مثل اینکه باز استاد افسرده شدن و عاشق پستهای غم ناک و دردناک و اینا!
------------------------------------------
با تمام نیرو چوبدستش را با دو دست گرفته بود و به شدت اشک می ریخت. دیگر توان ایستادن نداشت.
روبرویش جک در هاله ای بنفش رنگ قرار داشت و تلاش میکرد از آن خارج شود! منشآ هاله از چوبدست مرد قوی هیکل پشت جک بود. مردی سیاه پوست و خون آلود! دهان کثیفش را باز کرد و قهقهه ای آزار دهنده سر داد:
- کم کم داری خستم میکنی!
حالا جک هم اشک می ریخت! کف هر دو دست را بر روی هاله گذاشت و ناله کرد:
- آیلین خواهش میکنم! بزنش... اگه اینکارو نکنی اون با تو اینکارو میکنه... اون وقت مطمئن باش من خودمو میکشم!
دختر با تمام نیرو سرش را به دو طرف تکان داد و سعی کرد از زیر سیل اشک هایش جک را ببیند!
- مـ...من هیچ وقت تو رو نمی کشم!
مرد قوی هیکل دستش را در جیب فرو برد و چوبدست دیگری از آن بیرون آورد.
- کروشیو!
جک دو زانو در بین هاله به زمین افتاد! دختر جیغ کوتاهی کشید و او هم به همراه جک دو زانو افتاد!
- نه جک... من نمیتونم!
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه... بزنـــــش!
مرد قهقهه ای دیگر سر داد. دختر چشمهایش را بسته بود! مرد آماده شد تا دختر را بکشد! دختر تصمیمش را گرفت... بعد از کشتن مرد که کشته شدن جک را نیز به همراه داشت؛ خودش را هم به درک می فرستاد!!
تنها چند لحظه را با چشمان بسته سرکرد... و بعد از آن در حالیکه بدن بی جان جک را در آغوش گرفته بود و زیر لب خود را لعنت میگفت, سر چوبدستیش را به سمت خود گرفت!