مورگان که هیچ متوجه کارهایش نبود ، با خشم و نفرت به گابریل حمله ور شد.
_ پس فطرت نامرد ، میکشمت...
مالی با عجله به سمت مورگان حرکت کرد و او را از روی گابریل بلند کرد.
_ بیل چته!؟ داری چی کار میکنی.
مورگان که به شدت عرق میریخت ، خود را از دستان مالی آزاد کرد و دوباره به سمت گابریل حمله ور شد. در همان حال گابریل که تازه به خود آمده بود با شیرجه ژانگولرانه و خفنزی ، به طرزی بس ماهرانه و زیرکانه خود را از سر راه مورگان کنار کشید . و مورگان با سر بر روی زمین سنگی فرود آمد.
_
آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ خ خ خ _ بیل حالت خوبه!؟
_بزار برم بکشمش ، خفش کنم ، چشماشو در بیارم... ولم کن بوقی!
_ تو داری با کی حرف میزنی بیل!؟
مورگان که تا حدی با ضربه ای که به سرش وارد آمده بود متوجه کار احمقانه اش شده بود ، از روی زمین بلند شد.
_ هان!؟ چیزه... میخواستم بگم که ... گابریل خیلی خیلی خوش اومدی.
گابریل با شک و تردید به مورگان نگاه کرد.
_ تو الان داشتی منو میکشتی.
_ من!؟ نه باب این یه طرز خوشامد گویی بود!
_ چقدر خوشامد گویی تو به مرگخوارا شباهت داره. اونجا هم یه مرگخوار خل و چل مثل تو بود . اسمش هم مورگان بود!
مورگان با تمام توانش خود را کنترل کرد تا به گابریل حمله ور نشود.
در همان حال دامبلدور که لبخند متوازعانه ای برلب داشت به گابریل نزدیک شد.
_ باعث افتخارِِ ِ که اینجایی گابر. خوب بگو چه خبر؟
_ هیچی ، مرگخوارا با مشکلات عدیده ای دست و پنجه در میکنن.بزار یکمی استراحت کنم تا بهت بگم. هی تو !
و با دستش به مورگان اشاره ای کرد.
_ میخوای کاری که کردی رو از دلم در بیاری؟
مورگان :
گابریل : خوب پس حالا که میخوای من ببخشمت ، برو و این چیزایی که بهت میگم رو برام بخر.
مورگان با خوشحالی به سمت گابریل حمله ور شد.
_ قربونت برم ، فدات بشم !
و گابریل را در آغوش کشید. گابریل با صدایی بسیار آهسته طوری که دیگران متوجه نشوند در گوش مورگان زمزمه کرد : ببین مورگان ، این آخرین کاری بود که واسه مرگخوارین کردم. این هم واسه نون و نمکی بود که با هم خورده بودیم. بازم اینجا ببینمت لوت میدم! حالا هم سریع خفه میشی بیرون!
مورگان با تعجب از گابریل جدا شد وبه او زل زد.
_ خفه میشم بیرون!؟
_ یعنی همون گم میشی بیرون
مورگان : گابریـــــــــــــــــل
گابریل : زهره مـــــــــــــــــــــــار ! خوب برو دیگه...
مورگان نگاهی سرشار از خشم ، نفرت ، تشکر و علاقه { ! } به گابریل انداخت و رو به مالی کرد و گفت : خوب مامان من میرم و برمیگردم!
مالی : باشه برو ...
و سپس به گابریل نگاه کرد و ادامه داد : خوب گابر جان تعریف کن ببنم .
و مورگان با خوشحالی پا به دنیای بیرون از محفل گذاشت.
_ اووووووووه زندگی چه زیباست.... وووویـــــــــــــــی نه این دیگه اینجا چی کار میکنه!؟
مورگان با ترس ولرز به گلگومات که از انتهای خیابان با سرعت به سمت مورگان میدوید ، خیره شده بود.
گلگومات : میکشمــــــــــــــــــــــــــــــــت
مورگان : من بی گناهـــــــــــــــــــــــم