آقای الیواندر
ارباب هم قدرت رو تحسین میکنن.
بررسی پست شماره 208 خاطرات مرگخواران، آقای الیواندر:پستتون نسبتا طولانیه که این مورد در پستهای تکی نقطه ضعف محسوب نمیشه.ظاهر مرتب پستتون میتونه خواننده رو جذب کنه.جمله های درست و کاملتون هم به این جذابیت کمک میکنه.
نقل قول:
باد به آرامی گونه های فرو رفته ی پیرمرد را نوازش میکرد.سال ها بود که در این مغازه به مردم عجیب و غریب چوبدستی های عجیب و غریب تر میفروخت اما این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق داشت...
شروع خیلی خوبی داشتین.با وجود اینکه در همین خط اول همه میفهمن که شخصیت مورد اشاره شما الیواندره، شروعتون مرموز و زیباست.خواننده کنجکاو میشه که ادامه پست رو بخونه که بفهمه چرا این بار با دفعه های قبل فرق میکرد!
نقل قول:
صدای زنگ بالای در چرت الیواندر رو پراند.الیواندر با بی حالی به پسری رنگ پریده خیره شد که میشود گفت خوش تیپ بود.البته اگر آن پوزخند وحشیانه را گوشه لبش پاک میکردند.
"پاک کردن" اینجا زیاد مناسب نبود.چون از فعل "پاک کردن" برای چیزای مادی استفاده میشه.بهتر بود از "حذف کردن" استفاده میکردین. مخصوصا در پستهای جدی به انتخاب کلمات و صفتها و افعال درست بیشتر باید دقت کرد.
شخصیت تام ریدل کودک رو خیلی خوب از آب در آوردین.عالی بود.یه کودک نیمه دیوانه تشنه قدرت.
لحن شخصیتهاتون بعضی جاها زیادی کتابی شده.ولی این مورد اصلا توی ذوق نمیزنه.این لحن چه برای الیواندر و چه برای تام ریدل کاملا قابل قبول و باور پذیره.
از هیچ شکلکی استفاده نکردین.کار خیلی خوبی انجام دادین.هر نوع شکلکی میتونست پست شما رو خراب کنه.پست شما باید اون حالت مرموز و سرد و گزنده خودش رو تا اخر حفظ میکرد...که به کمک لحن سرد و بی احساس شما موفق به انجام این کار شده.
دست روی قسمتی از کتاب گذاشتین که همه ازش اطلاع دارن ولی تا حالا ندیدم کسی بهش پرداخته باشه.این نشون دهنده خلاقیت شماست.
نقل قول:
پیرمرد با ترس و لرز چوبدستی را در دستان سرد پسرک قرار داد.نوری خیره کننده فضا را روشن کرد.
الیواندر با وحشتی آمیخته با تحسین فریاد زد: همینه...خودشه.
الیواندر برای اولین بار توانست شادی را در چشمان کودک ببیند.
حالتها و احساسات رو خیلی خوب نشون دادین.بدون هیچ شکلک یا حرف زایدی...خواننده ترس و نگرانی مبهم الیواندر رو کاملا حس میکنه.خشونت غیر عادی پسر بچه رو هم همینطور.
نقل قول:
آن روز نمیدانستم که به چه کسی چوبدستی فروختم اما حالا فکر کردن به آن شخص مو بر تنم راست میکند
او همان لرد سیاهی بود. لردی که روزی از گفتن نامش نفرت داشت!
آخر پست شما یه حالت غافلگیر کننده داشت.جایی بود که خواننده با هویت پسر بچه آشنا میشد...به نظر من اگه این قسمت رو بصورت خاطره و از زبان اول شخص تعریف نمیکردین تاثیر گذارتر میشد.مثلا وقتی پسر بچه قصد خروج از مغازه رو داشت الیواندر اسمشو ازش میپرسید و با جواب پسر بچه پست تموم میشد.یا همین چیزی که شما نوشتین بصورت سوم شخص نوشته میشد:
آن روز نمیدانست که به چه کسی چوبدستی فروخته بود ... اما حالا، فکر کردن به آن شخص مو بر تنش راست میکند...
مخصوصا این جمله آخر کمی ناجور شده:
نقل قول:
او همان لرد سیاهی بود. لردی که روزی از گفتن نامش نفرت داشت!
روزی از گفتن نامش نفرت داشت؟یعنی الان دیگه نفرت نداره؟
آخر پست با تغییرات کوچیکی میتونست بهتر بشه ولی به همین صورت هم بد نیست.
شما از اعضایی نیستین که اهمیتی به شخصیتی که انتخاب کردن نمیدن و کار خودشونو میکنن.شما به ایفای نقش درستتون اهمیت میدین .و این جای تقدیر و تحسین داره.
پستتون واقعا خوب بود.
موفق باشید.
____________________________________________
بررسی پست شماره 209 خاطرات مرگخواران، جرج ویزلی:جرج عزیز
نقد یک پست رو به هیچ عنوان از دو نقد کننده درخواست نکنین.علاوه بر اینکه این میتونه نقد کننده رو ناراحت کنه، ممکنه نظر دو نفر کاملا با هم متفاوت باشه و این بجز گیج کردن شما کار دیگه ای انجام نمیده.شما نقد پستهاتون رو فقط از نویسنده ای که نوشته هاش و یا نقدهاشو قبول دارین درخواست کنین.محفل الان ناظر نداره.اگه داشت اونا هم سریع به درخواستها رسیدگی میکردن.
پست شما هم مثل پست الیواندر که پستشو بالا نقد کردم طولانیه.ولی همونطور که گفتم این مورد یک نکته منفی محسوب نمیشه.چون در پست تکی شما مجبورین ماجرا رو برای خواننده روشن کنین و به نتیجه ای که میخوایین برسونین.ولی در تاپیکهای ادامه دار دقت کنین که پستتون زیاد طولانی نشه، مگه اینکه قصد داشته باشین ماجرا رو به جای خاصی برسونین.
نقل قول:
رهبر محفل بالای میز بلند آشپزخانه
نشسته بود.فکر می کرد و آرام بود،
اما این آرامش به هیچ وجه در چهره ی دیگر اعضا دیده نمی شد،همه یک چیز را می دانستند،محفل داشت برای انجام سخترین ماموریتش آماده می شد.همه در سکوت به هم نگاه
می کردند،
این فاصله های بی دلیل خواننده رو خسته میکنه.جایی که لزومی نداره سر خط برین این کارو نکنین.
نقل قول:
باران نم نم داشت شروع می شد،اعضای گروهی که خود را مدافعین پاکی می دانستند دور میزی در عمارت اربابی بلک دور هم جمع شده بودند،رهبر محفل بالای میز بلند آشپزخانه
نشسته بود.فکر می کرد و آرام بود،
اما این آرامش به هیچ وجه در چهره ی دیگر اعضا دیده نمی شد،همه یک چیز را می دانستند،محفل داشت برای انجام سخترین ماموریتش آماده می شد.همه در سکوت به هم نگاه
می کردند،هنگامی که باران شدت گرفت و صدای رعد و برق از بیرون شنیده شد،آلبوس دامبلدور از جایش بلند شد و تمام نگاه ها به سمت او برگشت
شروع خوبی داشتین.توضیحاتتون برای درک جو و فضای پست و حالت و احساسات شخصیتها کاملا کافی بود.
نقل قول:
_ اما من نمی خواهم الکی جان کسی را از بین ببرم،هر آن کس که نیست همین الان بگوید،چون وقتی حرکت کنیم دیگر برای پشیمانی دیر است...خب،کسی هست؟
مفهوم جمله و منظور شما خوب، و برای آلبوس دامبلدور کاملا مناسبه.ولی لحن بیانش باعث شده نتونه به خوبی منظور شما رو برسونه.یه حالت طنز آمیز توش ایجاد شده.اگه قصد داشتین جمله رو به حالت نوشتاری بنویسین باید در انتخاب کلمات بیشتر دقت میکردین:
_ اما من نمی خواهم بی دلیل جان کسی را به خطر بیندازم،هر آن کس که مایل به همراهی با من نیست همین الان بگوید(یا اعلام کند یا ابراز کند)،چون وقتی حرکت کنیم دیگر برای پشیمانی دیر است...خب،کسی هست؟
اینجوری بهتر شد.
حالت مرموزی که برای دامبلدور توصیف کردین جالب بود.دامبلدور کتاب هم چنین اخلاقی داشت که تا واقعا مجبور نمیشد چیزی رو برای کسی توضیح نمیداد.دیالوگهای دامبلدور هم کاملا مطابق با شخصیتش بود.
نقل قول:
من نمی خواستم تو را وارد کاری کنم که به تو هیچ ربطی ندارد،اما ناگزیرم،چون تو صاحبان آن دو شئ دیگر را می شناسی،به هر حال چه تو بیایی چه نیایی من و بقیه مرگخواران تا ده روز دیگر به خلیج مکزیک می رویم،اما نه برای تسلیم شدن،برای نبرد!!!
کمک خواستن ولدمورت از دامبلدور تحت هیچ شرایطی منطقی و قابل باور نیست.ولی این جمله آخرتون باعث شده پستتون اون حالت بی منطقی رو پیدا نکنه.لرد ولدمورت پست شما طوری نامه رو نوشته که انگار کمک نمیخواد و اصلا براش مهم نیست که دامبلدور همراهش بره یا نه...خوشبختانه دلیل خوبی برای همراهی دامبلدور ارائه کردین.
نقل قول:
اما قبل از آنکه بتواند حرفش را تمام کند،تمام اعضای محفل یه پا خاستند و با این حرکت اعلام آمادگی کردند.اشک در چشمان جادوگر پیر حلقه زد سرش را پایین انداخت،
آه...این محفلی ها!!
نقل قول:
و آسمان پر شد از دشمنانی که همه برای نابودی دشمنی مشترک گرد هم آمده بودند...
مرگ!!!
پایان خیلی خوبی بود...یه پایان که در واقع پایان هم نبود ولی خیلی تاثیر گذار و زیبا بود.
سوژه ساده و در عین حال پیچیده ای رو برای نوشتن انتخاب کردین.ولی به خوبی از عهده نوشتنش بر اومدین.کارتون خوب بود.
موفق باشید.