هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-من؟هیچی! مگه من آشپزم؟ من معجون سازم! یه معجون ساز چیزی به خورد کسی نمی ده.

مورگانا قصد داشت به هکتور اشاره کند که هر چیزی را به خورد هر کسی می داد. ولی جلوی خودش را گرفت و این کار را نکرد. چون کار مهم تری داشت!
-ارباب می خوان مورفینو ببینن. حالا با این وضعیت چطوری ببرمش؟ برم بگم داییتون زده به سرش؟

مورفین تکه پارچه ای را از لباس جسدی که آیلین برای ساختن معجون کنار گذاشته بود کند و سعی کرد مثل پاپیون به گردنش ببندد و بسیار شیک به نظر برسد!
-من به سر چه کسی زدم بانو؟ من مخالف هر گونه خشونت فیزیکی هستم. و البته خشونت روانی!

مورگانا با ناامیدی به آیلین نگاه کرد. آیلین به خوبی معنی این نگاه را می دانست. معنی نگاه مورگانا " چیزی نداری بدی این خوب بشه؟" بود.
-نه مورگانا! متاسفانه باید مقدار معجون خورده شده و تاثیرش رو حساب کنم تا بتونم پادزهری براش تهیه کنم. الان نمی شه.

ظاهرا آیلین در ترجمه معنی نگاه مورگانا زیاد موفق نبود. مورگانا کمی به آیلین نزدیک شد و با صدای آهسته ای گفت:
-بی خیال پادزهر! چیزی نداری به خوردش بدیم بمیره؟! ارباب عیچ عذری رو قبول نمی کنن. اگه اینجوری ببرمش که بدتره! بذار به مرگ راحتی از بین ما بره.

آیلین با ناباوری سرش را تکان داد.
-اوه! نه! قتل دایی ارباب کار من نیست! ببرش...نمی تونیم بیشتر از این ارباب رو منتظر بذاریم. سعی کن تو راه توجیهش کنی که چطور رفتار کنه. شاید ارباب متوجه نشد و فرصت پیدا کردیم اینو تعمیر کنیم!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
ایلین، چند لحظه و تنها فقط چند لحظه، دیر عمل کرد...تا او موفق شود خودش به مورفین برساند، مورفین همچون کویر تشنه ای که ناگهان مورد لطف آسمان قرار گرفته باشد، تمام معجون را بلعیده بود.ایلین زیر لب لعنتی فرستاد!

اما فرصت کاری جز این را نیافت چون مورفین ناگهان مثل آدمهایی که تشنج کرده باشند،لرزید و با فریادش ،زاغی را که برای بررسی حالش، کمی به مورفین مرلین زده بیچاره نزدیک شده بود، ترساند. و البته باعث شد ایلین چند متری از جا بپرد.

اما ظاهرا شگفتی های بیشتری در راه بود!

مورفین ناگهان ارام شد، بلند شد ایستاد و نگاهی به ایلین انداخت!
- اتفاقی افتاده خانم؟

ایلین متحیرانه پلک زد.
- مورف؟ حالت خوبه؟

- مورفین هستم بانو! بله ظاهرا که خوبم. نباید باشم؟؟

ایلین رویش چند جفت شاخ را روی سرش حس میکرد. شاخ هایی که هیچ ایده ای در مورد ارتفاعشان نداشت. به زحمت خودش را تکان داد.
- ام.... مورفین.... الان یادم افتاد که.... که....

مورفین کمی از من من های ایلین کلافه شد.
- که چی خانم؟

ظاهر شدن پر سر و صدای مورگانا، ایلین را از پاسخگویی نجات داد.
- مورفین هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟ ارباب فرستاده دنبالت!!! ساااااااااااااااتین دست از سر زاغی بردار! د بجنب دیگه مورف! !!!

مورفین عینکی را که وجود نداشت روی بینی اش صاف کرد.
- مورفین هستم خانم و ارباب کیه که با من کار داره؟ اگر با من کار داره چرا خودش نمیاد منو ببینه؟

موهای سر مورگانا سیخ شد. دقیقا همان حالتی که ساتین پیدا کرده بود!
- پناه بر لرد سیاه !! ایلین این حالش خوبه؟

مورفین ظاهرا فقط جمله اول را شنیده بود!
- لرد سیاه؟ خانم شما به اسمشونبر سوگند خوردید؟

چشم های ایلین و مورگانا گرد شد.... اصلاح میکنم گردتر شد!! و هر دو فریاد زدند:
- اسمشو نبر!!!!

مورگانا جلو آمد و به چشم های مورفین خیره شد !
- مورفین گانت! یه بار دیگه تو چشمای من نگاه کن و بگو ارباب رو چی صدا زدی؟

هراس در صورت مورفین دوید
- تو.... تو...مرگخواری؟ شما منو گروگان گرفتید؟ شما میخواید بدید اسمشونبر منو بکشه؟؟؟ پروفسور دامبلدور! کمـــــــــــــــــــــــــــــــک !!!

ایلین و مورگانا :

مورگانا: چی به خورد این دادی الی؟ :


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
فیلم بردار و کارگردان و سایر دست اندر کاران تهیه ی این سوژه، از لای در دخمه نگاهی به بیرون میندازن. درسته که یک ساعت گذشته و آیلین کم کم باید پیداش میشد، اما هنوز خبری از قدم های اون و بال بال زدن های زاغی نبود. بنابراین فیلم بردار با قدم هایی آروم جلو میره تا هرچه سریع تر و قبل از ورود آیلین مورفینو از صحنه حذف کنه.

- لامشب عژب رنگ و بویی داره. مشتم کرد اشن!

مورفین معجونی که تو دستش بودو توی جیبش میچپونه و از اون یکی جیبش شیشه خالی ای رو بیرون میاره و مستقیما تو معجون فرو می کنه.

- دهه ولم کن بوقی. ژُرات داری وژیر شابق مملکتو بژا ژمین تا ببینی چطور با جادوش رو ژمین پهن میشی.

فیلم بردار با شنیدن صدایی از بیرون دخمه که نشون از نزدیک شدن آیلین به اونجا میده، با وحشت و همینطور که مورفینو زیر بغل زده خودشو به عوامل پشت صحنه میرسونه و سعی می کنه به زور مورفینو تو سوراخی جا بده.

از بخت بد فیلم بردار، قبل از اینکه مورفین بخواد از دیدگان ناپدید بشه، در باز میشه و آیلین در آستانه ی در نمایان میشه.

- زاغی، بوشو حس میکنی؟ معجون کاملا آماده شده.

آیلین اینو میگه و خودشو بالا سر معجون میرسونه. قاشق برنجی ای رو برمیداره و میزان غلظت و رقیق بودن معجون رو امتحان میکنه. همه چیز درست و کامل پیش رفته و حالا وقتشه که اونو تقدیم ارباب کنه.

اما همه میدونیم که این وسط یه چیزی لنگ میزنه و اونم خوب متوجهش میشه. آیلین خم میشه و به بالاترین نقطه ای که معجون پاتیلو پر کرده خیره میشه.

- ازش کم شده! بزرگ ترین معجون ساز قرن امکان نداره متوجه نشه که سه میلی متر از معجونش کم شده. زاغی تو که فکر نمیکنی من تو محاسباتم اشتباه کرده باشم؟ مطمئنم این کم شدن بر اثر دمای زیاد و بخار شدن معجون نیست.

فیلم بردار نگاهی به شیشه ی تو دستای مورفین میندازه و به زحمت آب دهنشو قورت میده. بر اثر همین ترس دستاش شل میشه و مورفین رها میشه.

- مردک بوقی. اینه رفتار در شان دایی لرد؟ بژار یه قلپ از این معژون بخورم ژون بگیرم تا بعدش بت بفهمونم شژای این حرکت ژشتت شیه.

در شیشه با صدای پقی باز میشه و خم میشه تا محتوای درونشو تو دهن مورفین خالی کنه. از اون طرف آیلین بعد از اطمینان از رسیدن روح فیلم بردار به دیار باقی، فریاد زنان جلو میاد تا مانع از دست رفتن معجونش توسط مورفین شه. هرچی باشه این معجون نصفه نیمه ممکنه عملکردش اونطور که میخوام نباشه ...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۳ ۱۱:۴۰:۳۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۷ ۱۶:۴۱:۳۲



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۷ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
سوژه جدید

- بند سوم پای دوم سمت چپ سوسک حمام آنگولایی سه عدد...هوم?کجاست؟ آهان یافتم!
آیلین در روشنایی حاصل از نور شمع ها با دقت و جدیت به صفحه کتاب بازی در مقابلش خیره شده بود.دوربین بر بالای صفحه مربوطه زوم کرد.جاییکه عنوان معجون با حروف درشت و سیاه جلوه می کرد.

معجون تغییر ذات

- اشک چشم بچه گربه یتیم هشت قطره...زاغی اون شیشه اشکو بده به من.
کلاغ سیاهی پروازکنان از بالای کمد مخصوص مواد اولیه تهیه معجون خود را به آیلین رساند. در اثر حرکت بال هایش نور شمعها به تندی تکان خورد و سایه های لرزان روی دیوار را به جنبش انداخت.
آیلین شیشه کوچک را از نوک زاغ سیاه گرفت و با دقت به معجون اضافه کرد. آیلین آن را سه دور در جهت عقربه های ساعت هم زد و در همان حال مواد دیگری را به آن اضافه کرد.
- پای راست عقرب سیاه هندی...کپک کیک صبحانه ارباب... ناخن انگشت پای راست غول غارنشین با درجه ضربه مغزی... یک عدد پر از دم کلاغ سیاه رنگی که متعلق به ساحره ای سیاه باشد...زاغی...پر!

با این همه قبل از اینکه زاغ بی نوا قادر به نشان دادن واکنش باشد آیلین تند و سریع دستش را دراز کرد و یکی از پرهای دم زاغ را کند.سپس بی توجه به قار قار دردناک کلاغ آن را درون پاتیل در حال جوشش انداخت.معجون تیره فس فس تهدیدآمیزی کرد و بلافاصله به رنگ صورتی آدامسی اشتهاآوری درآمد. لبخندی رضایت مند روی لب های باریک ساحره نقش بست.

- خوبه تقریبا آماده شده...رنگش هم همونیه که کتاب گفته.من بهترین معجون ساز قرنم!
او با اشاره چوبدستی کتاب را بست. دوربین برای ترسناکتر کردن فضا زاویه را از پاتیل به طرف کتاب کهنه و قدیمی روی میز کج کرد. نوشته های روی کتاب زیر نور شمع ها با حالتی مخوف می درخشیدند:

کتاب معجون های شیطانی

آیلین دستهایش را بر هم مالید.
- عالیه...کافیه ارباب بفهمه با این معجون می تونه اون فسیل ریش دارو به یکی از اعضای ارتشش تبدیل کنه از خوشحالی نجینی رو گره می زنه.
فیلم بردار:
آیلین که برای ترسناک جلوه کردن نور چوبدستیش را روی صورتش انداخته بود کروشیویی نصیب فیلم بردار نگون بخت کرد.
- زهر نجینی!اصلا کی به تو گفته هرجا من میرم دنبالم راه بیافتی؟هان؟ حسمو خراب کردی.بی نزاکت!
عوامل فیلم برداری که از کشته شدن سیصدو بیست و هشتمین فیلم بردارشان به دست آیلین و متعاقبا هزینه مضاعفی که روی دستشان می ماند به شدت نگران بودند با سرعت وارد صحنه شدند و فیلم بردار را که به خود می پیچید از جلوی دست و پا جمع کردند.
آیلین دستش را به سوی زاغش بلند کرد.
- حداقل یه ساعت دیگه وقت می بره...بیا بریم زاغی.

یک ساعت بعد- دخمه معجون سازی خانه ریدل

درب دخمه با صدای ناله مانندی آهسته روی پاشنه چرخید. از میان درب نیمه باز جسم فرتوتی که به سختی جرکت می کرد وارد شد.
- بی مروتا...انگار نه انگار دوران وژارت اون همه شیز مفت و مژانی بهشون دادم. کوفتتشون شه. دیگه کارشون به ژایی رشیده با من شه برابر حشاب می کنن. فکر کردن من حشاب شرم نمیشه و مژنه رونمی دونم...آخ...تمام وژودم درد می کنه...کاش همونو می خریدم...معلوم نیشت این دختره شیژ به درد بخوری اینجا داشته باشه.
مورفین درحالیکه از درد خماری می نالید لنگ لنگان به طرف قفسه معجون ها رفت و با بی قراری میان آنها به دنبال چیزی یافت که می تانست درد خماری او را کاهش دهد.
- معژون رشد مو...به درد لرد می خوره. من که کلی دارم...معژون تبدیل...مشلا شیکار می کنه؟یعنی موادو به شیز تبدیل می کنه؟ چقدر نور اینژا کمه... خیلی دوشت داره شبیه پشر کله شربش باشه.شایدم پشره شبیه ننش؟ اشلا من شه می دونم...هوم...این دیگه شه بوییه؟
مورفین که با وجود وضع خرابش بویاییش بهتر از هر وقت دیگر کار می کرد دست از جستجو میان قفسه ها برداشت. درحالیکه هوا را بو می کشید به سمت پاتیلی چرخید که به آرامی بر روی حرارت قل قل می کرد.
معجون:
مورفین: :hyp:
سوژه:



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- کباب؟ سقفهای شمال ایران؟ بام؟! نه بابا پروف!
- اصن اینجا که بوی چیزی نمیاد!
- بوی چیز؟
- چی؟ چیز؟!
- نه بابا.. چیز چیه، بوی شیرین کاری بزای آبرفورثه پروف!
- آوره به جون سوروسم!

ساحره ها مثل این بازی فیزیکی انیشتنی عجیب غریبا _ همونا که چار پنج تا گلوله ن، اولی رو می زنی به دومی چارمی می پره بالا! فهمیدین کدومو میگم!؟ _ اصل پایستگی سقلمه رو به نمایش گذاشته بودن و هی بهم با آرنج مبارک سقلمه می زدن و می پریدن هوا!

البته بندگان خدا خودشونم نمی دونن دقیقا واسه چی اومدن اینجا یا کی بهشون دستور داد یا کی تو سوژه گفته شد که اینا دستور داشتن مورف رو دستگیر کنن ولی خب ما فرض اصلی رو بر همین می ذاریم! چپ چپ نگاه نکن.. نگفته دیه!

- خب ساحره های عزیز! دستاتون رو بیارید جلو ببینم.. چیز توی دست کدومتونه!

تدی گل پسر، کلاه به سر، چماق به دست به سمت سه ساحره ی ترسان و لرزان رف، دامبلدور و جیمز هم خیلی آروم و با احتیاط پشت سرش جلو می رفتند. تد چماقشو به سمت لینی گرف و در حالی که دمش از عصبانیت پشت سرش بندری می زد، گفت:

- اون موقع که رفتیم هلگا رو آزاد کنیم سر و کله تون پیدا شد هی لاک زدید، آن مان نوارا و لیلی لیلی حوضک خوندین وسط سوژه، الانم چیز گرفتید دستتون اومدین چیکار کنین!؟
- والا ما چیز ندیدیم، بلا ندیدیم، به سنگ جـ.. حالا هرچی! ندیدیم.. پروف شما یه چی بوگو!

دامبلدور هم که جو پست موزیکال یه مدتی بود داشت خفه ش می کرد، دهان می گشاید و چنین می گوید:
- واسه کی دروغ می بافی؟! بچه من با تو زندگی کردم!

و این گونه لینی به سالهای دوردست عمرش در ریونکلا و الف دال و محفل جنگ زده برگشت، اومد از شوک این همه خاطره غش کنه و پس بیوفته که کارگردان مجالش نداد و زیر این نور خورشید عصرگاهی زیبا و در جوار رود و بوی چیز و بع بع بز یه پدیده ی جدید خلقت یافت!

- تدی کلاهت کو!؟
- کلاه تدی؟!
- هیسسس.. باز دعوا نکنید.. یه صدایی داره میاد!؟
- پروف نکنه می خوای الان بازم ریشتو بکشم که داری از اعتماد حرف می زنی!؟

و دامبلدور برای اولین بار در طی این همه ماه و سال بیهوده که گذشتن و هدر رفتن اون چوبدستی یاس کبود رو در میاره و یه سی لنسیو سند تو آل به جماعت می زنه و این طوری همه خیلی راحت تر به صدای عجیبی که میومد گوش دادن.. تمرکز کنید! گوش بدید، می شنوید؟ منم نمیشنوم!

هوی صدا بردار دیـ.. دیوونه! با تواما! خب حالا.. تمرکز کنین!

- ارباب واسه ماست! آنلی ارباب.. نه این دیالوگ واسه من نبود که.. ارباااب.. اون عزیز ماست، به کسی نمیدیمش.. اسبیگل اربابش رو به اون گرگ عجیب الخلقه نمیده.. ارباب.. مای پرشز!

اون سه تا (ساحره ها) و این سه تا (جادوگرا) اندرکف مانده با چشمای فولکس قورباغه ای پاورچین پاورچین به سمت صدا حرکت می کنن!

- اوهووو هووو.. گالوم گالوم.. ما اربابو به کسی نمی دیم، مخصوصا به توله ی یتیم لوپین.. نمی دم... عـــــــــررررر!
- پروف این چی میگه؟! اسبیگل؟!
- اسـبـ... ماااع!

ساحره ها که موقعیت رو مناسب دیده بودن، دستاشونو به دست هم می دن و دور اسبیگل حلقه می زنن و یه صدا می خونن: "این دختره اینجا نشسته، گریه می کنه، زاری می کنه، از برای من .. پرتقال من!" تد باز میاد به ساحره آزاری رو بیاره که جیمز و دامبلدور دمبشو میگیرن!

- کلاهت دست اسبیگله!
- یه دیقه وایستا می خوام دو دوتا چارتا کنم..
- باورم نمیشه! گفتی کلاه من!؟
- تد! این ساحره ها از کی دستور می گیرن؟!.. حرف نزن!.. کی داره به این ساحره ها دستور میده؟! حرف نزن! اینا چرا اومدن اینجا اصلا؟! دنبال چی می گردن!؟ حرف نزن! من باید با این خانوما برم بزستان یه سری به برادرم بزنم!

دامبلدور طبق رسم مرسوم قبلی! ساحره ها رو می گیره و چه جایی بهتر از ریشش!؟ ساحره ها رو می چپونه تو ریشش و سر هیپوگریفشو به سمت بزستان کج می کنه!

- پروف حالا میشه ما حرف بزنیم!؟
- پروف کجا میری؟! پس ما چی؟!
- شما دو نفرم اون کلاهو و اسبیگل رو بردارید و برید اونجایی که می دونید!



(جمع کنید از اینجا بریم دیگه!)


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
جاسم شنل پوش و مشکوک در آخرین برشش چاقو را عقب می کشد، خون فواره می زند و بر روی ساحره های کنار جاسم می پاشد و منظره ای هولناک مقابلشان رویت می گردد. گرگ پیر زوزه ای می کشد و بلاخره از خواب بیدار می شود، اما دیر است. به همراه جریانی از خون و شیره معده و مشت مشت برتی بات هضم نشده، تدی و جیمز و خانوم فیگ به همراه واکر و تعدادی گربه به بیرون جاری می شوند و روی چمن سبز رنگ شناور می گردند...

گرگ سریعا در میان بخاراتی بنفش تغییر شکل می دهد و مبدل به دامبلدور ریش دراز می گردد که دروازه ای در میان شکمش احداث شده...

دامبل: «آه ! اصلا نگران نباشید. لیپوساکشن طبیعیه ! الان تعمیرش می کنم... »
و به اشاره ای مجموعه عروق و بافت ها و جوارحی که میان دست و پای جیمز و تدی گیر کرده بودند، بلند می شوند و به داخل شکم دامبلدور هدایت می شوند...

تد: «فکر کنم جنینت توی شلوار جیمز گیر کرده آلبوس! »
دامبل: «آه. من نر هستم. اون قلبمه تدی ! بی زحمت قلبمو بده جیمز ! »

جیمز با خجالت و شرمندگی از ناکجا قلبی تپنده در کف دستش ظاهر شد و آنرا به سمت قفسه سینه دامبلدور پرتاب کرد...

«بسیار خب ! می بینم که باز کلاه برگشته سر جای اولش که تدی جان ! »

و به کلاهی اشاره کرد که مجدداً بر سر تدی چسبیده بود و تد خودش بی خبر بود...

تد: «ای بابا ! مرلین بگم چیکارت کنه آلبوس ! مارو خوردی، دیگه سر راهت کلاهو چرا دوباره قورت دادی. اه ! »

جیمز: «تدی ! من شاهد بودم. عمو کلاهو نخورد. لحظه آخر از سرت کنده شده بود و گرفته بودی دستت ! »

پیش از آنکه تد چیز دیگری بگوید، صدای پاقی به گوش رسید که به موجب آن جاسم مشکوک به همراه گله گوسفندانش ناپدید شد. توجه هر سه آنها به مقابلشان جلب شد. اثری از جاسم و بز و گوسفندان نبود اما درست در مقابل آنها، کنار رودخانه تعدادی ساحره ایستاده بودند و به آنها زل زده بودند...

تد:« لینی ! مگه تورو عزل نکردم؟ برو خونه ات دیگه ! چرا اینجایی؟ توی رول من چیکار میکنی.»
لینی: «ئم. من و آیلین و ساحره ها اومدیم پیک نیک ! نیست فرمان تعطیلی دادین ما هم اومدیم اینجا. چه تصادفی. »

دامبل پس از آنکه موفق شد روده چهارصد کلیومتری اش را از داخل دهان خانم فیگ بیرون بکشد و سرجایش قرار دهد، با صدای شاداب و پرانرژی به سمت ساحره ها آمد و گفت:

«هووووم ! بوی بز و گوسفند میاد. اما اثری نیست. شیطونا کباب خوری داشتین؟ »

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فــــریــــــخیــــو !!! (افکت آپارات)

جاسم در وسط بزستان ظاهر شد. با اشاره چوبدستی اش گوسفندها را دوبله سوبله مقابل آخور پارک نمود و با گام هایی سریع وارد اسطبل شد. درب را به آرامی بست. سریعا شنل یک دست صورتی رنگش را کنار زد و ماهیت وزغی دلوروس آمبریجی اش ظاهر شد...

«مورف ! مورف؟ کجایی؟»

پیش از آنکه چیز دیگری بگوید به منظره وسط استطبل خیره شد. شمع های روشنی در هوا شناور بودند. مورفین با شنل دمنتوری اش به همراه جنیفر، بز طلایی در حالیکه چارزانو روی کوهی از کاه نشسته بودند، با چشمانی بسته اصوات عجیب از داخل دهانشان خارج می کردند...

«شاکت باش دیگه دلور ! مگه نمی بینی دارم با ژنیفر یوگا کار میکنم. اه ! یه کار دادیم بهت ها ! اگه تونشتی دو دیقه اون منوی مدیریت لامشبو کنار بذاری و بچسبی به کار چرای این زبون بشته ها ؟! اه. اه. »

مورف با عصبانیت کلاه شنل دمنتوری اش را بر سر کرد و کوه کاه پایین آمد و مقابل دلوروس ظاهر شد...

آمبریج: «مورف ! دو تا خبر ! اعضای سازمان ساحره ها اومدن اینجا. هاگزمیدن. دنبال تو بودن. یه حرف هایی از اتحاد میزدن...راستی دامبلدور رو دیدم. شکل گرگ در اومده بود. زدم شکمشو جر دادم. »

مورفین: « ای خاک توی شرت کنم ! زدی ایفا رو نابود کردی. چرا زدی کشتیش آخه ! اگه رولینگ بفهمه چی؟»

دلوروس: «نه باو. زنده موند. خودشو ترمیم کرد یهو. ولی از داخل شکمش تدی و جیمز یهو زدن بیرون ! سر تدی هم کلاه من بود...ئم...یعنی کلاه تو بود...نه...یعنی کلاه وزیر بود... منم در رفتم. ندیدن منو ! »

مورفین: «اوه ! دلور ! یواش یواش ! تمرکژم بهم ریخت ! من برم چیز بزنم تمرکز کنم...الان میام...بهت میگم چیکار کنیم...»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همان هنگام، سنت مانگو

قطرات خون از در و دیوار سنت مانگو می بارید. از سقف تعدادی جنازه آویخته شده بود. کف بخش اورژانس دو ساحره پرستار و نیمه جان که دل و روده شان بیرون ریخته بود، چوبدستی هایشان را به سمت هم دیگر گرفته بودند و در بین شان یک سرم روی زمین رویت می شد...

«چوبدستیت رو بنداز اقدس ! گف....گفتم بنداز...آی ی ی ...بندازش ! این آخرین سرمی هست که مونده...مال منه.. دیگه ای غذایی نیست... همین سرمه...همین یکی !»

«غلط نکن ! همه سرم ها رو تا الان زدی خودت ! این آخریه مال منه. به جان تکتم، به جان تنبون ادوارد میزنم از وسط دو نصفت میکنم ها...برو عقب...چوبدستیتو بنداز...»

اصوات کلنجار دو ساحره پرستار در هم قاطی شد و اخگرهای سبز رنگ از دو سمت شلیک شد و هر دو بی جان بر کف زمین ولو شدند...

از انتهای راهرو خون آلود اورژانس گام های آهسته و پیوسته پیرمردی ریش دراز با دم پایی های مرلینگاه به گوش می رسید...

مرلین، به همراه دو فرشته پوست کنده شده و تیر کمان بدست وارد بخش شد. دستی به ریشش کشید و گفت:

«آه افسوس که ماموریت امسال مان در زمستان است خواهران ! پارسال در تابستان لب ساحل فلوریدا امر و به معروف و نهی از منکر می کردیم. امسال باید شاهد زمستان و قحطی و قتل عام جادوگران باشیم ! چه وقت اعزام به زمین است. در آسمان داشتیم گل کوچیکمان رو میزدیم هااا. اه...»

فرشته شماره 1: «استاد ! به نظرم لفتش ندیم ! رول داره طولانی میشه حوصله بچه ها سر میره. بریم سر حساب کتابا ! »

مرلین به همراه دو فرشته به داخل بخش خون آلود قدم بر می داشت. در حالیکه با هر قدمش عصایش را بر زمین می کوبید، گفت:

«موافقم. خب ! این دو پرستار رو هر دو براشون بزن جهنم ! روزی دویست بار هم داخل کباب پز شیطان باید قشنگ مغز پخت بشن. این یکی شفا دهنده که خودشو دار زده از کش تنبونش ! این یکی رو میگم ها... آره همون... این رو براش بزن برزخ دائمی ! چون خودکشی کرده جمعه ها باید داخل ماهیتابه شیطان سرخ بشه سه وعده ! »

فرشته شماره 2: «استاد ! این دخترک جوانو چیکار کنیم؟ به سن و سالش نمیخوره ها ! »

مرلین: «هیییم ! این رو ببرین مرلینگاه اختصاصی من، اونجا بهش یه کار خوب بدین ! داخل همون بهشت. »

همچنان که در راهروی بخش سیر می کردند و احکام آسمانی نازل می نمودند، به مقابل اتاقی رسیدند که جنازه سانتور اینیگو جویده شده روی تخت خونین ولو شده بود. مرلین با افسوس خودش را به مقابل تخت رسانید...

«اوه... خدای من. شنیده بودم آمبریج خودش داخل سانتور بیچاره کرد بود...حیوونکی ! برای این بنویس... »

پیش از آنکه مرلین جمله اش را تمام کند، در حرکتی انتحاری،‌ سانتور بی جان و خون آلود، از وسط شکافته شد تکانی خورد، سپس منفجر شد و از داخلش پیکر وزغی شکل آمبریج روی تخت ظاهر شد. عصای مرلین را به کسری از ثانیه قاپید و به سمت او گرفت...

مرلین: «یا ریش خودم ! »

فرشته شماره 1 و 2 تیر کمان هایشان را آماده بدست به سمت صورت تکه تکه شده وزغی آمبریج گرفتند...

مرلین ادامه داد:

«چیزی نیست دخترا ! آروم باشین. آروم باشین. فقط عصامو گرفته. الان پس میده... آمبریج؟ تو مگه فراری نکردی؟ این سانتور بدبخت چی بود اینجا پس؟‌ داری چیکار میکنی با طبیعت ای نادان ! »

آمبریج: « اون نسخه دیگه منه که فرار کرد. اون در دادگاه عدل زوپسی توجیه و تنبیه شده. برگشته تا مثلا به خیال خودش کار خیر کنه. اما من فطرت حقیقی اونم الان از کما در اومدم ! من ! و فقط من من من ! ....تو مرلین کبیر ! تو. از این پس سرباز منی ! و الان با این دو تا فرشته منو برمیگردونی به ساختمون وزارت ! زانو بزن جلوم »

آمبریج که قیافه اش مثل گوجه ای لهیده شده بود، لبخندی شیطانی بروز داد، عصای مرلین را محکم در کف دستش گرفت و بر زمین کوبید که به موجب آن مرلین ریش دراز و دو فرشته پشت سرش به زانو در آمدند و آماده اطاعت امر گشتند...


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ ۱۸:۳۳:۱۰
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۸ ۱۸:۴۱:۲۸

No Country for Old Men




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۳۲ شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۲

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۲:۰۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 730
آفلاین
- مگه میشه یادم نیاد جاسم؟ اوه، چقدر پیر شدی!

- وای جنیفر...

دو ساحره ی باقی مانده به جنیفر آیلین و جاسم که به سمت همدیگر می دویدند نگاه می کردند و علاوه بر حس تعجبشان از این صحنه، اشک در چشمانشان نیز حلقه بسته بود اما با به هم رسیدن این دو نوگل، فلور و لینی چیزی جز این منظره را مشاهده نکردند!

داخل شکم گرگ:

- تدی، اونجا رو نگاه کن من دارم تو انتهای این سوراخ ناف دامبل یه روشنایی می بینم.

- نه جیمز، نرو؛ اگه نور دیدی به سمتش نرو؛ بیدار بمون؛ نـــــــــــــه!

جیمز نگاه جیمز اندر تدی ای انداخت و در حالیکه یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود گفت:
- اولا چرا داری از شکلک من استفاده میکنی؟ مگه ندیدی کوییریل کنار اون شکلک نوشته فقط برای جیمز استفاده شود؟ دوما هم یادم رفت!

بیرون شکم گرگ:

آیلین به شدت سعی داشت تا پدید آمدن آن منظره و همینطور اتفاقای که افتاده بود را برای دو ساحره ی دیگر شرح دهد، ولی هر کاری میکرد نمیتوانست از دست جاسم در برود.
- ببینید... ولم کن جاسم؛ داشتم میگفتم لینی، من ... یه لحظه صبر کن؛ من برات توضیح میدم فلور من بیگناهم... آههههه...

آیلین توسط جاسم به سمت ناکجا آبادی کشیده شد و دو ساحره ای که باقی مانده بودند به یکدیگر خیره شدند اما خیره شدنشان با صدای رعد و برق تبدیل به صحنه ی منکراتی شد و باز همان منظره پیش آمد.

دوباره درون شکم گرگ:

- إ تدی اونجا رو ببین، داره آب میاد از اون سوراخ نورانیه! چیکار کنیم حالا؟ نکنه شکم دامبل بشکنه و آب کل شکمشو برداره و ما بمیریم؟

- نــــــــــه، من اجازه ی اینکار رو نمیدم!

تدی در حالیکه یاد درس های دوران دبستانش افتاده بود، با انگشت اشاره اش به سمت سوراخ شکم دامبلدور که توسط ضربات چاقوی جاسم ایجاد شده بود، حمله کرد. اما حمله کردن و فرو رفتن انگشت تدی همانا و جر خوردن کامل شکم دامبلدور همان!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اگرچه برادران رانده شده از جیغ و زوزه دست کشیده بودند، اما فریاد های چند دقیقه ی پیششان و البته میومیو های گربه های فیگ، همه برای جلب توجه چوپان ِ ساده ی بزچران کافی بودند که حالا، چاقو به دست، با کنجکاوی به شکم قلمبه ی گرگ ریشویی خیره شده بود که کنار رود خر و پف می کرد.
درست در همان لحظه که چوپان خود را بالای سر گرگ عجیب و غریب رسانده و دستش را بالا برده بود تا با یک ضربت آن را بر شکم گرگ نگون بخت فرود آورد دو صدای پاق بلند او را واردار کرد از جا بپرد و درست روی شکم برآمده گرگ فرود آید.
شکم گرگ:
چوپان: :hyp:
خود گرگ:
دو شخص که سرتاپا سیاه پوشیده بودند درست کنار رودخانه و در کنار جسم به خواب رفته گرگ از غیب پدیدار شده بودند. صدای زنانه ای با گلایه از زیر کلاه سیاه شنل گفت:
- اینم از این نقشه مسخره!سر و تهش معلوم نیست کجاست!الان ما دقیقا کجاییم؟
صدای زنانه ی دیگری با لحنی مایوس پاسخ داد:
- با اون راهنمایی که پادما کرد هیچ بعید نیست از قله قاف سردرآورده باشیم!
چوپان مجهول الهویه درحالیکه سرش را ماساژ می داد بی توجه از روی شکم پر سر و صدای گرگ برخواست و نگاهش را به دو ساحره پیش رویش دوخت. هر دو عبوسانه به تکه کاغذی خیره شده بودند که ظاهرا قرار بود نقشه راهنما باشد. اما پیش از آنکه فرصت فکر کردن به کار بعدیش را بیابد صدای پاق بلند دیگری دومرتبه او را در راستای طنز کردن سوژه از جا بلند کرد و روی شکم گرگ کوبید.
شکم گرگ:
چوپان:
خود گرگ:
تازه وارد سیاه پوش دیگری بود که زاغ سیاهی روی شانه اش نشسته و از زور فشار آپارات بیشتر به زاغی خشک شده شباهت یافته بود.
آیلین با امیدواری دور و برش را نگریست.
- رسیدیم؟اینجاست؟
لینی با دلخوری نقشه را به سمت او دراز کرد.
- آره تازه تو این چند ثانیه تونستیم باهاش حرف بزنیم و راضی هم شد در ازای دریافت سالانه یک تن چیز برگرده!با این نقشه درب داغونی که دادی دستمون همین که از مریخ سردر نیاوردیم باید بریم مرلینو شکر کنیم!هرچند الان لندنه صدامونو نمی شنوه!
آیلین مایوسانه نقشه را از دست او گرفت.
- اینو پادما بهم داد. گفت هاگزمیدو با کلیه جزییاتش نشون میده...
فلور با درحالیکه از سر بیکاری پروانه های همراهش را کروشیو می کرد با لحن سردی گفت:
- درسته...ولی پادما دقت نکرده نقشه به روز شده رو بهت بده...این نقشه داره هاگزمیدو با کلیه جزییات ماقبل تاریخش نشون میده!آخه الان کدوم نقشه ای میگه که ما نزدیک محل زندگی یه موساسوریم؟ ضمن اینکه تا حالا نشنیده بودم هاگزمید در کنار دریا واقع شده باشه.
آیلین نگاهی به نقشه انداخت و چون به صحت گفته های فلور پی برد با خونسردی آن را تا کرد و درون جیب ردایش گذاشت.
- حداقل می تونیم اینو به موزه آثار باستانی بدیم و پولشو خرج سازمان کنیم. پس الان ناچاریم خودمون راه بیافتیمو یه جوری مورفینو پیداش کنیم.
لینی که با شنیدن این حرف بدش نمی آمد چوبدستیش را درون حلق آیلین فرو کند با دیدن چوپان مجهول الهویه که برای بار دوم می کوشید از روی شکم جیغ جیغو و پر صدای گرگ برخیزد با تعجب بر جا خشک شد. فلور و آیلین نیز با دیدن سکوت او و تعقیب مسیر نگاهش چشمشان به چوپان افتاد. فلور زمزمه کرد:
- یعنی...این خودشه؟
در همان لحظه لینی با لحن خشنی که قرار بود متعلق به آیلین باشد از چوپان پرسید:
- هی تو؟کی هستی؟اینجا چیکار می کنی؟
چوپان که به سختی قادر بود روی پاهایش بایستد پاسخ داد:
- مویم دیه...جاسم!نگو مویو یادت نی جنیفر!
ساحره ها:



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
خلاصه:
نقل قول:
خوب گوش کنین که حوصله نئارم دوباره بگم! آمبریج بعد از ترکوندن مورفین و چوپان کردنش در روستای دور(!)، حالا میخواد از شر رانده شدگان خلاص شه. پس از تدی می خواد که زودتر زیرزمین وزارت رو (که مقر ستاد رانده شدگان در اونجاست) تخلیه کنه.
تدی جواب درستی نمیده اما روز بعد، جسد تشریح شده ی وزغی به سنت مانگو میرسه که به نظر وزیر امبریجه که توسط تدی تشریح شده!
اون طرف ماجرا، کلاه وزارت به طرز اعجاب انگیزی روی سر تدریموس لوپین سبز شده و هیشکی نمیدونه چرا! تدی سعی داره تکذیب کنه همه چیزو، اما اتفاقاتی میفته که جیمز سیریوس پاتر و آلبوس دامبلدور رو به تدی بدبین می کنه.
نتیجه این میشه که درست زمانی که آمبریج یه جسد قلابی (یه سانتور به اسم اینیگو!) رو جای خودش انداخته تو سنت مانگو و به دنبال مورفینه که ازش حلالیت بطلبه، دامبلدور سگــ...چیز..گرگ میشه و تدی و جیمز و خانوم فیگ رو که داشته از اونجا رد میشده از خشم می بلعه! و حالا ادامه ی داستان! :


دامبلدور که جیمز خورده بود، تدی خورده بود،مرغ و فسنجون خورده بود، خانم فیگ و واکر خورده بود، چاق شده و چله شده بود، قل زد و قل زد و قل زد، تا به یک رود رسید.

نگاهی به اطرافش انداخت. بعد از خشم گرگینه ای، بی توجه چهارنعل دویده بود و حالا دشتی را که در ان بود نمی شناخت.

پلک هایش سنگین شده بود، تلو تلو خورد و کنار رودخانه روی زمین افتاد و به خواب رفت.
چند قدم ان طرف تر، زیر درختی تنومند، چوپانی بی آزار به تنه ی درخت تکیه داده بود و برای گله ی بزهایش، چیز می زد...چیز...اممم..چیز...فلوت!

داخل شکم دامبلدور:

- چرا دروغ گفتی تدی؟
- دروغ نگفتم!
- خودت گفتی دروغ گفتی!
- اونو گفتم که گرگ نشی!
- فعلا که تو داری گرگ میشی!
- من گرگ نمیشم این فقط یه اسمایلیه که نشون بده عصبی ام!
- کدوم تسترالی این اسمایلی رو گذاشته رو سایت!؟
- خودت برا تولدم به کوییرل سفارشش دادی!
- ..فراموشش کن! دروغ گفتی که دروغ گفتی حالا به هدفت رسیدی؟
- نه! چون الان فهمیدم دامبلدور از تو جوشی تره!
- د..دا..دامبلدور؟
با شنیدن این صدای لرزان، تدی و جیمز دست از جیغ و زوزه کشیده، یقه ی هم را رها کرده و به سمت پیرزنی برگشتند که تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بودند.

خانم فیگ در حالیکه با یک دست به واکرش تکیه داده بود، با دست دیگر زنبیلش را تکان تکان می داد {که در نتیجه ی این عملش، هزاران هزار گربه از زنبیل بیرون می پاشیدند و میو میو کنان و جیغ زنان به در و دیوار معده ی دامبلدور برخورد می کردند} و حرف می زد:
- آلبوس دامبلدور؟!

جیمز ابروهایش را بالا انداخت:
- شما دامبلدورو میشناسید؟
- البته که میشناسمش! که دامبلدورو نشناسه! اما الان باید بریم. اگه دیوانه سازا برگردن من به کمکت احتیاج دارم. من فشفشه م . حتی نمیتونم یه چای کیسه ای رو تغییر شکل بدم. من ماندانگاس فلچرو میکشم!
تدی و جیمز :

بیرون شکم دامبلدور:

اگرچه برادران رانده شده از جیغ و زوزه دست کشیده بودند، اما فریاد های چند دقیقه ی پیششان و البته میومیو های گربه های فیگ، همه برای جلب توجه چوپان ِ ساده ی بزچران کافی بودند که حالا، چاقو به دست، با کنجکاوی به شکم قلمبه ی گرگ ریشویی خیره شده بود که کنار رود خر و پف می کرد.



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
تد:
جیمز و دامبلدور:
تد: چه خوب شد. جدا شد از سرم. هه هه... هه هه...
جیمز: تو که گفتی چسبیده و هیچ جوری کنده نمیشه. پس چی شد؟!
تد: خب... نمی شد دیگه... چسبیده بود... مهم نیست... حالا که کنده شده... هه هه
و لگدی روانه ی کلاه کرد : از من دور شو کلاه بد! ایششش!... هه هه

پرفسور دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایش به تد خیره شد و با صدایی آرام و مهربان پرسید: تد؛ پسرم! چیزی هست که بخوای به من بگی؟
تد: ن... نه پروفسور!
قبل از اینکه دامبلدور بگوید "بسیارخب، من به تو اعتماد دارم"، جیمز پرید و ریش دامبلدور را از بیخ گرفت و کشید و مستقیم زل زد توی چشم های پیرمرد: به جان خودم بخوای بگی "بسیارخب، من به تو اعتماد دارم" همین جا هر چی یویو دارم می چپونم تو حلقت! تو... حرف... نزن! حرف... نزن!
وبعد جیمز برگشت و با چشمانی پر از شرارت به تد خیره شد: تد؛ برادرم! چیزی هست که بخوای به من بگی؟

تد: ن... ن... ن...

جیمز معجون گرگ خفه نکن (آنتی معجون گرگ خفه کن!) را از جیب ردایش بیرون کشید و به تد نشان داد و یک ابرویش را بالا برد.

تد: ن... ن... ن...

جیمز چوب پنبه ی در بطری را با یک حرکت انگشت شست پراند و چانه اش را کمی جلو داد و همچنان به تدی خیره ماند.

تد: لعنتی! میخوای به خاطر یه همچین موضوع کوچیکی دوباره گرگینه شی و منو تیکه پاره کنی؟!

جیمز دهانه ی بطری را روی لب هایش گذاشت و با انگشتانش عدد 3 را نمایش داد که یک ثانیه بعد شد 2 و بعد 1 و ناگهان تد جیغ زد: باشه! باشه! تو بردی! وحشی نشو! من دروغ گفتم!

چشم های جیمز و دامبل گرد شد. جیمز خشکش زده بود اما دامبل معطل نکرد. بطری معجون را از دست جیمز قاپید و لاجرعه سر کشید و در کسری از ثانیه تبدیل شد به یک گرگینه ی ریش دراز و چشم سرخ در ابعاد هالک و تد، جیمز و خانم فیگ پیر بدبخت را که خانه شان همان نزدیکی بود و تازه از اتوبوس شوالیه پیاده شده بود و با واکر به آرامی به سمت خانه اش می رفت را گرفت و تکه پاره کرد!

هاگزمید

پاق!
دلوروس آمبریج در حالیکه خود را به شکل جاسم، گریم کرده بود در ورودی دهکده ظاهر شد.

با درماندگی روی نزدیک ترین تخته سنگ نشست و آهی کشید.
بعد از تشریح شدنش چند ساعتی را در برزخ و کنار بارون گذرانده و انواع شکنجه ها را تحمل کرده بود و بعد از کلی التماس یک فرصت دیگر گرفته بود که به دنیا برگردد و کارهای زشتش را در حق دولت قانونی مورفین و رای مردم جبران کرده و با تلاش برای به قدرت برگرداندن مورفین، حق لیلی و تد را کف دستشان بگذارد.

به هوش آمده و بعد از ریپاروی موقتی که روی شکمش زده بود به دور از چشم پرستاران اینیگو ایماگو را از زندان های سری وزارتخانه اکسیو کرده و در جسدی قلابی جاساز کرده و به جای خودش جا زده بود تا بتواند با امنیت بیش تری به کارهایش برسد.

و هاگزمید دورترین مکانی بود که در آن لحظات بحرانی برای فرار موقت به ذهنش رسیده بود. حالا حسابی خسته بود و چقدر غبطه می خورد به حال آن دیوانه ساز کوچک چوپان که بالای آن تپه ی دور و کنار بزهایش نشسته بود و داشت بی توجه به بحران های سیاسی حاکم بر جامعه قلیان می کشید و چای نبات می خورد. باید هر چه زودتر مورفین را پیدا می کرد اما چقدر هوس چای نبات کرده بود لامصب!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۱۷:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۱۷:۲۰:۵۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.