رهگذران با تعجب دور نوشته جمع شده بودند!
شخصی که صدای کلفتی داشت گفت:اینجا چه خبر شده؟
زنی کوتاه قامت و پیر جواب داد:مگه نمیبینی؟برای جلو بردن اهداف محفل ققنوسه!
مرد گفت:شاید هم الکی نوشتن!
پیرزن گفت:من که نمی دونم...من هیچ وقت تو این کافه چیزی نخوردم.اصلا به من چهه؟بزا هر کاری می خوان بکنن بکنن!
مردگفت:آره راست تو می گی.
پیرزن با خشم گفت:بچه جون من از تو صد سال بزرگ ترم چطور جرعت می کنی بهم بگی تو؟
مرد:
در کافه!آلبوس دامبلدور که همه چیز را از اول تا آخر از زبان جیمز و تدی و دیدالوس پرسیده بود گفت:پس که اینطور...؟
تدی و دیدا و جیمز:
دامبلدور به دیدا و جیمز گفت:شما برید بدن بیهوش اون سه تا رو با خودتون ببرید یک جایی و با طناب سفت اونا رو ببندید.
آنها رفتند.
دامبلدور برگشت و به جیمز گفت:تو هم برو به مردم بگو که جای هیچ نگرانی نیست...بگو...بگو که اعضاء محفل اینجا جمع شدند تا با هم...اصلا بگو جلسه دارند برو...
جیمز با سرعت رفت.
در خانه ی ریدل! لرد بر روی مبل راحتی همیشگی اش نشسته بود و داشت سر مارش را نوازش می کرد.او عصبانی بود...چند روزی بود که مرگخوارانش به خانه برنگشته بودند.
بلیز گفت:مای لرد!بریم دنبالشون ببینیم چی شده؟
-نه بلیز!اونا دارن کارشونو انجام می دن.
رودولف و لوسیوس با هم گفتند:ولی اونا دیر کردن!
لرد گفت:راست میگید.اونا دیر کردن.
مردی وارد خانه شد و گفت:مای لرد...اونا توی کافه هستن...معلوم نیست چی شده.یکی از اعضاء اونا که خیلی کوچیک بود به ما گفت جلسه دارند...
لرد گفت:شاید اونا فهمیده اند که ما چه نقشه ای داریم...باید نقشه بکشیم تا ببینیم چی شده...رودولف...لوسیوس شما خودتون رو سفید کنید و برید نزدیک کافه ببینید چی شده.
لوسیوس و رودولف:
لرد با عصبانیت بیش از اندازه فریاد زد:
آخه من چه گناهی کردم که شما مرگخوار های منید؟ منظورم اینه که لباسای سفید بپوشید...مثل زناتون...زود باشید!
لوسی و ردولف:
باشه لرد!
لرد گفت:باشه؟باشه؟چند دفعه بهتون بگم به من بگید چشم ارباب؟
-چشم ارباب!
لرد گفت:برید.زود باشید.ممکنه دامبلدور نقشه ی ما رو فهمیده باشه.
رودولف و لوسی:چشم ارباب!
آنها سریع رفتند تا لباس بپوشند.لرد نفسی راحتی کشید و به مبل راحتش تکیه داد و به مردی که تازه وارد شده بود گفت:تو یاکسلی هستی؟
مرد گفت:بله اربـــاب!مگه...مگه یادتون رفته؟
سپس با لکنت اضافه کرد:ارباب؟
لرد گفت:نمی دونم...حواسم نبود.از کی پرسیدی؟
-از یک پیرزن!
لرد:
یاکسلی ساکت ماند.لرد گفت:اون پسر جوان کی بود؟می شناختیش؟
-نمی دونم...ولی می دونم که یک یویو دستش بود.
لرد گفت:اون جیمز سیریوس پاتره... احمق اونو نشناختی؟!
یاکسی گفت:نظر لطف شماست...
-چی؟
-اینکه به من گفتید احمق!
لرد:
در نزدیکی های کافه! دو نفر با صدای پاق بسیار بلندی آپارات کردند...