نور طلايی رنگی كه از چوبدستی دامبلدور بيرون آمده بود، به مركز سينه ی پرسی برخورد كرد.
پرسی احساس کسی را داشت که بلاجری قدرتمند مستقیما به سینه اش برخورد کرده باشد. درد ناگهانی بود و بی پایان. تکه ای به اندازه یک بلاجر روی سینه اش مرکز درد بود و درد ذزه ذزه همراه با گشاد شدن مردم چشمانش گسترش می یافت. می خواست فریاد بزند. مطمئن نبود که حنجره اش از او دستور بگیرد. با این حال حس کرد آرواره هایش از هم جدا شدند اما آنچه در هوای اطراف منتشر شد، صدای فریاد یا حتی ناله پرسی نبود؛ بخار غلیظی از شادی و خوشحالی بود.
پرسی از اینکه چطور ناگهان می توانست همه این چیزها را حس کند وحشت زده بود. با این حال سراسیمه سعی کرد دهانش را ببند تا از خروج شادی هایش جلوگیری کند ولی این کار غیرممکن می نمود. آرواره هایش تغییر شکل داده بودند. نمی توانست آن ها را ببند.
ناامیدانه به تنها راه حل دیگری که به ذهنش رسید روی آورد. سعی کرد بخار شادی از هوا پس بمکد. برای لحظه ای فکر کرد موفق شده است. کمی از بخار به درون دهانش برگشت. بلافاصله شادی روزی را که مبصر شده بود به یاد آورد. شبی که جغدهای هاگوارتز نشان مبصریش را آورده بودند اما لحظه ای بعد نشان مبصری و شادی از خاطره آن شب حذف شد و فقط سیاهی شب به جا ماند. پرسی عمیق تر هوا را مکید. جغدی که از پدرش هدیه گرفته بود هم در سیاهی شب گم شد.
پرسی با حالتی جنون آمیز شروع به مکیدن هوا کرد. خاطرات یکی پس از دیگری دوباره در ذهنش شکل می گرفتند و سپس در سیاهی سینه اش، درست همان جایی که بلاجر دامبلدور خورده بود، گم می شدند. پرسی باز هم سعی کرد شادی ها و خاطراتش را پس بمکد. باز هم و باز هم...
احساس می کرد بدنش تحلیل می رود. احساس می کرد هر لحظه به اندازه قرنی پیر می شود. می پوسید. احساس می کرد خوشی هایش مثل عرق از پوست پوسیده اش خارج می شوند، بخار می شوند و سعی می کرد آنها را پس بمکد. کار سخت و دشواری به نظر می رسید.
پرسی باز هم سعی کرد خاطراتش را بمکد. احساس می کرد باید به اندازه عمرش این کار را بکند تا خاطراتش را پس بگیرد. برای لحظه ای مزه نشان ارشدیش را در دهانش احساس کرد و سپس دوباره پوچی. شاید باید بیش از عمرش به این کار مشغول می شد. شاید به اندازه عمر مک گانگال. لحظه ای مزه نشان ارشدی مک گانگال را حس کرد و سپس مزه آن نشان هم به سیاهی پیوست.
کم کم تمام دنیا در حال پیوستن به سیاهی بودند. می توانست از میان سیاهی دو پیرمرد و یک پیرزن را تشخیص دهد و موجود دیگری که شبیه آدمیزاد بود. کم کم همه آنها هم به سیاهی می پیوستند. می توانست حضور مرد جوان تری را هم حس کند ولی او هم در سیاهی غوطه ور بود.
باز هم به مکیدن ادامه داد. شاید می خواست آن ها را هم از محیط بمکد. نشان ارشدیش... نشان مبصری دختر جوانی... خاطرات قاتی شده بودند. آنها متعلق به او نبودند اما آیا فرقی هم می کرد؟ دختر بچه ای با موهای سرخ و چشم های درخشان سبز را به یاد آورد و احساس عشقی کودکانه و غیرقابل وصف... ناگهان انگار جایی انفجاری وحشتناک رخ داد. گوزنی ماده و بدترکیب که انگار از آتشی سفید ساخته شد بود به او حمله کرد. پرسی به خاطرات خودش عقب نشینی کرد. احساس عجیبی مبنی بر خودش داشت. مطمئن نبود خودش یعنی چه ولی می دانست آن خاطره مربوط به خودش است. شیرین ترین خاطره دنیا، می دانست پنه لوپه متعلق به خودش است... سعی کرد با تمام وجودش پنه لوپه را بمکد... احساس وقتی را داشت که برای اولین بار لب های او را لمس کرده بود. دوست داشت همه دنیا، همه آن لحظه را بمکد.
جایی در دنیای بیرون، پیرزنی جیغ کشید. احتمالا به خاطر حمله آن موجودات جهنمی وحشتناک بود. موجوداتی که انگار از خود آتش جهنم ساخته شده بودند. یک گربه، یک بز و یک پرنده هم به گوزن وحشی افزوده شده بودند. پرسی می ترسید... می ترسید... شاید نمی ترسید... فقط نفرت داشت... متنفر بود... از آن موجودات اهریمنی که از درون تاریکی بیرون به او زل زده بودند و متنفر بود. پرسی کمی عقب رفت. هر چند مطمئن نبود پرسی چه کسی است، با این حال عقب عقب رفت... عقب تر و عقب تر... می خواست با پنه لوپه تنها باشد... از همه آنها متنفر بود...
می توانست نزدیک شدن پیرمردی که از همه پیرتر بود را حس کند. می توانست آن موجودات جهنمی را که کنار پیرمرد به او نزدیک می شدند را حس کند. می توانست حس کند که پیرمرد حرف می زند. می توانست ارتعاشاتی که از دنیای بیرون وارد می شد را حس کند.
- پرسی... پرسی... پرسی...
نمی دانست پرسی چه کسی است. اهمیتی هم نداشت. او فقط یک نفر را می شناخت. فقط یک نفر اهمیت داشت...
- پنه لوپه...
پاترونوس ها کم کم رنگ باختند و در سیاهی گم شدند. صدای مردی گفت:
- لوموس
شمع هایی که توسط دیمنتور خاموش شده بودند به حیات برگشتند. برای لحظه ای هیچ کس چیزی نگفت. همه نگاه ها روی پیکره شنل پوشی که روی زمین افتاده بود، خیره ماند. آلبوس دامبلدور بدون آنکه به پیکره نزدیک شود یا دست بزند، رویش را به طرف جمع برگرداند. مینروا مک گانگال نگاهش را از پیکره گرفت و به آلبوس زل زد. آلبوس به آرامی گفت:
- بیهوش شد ولی...
- چی؟ بیهوش شد؟ دیمنتور...
آبرفورث دامبلدور با صدای نخراشیده ای حرف مینروا را قطع کرد و گفت:
- چه انتظاری داشتی پس؟ یه دیمنتور تازه متولد شده در محاصره چهارتا پاترونوس!
مینروا دوباره به پیکره شنل پوش خیره شد. سپس به آرامی گفت:
- خب، حالا باید چی کار کنیم؟
آبرفورث با صدایی که این بار لرزشش مشخص بود، گفت:
- من برای بوسیده شدن آماده میشم، باید وسط کار متوقفش کنید. این طوری نه روح من از بدنم خارج میشه و نه تکه روح مکیده شده نابود میشه. اون وقت می تونیم معجون رو بسازیم
مک گانگال که انگار تازه متوجه شده بود در حال انجام چه کاری هستند، جیغ زد:
- خدای من، آبرفورث! اون وقت تا آخر عمر روحت ناقص میشه...
- هر تکه از روح دوباره خودش رو ترمیم می کنه و به یه روح کامل تبدیل میشه. همان طور که هورکراکس ها به یه فرد جدید تبدیل میشن.
آلبوس که به نظر از اجرای آن طلسم پیچیده به شدت خسته بود، به آرامی پشت میزش نشست و سعی کرد مخالفتش را با حرف آبرفورث ابراز کند:
- یه روح تیکه شده هیچ وقت به یه روح کامل و بی نقص تبدیل نمیشه.
آبرفورث با خشونت جواب داد:
- ولی این کار در مقابل فداکاری که این پسر کرد، هیچه!
آلبوس که گویی توان مقابله نداشت، چیزی نگفت و فقط به پیکره شنل پوش زل زد. سوروس اسنیپ که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، شروع به حرف زدن کرد:
- وقت زیادی نداریم و تهیه معجون طول می کشه. من برای معجون شبدر شش پر دریایی و عصاره خزه طلایی نیاز دارم. آلبوس می تونی از فرمانده مارکوس بخوای اینا رو برامون پیدا کنه؟
فرمانده مارکوس بدون نیاز به ترجمه آلبوس، به سرعت از اتاق خارج شد. سوروس ادامه داد:
- آبرفورث، اینجا جای مناسبی برای این کار نیست. دیمنتور رو به یکی از دخمه ها ببر و در دخمه رو جوری قفل کن که هیچ دانش آموزی نتونه وارد شه. مینروا می تونی به گلخونه بری از پومونا مقداری عصاره مهرگیاه بگیری؟
مینروا به سرعت خارج شد و آبرفورث هم در حالی که دیمنتور بیهوش را در هوا معلق نگه داشته بود، به دنبال مینروا رفت. نگاه سوروس و آلبوس بهم تلاقی کرد
- چیزی شده آلبوس؟
آلبوس سعی کرد از پشت میزش بلند شود ولی خسته تر آن به نظر می رسید که بتواند حرکتی بکند. تکانی به چوبدستش داد و کتابی قدیمی از کتابخانه اش پرواز کرد و روی میز قرار گرفت. نوشته های کتاب با خطی عجیب نوشته شده بودند. سوروس فقط می دانست که آن خط رون باستان نیست چرا که او هم می توانست خطوط رونی را بخواند. آلبوس به آرامی شروع به خواندن کرد:
- با آنکه راه های خاصی برای تبدیل یک انسان به دیمنتور وجود دارد، فقط یک راه برای معکوس کردن این فرآیند و تبدیل دوباره یک دیمنتور به انسان وجود دارد و آن این است که اولین درخواست یک دیمتور به او داده شود.
چشم های سوروس کاملا گرد شده بودند.
- ولی تو گفتی که همچین کاری امکان نداره!
- اولین درخواست، سوروس. "اولین درخواست" یک دیمنتور! قرن های متوالی همه جادوگرها معتقد بودند که اولین درخواست یک دیمنتور، بوسه زدن قربانی هاشه. به همین خاطر همه تلاش ها برای برگردوندن یه دیمنتور به شکل انسانیش شکست خورد ولی اولین درخواست دیمنتور بوسه نیست...
سوروس که حالا حسابی گیج شده بود، گفت:
- اگه اولین درخواست دیمنتور بوسه نیست، پس چیه؟
- نشنیدی، سوروس؟ نشنیدی پسرک بی نوا چی گفت؟
سوروس سعی کرد به یاد بیاورد؛ به حافظه اش فشار آورد... پسرک به دیمنتور تبدیل شده بود و مثل همه دیمنتورهای دیگر شروع کرده بود به مکیدن شادی از محیط اطراف. سوروس احساس سرمایی که دیمنتورها به وجود می آوردند را حس کرده بود و سپس با به یادآوری خاطره اولین دیدارش با لیلی اونز، پاترونوسش را احضار کرده بود. پاترونوس دیمنتور را عقب زده بود و... سوروس ناگهان از چیزی که به یادآورده بود، خشکش زد. دیمنتور حرف زده بود. دیمنتور گفته بود:
- پنه لوپه!
- آره سوروس، اولین خواسته پسرک "پنه لوپه" بود!
- حالا این پنه لوپه کی هست؟
- پنه لوپه کلیرواتر، دوست دختر پسرک بینوا!
- خدای من...
--------------------
ببخشید طولانی شد. پست جدیه دیگه