کمی آنسوتر،دامبلدورپشت سر هم دست بر ریش های نقره فامش می کشید.دیگر از دامبلدور همیشه آرام خبری نبود!
بار ها با خود فکر کرده بود که "یک چیزی" درست نیست و همان "یک چیزی" آن قدر قدرتمند بود که آرامش را از وجود دامبلدور سلب کرده بود.
در نهایت،چوبدستی خود را تکان داد و ققنوسی از آن خارج شد.فراموش کرده بود سوروس و مینروا را فرا بخواند.
چشمانش را بست.با تمام وجود مکان باشگاه را یادآوری کرد.و لحظاتی بعد..آنجا بود!
خیابان تاریک بود.تاریکِ تاریک.سکوت سردی خیابان را فرا گرفته بود و این بر نگرانی دامبلدور افزود.میهمانی های اسلاگهورن،همیشه سرشار از نور و صدا بود.
نفس های عمیق و پی در پی ش،توانست قدری از آرامش از دست رفته را به اون بازگرداند اما هنوز چیزی درست نبود!
چوب دستی اش را بیرون کشید.شب،مه آلود بود.دستان خشکیده ی دامبلدور برای در زدن بالا رفت اما دیری نپایید که متوجه سایه ای درون مه شد.سایه افتان و خیزان قدم بر میداشت و مشخص بود که ایستادن برایش سخت است.
با نزدیک تر شدن سایه،دامبلدور متوجه شد که یک مرد زخمی،به سوی او در حرکت است.قلبش فشرده شد.دستانش را پایین برد و با حداکثر سرعتی که میتوانست،خود را به سایه رساند.در بین راه با خود اندیشید که فضا، انسان را به یاد دمنتور ها می اندازد!
-لوموس!
نور،پیش پای پیرمرد را روشن کرد.همانطور که به سایه نزدیک تر میشد، فکر کرد که کلکی در کار است.چاره ای نبود،باید راه را ادامه میداد..