تیله ها اصولا اجسامی سخت هستند.
طبق علم مشنگی و جادوگری و یا هرعلم دیگر،هیچ عقل بالغی باور نمیکند که تیله ها با برخورد به هوا متوقف شده و پس از ایجاد صدای(تق) برزمین بیفتند.چه علم فیزیک و چه سایر علم ها!
اما اینبار چنین اتفاقی افتاد!اما نمیشود گفت استثناء بود.زیرا کاملا منطقی بود!
جسم سفت و دایره مانند و سختی با صدای (تقـ)ـی به پشت سر بانز برخورد کرد و باعث شد نا خوداگاه فریاد کوتاهی بکشد.
سیوروس که متوجه این فریاد شده بود،سرش را به طرف او برگرداند.(با نگاه به نقطه ای فرضی)
ـ چی شد؟
ـ نمیدونم!
بانز در حالی که با یک دستش پشت سرش را میمالید،خم شد و با دست دیگرش تیله ای سیاه رنگ را از روی زمین برداشت.
تیله در دستان بانز،درحالی که از دید سیو در هوا حرکت میکرد،به او نزدیک شد.
ـ این بود.
سیو تیله را از دست بانز گرفت.هنوز چند ثانیه از زل زدن چشمان سیاه رنگش را که ریز کرده بود به تیله نگذشته بود که فشردگی عضلات چشمانش باز شد.گویی چیزی را متوجه شده بود یا به نظرش اشنا می امد.
بانز از نگاه سیو متوجه به فکر افتادنش شده بود.
ـ چیزی شده؟
هنوز چند ثانیه از پرسیدن این سوال توسط بانز نگذشته بود که صدایی از بیرون شنیده شد که به دلیل مسافت زیاد هنوز به گنگی به گوش میرسید.
ـ تو هم میشنوی؟
ـ بله...کاملا!
سیو مانند انکه صدا را بشناسد از پاتیل درز دار بیرون رفت تا بهتر بشنود و منبع صدا را بیابد.
بیرون مغازه اندکی صدا با وضوح بهتری به گوش میرسید.
به دنبال سیوروس،درمغازه با دستان نامرئی بانز گشوده شد.
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد تا انکه بلاخره توانستند مفهومش را تشخیص بدهند که میگفت:
تیله های جهشی!تیله های جهش کننده...صدا اندکی نزدیک تر شد.
ـ
تیله های دفاعی مرغوب!دیری نینجامید که پس از چند بار شنیده شدن این صدا،شخصی با لباس های یشمه ای و شنلی سیاه رنگ از دور پیدا شد که میزی معلق در هوا به دنبالش هدایت میشد.
کمی که نزدیک تر شد،تیله های درخشان درون سبد های روی میز که به طرز عجیب و غریبی مانند پاپ کرن درون تابه جهش میکردند دیده شدند.
سیو با تعجب به زن نگاه کرد.به لباس های تقریبا ساده اش و به موهای قهوه ای بلندش که اکنون انها را دم اسبی کرده بود.برخلاف قدیم که همیشه آنها را باز میگذاشت.
بانز با تعجب زمزمه کرد.
ـ هی سیو!این...مادرت نیست؟
سیو با نگاهی متعجب به مادرش نگاه میکرد.
ـ مادر؟...
سیوروس زمزمه کرد.
ـ مادر؟
اینبار سیوروس با صدای بلند تری مادرش را صدا کرد.
صدای سیوروس،صدای مادرش را قطع کرد.
ـ بشتابید!تیله های...
صدای ایلین متوقف شد.برگشت و هنگامی که منبع صدا را یافت،چهره اش دگرگون شد.
او که انتظار دیدن پسرش را نداشت،درحالی که خودش را جمع وجور میکرد،با لبخند مصنوعی ملیحی بر لب به سمت او و بانز حرکت کرد.
میز همچنان به دنبال او در هوا کشیده میشد.
ـ مادر؟چیکار میکنی؟
ایلین درحالی که سعی میکرد وقار خود را حفظ کند گفت:
هیچی...فقط اوقات فراقته...
ـ اوقات فراقت؟
ـ اره ولی...خب فراموشش کن...
خودت اینجا چیکار میکنی پسرم؟خیلی دلم برات تنگ شده بود!
آنگاه جلو امد و سیو را در اغوش گرفت.درواقع تنها کسی که ایلین در دنیا او را در اغوش میگرفت سیو بود.که آن هم باعث میشد بوی انبوهی از روغن موی اعلاء لحظه ای بغل دماغ ایلین قرار گیرد.
ـ سلام بانو پرنس!
ایلین لحظه ای باسردرگمی به اطراف نگریست.
ـ بانز؟توکجایی؟
ـ اینجام!
ـ کجا؟
ـ اینجام بانو پرنس!
ـ ولی اخه کجـ ...
ـ نظرتون چیه فراموشش کنید؟
ـ خوبه.
سیو رو به مادرش کرد و گفت:
شما توی راه بلا و نارسیسا واملیا رو ندیدید؟
ـ برای چی باید میدیدم؟
ـ داستانش طولانیه...نظرتون چیه بفرمایید داخل؟
ـ موافقم!
آنها داخل کافه شدند.
طبیعی بود که هنوز بسیاری از مرگخواران از این فراخوان اطلاعی نداشته باشند.اما اکنون چیزی که از همه چیز اهمیت بالاتری داشت یافتن خود لرد بود.
اگرچه اکنون ازوضعیت لرد اطلاعاتی در دست بود اما یافتن لرد کمی مشکل بود تا بشود مرگخواران را باری دیگر در کنار هم جمع کرد.
اما نکته مثبت ان بود که مرگخواران اندک اندک به سیو ملحق میشدند،هرچند تا کنون تنها 3 نفر از انها وارد پاتیل درز دار شده بودند اما سیوروس امیدوار بود که رودولف بتواند موفق شود که افراد دیگری را نیز باخود بیاورد.
وضعیت پراکنده و شغل های عجیب و غریب مرگخواران نیز مشکلاتی را ایجاد میکرد.
اما در هرصورت این نظام بایستی احیا میشد و این اقدام به جز با اتحاد دوباره مرگخواران میسر نمیشد.