دوئل بین پرسی ویزلی و سوروس اسنیپاعدامساعت 9 صبح روز دوشنبه اولين روز کاريه و سکوت سردي فضاي دفتر پرسي رو در برگرفته ؛ به شدت و با دقت مشغول بررسي پرونده ي مجرمينيه که بايد امروز حکم اونها رو به عنوان قاضي صادر کنه. در اتاق به شدت باز و زاخارياس وارد ميشه. موهاي بورش آشفته است و پرونده ي ضخيمي در دست گرفته که به محض ولو شدن روي صندلي کناري پرسي اونو جلوي پرسي پرت ميکنه. پرسي عينکش رو روي چشماش جا به جا ميکنه و درحالي که يه ابروشو بالا برده به دکمه باز يقه ي زاخارياس نگاه ميکنه ؛ با اشاره اي به چوب دستيش ليوان آبي جلوش ظاهر ميکنه و منتظر سرکشيدنش توسط زاخارياس ميشه .
- خب !
- تمام روز رو دور جمع و جور کردن مدارک اين پرونده ي کوفتي بودم ؛ به خاطرش کلي با رئيس سنت مانگو حرفم شده ! بايد از يکي از شاهدين بازپرسي ميکردم که اونجا بستري شده بود. ولي طرف نميتونس حرف بزنه و من فکر کردم اگه بهش معجون راس...
پرسي با کمي خشم گفت: که فکر کردي اگه بهش معجون راستي بدي زبونش باز ميشه ؟! فکر نکردي ممکنه براش خطرناک باشه ؟ فکر نکردي ممکنه براي وجهه ي دادستانيت بد بشه اگه بلايي سرش ميومد ؟ با اين کارت منو از خودت نا اميد کردي زاخار!
زاخارياس که خودش هم حال درستي نداشت با ناراحتي گفت: اگه کالين مرخصي نرفته بود، الان مجبور نبودم براي جمع و جور کردن مدرک خودم شخصا اقدام کنم و درحالي که زير لب مي غريد گفت: به کس ديگه اي اعتماد ندارم!
پرسي جرعه اي از نوشيدني اي که روي ميزش ديده ميشد خورد و پرونده ايي که مطالعه ميکرد را بست ؛ کاغذ پوستي اي برداشت و حکم نهايي اش را نوشت. از جايش برخاست و پرونده اي که زاخارياس آورده بود را نيز برداشت و هر دو را با ضربه اي به برگه هاي پراکنده شان مرتب کرد و روي ميز گذاشت. به سمت جا رختي رفت و ردايش را پوشيد. توي آينه ي آويخته در اتاق موهاي ژل خورده اش را که رو به بالا شانه شده بود بررسي کرد و رو به زاخارياس گفت: اين پرونده راجع به چيه و وقت اولين دادگاهش کيه ؟
- بعد از دادگاه نهايي پرونده ي مک کنينه و درمورد قتل جادوگر بلغارستاني اي به نام استوارت هوفر ؛ اين يارو هوفر از سياستمداراي قدر اونجاست و هم شاکي خصوصي داره و هم غيرخصوصي ! کلا به نظرم به جز حجم زياد شاکي ها و بين الملي بودن پرونده ي راحتي باشه و زياد وقتت رو نميگيره.
پرسي هر دو پرونده را برداشت و گفت: فکر ميکردم به جز حکم نهايي اين پرونده بقيه ي امروز مال خودم باشه ؛ حيف شد. وقت استراحت هم حتما نداريم به اونصورت. باشه ! تو هم بهتره بري آماده بشي و زود به دادگاه بياي ؛ ميدوني که هيچ تاخيري رو نميپذيرم ، حتي اگه بهترين دوستم باشه !
دادگاه عالي وزارتپرسي سه بار چکش رو روي ميز ميکوبونه و پرونده رو ميبنده و به همهمه ي ايجاد شده نگاه ميکنه. براي لحظه اي استراحت و آمدن گروه بعدي همراه با زاخارياس به اتاق استراحت مجاور سالن دادگاه ميره و روي مبل بزرگ کنار شومينه ميشينه و دو ليوان شامپاين ميريزه ؛ زاخارياس همونطور که ايستاده ليوان خودشو برميداره و با حالتي طنزآميز ميگه: باشد که ديگه مجرمي نداشته باشيم ! و نوشيدني رو لاجرعه سر ميکشه .
پرسي پس از اتمام نوشيدني سرشو به پشتي مبل تکيه ميده و چشماشو ميبنده و با لحن ِ سردی میگه : حس مبهمي دارم امروز زاخار، اي کاش ميتونستم الان برم خونه. دادگاه طولاني اي بود. چهار ساعت براي يه حکم مختومه. به شدت به يه دوش آب گرم نياز دارم.
زاخارياس که به قصد صحبت درمورد پرونده ي دادگاه بعدي روي مبل رو به روي پرسي نشسته بود، لبخندي ميزنه و از کارش منصرف ميشه .
پس از دقايقي در اتاق با ضربه ي کوتاهي نواخته ميشه و پسر جواني وارد شده و به دو مرد مسن که کلاه گيسهاي سفيدي رو بر میدارن نگاه ميکنه و با احترام بهشون اطلاع ميده که حضار در دادگاه هستن و بايد به سالن دادگاه برن. دو مرد از جاي خود بلند شده و رداهاي چروکشون رو با جادو صاف ميکنن و به طرف در ميرن .
سالن دادگاه عاليدر بدو ورود پرسي به افراد زيادي که در جايگاه تماشاچي و هيئت منصفه نشستن نگاه ميکنه. روي صندلي مخصوص قاضي ميشينه و عينکش رو روي چشماش ميذاره و پرونده رو باز ميکنه و متنش رو ميخونه:
نقل قول:
پرونده ي شماره ي 24258 دادگاه عالي وزارت سحر و جادوي انگلستان
موضوع جنايت: قتل
نوع پرونده: بين الملي
خلاصه ي مطلب: جادوگري به نام استوارت هوفر در شرايطي که خارج از کشور متبوعش بلغارستان، تعطيلاتش را در اگلستان سپري ميکرد، به دليل نامعلومي توسط زن مسن چهل و سه ساله اي به قتل رسيد. اين زن که نزديک بيست و شش سال در مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز تدريس ميکند، وي را به طرز فجيعي و با توجه به اطلاعات به دست آمده ابتدا به طرز مشنگي و با ضربات چاقو و سپس با طلسمهاي ممنوعه ي شکنجه و مرگ به قتل رسيده است. پرونده شاهد مطرحي نداشته و از همه ي اعضا و نزديکان قاتل و مقتول به جز خواهر بيمار متهم بازپرسي به عمل آمده و همه با اظهار بي اطلاعي از چگونگي و چرايي اين جريان، در شک به سر ميبرند. متهم که پنه لوپه کليرواتر نام دارد...
چشمان پرسي روي نام پنه لوپه متوقف ميشه و با شک و دلشوره ي زياد پرونده رو از سر ميخونه و به خودش يادآور ميشه که شايد تشابه اسمي باشه که زاخارياس هم شروع به خوندن متن شکواييه ميکنه. با تکرار مجدد نام پنه لوپه توسط زاخارياس بادکنک ترسي درونش شکل ميگيرد و بي قرار چشمانش را روي جمعيت ميگرداند.
منشي دادگاه پس از پايان کار دادستان، حضور متهم رديف اول رو به حضار دادگاه اعلام ميکنه. چشمان پرسي با سماجت به در دادگاه خيره ميشه . در قهوه اي سالن باز شده و ابتدا موجي از سرما و دلسردي گرماي نصفه نيمه اي که آنهم داشت از قلبش رنگ ميباخت وارد شد و پس از آن دو ديوانه ساز درحالي که زني با قامت راست و ته مانده ايي از زيبايي سالهاي جواني بر چهره داشت را با خود ميآوردند وارد شدند.
پرسي با هول و کنجکاوي بسيار در چهره ي زن دقيق شد و دنبال نشانه ي هاي آشنايي ميگشت و که پس از سالهاي متمادي از يادش نرفته بود و هنوز هم گاهي با يادآوري شان شب زنده داري ميکرد. آهي از سر ناباوري کشيد، چون چشمها همان چشمهايي بودند که هميشه به خاطر داشت و لبها همان لبهايي که هميشه مشتاقشان بود. تارهاي خاکستري اي که در ميان موهاي زن جاخوش کرده بود نشان واضحي از دوري اين همه سال بود.
ديوانه سازها او را تا ميان سالن آوردند و بعد از آن صندلي اي ظاهر شد و دست و پاي زن پس از نشانده شدن بر آن، در غل و زنجير قرار گرفت. عرق سردي از ميان شقيقه ي راست پرسي حرکت کرد و از گونه ي رنگ پريده اش روان شد.
زاخارياس از جايش بلند شد و شروع به صحبت کرد. پرسي تمام حواسش پيش پنه لوپه بود که سرش را بالا گرفته بود و با سردي تمام به زاخارياس نگاه ميکرد. سخنان زاخارياس تمام شد و از پنه لوپه سوالاتي پرسيد که پرسي فقط حرکت لبهاي او را ديد و هيچکدام از جوابها را نشنيد. حضار دادگاه گاهي از جاي خود برمي خواسته و گاهي در سکوت محض فرو ميرفتند.
وقت دادگاه تمام شده بود و همه منتظر اعلام پايان وقت از طرف قاضي بودند. بايد دادگاه براي تصميم گيري بيشتر به جلسه ي ديگري موکول ميشد. پرونده ي زير دستش تکاني خورد و سرش را تکان داد و متوجه زاخارياس شد که نوک چوب دستش اش از زير ردايش پيدا بود و با اضطراب و نگراني به پرسي چشم دوخته بود. نميدانست چطور پايان اين جلسه را اعلام کرد. به سنگيني از جايش برخاست ؛ هواي دادگاه دوباره سرد شد ؛ پنه لوپه در کنار ديوانه سازها از در قهوه اي رنگ خارج شد !
اتاق قاضي ويزليساعت 10 صبح روز سه شنبه بود ؛ شب گذشته را در بي خوابي و ترديد بسيار سر کرده بود. هميشه فکر ميکرد که او بعد از مرگ والدينش و عهده دار شدن سرپرستي تنها خواهرش ديگه حاضر به ديدنش نيست و نميخواست باعث ناراحتي او باشد و به همين دليل از او فاصله گرفت. ولي حالا ميديد که چقدر اين کناره گيري از او اشتباه بود.
امروز ظهر جلسه ي دوم دادگاه پنه لوپه بود و زاخارياس در مقابل چشمانش از اين سو به آن سو ميرفت و برايش از روند کار پرونده ميگفت و موارد مختلف را توضيح ميداد. سعي کرد اين بار حواسش را بيشتر جمع کند و سوالاتي بپرسد: دقيقا چطور فهميديد که کار پ... خانوم کليرواتر بوده زاخار؟
- خب همونطور که ديروز هم گفتم اون درحالي که جسد جادوگر بيچاره رو به وزارت آورده بود خودشو به مقامات تسليم کرده ، ما از هر کسي پرسيديم چيزي در اينمورد نميدونست و اونطور که از شواهد امر پيداست کسي به جز کليرواتر نميتونسته اينکار رو انجام داده باشه. البته انگيزه ي قتل هنوز مشخص نشده و زنک هم چيزي بروز نداده. مدام تکرار ميکنه که خصومت شخصي داشته و به نظر نمياد چيز ديگه اي باشه. از اطرافيان مقتول سوال کردم و همگي مي گفتن که دشمني نداشته و هميشه براي تعطيلات تابستون به انگليس ميومده ، از اطرافيان متهم هم به جز خواهرش که در سنت مانگو بستريه کسي زنده نيست و همسايه ها و آشنايانش هم به نظرشون يه استاد طلسم ها نميتونسته اينقدر با کسي دشمني داشته باشه ولي ميتونسته قدرت کشتن کسي رو داشته باشه ، هر چي نباشه اون استاد طلسمها بود !
پرسي ياد طلسم شدن خودش توسط پنه لوپه افتاد و با حواس پرتي لبخندي زد. زاخارياس همانطور که روي صندلي کنار ميز پرسي مينشست سيگاري درآورد و ضمن روشن کردنش پرسيد: خب پس فکر ميکنم با توجه به شواهد و مدارکي که هست بايد براش حکم اعدام رو صادر کني!
پرسي تکان شديدي خورد ؛ از ديروز که پنه لوپه را ديده بود اصلا به اين موضوع که او قاضي اين پرونده است فکر نکرده بود. ناگهان نور شديدي در چشمانش نشست و فهميد اوست که بايد حکم پايان زندگي معشوقه ي قديمي و محبوبش را صادر کند. با گيجي به زاخارياس چشم دوخت و نامفهوم چيزي زير لب زمزمه کرد. زاخارياس دود سيگارش را بيرون داد و با نگراني به پرسي نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ ديروز توي دادگاه هم حواست نبود و اگه بهت اشاره نميکردم همه متوجه اين موضوع ميشدن !
- يعـ...يعني بايد براش حکم اعدام صادر کنم ؟! مگه ميشه !
زاخارياس که نگرانيش شديدتر شده بود گفت: تو چت شده پرسی ؟ قاضي کارکشته و خونسردي مثل تو نبايد در همچين مواردي شک کنه ، تو معمولا صريح تر از همه بودي. مثل دادگاه ديروز صبحت ! يه متهم قتل مخصوصا اگه خودش اعتراف کنه حکمش اعدامه ! البته حق داري ، شبانه روز داري کار ميکني و گمونم به يه استراحت نياز داري ، و با قهقهه گفت: شايد هم ديگه پير شدي پيرمرد !
پرسي سرش سنگين شده بود و ناچارا لبخند کجي تحويل زاخارياس داد و به حجم بادکنک ترسي که از ديروز درون سينه اش تشکيل بود افزوده شد. ناگهان احساس کرد خودش شخصا بايد با پنه لوپه صحبت کند. حس گرمي که اين فکر در او ايجاد کرده بود کمي از نگراني اش کاست و فکر کرد شايد او بتواند پنه لوپه را متقاعد کند که حرف ديگري بزند. احساس ميکرد کار او نيست ؛ يعني کار او نبايد باشد ! با سرعت از جايش برخاست ، با طلسمي ردايش را فراخواند ، از در بيرون زد و سخنان زاخارياس را ناتمام گذاشت. زاخارياس با خشم اندکي ته سيگارش را به روي زمين تف کرد ، کلاه و ردايش را برداشت و از همان جا به دفترش آپارات کرد !
آزکابانپرسي با خشم و دلهره به کنار رفتن ديوانه سازها از جلوي در سلول پنه لوپه نگاه کرد ، در را باز کرد و وارد شد. هيکل سياه پوش پنه لوپه را در آن نور کم تشخيص داد. کنار ديوار نشسته بود و با دستانش دور زانوانش را گرفته بود. بدون هيچ هيجاني سرش را بلند کرد و به هيکل لرزان پرسي نگاه کرد. مدتي به دقت او را کاويد و سپس همانطور که لبش را ميگزيد قطره اشکي از چشمش سرازير شد. پرسي به سمت پنه لوپه رفت و روي زمين کنارش نشست ، هواي سلول سرد بود ، دستان يخزده اش را گرفت و به لب برد و بوسيد.
- اي کاش هيچوقت تنهام نميذاشتي پرسی ! سالهای سختي رو در تنهايي گذروندم ، خيلي سخت ! ولي اميدوارم با مرگ و بازگشت به سوي والدينم، همه ي اين سختي ها تموم بشه. دلم براي پدر و مادرم تنگ شده. وقتي اونا حکم اعدام منو صادر کنن، از همه ي اين سختي ها آزاد ميشم...
پرسي دستش رو به نشونه ي اعتراض روي لبهاي پنه لوپه گذاشت و گفت: ديگه همه چيز تموم شد ! کافيه تو به من بگي اون کار تو نبوده پنه ، فقط يه کلمه ! تا من اون حکم اعدامو پاره کنم و آزاديتو بهت برگردونم ! فقط يه کلمه !
پنه لوپه با گنگي به پرسي نگاه کرد و چشمانش قدر گشاد شد و پرسيد: تو آزاديمو برگردوني ؟ چرا ؟ مگه...
- من قاضي اين پرونده ام پنه ، سالهاست که قاضي ام ... متاسفانه !
بي تفاوتي و خشم جاي هيجان را گرفت و چهره ي پنه لوپه مثل سنگ شد. دستانش را از دستان پرسي خارج کرد و رويش را برگرداند.
- چي شد پنه؟! چيز بدي گفتم؟ يعني تو واقعا... واقعا اون جادوگرو... باور نميکنم... باورم نميشه !
- از اينجا برو پرسی ، از اينجا برو. من نميدونستم که تو قاضي هستي. درسته هر وقت تصميم گرفتم فراموشت کنم و فقط به آينده ي آندروسا فکر کنم نشد ؛ ولي هيچوقت هم فکرشو نميکردم که تو قاضي شده باشي !
- پنه...
پنه لوپه با خشم فرياد کشيد: از اينجا برو ! آره من کشتمش ! خيالت راحت شد؟ بهتره از اينجا بري احمق بي خاصيت و عذاب وجدان هم نداشته باشي ! برو...
- ولي من باورم نميشه ! بگو کار تو نيست. به من بگو...
- فقط بـــرو...
پرسي با ناباوري و خشم از توهيني که بهش شده بود ، از جايش برخاست و رفت.
دادگاه عالي جادوگريپرسي پس از شنيدن راي هيئت منصفه، حکمش را در نهايت سردي و دلشکستگي صادر کرد و به منشي دادگاه داد تا بخواند.
منشي دادگاه از جايش بلند شد و گفت: راي دادگاه به اين شرح است؛ پنه لوپه کروز به اتهام قتل استوارت هوفر با خشونت درجه اول، به مجازات اعدام محکوم است . فردا صبح اين راي به اجرا گذاشته مي شود . راي قابل تغيير نيست و راس ساعت مقرر اجرا خواهد شد.
پرسي به چشمان سرد و غيرقابل نفوذ پنه لوپه نگاه کرد. يک هفته تمام نخوابيده بود ، تمام استخوانهاي تنش درد ميکرد و تب داشت ، هنوز هم باورش نميشد که با دستان خودش حکم مرگ محبوبش را صادر کرده است. هشت ساعت تمام با وزير سحر و جادو جدال کرده بود که حداقل پرونده را به قاضي ديگري بسپارد. اما نشد و مطمئن بود طاقت نمياورد و فردا همراه با پنه لوپه خواهد مرد !
مکان برگزاری اعدامباز هم سردي ناگهاني هوا و باز هم ديوانه سازها ! اين روزها انگار يک عالمه ديوانه ساز درون قلبش درحال رقص بودند ! پنه لوپه را آوردند ، لحظه اي که از مقابلش عبور ميکرد ايستاد و کاغذ پوستي کوچک و لوله شده اي را به پرسي داد . زير نگاه سخت و بي تفاوتش آتش يک عشق ديده ميشد ! ديوانه سازها او را کشيدند و با خود بردند ، مامور اعدام طناب دار را دور گردنش انداخت و با اعلام زاخارياس که دادستان اين پرونده بود، طناب به بالا کشيد شد ! پرسي فرو ريختن خود را احساس کرد ! زاخارياس چوب دستي اش را به سوي سينه ي پنه لوپه گرفت و طلسم مرگ را براي پايان کار فرستاد ! پرسي احساس کرد که بعد از خودش به اندازه ي همه ي دنيا از زاخارياس متنفر است ! اگرچه او نميدانست مرگ چه کسي را حتمي کرده است، ولي پرسي اهميتي نميداد و با اين تنفر ميخواست با خودش بجنگد.
رويش را برگرداند، کاغذ پوستي رو باز کرد و شروع به خوندن رد:
نقل قول:
امروز همه چيز تموم ميشه و من انتقام خواهرمو از اون استوارت پست فطرت گرفتم ديگه. ميخواستم اينو همون روز که توي آزکابان ديدمت بگم پرسی ! ولي تو گفتي قاضي هستي و اون بي همه چيز هم يه قاضي بود و با خواهرم کاري کرد که منو از هر چي مرد و قاضيه متنفر کرد ! با خواهرم کاري کرد الان توي سنت مانگوست و هيچ کاري از دستم واسش ساخته نيست. اين انتقام هم فقط آتيشي که توي قلبم روشن شده رو التيام داده و وجود متعفن يه گرگ رو از روي زمين پاک ميکنه...امروز من وقتي به ديدار پدر و مادرم ميرم توي روي اونا شرمنده نيستم پرس !
هميشه دوستت داشتم... هميشه
پرسي احساس کرد نميتواند نفس بکشد، ويران و بهت زده فرو ريخت ، زاخارياس به سمتش دويد: بهت گفته بودم بايد استراحت کني ، اين پرونده ها به جز دردسر هيچي واسه ي تو نداره... بهتر نيست تقاضاي مرخصي کني ؟!
با نگاهی سرد و بی تفاوت به زاخاریاس نگاه کرد ، سعی داشت خشمش را کنترل کند ، تکه کاغذی که پنه به او داده بود را به سمتِ زاخاریاس انداخت ، به سختی از جایش بلند شد و بدون آنکه باری دیگر به زاخاریاس یا جسم ِ بی جانِ زنی که همیشه در آرزوی داشتنش میسوخت نگاه کند به سمتِ دادگاه حرکت کرد .