خورشيد پشت چند تا ابر خاكستری، در ظهر يه روز دل انگيز زمستونی، زندونی شده بود. كينگزلی موشكافانه به پالتوی سفيد رنگِ از جنس برفی كه روی حياط هاگوارتز كشيده شده بود، نگاه ميكرد. چوبدستيش رو محكم توی دستای سياهش گرفته بود و زيرلب كلماتی رو زمزمه وار تكرار ميكرد:
-ايوان، ريتا، كويبرل، آبر، مورگانا، پرسی...
باد شال قهوه ای رنگ و خوش دوختِ كينگزلی رو تكون ميداد. كلاهِ پشميش سر تاس و بی موش رو پوشونده بود و اون، آروم آروم، روی برف ها قدم ميزد.
-با كدومشون دوئل كنم؟ كدومشون رو بيشتر ميشناسم، آخه؟ صب كن يكم فك كنم؛ آها! فهميدم.
مدتی بعد:-به به، چه گرمايی ميده اين آتشِ شومينه...
كينگزلی وسط تالار هافلپاف، روی صندلی چرمی، قهوه ای رنگ و راحتی نشسته بود و زيرچشمی ريتا رو نگاه ميكرد كه عاشقانه به آسپ زل زده بود. آتش آبی رنگ شومينه ی كنارِش، اوج ميگرفت و گرمای لذت بخشی رو به تالار هديه ميداد. بلند شد و به سمت ريتا گام هايی بلند برداشت...
-سلام ريتا، فكر كنم فهميدی عمو آبر تو كلاسش چی گفته؟
ريتا بدون اينكه نگاش رو از آسپ برداره، سرش رو به نشانه تاييد تكون داد. كينگزلی نگاه شيطنت آميزش رو به آسپ انداخت كه در حال پس گردنی خوردن از دنيس بود.
-ببين، بين اون ليست، من ميخوام با تو يه دوئل داشته باشم. يه دوئل دوستانه، مشكلی نيست كه؟ فردا، همين موقع، خوبه؟
ريتا با بيحوصلگی نگاش رو از آسپ برداشت و به كينگزلی نگاه كرد.
-باشه، نميتونستی اين درخواستت رو يكم زودتر بگی؟
كمی بعد:-ببين، آسپ عزيز، اگه ديدم اوضاع دوئل خوب پيش نميره، ميگم آلبوس، اون وقت تو با يه دختر ديگه از يه گوشه ميپری بيرون. يا من يا تو به ريتا ميگيم كه يا شكست رو قبول كنه يا تو در آينده باهاش ازدواج نميكنی، همين يه دفعه فقط، اوكی؟
آسپ سرش رو خاروند و به كينگزلی چشم دوخت كه مشتاقانه نگاش ميكرد.
درون افكار آسپ:
-ای بچه احمق! من كه يه عمرم رو برای مبارزه با ولدك سپری كردم، الگوی كل بچه های دنيام، اون وقت تو ميری با زندگی يه دختر بازی ميكنی؟ محض خنده، سر به سرش ميذاری؟
-نه بابا جون، غلط كردم، منو ببخش...
جيمز به عله نگاه كرد و گفت:
-آسپ بد، آسپ بد، با يويوم ميزنم سرت رو متلاشی ميكنم. نامرد.
خارج افكار آسپ:
-ببين، كينگزلی، الان كه فكر ميكنم، ميبينم همچين كار مناسبی نی اين وانمودكردنها!
كينگزلی سكه های داخل جيب رداش رو به نمايش گذاشت و آسپ با ديدن آنها لبخندی از روی رضايت زد.
فردا، زمان دوئل:-تكنيك، تمركز، ابتكار
چوبدستيش رو بالا گرفت و به ريتا چشم دوخت كه موهاش رو به زيبايی با شون صاف كرده بود. تكنيكش در دوئل را هيچكس نداشت، روی وردی كه ميخواست به اجراش بذاره تمركز كرد. ميتونست بدون كمك آسپ ريتا رو از پا در بياره...
-اكسپليارموس!
طلسم از نوك چوبدستيش بيرون رفت، اما در كمال تعجب، ريتا ناپديد شده بود و تنها چيزی كه جاش ديده ميشد، يه سوسك سياه زشت بود. كينگزلی با تعجب اطرافش را نگاه كرد...
-از جات تكون نخور پسر كوچولو!
كينگزلی با عجله برگشت. سوسك ناپديد شده بود. پشت سر كينگزلی ريتا چوبدستيش رو با حالت تهديد آميزی تكون ميداد. باز هم تمركز كرد...
-پتريفيكوس توتالوس!
بازهم ريتا غيب شده بود؛ اما مگر كسی ميتوانست در هاگوارتز غيب شود؟ سوسك سياه رنگی بازهم روی زمين خودنمائی ميكرد. پشتش را به سوسك كرد و منتظر ماند تا ريتا خودش را نشان بدهد، اما چوبدستی ريتا بر گردنش قرار گرفته بود:
-مثل اين كه باختی كينگز، حيف شد!
كينگزلی با ترس و لرز اطرافش رو نگاه كرد و فرياد زد:
-آسپ،
آسپ!آسپ در حالی كه هستيا رو بغل كرده بود، بيرون اومد و قيافه خشانت باری به خودش گرفت. ريتا مثل فلاكت زده ها آسپ رو نگاه كرد.
-يا كينگزلی رو ولش ميكنی يا ميزنم شپلخت ميكنم و با هستيا ازدواج ميكنم، ريتا!
آسپ، كلمه آخر رو بسيار محبت آميز به زبون آورده بود...
-من شكست رو قبول ميكنم، هر چی تو بگی، آسپ!
و اينطوری شد كه هدف كينگزلی عملی شد و با عجله به سمت بزچرون مدرسه رفت تا گزارش دوئلش رو به اطلاعش برسونه...
ايول!