-اوه کارلوس...من سالهاست که می خوام این حقیقت رو بهت بگم!
-چه حقیقتی ماریا...از جلوی چشمام دور شو.تو منو تنها گذاشتی و رفتی با فرناندو ازدواج کردی.نمی خوام حرفاتو بشنوم!
-ولی اون دختر بچه ای که جلوی در دیدی...اون...اوه...من باید بگم!
-نگو!
-بذار بگم!
-چیو بگی؟
-حقیقت رو!
-خب بگو!
-آخه نمی دونم چطوری بگم!
-خب نگو!
-آخه باید بگم!
پس از زنده ماندن شخصیت اصلی در هیجان انگیز ترین قسمت سریال مورد اشاره لینی وارنر(چون شخصیت های اصلی معمولا جان سالم به در می برند)سریال جذاب "به خاطر فرزندم" مجددا قطع شد و آرم قرمز رنگ "خبر فوری" روی صفحه جادوگر تی وی نقش بست.
تصویر تعداد زیادی خبرنگار و فیلمبردار علاف و کلافه را نشان می داد که روی پله های فرودگاه مشنگی در انتظار ورود شخصی بسیار مهم بودند.
-اومد...اومد!
-نه بابا...مگه به این سادگیاس؟انتظار داری مثل ما از در بیاد؟اون با ما فرق می کنه!ولی نمی دونم چرا اینجا با ما قرار گذاشت.قراره از جای دوری بیاد؟
-نه...می گفت اینجوری ورودش با ابهت تر میشه.راستی...میگن بال داره!
-من شنیدم می تونه با مژه هاش جادو کنه!
-یعنی چشاش خوشگله؟
-نه بابا, نیروی جادوییشو می گم.پلک زدنش یه چیزیه در حد آواداکداورا! تازه تو دوره ای که غیبش زده بود رفته یه دوره اختصاصی رول نویسی زیر نظر رولینگ گذرونده.اصلا همه کسایی که یه مدتی می رن و بعد بر می گردن مطمئنا جاهای مهمی رفتن و کارای مهمی انجام دادن.
بالاخره انتظار به پایان رسید.دو ساحره در ها را باز کردند و جادوگر کوتاه قامتی از پشت در پدیدار شد.عینک آفتابی بسیار بزرگی به چشمانش زده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود.
-اوه پناه بر مرلین قدیمی...بازم خبرنگارا...اینا اینجا چیکار می کنن؟از کجا فهمیدن من قراره بیام؟
ساحره سمت چپ جواب داد:خب...شاید از اینجا که خودتون دعوتشون کردین!
حتی چند تا گالیون براشون...
جادوگر کوتاه با عجله ساحره را کنار زد و بطرف سیل خبرنگاران رفت.
-خواهش می کنم...چرا راحتم نمی ذارین؟من مایل نیستم بیشتر از این تبدیل به یک چهره مشهور بشم.
خبرنگاران جادوگر را محاصره کردند.پس از زده شدن چندین فلاش روی صورت فرد تازه وارد, یکی از خبرنگاران شروع به صحبت کرد.
-ممکنه خودتونو برای بیننده های ما معرفی کنین؟
جادوگر تازه وارد با لبخندی تمسر آمیز به آرم روی میکروفون خبرنگار نگاه کرد.
-هه...جادوگر تی وی؟از اولم کارتونو درست انجام نمی دادین.از اینکه ساعت هاست شما رو در انتظار گذاشتم اصلا متاسف نیستم.کاری مهمتر از انتظار برای ورود من نداشتین!ولی باشه...بازم از خودگذشتگی به خرج می دم و خودمو برای تازه واردای کم هوش و بی ارزشی مثل شما معرفی می کنم!
جادوگر یک قدم جلوتر رفت تا بیشتر دیده شود.دستهایش را به دو طرف باز کرد.طوری که انگار می خواست همه را در آغوش بگیرد.
-من...خفن خفنیان هستم! ده سال پیش عضو سایت شدم.به مدت یک ماه فعالیت بی وقفه در تاپیک های مهم سایت مثل "معرفی شخصیت" داشتم.بعد رفتم...و حالا احساس کردم مجددا به وجود با ارزش من نیاز دارین.اومدم تا شما رو ازانحطاط و بدبختی نجات بدم.
-ممکنه کمی برای ما درباره اون روز ها توضیح بدین؟
-چقدر براتون متاسفم که اون روزا رو ندیدین...نمی دونم چطوری وصفشون کنم.البته من ذاتا فضاسازیم خیلی خوب بوده.ولی مشکل اینجاس که شما نمی فهمین.اون روزا همه چی متفاوت بود.اصلا این سایت یه رنگ و روی دیگه ای داشت... قالب داشتیم عینهو رنگین کمان...هر تاپیک یه رنگی بود.پستا برق می زدن.مدیرا متواضع بودن.عین خودم!هر روز صبح یه جارو دستشون میگرفتن, قبل از ورود کاربرا تاپیکا رو جارو می زدن.نقد وجود نداشت.سوژه و خلاصه وجود نداشت.چون ما احتیاجی به این چیزا نداشتیم. حتی احساساتمون هم رنگارنگ بود.دوستی های ما فرق می کرد.ما حاضر بودیم برای هم بمیریم.حتی سه چهار نفرو میشناسم که برای هم مردن.یکی روی رزرو یکی از دوستاش رزرو کرده بود.وقتی متوجه اشتباهش شد از شدت عذاب وجدان در جا خودکشی کرد.چه استعداد هایی داشتیم.طنز می نوشتیم، طرف از خنده روده هاشو از دست می داد.جدی می نوشتیم طرف دو هفته تو بیمارستان روانی بستری می شد.نوشته های فعلی رو می خونم...واقعا متاسف می شم.چقدر ضعیف...چقدر سطح پایین...ببین کارمون به کجا کشیده...
-ببخشید! من دکترای ادبیات دارم.سه کتاب هم چاپ کردم که بسیار پرفروش بودن.الان به عنوان شغل دوم مشغول تهیه خبر هستم.به نظر شما شانسی دارم که در آینده مثل شما بشم؟
خفن خفنیان برای اولین بار از لحظه ورودش, زد زیر خنده!
-اوه عزیزم...بلند پروازی تو رو تحسین می کنم.ولی بهتره کمی واقع بین باشیم.تو هر کاری هم که بکنی نمی تونی یه قدیمی باشی!جو اون دوران رو نمی تونی تجربه کنی.اون موقع بعد از تایید شخصیتمون به ما ژن های خلاقیت و استعداد ذاتی نویسندگی تزریق می کردن.انجمنا رو بگو...من یادم میاد وقتی پامو می ذاشتم تو انجمن زیر سایه...
خبرنگار جوانی که قصد داشت در پایان همان روز از رئیسش درخواست اضافه حقوق کند با احتیاط پرسید:
-جسارت منو ببخشید ولی اون موقع که کلا انجمن زیر سایه ای در کار نبود...گریمولدی هم نبود.همینجوری هر کی هر کی بود!ملت می تونستن یه روز صبح بیدار بشن و خودشونو محفلی اعلام کنن.شما فکر نمی کنین برای هر عضوی دوران اوایل ورودش به دلیل هیجان ها و تجربه ها و دوستی های جدید جذاب تر بوده باشه؟!
خفن خفنیان که کمی رنجیده خاطر به نظر می رسید عینکش را روی صورتش جابجا کرد.
-همین دیگه...شما نمی فهمین!ما قدیمیا فرق می کردیم.اون موقع ها آزادی مطلق بود...مدیرا هفته ای یه بار خودشونو از سردر سایت آویزون می کردن.عین کیسه بوکس.هی کی میرفت یه مشت میزد...هر کی برمیگشت یه مشت دیگه.یه جور تخلیه خشم بود.یه جور ریلکسیشن! چه مدیرایی داشتیم...چه لردایی داشتیم...چه دامبلدورایی...چه مرگخوارایی...یه طلسم می زدن سایت منفجر میشد.مدیرای فنی یه هفته روش کار میکردن تا با کمترین آسیب برش گردونن.یادم میاد تو یه ماموریتی زدین انجمن کینگرکزاس رو غیب کردیم.خب مدیرا شاکی شدن که اینجا دروازه ورودی ایفای نقشه.کاش یه جای دیگه رو منفجر می کردین.ولی ما غیر قابل کنترل بودیم.یه مرگخواری داشتیم که هوش و ذکاوت از سلول های مغزش فوران می کرد.با یه نقشه زیرکانه آلبوم اما واتسون رو برای سایت فرستاد.یعنی عکسا رو یکی یکی فرستاد تا آلبوم به تدریج تشکیل و سالها بعد سایت "فیل بوق" شد....یعنی ایشون کاشتن تا آیندگان برداشت کنن.ما تا یه هفته از این هوش و ذکاوت در بهت و حیرت به سر می بردیم.
-بسته شدن سایت دقیقا چه فایده ای برای جبهه شما داشت؟!
خفن صدای خبرنگار را نشنیده گرفت...به نظر نمی رسید بیشتر از 25 سال داشته باشد.و خفن کسی نبود که به فردی چنین بی تجربه جواب بدهد.ولی وقتی خبرنگاری سالخورده با موهای سپید سوال بعدی را پرسید نتوانست خود را به نشنیدن بزند.
-عضوی داشتیم به نام ویولت بودلر...ایشون هم قدیمی بودن.ولی وقتی بعد از مدتی طولانی برگشتن خفن بازی در نیاوردن...مثل بقیه فعالیت کردن.شخصیتشونو ساختن.حتی شخصیت جدیدی ساختن و از سوابق شخصیت قبلیشون هم استفاده نکردن.نظرتون درباره ایشون چیه؟
چهره خفن در هم کشیده شد...حداقل از پشت عینک بزرگش اینطور به نظر می رسید.
-من واقعا براش متاسفم...اشتباه کرد...و نتیجه رو ببینین.این خانم الان به کجا رسیده؟از وقتی برگشته یک قدم پیشرفت کرده؟
-ناظر و جادوکار ویزنگاموته...ملتو راهنمایی می کنه...پست نقد می کنه...گهگاهی یقه لرد سیاه رو میگیره و یه سری آمار و ارقام ازش می خواد...فعالیتم می کنه.
-اینا اهمیتی ندارن...شما جواب این سوال منو بدین که آیا این فرد خفن هست؟...نیست دیگه! یکیه مثل بقیه! برای من مهم نیست طرف چقدر کمک کرده، چقدر و با چه کیفیتی فعالیت کرده.چقدر در دوران قدیم یا حال تاثیر گذار بوده، برای من از ادعاش بگین!این چیزیه که باید داشته باشه.اینه که مهمه...
.
.
.
تصویر قطع شد...
چون درست در همین لحظات مدیر جادوگر تی وی به این نتیجه رسید که داستان زندگی کارلوس و ماریا بسیار جذاب تر از توهمات خفن خفنیان است!
خبرنگاران بصورت دسته جمعی در معده های خود احساس ناراحتی می کردند...چیزی شبیه حالت تهوع!