کرده بودند،درخت هایی که با فرود امدن تاریکی ،ظاهر دوستانه ی خود را از دست می دهند .شاخ و برگشان را جمع می کنند.زمزمه های نهانی سر می دهند و اگر می توانستند دستی به سویش دراز می کنند و حسی نا خوشایند و خصمانه را با لمس کردن پوستش به او القا می کنند.میان درخت ها حرکت می کرد.ناخواسته به سایر نیروهای فرازمینی پیشگو نزدیک شد تا در مقابل نیروهای ناشناخته ی اطراف سپری جسمی و روحی تشکیل دهد.سرش گیج رفت و نزدیک درخت بلند افرا سقوط کرد.بدنش تکان می خورد و سرش گیج می رفت اخساس می کرد که دنیا در گردش است :
شب تاریکی بود یک پاتیل بزرگ در میان جنگل تاریک قرار داشت و مردی کوتاه قد با دندان های موشی در برابر پاتیل ایستاده بود ..یک بقچه در کنار درخت بلند کاج قرار داشت .صدایی از درون بقچه گفت :اوه دم باریک بهتر نیست که با خونسردی بیشتری این کار را انجام دهی؟
مردی که اورا مخاطب قرار داده بودند گفت :سرورم..مدت زیادی نمونده..پسره تا چند دقیقه دیگه می رسه

چند ثانیه دخترک ثابت ماند اما بعد دوباره لرزید و چشمانش به دنیایی دیگر هادی شد
:مردی که دم باریک خطاب شده بود دستش را قطع کرده بود و در کناری گذاشته بود و به طرف پسری می رفت که بی حال روی لجن ها افتاده بود...خون پسرک را گرفت و با خوشحالی به طرف پاتیل رفت :یک قطره از خون دشمن ....عضوی از خادم و...و....

دوباره چشمان جنی به دنیای واقعی بازگشت و به ماه درخشان خیره شد..دقایقی نگذشت که بدن نحیقش لرزید و بار دیگر چشمانش صحنه ای را دید :لرد ولدمورت ،ارباب تاریکی باز گشته بود.
بی اختیار می گریست.تمام عضلات بدنش درد می کرد.پس او یک پیشگو بود همان طور که مادرش قدرت اندکی از پیشگویی داشت.یاد صبح افتاد .وقتی که مرگ پسر همسایه در قطار را پیشگویی کرده بود و خبر داده بودند که پسرگ بینوا از دنیا رفته است..شکمش پیچ می خورد، اگر این پیشگویی درست باشد ،اگر لرد سیاه بازگشته باشد.....


فلش بک
شب هنگام بود .برج بلند سر به فلک کشیده در امتداد ساختمان سرخرنگی که به ان وزارت خانه می گفتند در تاریکی فرو رفته بود.ساختمانی که اسمش وحشت بر دل ساکنین دنیای جادوگری می انداخت.در دیواره های سرد زندان مخوف آزکابان ،جادوگران و ساحره هایی که زندگی خود را در تاریکی گزرانده بودند از درد شکنجه های پی در پی فریاد می کشیدند .و گاهی اوقات صدای شیون و گریه ی زندانی هایی که در یک سلول مشترک بودند دیواره های مرطوب ازکابان را به لرزه در می اورد.

اما زندگی در آزکابان ،برای همه ی زندانی های اشفته ی ان یکسان نبود.در برخی سلول ها عده ی زیادی از تاریک زی های دنیای جادوگری به زندگی نکبت بار خود ادامه می دادند و بعد از تمام کردن هرکدام از انها صدای شیون و گریه ی سایر زندانیان دیواره ها و لوله های اب زندان را می لرزاند

در امتداد راهروی چهارم ،که تاریک ترین و سرد ترین راهروی ازکابان بود ،زندان هایی شبیه به قفس وجود داشت .
در میانی ترین قفس دختری با موهای بلند مشکی و چشمان زیبا و نافذ تیره رنگ قرار داشت.زنجیر هایی که از میان شکمش را به میله های زندان بسته بود و از بالا دستانش را به میله قفل می کرد و از پایین هم مچ ظریف پاهایش را گرفته بود محکم به دیواره ی قفس قفل شده بود.

دختری با موهای بلند مشکی و چشمانی که از غرور می درخشید.مدت زیادی بود که زنجیر ها بدنش را زخم کرده بود.اما هنوز همان غرور و وقار همیشگی در چهره اش موج می زد و امیدواری تنها برقی بود که در چشمان سیاهش می درخشید. می دانست ارباب تاریکی بزودی می رسد.با هیچ کس در ارتباط نبود. می دانست که تا ابد در ان جا نمی ماند...ارباب تاریکی در راه بود...این را از اعماق دلش احساس می کرد .
پایان فلش بک

می دانست که باید با کسی صحبت کند البوس دامبلدور در میان قلعه هاگوارتز در حال استراحت بود.جنی به آرامی وارد مدرسه شد .ازدحامی برپا بود.هری پاتر پسر برگزیده خونین در میان دانش اموزان ایستاده بود.برنده جام اتش با وحشت طرف البوس دامبلدور می دوید .دامبلدور به ارامی با او سخن گفت .
صدای ضعیف پاتر جوان در گوش جنی طنین انداخت :من اورا دیدم قربان ولدمورت برگشته .
باید باز می گشت.دامبلدور فهمیده بود که او برگشته است پس بودن او هیچ فایده ای نداشت.بار دیگر احساس کرد حرف زدن در مورد قدرت پیشگویی برایش دردناک است.پس به آرامی از جایگاه میهمانان ملاقاتی بلند شد. از قلعه خارج شد و به سوی تاریکی پیش رفت .


قسمت دوم تکلیف اول :

الف : ارتباط بین نیروی درونی پیشگو و نیرو های پیشگوی طبیعت برقرار نشود
ب: پیشگویی بر اساس اگاهی کامل انجام گیرد
چ:نیروی درون پیشگو به امواج دنیا پاسخ مثبت ندهند و دنیا به امواج درونی پاسخ منفی دهند که در این شرایط پیشگویی بسیار ضعیف و در مواردی اصلا انجام نمی شود



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مقش اول

كوچه دياگون پر شده بود از پوسترهاي تبليغاتي با عكس متحرك. مطمئنا هر عابري كه از كنار آن رد مي شد، يك لحظه نگاهش بر روي عكس ثابت مي ماند. نوجواني با يك دست آهني كه نصف صورتش را يك گوي بلورين پوشانده بود. در زير چشمانش خيسي عرق معلوم بود. در زير عكس يك نوشته ظاهر شده بود:

زندگيتان را متحول مي كنيم! چه قدر از آينده خود مي دانيد؟ با ما باشيد تا در برخورد با حوادثي كه پيش رويتان است آگاهنه تر برخورد كنيد.

مكان: مهمانخانه پاتيل درزدار – ساعت 10 شب

و اين افكت ها و تصاوير همان طور رفرش مي شد!

ساعت 10 شب...مهمانخانه پاتيل درزدار

درون مهمانخانه جايي براي نشستن نيست. در واقع تمام ميزها را به گوشه سالن منتقل كرده اند. دوربين از بالا كف مهمانخانه را نشان مي دهد.به غير از دايره كوچكي كه يك صندلي و يك ميز كوچك در وسط آن است، تمامي سالن اشغال شده است. ربع ساعت مي گذرد و كم كم صداي اعتراض مردم بلند مي شود.

-پس كجاست اين جوانك بوقي؟ سركاري نيست؟

-نه دوستان هيچ سركاري نيست!

سرها به طرف در ورودي مي چرخد. جوانك در حالي كه لبخندي بر لب دارد، از ميان جمعيت خود را به دايره مي رساند.

-ناكس!

سالن در تاريكي محض فرو مي رود.مردم نمي دانستند آن فرد در وسط سالن چه مي كند تا اين كه يك گوي درخشان كه نور آبي كم رنگي از خود ساتع مي كرد، در دستان جوانك جاي گرفت و بار ديگر روشني به سالن بخشيد. اما اين روشني با روشني قبل تفاوت داشت.

ملت چيز نديده: ماااااااااااااااا

-تعجب نكنيد دوستان! همتون اين جا حضور پيدا كرديد تا از مسائلي بدونيد كه مي تونه زندگيتونو دگرگون كنه. خوب حالا كي حاضره من براش يك پيشگويي كنم؟

دست مردم با هم بالا رفت. به گونه اي كه به نظر مي رسيد انسان در مركز يك هزار تو قرار دارد.

-شما آقا! بياين جلو!

مردي كه يك رداي كاملا مشكي پوشيده بود، با احتياط جلو آمد و روبروي جوانك نشست. به نظر مي رسيد در اين لحظه گوي پيشگويي، فشار سنگين نگاه هاي مردم را تحمل مي كند و هر لحظه امكان دارد بشكند.

-دوست عزيز! الان كه دارم به اين گوي نگاه مي كنم اتفاقات فوق العاده بدي رو برات مي بينم.

-بازم بگو! بازم بگو!

-حيف كه اين مغز من يه چند گاليوني پول مي خواد تا كار كنه

-جيرينگ!جيرينگ! جيرينگ!( صداي افتادن سكه بر روي ميز)
جوانك با آرامش و متانت خاصي پول ها را جمع مي كند و در درون جيب ردايش مي اندازد.

-اي واي! اتفاق فوق العاده بدي رو دارم برات مي بينم!

-بگو! بازم بگو!

-اي واي كه مغز من دوباره نياز به پول داره! چه مي شه كرد.

-جيرينگ جيرينگ جيرينگ!

-خداي من اتفاقات فوق العاده بدي رو دارم برات مي بينم!حيف كه دوباره صندوق مغزم خالي شد.يه چند گاليوني مرحمت كنيد

-اين جمله هايي كه الان گفتي تماما رفرش نبود؟ پيشگوييتو كن بوقي!

-آها خوب باشه! خداي من! مادرت تا يك ساعت ديگه مي ميره. اگه مي خواي اونو از مرگ حفظ كنم يه خورده پول زور وده

-مادر من دو ساله كه مرده

-چي؟آها فهميدم. تصوير داخلو اشتباه ديدم! زنت تا يك ساعت ديگهآتيش مي گيره.

-من ازدواج نكردم

- اي خدا! برادرت توسط قاچاقچيا ربوده مي شه.

-من كل خانوادمو تو زلزله از دست دادم تو بوقي هم به خاطر كلاهبرداري هايي كه مي كني به درك واصلت مي كنم. آقا بزنيد اين پدرسوخته ليبراليسم رو!

هووووي! ديش!بوف! تق! آه! بوق! دوف! (افكت هاي حمله ملت)

صداي شكسته شدن گوي در ميان اين هياهو به گوش مي رسه و بعد از آن صداي شكسته شدن استخوان! و دوساعت بعد تنها چيزي كه از اين جوانك كلاهبردار باقي مي مونه چند قطره خونه به همراه چند تيكه آهن پاره!

==================================
تكليف دوم

1-يكي از دلايلش شايد در همين رول بالا هم ديده باشيد، استعداد ذاتي هست. شخصي كلاهبردار اين رول، هيچ استعداد ذاتي نداشت.بلكه صرفا براي كلاهبرداري دست به چنين كاري زده بود. روح آدم بايد به گونه اي باشه كه تشعشعات و امواج ماوراطبيعي رو دريافت كنه و به وسيله اون يك پيشگويي نسبتا قابل قبول ارائه بده.
2-جنس شيشه گوي و گازي كه درون اون هست خيلي مهمه. معمولا براي شروع پيشگويي جنس شيشه رو نازك مي كنن. گاز درون اون هم معمولا نيتروژن هست. البته هميشه لازم نيست اين گاز باشه و كار آدم با گازهاي هيدروژن، متان و گازهايي كه در موارد خاص از آدم نشت مي كنه راه ميفته
3-شايد بشه گفت مهمترين عامل در يك پيشگويي حواس آدمه. ذهن آدم تنها و تنها بايد روي گوي متمركز باشه و افكار آدم نبايد روي اين باشه كه نمي دونم چرا زنم قهر كرده، چرا دامبل كلاس خصوصي راهم نداده و ...


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۸:۱۳:۴۰

[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
تکلیف اول
سیموس تنها در اتاق نشسته بود و به بازی کوییدیچ امشب فکر میکرد که در برابر ایتالیا و اسپانیا بود.

در همین حین به فکرش رسید که بد نیست تکلیف پیشگویی که پروفسور ویزلی برای آنها تعیین کرده بود را انجام دهد.

بنابراین گوی بلورین را آورد،فکرش از هرگونه مساله ای خالی و روی دامبلدور بیناموس متمرکز کرد.

در گوی همه چیز تار و تیره بود.اما ناگهان دامبلدور را دید که در نزدیکی آلفرد بلک است و با نگاهی نه به چشم برادری() او را زیر نظر داشت.

10 دقیقه بعد
سیموس درب خانه ی خود را بست و سریع به سمت خانه آلفرد بلک روانه شد.

در آنجا موضوع را با آلفرد در میان گذاشت.رنگ چهره ی آلفرد تغییر کرد.

با اضطراب گفت:حالا چیزی داره؟

_چی چیزی داره؟

_همون چیزه دیگه

_آره،داره خوبشم داره...

_حالا چی کار کنم؟

_هیچی،باید فرار کنی.

_آخه کجا برم.

_بیا خونه ی من

بنابراین سیموس به همراه آلفرد به خانه ی خود بازگشت.


2 ساعت بعد
یک سپر مدافع به شکل ققنوسی بیناموس() جلوی سیموس و آلفرد که بسیار آرام در کنارهم نشسته بودند ظاهر شد.
ناگهان صدای دامبلدور با ناراحتی برخاست:
سیموس جان،آلفرد رو ندیدی؟!یه کار مهم باهاش داشتم؟!

تکلیف دوم
1-عدم تمرکز

2-بی اعتقاد بودن به پیشگویی

3-عجله کردن در پیشگویی

4-دچار هیجانات بودن(مثل شادی و یا ناراحتی و یا اضطراب)

5-داخل کردن عقاید خودمون تو اون چیزی که پیشگویی میکنیم.

6-بی استعدادی

7-بی تجربگی و...


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳ ۱۸:۱۲:۵۵

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
1.

آلبوس با تنی لرزان در اتاقش رو باز کرد.هیچکس در آن نبود ولی هنوز صدای نفس های کسی گوشش رو آزار میداد.با تمرکز به صدا گوش کرد و سعی نمود تا به آن نزدیک شود.پرده های آبی رنگی که از پرسی کادو گرفته بود به دلیل باز بودن پنجره تکون میخورد.میز همیشه شلوغش هم هیچ تغییری نکرده بود.حتی اشیای قیمتیش هم سالم سر جایشان بودند.حالا میدونست حداقل با دزد رو به رو نیست.

چندین بار این کار رو امتحان کرد ولی به هر جهتی که میرفت صدای نفس ها آهسته تر میشد.انگار اون صدا داشت باهاش بازی میکرد.خسته و خشمگین بر روی صندلیش افتاد و چشمانش رو بست تا کمی استراحت کند.اگرچه به خاطر ترس از موجودی که در اتاقش بود،چوب دستی در دستانش قرار داشت با این حال احساس میکرد که دارنده صدای نفس های سنگین با او کاری ندارد و میتواند با بی خیالی استراحت کند.

-عـــــــطسه!

دامبلدور از خوابش پرید.با سرعت چوب دستیش رو بالا گرفت و با دست دیگرش ریشش رو خواراند !
صدای عطسه که شنیده بود بسی لطیف بود.پس با کنجکاوی بیشتری به دنبال منبع صدا گشت.این بار راحتتر به منبع صدا رسید.صدای های نفس بلند تر میشد تا بالاخره دامبلدور به کمدش رسید.به کمد قهوه ای رنگ!

در رو باز کرد و پسری به شدت سیفید،جیگر و زیبا رو در کمد یافت.با خوشحالی به آغوش پسرک شیرجه زد و او هم که چاره ای جز پذیرش این اتفاق نداشت،از سر جایش تکون نخورد.کم کم در کمد بسته شد!

فلش بک 1!

آلبوس به طرف کلبه هاگرید میرفت.چراغهای کلبه روشن بود و دودی از آن خارج میشد.چمن های اطراف رو پشت سر گذاشت.گیاهان جالب پرورش یافته رو از نظر گذراند و به کلبه رسید.زنگ خانه رو فشار داد و با خوشحالی بی اندازه به درون کلبه رفت.

بوووومب!
-مرتیکه بی ناموسی تو اینجا چیکار میکنی؟
-هوووووی بووقی لباست کوش؟
-گمشو بیرون عوضی!

آلبوس به بیرون پرتاب شد و سه مرد کشتی کج کار و قوی هیکل با قیافه ای ترسناک در کلبه رو محکم بستند.

-اون تد بوقی پیشگویی کرد امروز سه تا مرد اینجان که! !

فلش بک 2!

تد ریموس که به فکر قرارش با ویکتوریا بود و اصلا تمرکز نداشت بر روی صندلی نشسته بود و دامبلدور وی رو تهدید میکرد که اگر پیشگویی اتفاق امشبش رو نکنه،به بوق میکشتش!

تد ریموس:هووووم..میبینیم که امشب با یه پسر سیفیت میفیت خیلی جیگر کلاس خصوصی خواهی داشت.
دامبلدور

دامبلدور با خوشحالی میپره تد ریموس رو در آغوش میکشه و از اتاق خارج میشه.تد ریموس هم با تعجب به طرف هاگزمید میره تا به قرارش برسه!

پایان دو فلش بک!

دامبلدور و پسرک بیچاره با بی حالی کف اتاق افتاده اند و لیوان هایی که اثرات شیر موز در آنها نمایان بود در سطح اتاق افتاده بود.

------------------
2.

ممکنه سه دلیل داشته باشه:

1)آسلام روی نیاورده باشد و جز خیانت کننده ها باشند.در این دسته مرلین به این افراد کمک نمیکند و در نتیجه نقص در پیشگویی به وجود میاد.

2)کلاس خصوصی دامبلدور شرکت نکرده باشند.در این صورت این افراد از تجربه و مهارت کافی دستی برخوردار نیستن و تجربه هم ندارن.

3)تمرکز نداشته باشند و بیشتر به فکر عوامل بی ناموسی باشند.در این صورت مرلین بر این افراد بی جنبه لعنت بفرستد.




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
1-رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید.

سالها بعد از اتمام مدرسه
آلیشیا از همان دوران کودکیش علاقه زیادی به پیشگویی داشته و حال به آرزوی دیرینه اش یعنی پیشگویی کردن رسیده و موسسه ای را به همین منظور تاسیس کرده است.اینک می خواهیم شما را با پیشگویی هایش آشنا کنیم و ببینیم درست پیشگویی می کند یا نه.(از زبان خودش)
*************************
موسسه ی پیشگویی آلیشیا اسپینت!
اتاق پیشگویی
-خیلی ممنون از پیشگوییتون!
- خواهش می کنم!خدانگهدار!خب...نفر بعدی لطفا!
تق تق تق
- بفرمایید!
در همان حال زنی با حالت وارد اتاق شد.
- سلام!چی شده خانم ؟چرا اینقدر ناراحتید؟
- چی بگم آخه مادرم...
- مادرتون چی؟
- هیچی خودتون با پیشگویی ببینین مادرم چی شده!
- چی؟ آها باشه..خب لطفا دیگه صحبت نکنید تا بتونم پیشگوییم رو درست انجام بدم...
- باشه حتما...
امیدوارم این پیشگویی مثل پیشگویی های دیگه نشه و درست از آب دربیاد! خب حالا شروع می کنم! تمرکز کردم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم.چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم...به گوی نگاه کردم...
سنت مانگو رو دیدم ...چی؟سنت مانگو؟ آره!خودشه!مامانش تو سنت مانگو بستریه!
ام...حالا اینجا کجاست؟چی؟ ?icu مگه اصلا سنت مانگو آی سی یو هم داره؟چه جالب!پیشرفت کردن این جادوگرا! خب حالا دیگه چی میبینم؟ ا! چی شد؟نفس نمیکشه!قلبش!قلبش هم نمیزنه!وای ی ی!مرد!!!حالا دکترا رو می بینم که از آی سی یو اومدن بیرونو به همین زنه که روبروم نشسته یه چیزایی میگن!صداشونو می شنوم!چی؟! نه!
دارن بهش میگن: متاسفیم!کاری ازمون برنیومد !مامانتون مرد!
چه رک هستن این دکترا! اِ! چرا دیگه هیچی نمی بینم؟نه چرا یه بسته شیرینی می بینم!!بله؟مامانه مرده بود که!
خب فکر کنم تموم شد!حالا باید به زنه بگم این چیزایی که تو گوی دیدم!

-خب تموم شد!
- مرسی ...حالا میشه بگین چی دیدین؟!
- البته! خب من ...من دیدم که مامانتون تو سنت مانگو بود...
- آره درسته!
- (آخخ جووون!درست بود!)بعد تو آی سی یو هم بود!
- بله؟ چی؟!آی سی یو؟!
- آره..خودم هم اول تعجب کردم...آخه سنت مانگو که آی سی یو نداشت!
- چی ؟نداشت؟
- آره !فکر کنم نداشته باشه...
- نخیر !!!داره!!جدیدا داره!مگه ندیدین؟!
-
- ولی مامان من توی آی سی یو نیست!تو سی سی یو هستش!
- چی؟! آها!درسته!خیلی ببخشید من معمولا سی سی یو رو با آی سی یو اشتباه میکنم!
- خب! اشکالی نداره!بقیش؟!
- با کمال تاسف دیدم مادرتون نفس نمیکشه دیگه !!قلبش هم نمیزنه!دکترا دورش جمع شدن !!کاری نتونستن بکنن!!و اومدن به شما گفتن که مادرتون مرده!!
- ها؟ بگو دروغه!نننننننه! حالا چی کار کنم؟بد بخت شدم !بیچاره شدم!ای وای!
- خانم!حالا اینقدر ناراحت نکنین خودتونو!!!بس کنید!
- چی ؟آخه چطوری؟ بس کنم؟؟
- هنوز بخشی از پیشگوییم مونده!
- چی؟ها؟خب بگو!
- بعد از اونا فقط یه بسته شیرینی دیدم!
- جانم؟!ها؟شیرینی؟
-بله شیرینی!
- خب دیگه!من باید برم!ممنون از پیشگویتون!خداحافظ!
- خدانگهدار!
بیچاره!چطوری می تونه تحمل کنه ؟در حالی که این فکر ها را می کردم نفر بعدی را صدا زدم...
هفته بعد

تق تق تق
-بفرمایید!
در باز شد و... و با کمال ناباوری همان زنی را دیدم که هفته پیش برایش پیشگویی کردم :مادرش مرده.البته این بار با یک بسته شیرینی!
- اِ!! سلام!
- سلام!اومدم بکشمتون!آخه چرا بهم دروغ گفتید؟اتفاقا مامانم فردایی که شما پیش بینی کردین که میمیره،یه معجزه ای شد و حالش الان خیلی خیلی بهتره !حتی از من و شما هم بهتر!
- چی؟!(درست نبود پیشگویم؟)این که خیلی عالیه!
- آره خیلی خوبه!ولی من چون اومدم پیش شما و گفتین که میمیره همه فامیلو خبردار کردم که میمیره و امیدی بهش نیست! و یک عالمه خرج کردم برای مراسم ختمش!
- چی؟هنوز نمرده، چطوری می خواستین.... هیچی... !خب پس به سلامتی حالشون خوب شده !!اشکالی نداره که!حالا از من چی می خواین؟!
- بله؟من چند شب و روز خواب نداشتم! فکر میکردم مامانم می میره!
- مگه فرداش حال مامانتون خوب نشد؟!چند شب و روز منظورتون یه شبه؟
- بسه دیگه !بریم سر اصل مطلب!
- اصل مطلب؟!یعنی چی؟! :
-یعنی این!
!
- حالا فهمیدی؟!
- بله بله کاملا!
************************************************
1-چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد؟ توضیخ دهید.

علت های زیادی هستند که بر نادرست بودن پیشگویی ها دلالت می کنند.از جمله این که:

1-با هدف و نیت خاص و پاک نباشد.
2- خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت باشد.
3-به کارش اطمینان نداشته باشد.
4-تمرکز نداشته باشد.
5-قواعد و قوانین پیشگویی به درستی انجام نشود.
6-خسته باشد.
7-محیطی که در ان پیشگوی انجام میگیرد نامناسب باشد.
8-پیشگو از سلامت روحی و جسمی کافی برخوردار نباشد.
9-استعداد پیشگویی را نداشته باشد.
10-از صبر و تحمل کافی برخوردار نباشد.
11-به فکر انتقام دیگری و یا سودجویی برای خود باشد.
13-تجربه نداشته باشد.
14-قبل از شروع کار پیش بینی کند که چه در گوی خواهد دید.
15-به کارش مسلط نباشد.
16-اطمینان نداشتن از از درست و سالم بودن و خراب نبودن وسایل کار
17-پیشگویی کردن با عجله و نداشتن دقت
18-اعتقاد نداشتن و یا بیش از حد اعتقاد داشتن به پیشگویی
19-مردم!بازم بگم؟؟؟


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۰:۲۰:۰۵
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۰:۴۳:۴۱
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۰:۵۹:۱۳
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۲۱:۰۶:۳۵


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
داشتم یک آهنگ خیلی بی خود رو که اصلا یادم هم نمی اومد که برای کی و کجا بود زمزمه میکردم، همینطور که داشتم با دل خوش زمزمه میکردم و بشگن میزدم، یک هو دیدم یه صدای تقی بلند شد و وقتی به خودم اومدم فهمیدم از کله ی خودم بوده!
- آخ! چرا میزنی مرد حسابی؟
- نه خیــــــــر! تو مثل این که اصلا تصمیم نداری درست بشی! تکلیف های پیشگویيت رو انجام دادی، نشستی داری سوت میزنی؟
- امم... خوب آخه... چیزه، یعنی یه جورایی.. خوب نه!
- ببین پومانا اگر یه کاری کنی پرفسور ویزلی از گروه امتیاز کم کنه، تبدیل به سوسکت میکنم، بعدشم لهت میکنم!
- دنیسی بهت نمیومد اینقده خشن باشی هاااااااااا!!! بابا کلی وقت داریم، کو تا جلسه ی بعدی کلاس؟
- خوب اگه تکلیف هات توی این هفته زیاد بشن، بوقی میخوای چیکار کنی؟
- خدایی راست میگی، من واقعا اصلاح شدم! من پشیمونم از این همه پشت گوش انداختن این تکالیف؛ نه! فکر نکنم قابل جبران باشه، ولم کن من برم خودمو بکشم.
میخواستم یه جوری در برم از خوابگاه بپرم بیرون که دنیس زودتر دستمو خوند و گفت:
- بیشین بینیم بابا. فعلا کلی کار داری. لازم بشه بعدا خودم میکشمت.
بهش چشمک زدم و گفتم:
- چشم! همین العان تکلیف پیش گوییم رو هم انجام میدم.

دنیس نگاه مشکوکی بهم کرد و آروم ازم دور شد.
گویم رو گذاشتم جلوم و همونطور که پرفسور ویزلی گفته بود بهش زل زدم و دستم رو گذاشتم دوطرفش، اما هر کار میکردم نمیتونستم فکرم رو از اون اهنگه بیخود در بیارم!
- ای خدا! چرا اینطوری شدم؟ حالا که عین یه هافلپافی واقعی میخوام تکلیفم رو انجام بدم نمیشه!
یادم افتاد که اصلا نمیدونم درباره ی چی باید پیش گویی کنم. باید حس نیاز به پیشگویی رو کاملا توی خودم بوجود بیارم، مثل حس نیاز به نفس کشیدن... همینطوری رفتم توی فکر ابن که اما میخواد چیکار کنه و شروع کردم به نگاه کردن به گوی! گوی رو مثل قبل نمی دیدم اما یه چیز هایی توش داشتن ظاهر میشدن.
- ایییییییییییی وایییییییییییییییی! دیدی چی شد؟! ای اما دابزه تک خور!
بعله! درست حدس زدید! من در گوی پیشگویی اما دابز رو دیدم که داره تنها تنها همه ی اون شیرینی هایی که از مغازه ی دوک های عسلی خریده رو میخوره. یکی به من آب قند بده!
صحنه ی جرم کاملا واضح بود! اما گوشه خوابگاه با کلی شیرینی دور و برش نشسته بود و هی اینور و اون ور رو نگاه می کرد.
- بذار اما رو گیر بیارم...
گوی رو سریع جمع کردم، البته قبلش کاملا شرح چیز هایی که توی گوی ظاهر شده بود رو نوشتم، تا بعدا هم تحوبل پرفسور ویزلی بدم و هم مچ اما رو بگیرم. سریع به سمت بچه ها رفتم و دیدم که ای وای! همه ریختن سره هم دیگه و مثلا پیشگویی کردن : سدریک دیگوری داشت محکم پیوز رو بقل میکرد و ازش تشکر میکرد؛ سوزان هم داشت لودو رو قانع میکرد که هنوز کاری نکرده که داره معذرت خواهی میکنه و موارده دیدنیه دیگه که تالار هافلپاف رو حسابی شلوغ کرده بود.
یک هو دره تالار باز شد و اما وارد شد منم از اون ته خم شدم و زیر زیری سعی خودم رو کردم که برم جلو، اما دنیس یک هو از پشت یقه ی لباسم رو محکم چسبید و گفت :
- من دیدم که تو اخرش هم تکلیف پیشگوییت رو انجام ندادی!
- آآآآآآآآآآآخ! نه دنـــــــیس، به جون 8 تا بچه ام انجام دادم! باور کن.
در حالی که دنیس داشت من رو با اون استخون بندی درشت، از روی زمین بلند میکرد، گفت:
- اگه راست میگی بگو چی دیدی؟
- اما دابز رو دیدم که کلی شیرینی از دوک های عسلی خریده و تنها تنها داره میخوره، یه تعارف هم نمیزنه. من العان خودم به خون یه نفر تشنه ام!
- یعنی العان میخوای چیکار کنی؟
- اگه بذاری میخوام برم سهم شیرینی ام رو از اما به زور بگیرم!
دنیس که حسابی خنده اش گرفته بود نگاهی زیرکانه که نشان از یک هافلپافی دارای بهترین خصوصیت های همه ی گروه ها (!) بود، گفت:
- فکر کنم هممون خیلی بی دقتی داشتیم توی پیشگویی، مثل پیش گویی اول پرفسور که ممکن بود یه جاهاییش خطا داشته باشه.
- دنیس من نمیدونم چی میگی، العان میخوام برم سهم شیرینی ام رو از اما بگیرم.
اما همون لحظه دنیس من رو اشتباهی دیده بود که تکلیف انجام نمیدم، درحالی که داشتم سخت کوشانه رو تکلیفم کار میکردم. متاسفانه اون لحظه خون جلوی چشمهام رو گرفته بود و هیچی به غیر از اون شیرینی ها نمیدیدم
اما دابز با صدای نسبتا بلندی گفت:
- بـــــــــــــچه هـــــــــــا! شما ها همتون پیشگویی نوع ضعیف رو انجام دادین؟
همه با نگاهی مشکوک جواب دادن
- آره خوب.
- خیلی خوب، من هم پیشگویی کردم که اسپراوت شیکمو و خیلی از شماها میخوایین همه ی خوراکی های من رو ازم بگیرین! حدس زدم ممکنه خیلی دلتون از این شیرینی ها و نوشیدنی های کره ای بخواد!
از زاویه ی دید اِما قیافه ی مبهوت خودم و نگاه مهربون همه ی بچه ها رو میتونستم تصور کنم که بعد از یک نگاه پر افتخار به اما به اشخاصی که دربارشون پیشگویی کرده بودند نگاه کردند.
سعی کردیم معنی حقیقی پیشگویی هامون رو بفهمیم و دیدمون رو نسبت بهشون باز تر کنیم تا معنی واقعی هر آنچه که توی گوی های پیشگویی میگذره رو بفهمیم!
شب خاطره انگیزی بود و تا نیمه های شب داشتیم با انرژی تمام پیشگویی هامون رو تحلیل میکردیم!



2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )

به خاطره فشاری که توی اون لحظه به خودمون میاریم و عدم تمرکز! پیشگویی ها چون قطعات و ثانیه هایی از آینده هستند اگر به درستی و با تمرکز صحیح اون هارو از آینده بیرون نکشیم و کنار هم قرار ندیم ممکنه که ثانیه های غیر مرتبط کنار یکدیگر قرار گرفته و پیشگویی ما خراب بشود


I will leave the sun for the rain...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
تکلیف اول :

- پیشگویی می کنم الان با مخ میخوری زمین !
-
- پیشگویی می کنم الان ریش دامبل می پیچه دور گردنت !
-
- پیشگویی می کنم همین الان ، گلگو میاد می خورتت !
-
- پیشگویی می کنمـ...
- منم پیشگویی می کنم اگه همین الان دهنتو نبندی گرگ می شم !
جیمز در حالیکه با گوی بلورینش روپا می زد نیشخندی نثار تدی که بر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را به آتش شومینه دوخته بود ، کرد .

- اووووه ! دیشب به اندازه ی کافی کشیدم ! حالا تا ماه دیگه وقت هست تا مشکل کوچولوی پشمالو پیداش شه !
- به خاطر دیشب متاسفم...
تدی دستانش را به میان موهایش برد ، بلافاصله رنگ موهای آبی فیروزه ایش به صورتی کمرنگ تغییر کرد .
_ بی خیال بابـ.... جیــــــــــــغ !


جیمز بر روی زمین زانو زده و صورتش را با دستانش پوشانده بود .
تدی با عجله از کاناپه پایین پرید و به او نزدیک شد .
- چی شد؟
جیمز یکی از دستانش را در مقابل او نگه داشته و مانع از نزدیک شدنش شد :
- جلو نیا بوقی ! رنگشو عوض کن !
تدی آهی کشید و لحظاتی بعد موهای سیخ سیخی طلایی رنگش را صاف می کرد .
جیمز غرولند کرد : اینطوری بهتره ...
و با رضایت سرش را تکان داد ، چشمانش در جستجوی توپش اطراف تالار را از نظر می گذراند .
و بالاخره آن را دید ، درست کنار پنجره ، به طرز وحشتناکی تکه تکه شده بود ، لبش را گزید ، اگر پرسی می فهمید...


به طرف گوی شکسته هجوم برد ، بزرگترین قسمتی را که از آن به جا مانده بود با دو دستش در دست گرفت ، چشمانش را نیمه باز کرد و با چهره ای متعجب به تصاویری که در گوی ظاهر می شدند خیره شد :

مه غلیظ داخل گوی تبدیل به ابر های پراکنده و آبی رنگ در مقابل قرص کامل و درخشان ماه شد ...
یکی از شب هایی بود که با کمک آلبوس سورس ، تدی را برای تغییر شکل کنار بید کتک زن آورده بود ، بخار نفس های گرمش بر روی گوی سرد می نشست ، ساکت بود .
و بالاخره تدی را دید ، آزاد شده بود ! از حفره ی بید بالا آمد و در مقابل جیمز ایستاد ... خودش را دید که با ترس در مقابل گرگینه عقب عقب می رفت ... تدی به سوی او پرید و ...


- جیــــــغ !

آخرین قسمت گوی هم از دستانش افتاد و به هزاران تکه ی دیگر تقسیم شد ...

تکلیف دوم : 5 امتیاز

میشه من صحبت های بقیه رو جمع آوری کنم و نتیجه ی کلی رو بگم؟
نکته : شما نگفتید به چه صورت بنویسیم! پس من با این روش انجامش میدم :

جواب این سوال از دید افراد مختلف :
آلبوس دامبلدور : می تونه دلایل مختلفی داشته باشه ، مثلا همین تریلانی زمانی پیشگویی درست کرد که من کنارش بودم !
پ.ن : لازم به ذکر است پیشگویی تریلانی در کتاب هفت کاملا درست " نبود .

پرسی ویزلی : من فکر می کنم برای اینکه پیشگویی خوب و کامل انجام بدیم باید کنار پروفسور دامبلدور باشیم همیشه !

جیمز هری پاتر : اگه می خواید پیشگویی کامل و بی نقص داشته باشید از دامبلدور دوری کنید !
تد ریموس : عووووو ! عوووووواوووو !

نتیجه ی کلی : ( تکلیف اصلی )

بستگی به وضعیت روحی و جسمی پیشگو داره ، در صورتی که پیشگو تعادل ذهنی نداشته باشه و یا خواب آلود باشه ، یا حتی از چیزی عصبانی و خوشحال باشه .... در این صورت پیشگویی معمولا نادرست خواهد بود !
زیرا چون برای اینکه ( ) به گفته ی پروفسور ویزلی ، ذهن یک پیشگو هنگام پیشگویی باید خالی از هر موضوع و احساسی باشد ! که در اینصورت پیشگویی فرد قابل قبول تر و واقعی تر خواهد بود !



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
1)

کلاس پیشگویی، زمان حال
پرسی ویزلی دوربین را روشن کرد و کلاس در سکوت فرو رفت. پرسی توضیح مختصری داد:
- این یک پیشگویی نسبتا ضعیفه ! میگم ، نسبتا ضعیف.
-آخ!
پرسی با چشم غره ای به دو دانش آموز گریفندوری سفید ، آن دو را ساکت میکند.

- نود سال قبل -*
زیر نویس کم کم محو شد. تصویر به مردی تغییر پیدا کرد که شنل بلندی به تن داشت. شنل آبی رنگ او ، روی زمین میکشید و صدای خش خش وحشتناکی را بوجود می آورد. به نظر میرسید مقصد او کافه ی هاگزهد میباشد. مرد در کافه را باز کرد. وارد اتاقک کوچک و کثیفی شده بود. بی اعتنا به اطرافش به طبقه ی بالا رفت.

غیژژژژژژژ
در اولین اتاقک را باز کرد. وارد اتاقک شد. یک میز زهوار در رفته دید. اتاق مثل سالن پایین ، کثیف و البته خیلی کوچک تر بود. به نظر میرسید هوا در اتاق جریان دارد ولی اتاق هیچ روزنه ای به بیرون نداشت. در برای دومین بار باز شد.
- ببخشید، فکر کردم اینجا مستراحه !
جادوگری که نزدیک بود وارد اتاق بشود، با شرمندگی در اتاق را بست. دامبلدور کلاه شنلش را انداخت. ( در کلاس سرو صدای سوت و تشویق باعث شد که پرسی فریاد بکشد تا پسرها ساکت شوند. ) در اتاقکی که دامبلدور در آن نشسته بود برای بار سوم باز شد.

-پرفسور ..؟؟
- اوه! سیبیل!
- سیبل هستم پرفسور ..
دامبلدور : سیبیل با ریش فرقی نداره سیبل! اصلا چطوره صدات کنم تِر تِر !
تریلانی سرش را به آهستگی تکان داد. به سمت دمبلدور آمد و روبروی او نشست. کت بزرگش را از روی دوشش برداشت و بی مقدمه حرفش را آغاز کرد :

- باید برای شما یک پیشگویی انجام بدم پرفسور؟
دامبلدور: بله! البته اگر مشکلی نباشه.. البته اول باید راجع به مسائل دیگه ای صحبت کنیم. شما پسر دارید ؟
تریلانی : خیر پرفسور! من ازدواج نکرده ام.
دامبلدور: پسر داشتید هم من باهاش کلاس نمیذاشتم!! خب، مسئله ی مهمی هست . اون هم حقوقه! من به همه ی اساتیدم میتونم تا سقف صد گالیون پول بدم.
ترلانی : همش همین؟
دامبل : تازه با استفاده از کمیته ی امام مرلین این کار انجام میشه وگرنه که بیست و پنج تام بهتون نمیدادم ! من به دیوید بکام واسه کلاس خصوصی هامون پنجاه تا بیشتر نمیدم ، اون وقت به شما چروک های چلاسیده ..!

تریلانی ابتدا کمی باخودش فکر کرد. شانس بهتری نداشت. بنابراین به ناچار قبول کرد. یک گوی رو روی میز گذاشت و دستش را روی گوی کشید .. چشمانش بسته شد. کم کم از صندلی اش فاصله گرفت و به هوا بلند شد.
دامبل : به به !به به !
تریلانی با لگد در دهان آلبوس کوبید و اورا ساکت نگه داشت. سپس، شروع به چرخیدن به دور خود کرد. چرخشش طولانی تر شد.. سریع تر و سریع تر ..

سیبل: ایول! چه حالی میده!
دامبل: !
در همین لحظه رعد و برقی زده شد که حاصل تلاش دست اندر کاران و بچه های با مرام جلوه های ویژه است! سیبل با صدای دورگه ای شروع به صحبت کرد :

" اهم اهم ! سیبل هستم چهار ساله از مهد کودک یاس های خال خالی .. "
کارگردان : نه نه! اون یکی صفحه اس!
سیبل :اهان فهمیدم ..
و با صدای دورگه ای و با چشمان باز و گشاد شده ای شروع به پیشگویی کرد :
" کسی از راه میرسه که قدرتمنده و می تونه لرد سیاه رو شکست بده .. از کسانی زاده میشه که سه بار در برابرش ایستادگی کرده ان و وقتی ششمین ماه ..
- هفتمین!
- ببخشید () ، و وقتی هفتمین ماه می میره به دنیا می یاد .. و لرد سیاه با نشونی اونو حریف خودش معرفی میکنه ، اما اون قدرتی داره که لرد سیاه ازش بی بهره ست.. و یکی از اونا باید به دست دیگری کشته بشه چون یکی اشون باید بمیره تا دیگری زنده بمونه .. کسی که میتونه لرد سیاه رو شکست بده وقتی ماه هفتم بمیره زاده میشه .. وقتی ماه هفتم بمیره !
دامبل : ! ببینم نمیتونی ببینی اونی که زاده میشه سیفیده یا سیاه ؟

سیبل روی میز افتاد و شروع به لرزیدن کرد .. در همون موقع در باز شد و کسی داخل..
سوروس : دامبلدور ! دامبلدور ..

و فیلم در همین جا به پایان رسید. دانش آموزان شروع به اعتراض کردند !
- استاد فیلمش خوب بود بذارید ببینیم چی میشه آخرش ..

- استاد چرا قطع کردی ، بذار ببینم اون یارو آلبوسو میکشه یا نه !

- میشه من برم از سیبل تهرانی امضا بگیرم؟ ()

پرسی : نمیشه ! فیلمش از اینجا به بعد به خاطر داشتن جلسات خصوصی دامبلدور و عله سانسور شده ! تا همین جاش بس بود ، متوجه شدید که امکان داره یک پیشگویی چطور به وقوع بپیونده و یا اینکه کاملا غلط باشه ! بنا براین نمیشه اطمینان داشت که همه چیز دقیقا همون طوریه ! این یکی از مواردی بود که پیشگویی در اون درست اتفاق افتاده ولی خیلی از موارد مثلا پیشگویی در این رابطه که دامبلدور ازدواج موفقی خواهد داشت ، کاملا غلط بوده !!

بارتی دستش رو بلند میکنه:
-آقا آقا ! ببخشید .. شما گفتید پیشگویی باید با گوی های بلورین باشه ..
- نه ! حتما لازم نیست این طوری باشه ! بعضی وقت ها پیشگویی به صورت یک الهامه ! ولی اینجا هم یک گوی بلورین حضور داشت .در ضمن بچه ها ، این اتفاق واقعیت داشته و چنین چیزی در حدود نود سال پیش واقعا اتفاق افتاده بوده و هری پاتر که الان نوه هاش در این مدرسه هستند ، کسی بوده که با لرد سیاه مبارزه کرده !

پرسی پشتش رو به دانش آموزان میکنه تا روی تخته تکلیف انها رو بنویسد.

* = به این دلیل نود سال پیش ، چون میخواستم مثل یک اتفاق قدیمی باشه!

2)

پیشگویی کار هر کسی نیست. کسی که چشم بصیرت داشته باشه و اتفاقاتی در زندگی اش افتاده باشه که خیلی غیر طبیعی تر از سایر جادوگران باشه یا اینکه ارث برده باشه این فن و هنر رو می تونه این کارو انجام بده. خیلی از موارد پیشگویی درست از اب در میادش و خیلی از اونها هم به نظرم میتونه اتفاقی باشه . خیلی از اونها هم کاملا ، صد و هشتاد درجه متفاوت با اتفاقی که می افته پیشگویی میشن! مثلا یکی پیشگویی میکنه که یکی تصادف میکنه ، ولی بر عکسش میشه. تصادف که نمیکنه مثلا یکی رو هم از تصادف نجات میده ! به نظرم به چند عامل بستگی داره :

1)- استعداد . ( که خیلی مهمه )
2)- تجربه !
3)- عقلانی بودن پیشگویی. ( یک سری از اتفاقات که پیشگویی میشن خیلی غیر ممکن هستند. مثلا اینکه یکی شب بخابه صبح که بیدار میشه موهاش مثه موهای آوریل لاوین شه! هیچ کس چنین پیشگویی رو قبول نمیکنه ! )
4)- تمرکز در هنگام پیشگویی !
5)- فرو رفتن در اعماق وجود خودمون و گوی بلورین!
6)- جو گیری !
7)- منوی مدیریت ! ( کافیه که پیشگویی کنی که مثلا گابر بلاک میشه! اون وقت میتونی بری و اون رو بلاک کنی! که یعنی پیشگویی ات درست بوده !! )

متشکرم استاد!


[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
الف)
شب تيره همه جا دامن گسترانيده بود و پنجره هاي روشن ساختمان تقريبا مخروبه اي در سياهي شب چون دو چشم بهت زده به نظر مي رسيد گويي از تنهايي خود در آن برهوت بيمناك بود.صداي جير جير حزن انگيز تابلوي چوبي پوسيده اي كه به زحمت به ساختمان چنگ زده و سرپا ايستاده بود پنجه بر دلِ سياه شب مي كشيد و گويي دست نوشته كودكانه اي را كه بر آن حك شده بود از ته دل جيغ ميزد:"پيشگويي, يافتن افراد با قدرت گوي بلورين".

در داخل ساختمان مرد رو به كچلي و چاقي و بر روي مبل پارچه اي در مقابل گوي بلورينش لميده بود و به نظر مي رسيد در خواب باشد كه ناگهان در ساختمان باز مي شود و پيرمرد چروكيده اي وارد مي شود... نور انعكاس يافته از شمع كوچكي در ريش مرد چشم را ميزد و همه جا را روشن مي كرد. پيرمرد در حالي كه چيزي را زير لب زمزمه مي كرد بر روي صندلي روبه روي مرد نشست.

-آه... گلرت! بالاخره پيدات ميكنم...همين امشب. آقا بلند شو! معذرت ميخوام شما بايد كسي رو برام پيدا كنيد.
-چيه؟ چي ميگي؟ اين موقع شب. نميتونستي تا صبح صبر كني؟ مرد چاق غرولندي كرد اما با بيشترين سرعتي كه دستان كوتاه و خپلش به او اجازه ميداد گويش را برداشت... اين روزها مشتري كم شده بود.
-من دنبال كسي ميگردم... دامبلدور اين را گفت و مرد بلافاصله او را ساكت كرد:...ساكت شو بايد تمركز كنم.

مرد چاق دستان خپلش را دور گوي حلقه كرد و فارغ از هرگونه فكر و خيالي با ذهنش در ميان درياي ابر خاكستري رنگ گوي بلورين شيرجه رفت... دامبلدور را ميديد كه با حركتي حماسي به جلو ميدود و جوان خوش اندامي كه به سويش مي آيد چهره پيرمرد درون گوي برق ميزند... باقي ماجرا را نميبيند سر و صداي اطرافش بلند شده است. صداي قل قل پاتيلي از طبقه بالا و جير جير تابلو جلوي در.

-خوب چي شد؟
-صبر داشته باش! مرد چاق اين را ميگويد و دوباره متمركز ميشود... ظهور عرق سردي را بر پيشانيش حس ميكند و دريايي از ابر خاكستري كه موج ميزنند, در ميان آن همه رنگ خاكستري دست چروكيده و سياهي را ميبيند كه كيسه گاليوني را دردست همان جوان خوش اندام ميگذارد و دست او را مي فشارد...
-ببخشيد! شما چيزي از دوستتون دارين؟ يه يادگاري؟ منظورم يه قسمتي از بدنشه!
-اوه آره اينا هست... ببينيد. اين يه مشت از تارهاي موي اونه. اين دندان سوم آسياي اونه و اينم ناخون پاشه!

مرد چاق درحالي كه به دامبلدور خيره شده بود متوجه شد كه آن دست سياه سخاوتمند دست همين پيرمرد بوده است. بلافاصله به خود آمد و ادامه داد: بله! من با لمس اينا بهتر ميتونم دوستتون رو فراخواني كنم! دستش را جلو ميبرد و يك تار از موي طلايي رنگ را برمي دارد. گوي را باحالت نمايشي بر مي دارد نگاهي به آن ميندازد و رو به پيرمرد ميگويد: چشماتون رو ببندين و به دوستتون فكر كنين... چشماتون روببندين.

مرد چاق وقتي از بسته بودن چشمان دامبلدور مطمئن ميشود آهسته به طبقه بالا ميرود.
-بدو زن كه شانس درخونه مون رو زده! يه پيرمرد پولدار اومده يكي رو پيدا كنه. يه تار از موي طرف رو هم آوردم. زود باش يه تار مو از من بكن! مرد درحالي كه منتظر بود زنش تار مويي از او بكند با اوقات تلخي سري تكان داد و گفت: اين كار عاقبت منو تاس ميكنه!!

مرد دو تار مو يكي طلايي و ديگري خرمايي را در دو ليوان حاوي معجوني ريخت و ادامه داد: من ميرم روي تپه تاكستنلي. توهم مثل هميشه اين معجون رو مي خوري و به شكل من كه در اومدي ميري پايين و آدرس اونجا رو به پيرمرده ميدي. اگه شانس باهام يار باشه امشب يه كيسه گاليون كاسب ميشم!
-بازم اشتباه نكرده باشي! مطمئني كه طرف به اين پيرمرده بدهكار نيست؟ مثل اون دفعه كه يارو قلچماقه كتكت زد نشه!
-نه بابا! اون يه اتفاق بود. پيشگويي هاي من هميشه درسته! خودم ديدم كه پيرمرده يه كيسه گاليون به اون داد.

زن و شهر دو معجون را به سلامتي هم سر ميكشند و بعد از اندكي لرزيدن و آه و ناله از طعم بد معجون به سمت طبقه پايين راهي ميشوند كه مرد چاق آخرين نكته ها را يادآوري ميكند: حواست باشه زودتر از پنج دقيقه نفرستيش! من بايد برسم اونجا...
خوب بابا حواسم هست! زن غريد....

مرد به سمت تپه تاكستنلي راهي ميشود غافل از اينكه براي يك كيسه گاليون چه بهاي سنگيني را بايد بپردازد...

ب)

كاساندرا تريلاوني در كتاب "پشگويي, علم بي دانش" به اين موارد موثر در پيشگويي اشاره ميكند:

1)تكيه كامل پيشگويي ضعيف, به دانش محدود جادوگران باعث خطاي آن شده.
2)خستگي, اضطراب و حواسپرتي عامل مهمي در ايجاد خطا است.
3)نگاه مغرضانه به موضوع و پيش داوري در پيشگويي تاثير دارد.
4)محيط نامناسب (گاهي ديده شده به دليل نور زياد و يا برعكس نور خيلي كم باعث نديده شدن برخي صحنه ها در گوي ميشود همچنين شلوغي محيط مؤثر است)
5)عدم سلامت و دقت وسايل پيشگويي. هرگونه ترك برداشتگي در گوي بلورين, ضربه ديدن و يا گرماي زياد در حد دماي ذوب گوي بلورين.
6)عدم آشنايي پيشگو با نماد هاي پيشگويي (مثلا كلا نماد قدرت و...)
7)اعتقاد نداشتن به پيشگويي


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
1.رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید !

آشفته و نگران در حال قدم زدن بود. بی قرار و مضطرب به سمت میزش حرکت کرد. به آرامی پشت میز نشست. به گوی بلورینی که در مقالبش قرار داشت به سردی نگاه کرد. در دلش لعنی به معلم درس پیشگویی فرستاد.هییچ علاقه ای به درس پیشگویی نداشت. و میدانست اصلا پیشگوی خوبی نیست. ولی مجبور بود به دستور پروفسور ویزلی یک پیشگویی هرچند کوچک انجام دهد . پس با بی میلی گوی بلورین را به جلوی خود کشید. انگشتان دراز و کشیده اش را به دور گوی حلقه کرد و با دقت به آن زل زد.سعی کرد همه چیز را از ذهنش دور بریزد و تمرکز کند.با تمام توان ذهنش را متمرکز کرد ولی تنها چیزی که در گوی میدید چهره زرد رنگ خودش بود.
با عصبانیت از جایش بلند شد و با ضربه دستش گوی را پرتاب کرد.گوی بر روی زمین افتاد و کاملا خورد شد.
اسنیپ با عصبانیت به سمت خورده شیشه هایی که از گوی پیشگویی باقی مانده بود حرکت کرد.
چوب جادویش را به سمت آنها گرفت و آرام زیر لب زمزمه کرد : ریپارو!
شیشه های خورد شده بار دیگر در کنار هم قرار گرفتند. اسنیپ گوی را به آرامی از روی زمین بلند کرد و بر روی میز گذاشت. بار دیگر پشت میز نشست . چشمانش از شدت عصبانیت سو سو میزد.بار دیگر کارهای قبلی را تکرار کرد و با دقت و تمرکز بیشتری به گوی خیره شد. کم کم تصاویری مات و مبهم در گوی نقش بست. اسنیپ سرش را به گوی نزدیک تر کرد . پسری لاغر اندام ، با صورتی زرد رنگ و موهایی چرب و روغن زده را دید که دماغ دراز و عقابی شکلش در صورتش به شدت خودنمایی میکرد.
پسرک بر روی چوب جارو با افتخار نشسته بود و دستانش را به نشانه پیروزی بالای سرش برده بود. در میان انگشتان لاغر پسرک ،اسنیچ نمایان بود !
اسنیپ با اخم از گوی پیشگویی فاصله گرفت . رفته رفته اخم هایش جای خود را به نیشخندی داد. صدای خنده اسنیپ سراسر اتاق را پر کرد.زیرا در نظر او ، پیشگویی اش کاملا ابلهانه بود.

2.چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد؟ توضیخ دهید!

1- بی توجهی افراد و نداشتن دقت و تمرکز کافی
2- نداشتن علاقه به علم پیشگویی
3- نداشتن حالت خوب و مناسب روحی و روانی
4- نداشتن استعداد پیشگویی . زیرا فقط تعداد معدودی از افراد ، استعداد این علم را دارند.
5- نداشتن نیت پاک!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲ ۱۱:۵۱:۳۱

im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.