فرم دوم کينگزليزاخي داشت با دقت به حرف هاي کينگزلي گوش مي داد تا ببينه چه جوابي داره ولي ديگه از حرف هاش خسته شده بود و مي خواست دو سه تا بادمجون زير چشمش بکاره!
-آهاي کينگز!!تو همين امروز ميخواستي از دستم فرار کني...چه طور جرئت مي کني با اين که يه کارآگاهي مايه ي ننگ جامعه به حساب مياي!
کينگزلي خونش به جوش اومده بود و کله ي سياهش به رنگ سرخ در اومده بودن!
-و در مورد پدرم....بله!تو اونو نجات دادي ولي ازش چي خواستي؟!...يالا اعتراف کن.....مگه تو نبودي که به خاطر اين کار،خونه ي ما رو گرفتي و ما رو آواره ي کوچه و خيابون کردي؟
کينگزلي از شرمندگي نمي دونست چي کار کنه!خودش هم باور کرده بود که حرفي براي گفتن نداره!
-اگه دوست داري بهم نشون بدي که با مرلين همدست نيستي،برو يه تار موي اونو بکن برام بيار!بعدشم بگو مرلين چه واکنشي نشون مي ده!
کينگزلي:
و کينگزلي از اتاق بيرون رفت...
فرم دابي-مشکوکه!
اين چيزي بود که زاخارياس بعد از خوندن فرم پيش خودش تکرار مي کرد!دابي که هميشه از قيافه ي زاخي مي ترسيد،اين بار بيش از پيش ترسيده بود!
-خوب....جن کوچولو!!....تو گفتي که نمي توني اسرارت رو فاش کني!پس بگو....تو با کينگزلي همدست نبودي؟؟واقعا مي خواي اظهار کن که من تو رو با اون نديدم؟!بگو!
دابي خيلي خجالت مي کشيد و توي دلش آرزو مي کرد که هرگز پست نمي زد!
-تو چه طور مي توني بگي که آنتونين دالاهوف مي خواد سايت رو از بين ببره؟!مدرک بيار!
اشک از چشمان دابي سرازير مي شه!اون بايد تنبيه مي شد!
...
فرم نیمفازاخی توی چشمای نیمفا زل میزنه و با نیشخند کوچیکی شروع به بازجویی می کنه!
-ها ها ها!!....یعنی مردم این قدر ساده ان؟؟تو واقعا این جوری فکر میکنی؟؟؟پس اگه راست میگی،بگو این موهای رنگ و وارنگ چه بدردت میخورن که همیشه با خودت داری؟!
-ا.....چیزه.....نمی دونم!
-حالا از این گذشته،تو به ریش دامبل چی کار داری؟!نه....حسودیت میشه؟!تو خودت هم می دونی که دامبل به ریش هاش حساسیت داره ولی با اون حال تو حاضری از روی ریشاش آویزون بشی؟!جرئت داری بری رو ریش مرلین؟
زاخی چند دقیقه بهش وقت فکر کردن می ده ولی نیمفا هیچ جوابی نداشت!
...
-فقط دو روز فرصت داری تا همه ی راز هاتو بر ملا کنی و گرنه همسرت رو توی دوئل می کشم!