پست پاياني
بلا:هومم،عجب كلاه گيس مزخرفي!و كروشيويي نثار فروشنده بخت برگشته كرد
مرگخواران از فروشگاه بيرون رفتند.با ناراحتي در راه بازگشت به خانه بودند كه ناگهان چشمشان به پوستري افتاد:
كلينيك تخصصي كاشت مو و عمل زيبايي!
ايوان با هيجان گفت:اوه،ارباب رو مياريم اينجا،اون مشنگا گاهي كار هاي خيلي شگفت آوري انجام مي دن!
هرسه،با صداي پاقي ناپديد شدند و در قصر مالفوي ها رو بروي ولدمورت ظاهر گشتند.
ولدمورت كه غافلگير شده بود،گفت(كروشيو!شما احمقا مگه تستراليد!بناليد بينم چي كار داريد!كلاه گيسو آورديد!؟)
بلا:امم،راستش نه،سرورم!اما يه چيز بهتر واستون پيدا كرديم.
ولدمورت كه كنجكاو شده بود،پرسيد:چي مثلا؟
بلا:يه كلينيك مشنگ هست كه توش كاري مي كنن كه آدما مو در بيارن!بخواهيد يكي دو تا عمل زيبايي هم انجام بديد.من شنيدم رو مشنگا معجزه مي كنه!
ولدمورت:
باشه،فردا ميريم اونجا!
فردا،مرگخواران دسته جمعي به كلينيك رفتند.منشي را تحت طلسم فرمان قرار داده و اول از همه رفتند تو!
دكتر:چه كاري مي تونم براتون انجام بدم؟
بلا:ما براي كاشت مو اومديم!
دكتر:شما كه ده برابر من مو داريد!!؟
ناگهان ولدمورت از ميان جمعيت مرگخوار بيرون رفت.و گفت:من ميخوام مو بكارم!
دكتر پس از يك نگاه متفكرانه،گفت:ميتونم يه چند تا عمل ديگه انجام بدم و دماغ براتون بذارم و كارهاي ديگه!همراه با كاشت مو،اما ده ساعت طول ميكشه،و هزينش هم ميه ده هزار اوشلوق!
بلا:ما پولشو داريم.و ده عدد گاليون از جيب خود خارج كرد و روي ميز انداخت.
دكتر:اوه،شما اينهمه سكه طلا رو از كجا آوردين؟؟
بلا:به تو يكي مربوط نيست!
بعد از ده ساعت عمل،ولدمورت از اتاق عمل خارج شد.
قيافه تمام مرگخواران از ديدن قيافه جديد ولدمورت به شكل
در آمده بود!
خوش قيافه ترين مردي رو كه بتونيد تصور كنيد،از اتاق خارج شد.
ولدمورت:سلام مرگخواراي عزيزم.راستي من يه خورده تو رفتارام تجديد نظر كردم.
در همين لحظه بلاتريكس از هوش رفت.
ولدمورت:مي خوام سري به محفليا بزنم و آلبوس عزيزمو ببينم و بهش پيشنهاد مرگخوار بودن بدم.
مرگخواران كه هنوز در شوك به سر مي بردند با تكان سر حرف لرد را تاييد نمودند.
در محفل
ناگهان،در باز شد و مردي بسيار خوشتيپ وارد محفل شد.
ولدمورت كه حالا بسيار خوشتيپ شده بود:سلام محفلي هاي عزيزم،من ولدمورت هستم،ميخواهيد با من باشيد؟
محفل به هم ريخت.
از قضا در آن روز،رون،هرميون و هري نيز در محفل بودند.
هرميون همان لحظه گفت:آره،آره حتما!!
ولدمورت پاسخ داد:در اون صورت بايد هري رو برام بكشي.
در همان لحظه،هرميون آوراكداورايي نصيب هري كرد.اين بار هري افتاد و عين آدم مرد!
دامبلدور نيز سر رسيد.با ديدن ولدمورت با خود فكر كرد:اين كه از اون هري استخواني خيلي خوشگلتره!بهتره طرف اونو بگيرم.
بعد،رو به جمعيت گفت:از امروز،تمام محفلي ها مرگخوار هستن!محفل منحل شد!
پايان!