مردی آهسته در راهروی ممنوعه حرکت می کرد. پوشیده در شنل سیاهش، همانند سایه ای بود که به سرعت حرکت می کرد، محو می شد و دوباره ظاهر می گشت. شمع یا فانوسی در دست نداشت اما بدون تردید گام برمی داشت، مانند کسی که راه را در ذهن خود و با چشمی دیگر می بیند. سرانجام مقابل در کوچکی در انتهای راهرو ایستاد و به آرامی آن را گشود.
اتاقی درهم ریخته و نامرتب بود، پر از چیز هایی که کسی آن هارا نمی خواست. چیز های فراموش شده و دور ریخته شده، درست مثل خودش.
راهش را از میان صندلی های شکسته، پاچه های کهنه و تار عنکبوت هایی که در اثر گذر زمان محکم شده بودند، گشود و به "آن" رسید. جسمی مستطیل شکل که با پرده ای سیاه پوشانده شده بود. پارچه ی ضخیم را با دستانی لرزان کنار زد و چهره ی سوروس اسنیپ در آینه ی نفاق انگیز پدیدار شد.
سوروس نفس عمیقی کشید و خودش را برای دیدن "او" آماده ساخت. یک لحظه تنها بود و لحظه ای دیگر، لیلی ایوانز با زیبایی خیره کننده اش در کنار او ایستاده بود. لیلی لبخندی زد و سرش را روی شانه ی او گذاشت.
گیسوان ابریشمینش مانند آبشار روی شانه هایش فروریخته بود. موهای لَختی که از میان انگشتان سوروس فرو می ریختند. هرگز تا این حد احساس شادی نکرده بود. به چشمان سبز و خمار لیلی خیره شد. چشمانش مانند آب برکه ای سبز و زلال بودند، شفاف و معصوم. لیلی دوباره کم سن و سال به نظر می رسید، حداقل شانزده ساله.
این دیوانگی بود اما درست چیزی بود که در مقابل چشمان سوروس قرار داشت. سوروس زمزمه کرد:
- اگه قرار باشه لیلی رو توی جنون ببینم، دلم می خواد برای همیشه مجنون باشم.
به زحمت نگاهش را از چهره ی لیلی شانزده ساله برگرفت و به تصویر خودش در آینه نگریست. تصویرش لبخندی پر از آرامش برلب داشت. چشمانی سیاه و براق، پر از عشق و امید و چهره ای معصوم که قطعا متعلق به او نبود اما... شاید زمانی در گذشته ها، تنها گرفتن دستان لیلی مرحم تمام دردهایش بود. تنها لیلی بود که می توانست او را وادارد این طور لبخند بزند.
دوباره به لیلی نگاه کرد و سعی کرد دستش را روی شانه اش، جایی که سر دخترک روی آن بود بگذارد. دستش فضای خالی روی شانه اش را لمس کرد. مانند همیشه، لیلی آن جا نبود.
سوروس شوری اشک هایش را حس کرد و به آینه نگریست. سوروسِ درون آینه لبخند می زد اما نه به لیلی، به خودش! سپس دستش را دور شانه های لیلی حلقه کرد و خندید، در حالی که او در اتاقی خاک گرفته به آن زوج خیره شده بود. قطرات اشک بر روی گونه هایش می لغزیدند، لحظه ای میان هوا و زمین می درخشیدند و سپس بر کف خاکی اتاق جاری می شدند.
صدای جیغ لیلی در گوشش پیچید، آخرین فریادی که او در این جهان زده بود. با وحشت سرش را بلند کرد و به لیلیِ کوچکِ آینه نگاه کرد. لیلی هنوز لبخند می زد اما صدای جیغ و التماسش برای زنده ماندن پسرش در گوش او تکرار می شد. باصدایی بلندتر از زمزمه گفت:
- خدا می دونه تنها چیزی که می خوام یکم آرامشه! چیزی که هیچوقت به دستش نمی آرم.
همان لحظه بود که حرکت نامحسوسی را در آینه حس کرد. لیلی آهسته از سوروس فاصله گرفت و لبخند زنان برای او دست تکان داد. سوروس، وحشتزده دستش را به سمت آینه دراز کرد. با تمام وجود می خواست لیلی را، تصویرش را، تمام چیزی که از او باقی مانده بود را نگه دارد. انعکاس خودش در آینه به او اخم کرد، دستش را تکان داد و به همراه لیلی در بی نهایت نقره ای رنگ آینه ناپدید شد.
سوروس حیرت زده برجای مانده و به آینه ی خالی خیره شده بود. مدتی طولانی و تا سر زدن نخستین شعاع های طلایی خورشید، ساکت ایستاده بود و به آن آینه ی نفرین شده می نگریست.
هنگام طلوع خورشید، رنگ های شگفت انگیزی از تنها پنجره وارد اتاق شده بودند و حالا، طرح های کم رنگی بر روی آینه ی خالی به وجود آورده بود. شبیه طرحی از یک چهره!
در مقابل چشمان شگفت زده ی سوروس، رنگ ها و سایه های روی آینه به هم پیوستند، گسترش یافتند و چهره ی او را بر روی آینه به تصویر کشیدند.
حالا او تنها بود و کاملا مثل خودش به نظر می رسید. مردی با موهایی به سیاهی شب که مقداری رنگ خاکستری در آن به چشم می خورد. چهره ای بی حالت و چشمانی بی فروغ اما... سوروس با دقت بیشتری به تصویرش نگاه کرد. آرامشی باورنکردنی در چشمان سیاهش می دید، تنها چیزی که از ته دل آرزویش را داشت.
سوروس بالاخره به آرزویش رسیده بود.
_______________
عاقا می دونم خیلی بد بود ولی به روم نیارین!!
حقیقتا منم شگفت زده شدم!
زیبا و جالب بود.
تایید شد!سال اولیا از این طرف