فن ـت رو خوندم. خیلی قشنگ بود. با این که جدی بود؛ اما کل ـش رو خوندم و حتی از توصیفاتت نپریدم. خیلی قشنگ نوشته بودی. سطح توصیفات ـت بالا بود. اما کم بود. حتی برای یه قسمت. به نظرم 3 تا از این قسمت، به اندازه یک قسمت می شه.
و اما سوژه ای که انتخاب کردین... سوژه جالبی ـه. اما من توضیحاتتون رو قبلا خونده بودم و حس دان کردن نداشم؛ بچه ها چیز میز گفتن و من هم اومدم بخونم ـش و برای همین دوباره توضیحات ـت که در مورد این داده وبدی رو نخوندم.
توی چند صفحه اول، من تقریبا اصلا متوجه نشدم الان سوروس و دراکو کجان و چه اتفاقی افتاده و الان چه موقعی ـه. بهتر بود شروع ــت یه آنچه گذشت داشته باشه. البته منظورم این نیست که اول ـش در مورد آخر کتاب 6 توضیح بدی. فلش بک هم مد نظرم نیست. فقط در حد چند توصیف. مثل: بعد از کشتن دامبلدور و یا چیزی مثل این.
قشنگ بود؛ منتظر ـم که ببینم نتیجه ـش چی می شه.
سرعت داستان، تعادل داشت. فقط یکم، فقط یکم، تند بود. توصیفات ـت کافی بود. اما اتفاقات کم بود. نمی دونم متوجه شدی یا نه. الان یه مثال می زنم:
هری و دامبلدور به بالای برج رفتند و پس از کلی ماجرا، سوروس دامبلدور را کشت.
حالا، همین رو در نظر بگیر که رولینگ چقدر توصیف کرده و چقدر سوژه فرعی مثل بقیه مرگخوار ها و صدای محفلی ها بهش وارد کرده. این هم توصیف داره؛ هم اتفاق.
اما حالا فکر کن که رولینگ می اومد و یک راست، موقع رسیدن اون ها به هاگوارتز، سوروس می رسید و دامبلدور رو می کشت. این جا رو مسلما هر چقدر هم که توصیف کنه؛ خواننده فکر می کنه در کل وقت ـش رو تلف کرده.
البته در مورد فن شما اصلا این جوری نیست و من هم الان اصلا از این که خوندمش؛ پشیمون نیستم و منتظر قسمت های بعد هم هستم. فقط گفتم که سرعت رو فقط یکم کمتر کن و ماجراهای بیشتری توش بذار.
توصیفات و حرف هات، کاملا به اندازه بودن. اما در مورد شخصیت پردازی، داخل یه فن طولانی، حتی اگه رولینگ همه شخصیت ها رو توصیف کرده باشه؛ شوما باید باز هم شخصیت پردازی کنی. البته چون من فقط یکم از فن ـت رو خوندم؛ در مورد شخصیت پردازی نظر نمی دم.
در کل خیلی قشنگ بود.
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟