هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 350
آفلاین
اجازه بدید قبل از خوندن این پست به خاطر بتی بریسویت یک ساعت و نیم سکوت کنیم!!
....
ملت:
اهم اهم!ببخشید!!

****

ریتا چشم به هم میزنه خودش رو توی قبرستون میبینه!!هوا تاریک بود و ریتا وحشت زده داشت به اطرافش نگاه میکرد!هیچکی نبود!!
-نه!!نه!!من نباید بمیرم!نه....
بعد از گفتن این حرف،ریتا با ناخن هاش چاه میکنه و میفته تو اون!!با وحشت اطرافش رو نگاه میکنه و کم کم تصمیم میگیره بخوابه...

درمانگاه:

مادام پامفری با صورتی آشفته میاد طرف تخت ریتا.آسپ که گریه کنان منار ریتا نشسته بود،به سرعت میره طرفش و چند باری تو دستمالی که روز تولد ریتا بهش هدیه داده بود فین میکنه!!
-خواهش میکنم مادام!!بهم بگین!!من نمیتونم بدون ریتا زندگی کنم!
ریتا:
ملت:
مادام پامفری با صورتی وحشت زده و در حالی که لکنت شدیدی گرفته بود گفت:ا.....م..م..م..م..متاسفانه...ب..ب...باید ایشون....ب..به...بخش...ا..اتاق عمل...منتقل شن...!!
با گفتن این حرف آسپ در جا غش کرد و اونم به حالت کما رفت!البته یه جای دیگه از اون دنیا...
مادام پامفری هم از شدت سر گیجه میره تو کما!!!

آن دنیا:

-بیدار شو ریتا!!بیار شو!!!
ریتا بعد از یه ساعت چشمش رو باز میکنه و از تعجب موهاش سیخ میشه!!

-بتی!
برای یه ربع بتی رو بغل میکنه و بلاخره زمینش میذاره!
-چه طوری ریتا جونم؟!نکنه تو هم...

-نه نه بتی جون!من رفتم تو کما!!
بتی نفس راحتی میکشه و موضوع رو عوض میکنه!
-خوب...از تالار چه خبر؟!همه حالشون خوبه؟!زاخی چه طوره؟!
(زاخی: !!)
-همه خوبند!!سلامتی!!

-راستی ریتا جون...

-جانم!!بگو!د بگو دیگه...

-من یه رول جدید دارم توی کویدیچ!میتونی برسونیش؟!
ریتا پست رو میگیره تو دستش و با دقت میخونه...
-هوم...بذار ببینم...برای اولین بار باید بگم که بوقیدی باو!آخه این چه پستیه؟!
با گفتن این حرف بتی گودالی که ریتا حرف کرده بود رو پر آب میکنه و خود به خود یه دریای بزرگ درذست میشه و ریتا و بتی میان رو سطح آب!

درمانگاه:
درمانگاه خیلی شلوغ شده بود و حتی جای سوزن انداختن هم نبود!
-هی....آقا نگاه کن رو صورت کی آب میریزی!!
آسپ بلاخره از کما بیرون میاد و با دیدن ریتا این بار روی خودش غش میکنه ولی میبینه که ملت دارن اونو نگاه میکنند،آروم سرش رو با خجالت برمیداره!!
ملت:
آسپ کنار ریتا میشینه و گل توی دستش رو پر پر میکنه!!
-من اونو خیلی دوست داشتم!کاش بعد از خوب شدن ریتا پدربزرگم هم اینجا بود و عروسی من رو هم میدید!

اون دنیا:

ریتا تنها و بیکس در قبرستون وایاسده بود که ناگهان....

-ا.................................................................
جیغ بنفش ریتا در سرتاسر قبرستون پیچید!دو تا قبر باز شدن و دو تا هیکل گنده از اونا بیرون اومدن و با چشمانی درخشان و صورتی گلی به دنبال ریتا راه افتادن!

-شما کی هستین؟!از من چی میخواید؟!

یکی از اونا با صدایی بیروح گفت:تو حق نداری با نوه ی ما ازدواج کنی!!زود باش دست از زندگی اون بردار!!
ریتا با صورتی وحشت زده اطرافش رو داشت نگاه میکرد!بتی از راه دور داشت میومد ولی ناگهان به دو تا جنازه ملحق شد!!
-نه.....
(این صدایی بود ک توی درمانگاه هم پخش شد!)
ریتا به شکل یه سوسک در اومد ولی باز هم اون دوتا جنازه دنبال ریتا میومدن!

درمانگاه:

آسپ دوباره به کما رفت ولی این بار همون جا رسید!!

اون دنیا:

-ریییییییییییتا!الان میام کمکت!

با گفتن این حرف دوتا جنازه و بتی عینهو ماست داشتن به آسپ نگاه میکردن!
-بتی!پدر بزرگ!مادربزرگ!
هر سه:
-ای نوه ی خیانتکار!از بس با رفقای نابابت گشتی این طوری بار اومدی دیگه!!نا امیدم کردی!!از جیمز یاد بگیر چه قدر بچه ی خوبیه!

-بیشیم بینیم باو!!
البته این صدای بتی بود!!بتی میره بغل آسپ و این بار به مدت نیم ساعت این طوری موند!
ملت:
ریتا بلاخره به حالت اولش برگشت و هیجان زده داشت بالا و پایین میپرید!
-پس من چی؟!ما هم اینجا هویجیم دیگه!!
ریتا میره طر آسپ و یه لحظه صحنه شطرنجی میشه و دوباره به حالت اولش برمیگرده!!
دوتا جنازه که حالشون بهم خورده بود چماغ به دست سه تا هافلی رو دنبال میکنن و اون سه تا هم با تمام قدرت جیغ میزنند و فرار میکنند تا این که...
-به به!آسپ!بیا این جا رو ببین!!
دیگه جنازه ها اونا رو تعقیب نمیکردن و بلاخره نفس راحتی کشیده بودن!!
-سدرییییییییییییییییییییک!

-ملت!!!

-دلم برات تنگ شده بود سدی جونم! کجا بودی؟!پیدات نیست ها!!

-خوب دیگه!!حالا بیاین بریم تو خونه ی ما1سرده هوا!!
هر سه نفر با تکون دادن سر موافقت کردن و رفتن توی کلبه ی سدریک!

درمانگاه:

بروبچ هافلپاف اومده بودن بدرقه ی آسپ و ریتا!!
ملت:
پیوز که داشت کنترل میکرد تا همه گریه کرده باشن،چشمش به یه چیزی افتاد!

-هی!!!سدریک!تو چرا گریه نمیکنی؟!

-ا....خوب...داشتم به یه خاطره فکر میکردم!
پیوز یه چشم غره ای رفت و دوباره برگشت سر جاش تا سخنرانی کنه!!

آن دنیا:

ریتا:هی!!!گوش کنید!!یه سدریک دیگه پیدا شده!!احتمالا میخواد هافل رو به گند بکشه!!!الان ملت سر کار میرن!

ملت:

آسپ:باید یه کاری بکنیم!!

..................

پ.ن:ریتا و آسپ از بهترین دوستان من هستن و من قصد بدی نسبت به اونا ندارم!

نقدشد


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۲:۲۹:۰۲
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۳:۵۵:۴۷

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
سوژه جدیــــــــــــد

-نمیخوام...دوس دارم بپرم!!

روز افتابی قشنگی بود...تپه های اطراف قلعه ی هاگوارتز پر از سبزه شده بودند و دریاچه پر اب بود...ریتا در حالی که روی یکی از بلند ترین صخره های اطراف هاگوارتز واستاده بود، داشت به قیافه های هافلپافی ها که پایین صخره ایستاده بودند نگاه میکرد.

اسپ در حالی که با عصبانیت به ریتا نگاه میکرد، با صدای بلندی که میخواست به او برسد داد زد:
- بابا میفتی میمیری بدبخت میشیم اخه! حداقل برو یه جور دیگه خودتو بکش
- نمیخوام...دیگه خسته شدم! میخوام بپرم راحت شم!!
- دختر از اون بالا بپری به شونصد قسمت تقسیم میشی اخه!
- عههه...ولم کنین. من از نظارت بدم میاد. میخوام خودمو بکشم از دست همتون راحت شم!!
- تو که هیچ کارم نمیکنی که...پیوز تو یه چیزی بهش بگو! مثلا خواهرته ها!

پیوز در حالی که روی یکی از تپه سنگ های نزدیک دریاچه نشسته بود، یک پوست تخمه از تو دهنش پرت کرد بیرون و با خنده گفت:
- ول کن باو...بزار بپره یه کم بخندیم دور هم
ریتا: دیدی؟ دیدی؟ هیچکی اصلا منو دوس نداره...
اسپ: نه ریتا من دوستت دارم
ریتا: هین؟؟...نه نه نمیشه من باید خودمو بکشم

پیوز تخمه های توی دستشو ریخت تو دریاچه و در حالی که خاک های پشتشو تمیز میکرد با خنده جلوتر اومد و گفت:
- اخه ریتای دیوونه! تو که هیچ کاری واسه نظارت نمیکنی! بیا پایین دیگه بیخیال من خودم قبولت دارم!

لورا در حالی که با جمعی دیگر از هافلیا گوشه ای نشسته بودند و با هیجان شدیدی تخمه میشکستن گفت:
- نه نه بپر ریتا...خوبه دیه! تالار از یک نواختی در میاد
ریتا: من خودمو فدای تالار و نظارت میکنم
اسپ: عهههه
ملت خواننده: اووووووو...

پیوز که دید مسئله جدی شده، به سمت هافلیا رفت و گفت:
- بچه ها سریع برین تو تالار و اون تشک قرمزه که مال ننه بزرگ بود رو بیارین...ریتا که پرید سریع برین جایی که داره سقوط میکنه تشک رو بگیرین که نمیره! در حالت اماده باش باشید...

اسپ در حالی که اشکاش رو پاک میکرد، دستاش رو روی سینش قفل کرد و گفت:
- تو میمیری اما بدون که یاد تو همیشه در قلب های ما جاری خواهد بود و ما هیچ وقت تورا و موهای زیبایت را و چشم های قشنگت را و لبان سرخت را و...
ریتا: بسه دیگه بوقی! آبروم رفت
اسپ:
ریتا: خب همتون گوش کنین...من الان میپرم پایین! بچه های خوبی باشین...به حرف اسپ گوش بدین اما به حرف های پیوز اصلا گوش ندین! خوب درساتونو بخونین...زاخار دستتو از تو دماغت در بیار...مثل این بی تربیت دست تو دماغتون نکنین! همین دیگه...حلالم کنین! من پریدم...اااااااااااااا....
پیوز: برین، برین زود باشین

لورا و زاخار و مرلین و یکی دیگه که اسمش رو یادم نیس در حالی که چهار گوشه یک تشک قرمز رو گرفته بودند با عجله به سمتی دویدند که ریتا در حال سقوط بود و با راهنمایی های پیوز اینور و اونور میرفتن

پیوز: راست، راست، برین به راست
ریتا: آآآآآآآآآآآآآآ...
پیوز: چپ، برین چپ
ریتا: اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَااَاَاَ..........
پیوز: برین جلو
ریتا: خداااااااااااااااااااا....
پیوز: برین به راست، راست...افتاد افتاد...
ریتا: فـــــــــــــــظظظظظظ....

شوفت

روی هوا پر از پر های سفید و گرد و غبار شد. پیوز و اسپ در حالی که سرفه میکردند با عجله به طرفی که ریتا افتاده بود دویدند. تشک پاره شده بود و جای قالب بدن ریتا کاملا روی ان مشخص بود. ریتا در حالی که لبخند دو نقطه دی همچنان روی صورتش مشخص بود، پخش زمین شده بود

پیوز: یکی کاردک بیاره اینو جمعش کنیم

درمانگاه مادام پامفری

مادام پامفری گوشی پزشگیش را روی سر ریتا کشید و در حالی که با تاسف سرش را تکان میداد به سمت میزش برگشت

اسپ: چی شد؟؟
مادام پامفری: هوووم...تشک ضربه ی سقوط رو گرفته؛ زندست اما...رفته تو کما! از دست ما هم هیچ کاری ساخته نیست!
ریتا در ان دنیا:

---------

ریتا رفته تو کما و الان تو کماس...اون باید جواب گوی فضولی هاش و کارهای زشتش در برابر نکیر و منکر باشه و پرده های مخفی زندگیش همه به کنار رفته و تمامی اعمال شرارت بارش مشخص میشه
از طرفی میتونه گفتگو های تو این دنیا رو هم بشنوه و از تمامی اعمالی که در گذشته ها بر ضدش انجام شده و حرف هایی که پشت سرش گفته شده، اگاه شه!

ارزشی بازی هم موقوف


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۶ ۱۷:۲۰:۳۷
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۷ ۲۰:۴۰:۱۳

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۷

سدریک ديگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۷ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۰۸ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 21
آفلاین
بنابر تصمیمات ناظرین هافلپاف ، ثبت نام اعضا در هاگوارتس نشانه شرکت دائمی آنها در کلاس هاست ! پس در صورتی که امکان شرکت مداوم در کلاسها را ندارید لطفا هرگز ثبت نام نکنید !

کسانی که مایل به ثبت نام هستند حتما از پیوز یا آلبوس سوروس پاتر اجازه کسب کنند ... !



سدریک بعد از اینکه این متن را با صدای بلند خواند با ناراحتی گفت : « اینطوری که نمیشه ! یعنی چی ! »

ملت :

- من اعتراض دارم !

- این چه وضعیه !

- ما میخوایم تو هاگ شرکت کنیم !

آسپ :


گوشه ای از تالار

اما در حالی که ریتا را کناری کشیده بود گفت : « من خودم دیروز شنیدم که آسپ این رو گفت ! »

- واقعا ؟

- آره ... من واقعا متاسفم ... ولی خوب اگر نمیگفتم خیانت بود ! اون خودش گفت که تو یک دختر لوس و جوادی ! و بعدش هم گفت که از دستت خسته شده !

ریتا در حالی که اشکش درست مثل آبشار نیاگارا و البته با شدتی بیشتر جاری بود گفت : حالم ازش بهم میخوره ! بعد از اون همه رفاقت !

گوشه ای دیگر از تالار

لورا مدلی یخه پیوز رو گرفته و اون رو هی تکون میده اما چون دستش از بدن پیوز رد میشه عملا تاثیری نداره !

- تو بوقی ! فکر نمیکنی یه ذره دیر اعلامیه زدی ؟ مگه مدت هاست ثبت نام کردم ! بزنم شپلخت کنم ! ناظر بی مسئولیت ! بوقی بوق صفت ... روح مزاحم


ویرایش شده توسط سدریک ديگوری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۲ ۱۵:۳۷:۱۷

من همون خوشتیپه ام ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
اما لب هایش را گاز گرفت و خون لبش تمام تالار را به صورت گولاخانه ای به رنگ قرمز در آورد (حال می کنی صحنه ی اکشن رو؟)
مرلین در حالی که به صورت بوق در آمده بود(به خاطر همون خون لب اما) لبخندی موذیانه زد و گفت:اما.... دخترم!کاری که بهت می دم به شدت سخته...تو...تو....تو....تو..
اما در حالی که از ترس چشمانش گشاد شده بود فریاد زد:من...من...من...
یک ساعت بعد:
مرلین در حالی که عرق می ریخت ادامه داد:تو...تو...تو
اما با گریه فریاد زد:من..من..من...
اسپ:
مرلین:تو باید دنیس رو بکشی!سپس چنان قهقه ای سر داد که نفسش بند آمد.
اما با قیافی بسیار بوقانه و بیش ار حد گولاخانه به مرلین نگاه کرد و گفت:نه!نه!ما قرار گذاشته بودیم خونی ریخته نشه.
سپس اشک دوباره از چشمانش جاری شد:تو گفتی!تو گفتی کسی اینجا نمی تلفه.تو یه رذلی!(اگه فیلم درام ندیده بودی حالا ببین!)
مرلین به او نگاهی این شکلی کرد و گفت:خره!دارم شوخی می کنم.کار تو اینه که طوری بین هافلپافی ها تفرقه بندازی که ملت پاشن برند!
اسپ در حالی که تازه داشت قیافه ی قبلی اش را از بین می برند به هر دو نفر نگاه کرد و گفت:خب حالا برای موفقیت و به یاد مرلین صغیر باید یک دعای صغره(بقره) بخوانیم.
در آن طرف تالارنیمفا با خوشحالی فهمید که متعلق به هافله و می تواند با گذاشتن کلاه گیس خودش را بشناسد.
ریتا در حال زدن پس کله ی آنتونین است که یک دفعه سر آنتونین پرتاب می شود و به درون شهر بیناموسی ها می افتد.ریتا:گل....گل!توی دروازه!
پیوز که از کار خودش ناامید شده بالاخره یاد چیزی می افتد که به خاطر آن به این قسمت آمده.ورقه ی مچاله ای را از جیبش در می آورد و با دقت به دیوار تالار می زند.البته این کار جلوگیری از ریختن دیوار نمی کند.
ملت به طرف ورقه می روند...
---------------------------------------------------------------
نقد شه لفطا!!!!



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
تمام نوشته های زیر در جهت استفاده بهینه از سوژه های تالار نوشته شده ! به کسی برنخوره ! ریتا ، آنتونین ، مرلین ، اما و آلبوس همشون دوستای خوب منن ! بیاین خوداتون ادامه بدین ببینم چه میکنید !


سوژه جدید :

صبح زیبا بر خوابگاه هافلپاف سایه افکنده بود و نسیم باد از پنجره صبحگاهی به درون تالار خروج میکرد ! صدای خر و پف های هافلپافی ها نوای ملکوتی ای را در خوابگاه طلایی رنگ برپا داشته بود و نور خورشید بر پتو های مهربان هافلپاف می افتاد ! تا اینکه صدای فریاد دلنشینی به هوا خاست (به این میگن فضاسازی) : « کی کلاه لاله و لادن من رو برداشته ؟ » (تلمیح به یک جک اس ام اسی ! )

عوامل پشت صحنه :

نیمفا بعد از این فریاد شروع به کندن گیس هاش میکنه و به طور کلی کچل میشه و به رودولفوس لسترانج تغییر شناسه میده !!!!

در سمت دیگه تالار ریتا با ناراحتی داره به دنبال رنک بهترین نویسنده هافلپاف میگرده و پیداش نمیکنه !

پیوز هم گلوله های جوهرش رو گم کرده ...

عصر همانروز

رودولف لسترانج دچار دوگانگی ارزشی شده و نمیدونه متعلق به هافلپاف یا اسلایترین ! ریتا اسکتر گوشه نشسته و گریه میکنه و همینطور میزنه پس کله آنتونین () : « بوقی ! تقصیر توئه ! تو به من نمره کم دادی ! پیوز همه رای هاش رو از روی دوستی به من داده بود ! »

در سمت دیگه پیوز داره عر عر میکنه و سعی گلوله های جوهریش رو از زیر فرش و اقصی نقاط دیگر تالار پیدا کنه ...

در گوشه از تالار آسپ نگاهی فوق گولاخانه به اما دابز و مرلین انداخت و گفت : « خیلی خوب ، گروه فوق مافیایی مرلین صغیر شروع به کار میکنه ! »

مرلین با لبخندی پاسخ داد : « بله ! وظیفه من اینه که منوی نظارت آنتونین رو بدزدم ! »

سپس رو به آسپ گفت : « و تو آسپ ! باید کاپیتان کوییدیچ بشی و نذاری هافلپاف قهرمان باشه ! و همینطور باید توی دفتر ناظرین پست بزنی و سعی کنی کاری کنی که هافل این ترم توی هاگوارتس دانش آموز نداشته باشه ! »

سپس نگاهی مشکوکیوس به اما انداخت و گفت : « و تو اما ... بیا تا وظیفه تو رو هم بهت بگم ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه کلی : هر کدوم از این سه نفر ماموریتی دارن ! باید ماموریت اونا به خنده دار ترین شکل ممکن تشریح بشه ! ماموریت اما از همه خفن تر و مافیایی تره ولی تا آخر معلوم نمیشه که این ماموریت خفن دقیقا چیه ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ جمعه ۱ آذر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
خارج از رول

- آنتونین ما کجاییم ؟

- نمیدونم ... فکر کنم خارج سوژست اینجا ...

- یعنی فکر میکنی کی ما رو از سوژه خارج کرده ؟

- نمدونم .... شاید کار این آسپ بوقی باشه ... چقدر تاریکه اینجا ... چه دیوارای سفتی هم داره !

پیوز سعی میکنه در تاریکی جلو بره : ... دیوار ؟ ... ... ...

پیوز به طرف یکی از دیوار ها میره و چون روحه از اون عبور میکنه و آنتونین رو در خارج سوژه قال میذاره !

داخل رول

پیوز ایستاده و داره امر و نهی میکنه :
- نیمفا اون شومینه رو کامل باید دوده گیری بکنی ... ارنی از روی نردبون نیافتی ... باید سقف خوب رنگ بشه ... ریتا اون کاغذ رنگی ها رو پشت و رو بستی ... اتو اون جعبه ها چیه ... اتو ... حواست هست ... اتو مواظب باش ... نه اونطرف نه .... ننــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهه !

اتو با جعبه های غول پیکری که داره به نردبان میخوره و ارنی از اون بالا به زمین میافته و صاف فرو میاد روی سر نیمفا ، نردبون هم با این حرکت ناگهانی کج میشه و آروم آروم خم میشه و درست در فرق سر ریتا فرو میاد ...همه سطل های رنگی که روی نردبون بوده هم پخش میشه کف تالار ... کلیه جعبه ها هم روی سر لورا میافته که داره مبل ها رو تمیز میکنه و این وسط فقط اتو سالم میمونه !!!

پیوز : ای خدا .... شما چیکار میکنید ... اینجوری نمیشه ... باید یه راه دیگه رو امتحان کنیم !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
مـاگـل
پیام: 683
آفلاین
و آنگاه که بانگ ها برخاست و شیپورها نواخته شد! چشم ها باز شد و دل ها بیدار گشت! عربده ها به گوش رسید و اندرون متعجب مردان و زنان گورکنی نمایان گشت! پرچم زرد رنگی برافراشته شد و چهره ها شادمان گشت! (به نقاد این پست: حالا جرئت داری بابت فضاسازی ازم ایراد بگیر!)

و در این بین به تدریج نجوای هافلپافی ها سرتاسر تالار را در بر گرفت:

-وزارت آسپ مگه تموم شد؟
-آسپ کی وزیر شد؟
-مگه آسپ هافلی بود؟
-اصلا آسپ کیه؟!!!

سکوتی کوتاه....

کمانی به زه کشیده شد و به سمت گوینده اول پرتاب شد.

خررررررررررررچ!

کمان دوم و پرتابی دیگر!

شترررررررررق!

کمان سوم!

شوووووووووپ!

کمان چهارم نیز به سمت هدف پرتاب شد.

-
-این چرا داره میخنده؟

آنتونین در حالی که تیریپ کماندار نوجوان گرفته بود (کارتون سه قرن پیش!!) کمان دیگری به زه کشید و به سمت شخص ثالث پرتاب کرد.

-بوقی من پیوزم. کمان از داخلم رد میشه!

نیمفا جلو آمد و در حالی که با خشم به اطرافش می نگریست غریو سر داد:
-این چه کاری بود کردی آنتونین؟ اینا که ترکیدن همه... چی شده اصلا شما بساط شیپور و کمان و اینا راه انداختید؟

آنتونین نیشخندی زد و گفت:
-والا اون روز اومدم دیدم یک تاپیک جدید زده شده به اسم حماسه هافلپاف منم تصمیم گرفتم از پیوز و تاپیکش حمایت کنم و کارهای حماسی انجام بدم!

پیوز: منو به تمسخر میگیری؟ از دافی شاپ خودت که بهتره!

و اینگونه بود که دو ناظر بر سر هم ریخته و مشت ها کوبیدند و نبردها آغاز کردند و به صورتی کاملا گولاخانه که سیاستمداری نویسنده رو میرسونه از سوژه خارج شدند.

تانکس: اهم... بیخیال این دو تا! طرح پاکسازی و آماده سازی هافل رو برای ورود آسپ شروع می کنیم! هووووشت!

پ.ن: آنتونین به این دلیل انگار جنگلی ها :دی تیر و کمان کشید بیرون چون زورش گرفته بود ملت هافلی از اوضاع خارج از تالار خبر ندارن و این چیزا! :دی

---

خب هافلی های عزیز... طبق درخواست های بی شماری که در مسنجر داشتید من این دو تا بوقی رو از سوژه خارج کردم. ادامه بدید!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۷ ۱۸:۱۳:۲۴



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
سوژه جدید

هو هو ... هو هو ... هو هو هو ...

- خفه شو !

آنتونین نگاه خسته ای به پیوز کرد و گفت : « پیوز ، این جغد بدبخت سه ساعته داره هو هو میکنه ! ببین چه نامه ای داره ! ازش بگیر تا بره ! »

پیوز برای بار هزارم مگسی را که در مشت داشت رها کرد و منتظر شد تا کمی دور شود و دوباره آن را گرفت. سپس نامه را از پایش جغد باز کرد و شروع به خواندن کرد ، با هر خط چشمانش بیشتر گرد میشد و دهانش بازتر ... تا اینکه به طور کامل این شکلی شد :

در این لحظه مگس به زحمت خودش را از داخل مشت پیوز بیرون کشید (خواننده : آخه بوقی پیوز روحه بیرون اومدن از مشتش زحمت نداره که ) و وارد دهان باز پیوز شد ! و سپس به علت روح بودن پیوز از پشت کله اش خارج گشت (خواننده : بوقی ... چی شد حالا یهو اینجا خارج شد ؟ )

پیوز کمی دیگر با همان حالت به نامه نگاه کرد سپس همچنان با همان حالت به آنتونین نگاه کرد و گفت : « بدبخت شدیم ! »

دقایقی بعد - تالار عمومی

پیوز همچنان با حالت داره به آنتونین نگاه میکنه

آنتونین جلوی همه ایستاده و ملت هاج و واج و تعجب زده از اینکه این دو تا ناظر بعد از دو ماه بالاخره یک کاری باهاشون دارن () به آنتونین نگاه میکنن !

آنتونین سخن خودش را آغاز میکنه : « به نام آنکه گورکن را سختکوش آفرید ... ملت هافلپاف ... ملت غیور و شهید پرور ... توجه فرمایید ... هافلپاف آزاد شـ ... چیز ... یعنی اینکه ... دوره وزیر سحر و جادو داره تموم میشه ... باید تموم بشه ! من خودم وزیر تعیین میکنم ... من تو دهن این وزیر میزنم ... اشتباه گفتم؟ ! »

سرانجام پیوز از حالت کلیشه ای همیشه خارج میشه و با عصبانیت آنتونین رو کنار میزنه : « برو بوقی خودم میگم ! »

- « ملت هافلپاف ... همونطور که میدونید دوره وزارت آلبوس سوروس پاتر ، اولین وزیر هافلپافی داره تموم میشه ... قرار ابتدای هفته آینده وارد هافلپاف بشه ... میخوام از وزیر محبوبمون به بهترین شکل استقبال کنیم ... چهار روز وقت دارید ! ببینم چیکار مکنید ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : وزیر قراره برگرده به خوابگاه هافلپاف ... ملت تالار رو تزئیین میکنن ، خرید میکنن ، تمیز میکنن و ... ! هرچی میتونید این چهار روز قبل از اومدن وزیر رو طولش بدین ! بعدش هم به مراسم استقبال و ورود وزیر بپردازید ... ارزشی نویسی هم نکنید !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۸:۵۶:۰۶
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۹:۰۶:۲۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
بر طبق این اطلاعیه :

قفل شد !



با سوژه جدید باز شد !!!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳ ۲۳:۰۸:۳۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۰:۵۴:۴۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۷

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 271
آفلاین
_باید برام اتیش درست کنید.....من غذا رو سرخ کرده دوست میدارم!!!!درب حیاط اونطرفه!!!!
سه دختر به سمت در حرکت کردند...ماتیلدا در دلش خدا خدا میکرد تا از آن محیط منزجر کننده به بیرون آید....
وقتی به حیاز رسیدند....
ماتیلدا:
_واییییییییی...هوق!!!
پرد:
_یا ریش مرلینا.....
لورا هم دم گربه ایش رو بالا گرفت و شروع کرد به فیس فیس کردن....
دیوار های بلندی دور تا دور حیاط را پوشانده بود و تا جایی بسار بلند ادامه داشت....
کل دیوار با جمجه هایی منزجر کندده آراسته شده بود که هوز مو داشتنتد یا تکه هایی از پوس ت ان بهش اویزان بود...در ته حیاط دم گرفته توده ای عظیم از پوست و مو های کنده شده بود....
در کنار انها دیگ های بزرگ حلبی قرار داشت و دور تا دور آن را خون خشکیده گرفته بود(تریپ جدی و اینا!!!!)
پرد پرسید:وسایل روشن کردن آتیش کجاست؟!؟!؟!
پیونیکس:
_برین جلو.....زود باشید....
_ولی.....!....
_اما....
_برید جلو...
او آنها را داخل اتاقکی کوچک هل داد که هوای آن از هوای خانه و حیاطش بهتر بود.....او درب را محکم بست و با خنده از آنها دور شد....
ماتیلدا در حالی که درب را محکم میکوبید و داد میزد:
_باز کن...درو باز کن!!!!
آنقدر ای ن کار را کرد تا خسته شد و همین که رویش را برگرداند.....چیزی دید که شاید ان را در رویاهایش میدید.....ملت هافلی در کنار هم مچاله و با حالتی دردناک در کنار هم خفته بودند!!!!


------------------------------------------------------------------------
ببخشیدووونتونستم طنز بنویسم....معذرت!معذرت!معذرت!!!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.