بلاتریکس لسترنج
vs
ردولف لسترنج
-کروشیو!هیچکس به اندازه ی تو تو این مورد مقصر نیست مرتیکه بی ناموس!کروشیو!
-من مقصرم؟یا توئی که چپ و راست دوست داری به همه دستور بدی؟سکتوم سمپرا!
-انقدر چشمت دنبال ساحره بازیا و خودنمایات بود که یه بار هم که شده نتونستی این بچه رو ببینی!آواداکداورا!
-تو هم تنها چیزی که برات مهم بود اون عقاید مسخره ت در مورد اصالت و تعصبت به مرگخوارا بود انقدر به این بچه فشار آوردی که اینطوری شد!ایمپدیمنتا!
-بلاکیوس ماکسیما!
-زرشکیوس جرواجریوس!صدای شلیک طلسم های گوناگون از درون عمارت لسترنج ها ظاهرا تنها صدایی بود که در آن وقت از روز سکوت حاکم بر آن را میشکست.گاه و بیگاه نیز صدای شکستن یا از هم پاشیدن چیزی به همراه سیل ناسزاهای رکیک که بین دو طرف رد و بدل میشد به صدای بنگ بنگ شلیک طلسم ها اضافه میشد.گویی زوج لسترنج سوگند یاد کرده بودند این جنگ خونین را تا زمان کشته شدن یکی به دست دیگری ادامه دهند و ظاهرا در این میان نیز هیچ قدرتی وجود نداشت که بتواند آن دو را متوقف سازد.
چند ماه قبل عمارت اربابی لسترنجدر تالار اصلی عمارت اربابی لسترنج ها با صدای شترقی گشوده شد تا ارباب پیر و چروکیده عمارت که به عادت همیشه در گوشه ای از تالار مشغول خودنمایی برای جن خانگی مونثی شده بود با شنیدن صدای آن شش متر از جا بپرد.
- پشت بازو رو دیدی؟قطرش دقیقا 70 سانته...تازه این سر سینه رو میبینی؟یه بار کل مرگخوارا جمع شدن نتونستن...چی بود؟چی شد؟کی بود؟کجا بود؟
بلاتریکس در حالیکه با گام هایی بلند وارد تالار میشد به سردی گفت:
- من بودم عزیزم...و خیلی لطف میکنی این جلف بازیاتو برای یه بارم که شده جمع کنی.ناسلامتی امشب شب مهمیه...تو همونجا واینستا... برو سر کارت ببینم!
سخن آخر بلاتریکس رو به جن خانگی مونثی گفته شد که تمام مدت با حالتی پوکرفیس وار به خودنمایی رودولف خیره مینگریست و درحالیکه حتی ورود بلا نتوانسته بود آثار هم نشینی اجباری با رودولف را به طور کامل از صورتش زائل کند رو به بلاتریکس تعظیم کوتاهی کرد و با سرعت از تالار خارج شد.مبادا برای بار هزارم ناچار به شنیدن اندازه طول بازو و سرسینه اربابش شود!
رودولف آهی کشید و به سمت همسرش بازگشت که شاه وارانه روی صندلی کنار شومینه نشسته بود.
- عزیزم فکر نمیکنی یکمی داری زیادی سخت میگیری؟
بلا سرش را بالا آورد و با حالتی تهدیدآمیز به صورت رودولف خیره شد.
- منظورت چیه که زیاد سخت میگیرم؟مگه چندبار تو زندگی آدم پیش میاد که بچه ش به سن قانونی برسه؟
لحن اتهام آمیز بلاتریکس باعث شد رودولف به سرعت عقب نشینی کند.
منظورم این نبود...در کل گفتم که...عه خب...البته مطمئنم که اون هم اینو میخواد ولی بهتر نیست بهش اجازه بدیم خودش انتخاب کنه؟
بلاتریکس در حالیکه با بی حوصلگی نسخه قدیمی مجله ساحره را ورق میزد پاسخ داد:
- انقدر چرند نگو رودولف...بعضی وقتا فکر میکنم این سن و سال بالا بدجوری روی کارکرد مغزت تاثیر منفی گذاشته.یه بار بیا با منوی اسنیپ یه دور ریکاوریت کنم شاید اثر کرد.معلومه که اون خودش اینو میخواد...در واقع میبینم برای این کار صبر و قرار نداره!
حین گفتن این جملات سرخی کم رنگی گونه های پریده رنگ بلاتریکس را گلگون کرد.با مشاهده این وضعیت رودولف ترجیح داد سکوت کند.وقتی که با بلاتریکس ازدواج میکرد داشتن فرزند در برنامه هیچکدامشان نبود.در واقع ازدواج آنها بیشتر بر پایه حفظ سنت و رسوم جادوگری شکل گرفته بود تا وجود عشق و علاقه.رودولف هیچگاه حس نکرد که واقعا بین او و بلاتریکس احساسی از جنس خاص آن ایجاد شده باشد.آن دو برای دو دنیا متفاوت بودند و فرسنگ ها فاصله میانشان حس میشد تا اینکه...
باز شدن مجدد صدای تالار رشته افکار رودولف را پاره کرد.زن و شوهر بی اراده نگاهشان را به آن سو دوختند.جن خانگی کوتاه قامتی با پاهای کوچکش جلو دوید و جیر جیر کنان گفت:
- بانو...ارباب!خانم فیدرا لیدیا آتالانته الکتسیس بلاتریکس رودولفوس تشریف فرما میشن!
جن بخت برگشته به محض اتمام این جمله نفسش از به زبان آوردن این بار مشقت بار قطع شد و همانجا جان به مرلین افرین تسلیم کرد.میشد اینطور گفت که شاهکار انتخاب این نام برای تک دختر لسترنج ها به وجود تفاهم بسیار زیاد بین این زوج خوشبخت برمیگشت!
ثانیه ای بعد دختر نوجوان لاغری با انبوهی از موهای افشان تیره پوشیده در ردای سیاه و باشکوهی با غرور و نخوت هرچه تمامتر پا به درون تالار گذاشت. بی توجه به نگاه مشتاق و تحسین آمیز والدینش جسد جن خانگی مرحوم را لگدمال کردبا اخم و تخم گفت:
- من گوشنمه!
بلاتریکس و رودولف:
بلا زودتر از همسرش به خود مسلط شد.
- اوه عزیزم...مطمئنی این دیالوگت بود؟
دخترک لحظه ای در جیب ردایش به دنبال کاغذ دیالوگش گشت.
-یه لحظه صبر کن ببینم؟عه؟دیالوگ هاگرید تو جیب من چیکار میکنه؟خب این باید باشه...
لحظه ای بعد دخترک کاغذی را بیرون کشید. سپس صدایش را صاف کرد.
- آهان اینه...خب من وارد میشم و...هان...مامان؟بابا؟من که گفتم رنگ سیاه دوست ندارم...تازه تو این لباسم اصلا راحت نیستم!
بلاتریکس جلوتر امد و با ذوق و شوق سراپای دخترش را برانداز کرد.
- چرا عزیزم؟مگه مشکلش چیه؟
- من که صدبار گفتم از این مارکای خز نمیپوشم...تازه چرا این انقدر بلنده؟گشادم هست تازه خیلیم بسته ست...لباس باید تنگ و کوتاه و بدن نما باشه تا جذابیت های ذاتی منو به نمایش بذاره!
- میدونم که این بی سلیقگیت تو لباس پوشیدن به بابات رفته ولی خب...تو خیلی خواستنی به نظر میای با این لباس!
دخترک با لجاجت پایش را بر زمین کوبید.
- اصلا هم خواستنی به نظر نمیام.من از این رنگ متنفرم ولی برای شما اصلا مهم نیست.برای شما فقط مهمونی مسخره امشب مهمه!
- ششش عزیزم...آرومتر...یه دختر خانم بالغی مثل تو که نباید اینطوری جیغ و داد کنه...کلا این اخلاقای مزخرفت به پدرت رفته وگرنه من هیچوقت از این اخلاقای بیخود نداشتم!مهمونی امشب هم برای تولد هفده سالگی خودته.کلی مهمون داریم که همه به خاطر تو میان.
- ولی هیچکدوم از مهمونارو من دعوت نکردم یعنی اینکه اینا مهمونای شمان و منم هیچ خوشم نمیاد جلوی کسایی که دعوت نکردم ادای دخترخانمای مودبو در بیارم...کلا شما هیچوقت به خواسته های من توجه ندارین.شما منو دوست ندارین اصلا...میدونم منو از جوب اب گرفتین وگرنه بهم توجه میکردین!اصلا من باهاتون قهرم!
بلاتریکس با دستپاچگی گفت:
- نه نه عزیزم.به هیچ وجه اینطور نیست.البته که به خواسته هات توجه داریم.هدف ما فقط خوشبختی توئه و همه اینکارا برای خودته.مگه نه رودولف؟
رودولف از ترس دریافت کروشیو از جانب همسرش و حتی بدتر از ان بلیت یکسر به جزایر بالاک سرش را به نشانه تایید تکان داد.دخترک عبوسانه لب برچید.
- پس لطفا دشنمه مو بهم پس بدین!
رودولف فاتحانه لبخندی نثارصورت همسرش کرد.
- دختر کو ندارد نشان از پدر...حقا که دختر خودمی...ام...البته زیاد برازنده دختر خانمی مثل تو نیست که با خنجر و دشنه اینور اونور بره.میدونی عزیزم الان صلاح هم در همینه بی خیال اون خنجرت شی تا سرمون رو به باد ندادی!
رودولف با مشاهده چشم غره جانانه بلاتریکس تصمیم گرفت هرچه سریعتر این خطر قریب الوقوع را از سر بگذراند.هرچه بود او دیگر جوان نبود و تاب تحمل کروشیو های بلاتریکس روز به روز برای او سخت تر میشد!
اما ظاهرا فیدرای جوان دست بردار نبود.
- پس چطور مامان حق داره با خنجر جنای خونگی رو قتل عام کنه؟
- کلا چون مادرت از همه لحاظ استثنائه عزیزم!
رودولف سوت زنان این را زیر لب گفت و برای جلوگیری از هرگونه برخوردی با بلاتریکس خود را به فرشینه عتیقه بالای شومینه علاقه مند نشان داد.بلاتریکس مهربانانه دستی به انبوه موهای دخترش کشید.
- اون قضیه ش فرق میکرد عزیزم...اون فقط یه جن خونگی خائن بی سر و پا بود وگرنه تو که میدونی مامان هیچوقت از این کارای خز نمیکنه مگه فقط از بابات این حرکتای جلف سر بزنه!امشبم لرد سیاه مهمونمونه و به خاطر تو داره میاد اینجا...تو که نمیخوای همین اول کاری پشیمونش بشه از اینکه تو رو تو ارتشش بپذیره؟
فیدرای جوان لجوجانه پایش را به زمین کوبید.
- نوموخوام!من خنجرمو موخوام!لرد اینارم نمیشناسم...اگر بهم ندینش جیغ میکشما!
بلاتریکس با عجله گفت:
- باشه باشه...فقط جون مادرت جیغ نکش!
بلاتریکس دست در جیب ردایش کرد و خنجر نقره ای را به سمت دخترش گرفت.دخترک ان را از دست مادر قاپید.
- تازه یادم هم نرفته بهم گفتی اخلاقام مزخرفه.برای همین باهات قهرم!تو مامان بدی هستی منو دوست نداری!خودتم اخلاقات مزخرفه اصلا!میرم سر یه جن خونگی رو ببرم بزنم تو دیوار بلکه اروم شم!
رودولف:جان مادرت اینارو اینطوری قتل عام نکن ورشکسته م کردی دختر!
***
چندین ماه از شب تولدی فیدرای جوان گذشته بود و به نظر میرسید همه چیز بر وفق مراد پدر و مادرش پیش رفته باشد.
ورود دخترشان به دنیای بزرگسالی توام شده بود با پیوستنش به ارتش تاریکی. بدون شک برای والدینی که تمام زندگیشان را برای تحقق یافتن ارمان های سیاهی گذرانده بودند آن شب بزرگترین و پرغرورترین شب زندگیشان بود.البته اگر شاهکار فیدرا در پاشیدن نوشیدنی به صورت لوسیوس و کشیدن شلوار پسرخاله اش دراکو و ریختن معجون خارش اور در نوشیدنی رودولف را از آن کم میکردند میشد گفت که شب موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشته اند!
رودولف و بلا شاید هرگز در طول زندگی مشترکشان نتوانسته بودند بر سر چیزی به توافق برسند اما در این مورد هر دو رویای مشترکی را در سر میپرواندند...رویایی که آن شب بالاخره به واقعیت پیوسته بود.
سخت میشد گفت دریافت نشان سیاه مرگخواران از سوی شخص لرد سیاه زیباترین منظره آن شب به حساب می آمد یا دیدن لبخند غرورآمیز و برق چشمان دخترشان... توصیف حس و حالی که هر دو در ان شب داشتند برای هیچیک قابل وصف نبود.به نظر می رسید که همه چیز درست مطابق میل پدر و مادر فیدرای جوان پیش می رفت اگر...
یکماه بعد-عمارت لوسیوس اینا!- ممکنه یکی توضیح بده در تمام این مدت شما چه غلطی میکردین؟کروشیو!
طلسم مربوطه از بیخ گوش دای که در ان موقع از روز به صورت برعکس از سقف آویزان شده بود گذشت و از میان موهای وز بلاتریکس گذشت و چهارراهی میان آن باز کرد.آریانا که از دیدن یک طلسم به وجد آمده بود چوبدستیش را به سمت طلسم گرفت و فریاد زد:
- اکسپلیارموس!
هیچ جای تعجبی نداشت که طلسم مزبور به جای دفع شدن منحرف شد و مستقیم به سوی ریگولوس رفت که با یک پشتک برگردان ان را به هکتور پاس داد.هکتور نیز ویبره زنان با پاتیل طلسم را به سمت ممد مرگخواری از دسته شناسه های تایید نشده هدایت کرد.
ممد مرگخوار مزبور:
لرد نعره زد:
- بوقیا چطور جرئت میکنید از طلسم شکنجه من جا خالی بدین؟بوق بر شما باد!این افتضاح رو هرچه سریعتر توضیح بدین وگرنه زنگ خورد وایسین سر کوچه بدمتون نجینی یه لقمه چپتون کنه!
نجینی که تمام مدت با وقار کنار پای لرد در حرکت بود با شنیدن این جمله حالت حمله به خود گرفت و فیس فیس کنان نگاهش در پی یافتن چربترین لقمه بین مرگخواران به گردش درآمد. لوسیوس با دیدن منظره مار کمین کرده دستش را روی سرش گذاشت و تلو تلوخوران نقش بر زمین شد تا ابروی هرچه مرگخوار جماعت است را ببرد.
لرد:یکی این مرتیکه بی خاصیتو جمع کنه از این وسط آبرو برای ما نذاشت!یه مشت بی لیاقت دوره مون کردن!
در حینی که دو تن از عوامل پشت صحنه جلو میدویدند تا جسم بیهوش لوسیوس را از وسط کادر جمع کنند لینی که بال و پر زنان در اطراف سر دای چرخ میزد گفت:
- سرورم...ما همه دستورات شمارو اجرا کردیم و همه چیز خوب پیش رفت فقط یه مشکل پیش بینی نشده وجود داشت و اونم اینکه محفل قبل از ما اونجا رسیده بود!
- یعنی تو میگی دستورات من اشتباه بودن و به این شکل میخوای بی کفایتیتون رو به من نسبت بدین؟یا اینکه تلاش داری بگی تو جمع مرگخوارای من یه جاسوس حضور داره حشره؟با اینکه بهش حساسیت دارم ولی استثنائا این بار...کروشیو لینی!
لینی که پیش بینی این حرکت را از سوی لرد میکرد طی یک حرکت فرز حشره وار از مقابل طلسم جا خالی داد تا طلسم شکنجه درست وسط پیشانی دای خواب آلود فرود آید و او را از خواب روزگاهیش بیدار کند.
-
روززززز ژژژژژژژژژژژژدیـــــــــــــــده! مرگخواران:
دای: :hyp:
لینی:
این حرکت باعث شد تا لرد بار دیگر تا مرز انفجار پیش روی کند.
چطور جرئت میکنی حشره موذی؟از مقابل طلسم ما جاخالی میدی؟کروشیو...کروشیو!کروشیو!آواداکداورا!اینسندیوسکتوم سمپرا بوقیوس ماکسیما کچلیوس سند تو آلیوس!
طلسم های بی وقفه لرد به شکلی مسلسل وار به هر طرف شلیک شد و سبب گشت تا مرگخواران از ترس جانشان به هر سو بگریزند .در این بین عده ای زیر دست و پا ماندند.از سرنوشت لوسیوس مالفوی و دوتن از عوامل فیلم برداری که جسم بیهوش او را حمل میکردن تا این لحظه خبری در دست نمیباشد!
لحظات آخر صدای فریاد سهمگین لرد از میان گرد و غبار تالاری که رو به ویرانی میرفت در بک گراند به گوش رسید.
- سری بعد با چنین افتضاحی در محضر ما حاضر بشید دونه دونه خوراک نجینی میشید!
***
با این همه شکست مرگخواران به همینجا ختم نشد.به طرز غریبی گویی این گروه مخوف دچار نفرین خدایان شده و شکست های پی در پی و مکرر آن به یک امر همیشگی مبدل گردیده بود.
گویی محفل با جادوی چسب دائمی به جمع مرگخواران ملحق شده و در هر حرکتی که از سوی مرگخواران ترتیب داده میشد حضور اعضای محفل به یک امر همیشگی تبدیل شده بود.
حملات مرگخواران به هر جا و مکانی مثل هاگوارتز، آزکابان وزارت خانه،شهر لندن و حتی حمله به آب نبات فروشی سر کوچه دیاگون به طرز غریبی از قبل توسط محفل پیش بینی شده و خنثی میشد.حتی شایع شده بود مهمانی تولد لرد نیز به این دلیل که اعضای محفل قبل از مرگخواران خود را به محل ضیافت جهت صرف کیک و شام رسانده بودند برهم خورده است.
این شکست های پی در پی و فاجعه بار برای جبهه قدرتمند مرگخواران باعث شده بود تا در بین اعضای جامعه جادویی به یک جک و لطیفه همیشگی مبدل شوند.
- راستی شنیدی که دیروز فردریک رو حین جیب بری از یه بابایی تو کوچه دیاگون گرفتن؟دیگه اینم مثل مرگخوارا شده...
- هاگرید نمیر غذا میاد مرگخوار همیشه با شکست میاد!
- میگن لرد مرگخواراشو مرخص کرده و رفته کنار ساختمون وزارت خونه فلافل فروشی باز کرده شنیدی؟
- خبر خبر داغ!مرگخواران و یک شکست جدید!این گروه به کدام سو می رود؟اظهارات وزیر سحر و جادو!بشتابید!
- دیگه کلاه ولدمورتشون پشم نداره!صرف نظر از جمله اخر و اینکه آیا اصولا لرد سیاه مملکت هیچگاه در طول عمر از کلاه برای پوشاندن سرش استفاده کرده و اینکه آیا همین استفاده یا عدم استفاده از کلاه در کچل بودن یا شدن موثر هست یا خیر؟(نگارنده کشف این راز را بر دوش خوانندگان میگذارد!) این وضعیت به تبع برای شخص ولدمورت نیز قابل تحمل نبود.کسی که زمانی تنها آوردن نامش برای بر لرزه انداختن بدن دشمنان کافی بود و حالا به جکی دائمی تبدیل شده و شکست هایش در هر کوی و برزنی بر زبان ملت جاری بود.
در نتیجه کاملا طبیعی بود که به ازای هر شکست و فوران خشم لرد سیاه که ذاتا از اعصاب ضعیفی برخوردار بود تعداد زیادی از مرگخواران در بهترین حالت به کام نجینی یا اتاق تسترال ها هدایت میشدند و در بدترین شکل در اتاق شکنجه و زیر انواع و اقسام شکنجه ها مبدل به انواع گوشت های چرخکرده و خورشتی و... در بسته بندی های بهداشتی آماده عرضه گردیده یا به پاتیل های همیشه جوشان هکتور سپرده میشدند تا به شکل معجون های ناشناخته در حیات پس از مرگ خود از حلق ملت جادوگر پایین روند!
با این وصف بر سلسله شکست ها و فضاحت آفرینی مرگخواران پایانی متصور نبود و حتی متوسل شدن به دامان مرلین و عالم غیب و پیش بینی های دیوانه وار تریلانی نیز نتوانستند ذره ای وضعیت را به نفع مرگخواران بهبود ببخشند.تا حدیکه خود شخص لرد ولدمورت نیز از پیدا کردن مقصر این ماجرا کاملا عاجز و درمانده مینمود…
مرگخواران و یاران بسیار نزدیک به لرد سیاه نیز چون او از حل این مشکل عاجز و درمانده شده بودند.کاهش روزافزون شمار مرگخواران نیز چون زنگ خطری همواره به ایشان یادآوری میکرد که شاید نفر بعدی آنها باشند و بلاتریکس و رودولف نیز به عنوان یاران اصلی و بسیار نزدیک به لرد خود را از این ماجرا مستثنی نمیدیدند.ولی اکنون نگرانی آنها فقط محدود به خودشان نبود.حالا دیگر یگانه دخترشان نیز وارد این بازی بسیار خطرناک شده بود...
***
رودولف با بی قراری مرتب مقابل شومینه در رفت و آمد بود و این کارش بلاتریکس را شدیدا عصبی میکرد.
- میشه انقدر جلوی من رژه نری رودولف؟کروشیو هوس فرمودی باز؟
- نمیتونم زن!یکم درک کن...این بچه چرا انقدر دیر کرد؟قرار بود ساعت شش اینجا باشه...ولی الان نزدیک هشته...مگه تو نگران بچه ت نیستی؟
بلا با بی تفاوتی خم شد تا روزنامه ی پیام عصر را از روی میز مقابلش بردارد.
- چرند نگو...معلومه که نگرانش میشم.ولی یادت نرفته که اون الان دیگه بچه نیست؟اون یه مرگخواره بالغه و به نظر من نگرانی تو بی مورده!اون بلده از خودش مراقبت کنه.
بلاتریکس روی روزنامه خم شد.رودولف آهی کشید.سپس در حالیکه فکر میکرد یک فنجان قهوه چقدر میچسبد مقابل همسرش روی مبل ولو شد.با سر به روزنامه ای که بلا با تمرکز زیاد مشغول خوانده آن بود اشاره کرد.
- چیز جالبیم داره؟
بلا بی آنکه سرش را بالا بیاورد با دلسردی گفت:
- نه بابا همه ش در مورد همون چیزای همیشه ست...محفل قهرمان و مرگخواران همیشه بازنده...فقط یه تیکه اشاره کرده بود به اینکه لرد عادت داره با نجینی از تو یه ظرف غذا بخوره .و چقدر این کارش غیر بهداشتیه...هوم چقدر بی سلیقه و بی درکن!هیچوقت درک نمیکنن که...چطور؟
- چی چطور؟
بلاتریکس که حالا تعجب روی صورتش سایه انداخته بود با دست به روزنامه زد.
- اینا چطور اینو فهمیدن که لرد با نجینی از تو یه ظرف غذا میخوره؟مگه غیر ما و خانواده لوسیوس کسی اینو میدونه؟
رودولف به دلیل پیری و سن بالا با شنیدن این حرف مغزش به دلیل عدم توانایی در هضم موضوع هنگ کرد و عاقبت با صدای پت پتی خاموش شد تا بلاتریکس ناچار شود با زدن یک کروشیو دوباره سیستم او را ریستات نماید تا مغز او موفق شود با صدای تلق تلقی مجدد ریستات کند!
- ام کجا بودیم؟هان...اینا از کجا اینو فهمیدن؟
بلاتریکس بدون توجه به پرسش رودولف درحالیکه بار دیگر سرش را در روزنامه فرو برده بود ادامه داد:
- اینو ببین رودولف.اینجا نوشته که تو شبا قمه هاتو بغل میکنی و انگشتتو میکنی تو دهنت و می خوابی.یا تنبون مرلین!اینو کی بهشون گفته؟
رودولف میرفت که این بار به طور کامل سیستم عاملش شات داون شود اما با جرقه ای که ناگهان در ذهنش زده شد برای یکبار هم که شده دست از خودنمایی برداشت.
- تو بهشون اینارو گفتی!تو هیچوقت چشم دیدن جذابیت ذاتی منو نداشتی بلا و هیچوقت نتونستی ببینی که من چقدر ساحره کشم.اینطوری خواستی ابروی منو ببری!آخه مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم زن؟گناهی غیر این داشتم که خواستم با تو ازدواج کنم تا از ترشیدگی نجاتت بدم؟ حسود!
بلا سرش را از روی روزنامه بالا اورد و با چشم غره ای کشنده به رودولف خیره شد.شدت ان به قدری بود که سیبیل رودولف در یک لحظه ریخت و گلدان گلی که پشت سرش روی پایه ای قرار داشت منهدم شد.
- مزخرف گفتنو تمومش کن رودولف.چطور جرئت میکنی به من تهمت بزنی بی لیاقت؟من هنوز انقدر برای ابروم ارزش قائل هستم که با افشای عادات اخلاقی تو ابروی خودمو نبرم!
رودولف که بدون سیبیل مضحکتر از همیشه به نظر میرسید خم شد تا روزنامه را از دستان بلا بقاپد.
- پس کی اینارو به روزنامه گفته؟منبع این خبر کی بوده؟کی جز تو و دخترمون این چیزارو...اوه یا جادوی سیاه!
نگاه رودولف در حین گفتن این جمله بر روی قسمتی از خبر متوقف شد.سپس نگاه مشکوکی به بلاتریکس انداخت .این حرکت باعث شد بلا به سرعت به سمت او هجوم ببرد و رودولف که دیگر سرعت جوانی را نداشت موفق نشد روزنامه را از دسترس همسرش دور نگاه دارد.بلاتریکس با سرعت روزنامه را از دست رودولف بیرون کشید و به متن خبر خیره شد.
- منبع خبری ما همچنین از عادت بسیار خنده دار عضو دیگر این گروه اطلاعاتی را در اختیار ما گذاشته است.ظاهرا این مرگخوار موسوم به بلاتریکس لسترنج به شدت از ظاهر نامرتب و موهای آشفته خود رضایت خاطر دارد و تصور میکند که این بر ابهت و زیبایی او میافزاید.همچنین او از سن شانزده سالگی تاکنون موهای خود را شانه نکشیده و هر شب نیز عادت دارد به دور موهایش بیگودی بپیچد. یکی از علایق او اینست که به هنگام خلوت همسرش او را به اسم بوفالو صدا کند!بلاتریکس و رودولف:
بوفالو:
نگارنده:
بلاتریکس اولین کسی بود که خونسردی خود را به دست اورد.روزنامه را رها کرد و با ارامش دست در جیب ردایش کرد تا چوبدستیش را بیرون بکشد.
- میکشمت رودولف!ای مرتیکه خائن!
رودولف:مادر خوب و قشنگم!
دقایقی بعدطولی نکشید که در و دیوار تالار باشکوه لسترنج ها تبدیل به ویرانه ای پر از انواع اسباب و اثاثیه منهدم شده و پرده های پاره و دیوار های سیاه شده از شلیک طلسم ها شومی شد که زن و شوهر به سمت هم شلیک کرده بودند.
- تو این کارو کردی!تو میخواستی اینطوری نفرتت از من رو به همه نشون بدی ای خائن...کروشیو!
- تو هیچوقت چشم دیدن جذابیت منو نداشتی...همه اینا زیر سر تو بوده و ادعای وفاداریت به لرد همه دوغ و کشکه!بوقیوس ماکسیما!
- هیچکس از من به لرد وفادارتر نیست...اواداکداورا!
- قبل از اینکه تو اصلا به وجود بیای من جزو اولین مرگخوارش بودم و تو اینارو از صدقه سر من داری... اکسپلیارموس!
بلاتریکس:
هری پاتر:
مرگخواران:
لرد سیاه:
اکسپلیارموس:
درست در همان لحظه که اریانا دامبلدور اعتراض کنان به عدم رعایت حق کپی رایتش توسط رودولف وارد کادر میشد درب تالار نیمه ویران با صدای بلندی گشوده شد و جن خانگی کوتاه قامتی که سرتاپای وجودش میلرزید به بلاتریکس نزدیک شد و نامه ای را به سمت بانویش گرفت.سپس از ترس اینکه در اوج خشم بانو دچار سرنوشتی چون دابی مرحوم شود در یک چشم بر هم زدن از تالار خارج شد.
بلاتریکس با اشاره یک طلسم آریانا دامبلدور را از سوژه به بیرون هدایت کرد.سپس نفس زنان موهای اشفته اش را از روی صورتش کنار زد و نامه را بالا آورد تا آن را بگشاید.رودولف با سرعت خود را به بلا رساند تا از بالای شانه او بتواند نامه را بخواند.حتی بدون باز کردن نامه نیز از روی دست خط درشت و مایل آن میشد تشخیص داد که این نامه توسط تنها دخترشان نگارش شده است.چه خبر شده بود؟چه اتفاقی افتاده بود که فیدرای آنها به جای بازگشت به خانه برای پدر و مادرش نامه فرستاده بود؟
بلا با دستهایی لرزان نامه را گشود.
پدر و مادر عزیزم!
شاید تعجب کرده باشین که چرا به جای اومدن به خونه واستون نامه نوشتم...راستش علتش اینه که من دیگه قرار نیست به اون خونه برگردم!دنیای ما کاملا از هم متفاوته...بارها من تلاش کردم به شما نشون بدم که من نمیتونم اون چیزی باشم که شما میخواید.ولی شما هیچوقت نخواستید اینو قبول کنید.شما همیشه با علایق من در جنگ بودین و خواسته های من براتون ارزشی نداشت.شما هیچوقت حاضر نشدین منو همونطور که هستم بپذیرید بلکه فقط براتون مهم بود من اونطور که میخواید باشم شما هرگز درک نکردین که من چقدر از مرگخواران و کاراشون بیزار بودم و عقیده اصالت چقدر به نظرم احمقانه می یومد.و خب من هیچوقت نمیتونم اون کسی باشم که شما میخواید.ما هیچ علاقه مشترکی با هم نداریم.پس فکر میکنم که بهتره ما از هم جدا باشیم.اینطوری به نفع هر دو طرفه.
راستی باید بگم که من کسی بودم که اطلاعات مرگخوارارو در اختیار محفل قرار میدادم.در واقع من هیچوقت قلبا یه مرگخوار نبودم.تمام مدت من به عنوان جاسوس منتخب محفل بین مرگخوارا فعالیت میکردم و حالا که قراره ازتون جدا بشم لازم دیدم اینو بهتون بگم.مطمئنم که روزی به این کار من افتخار میکنید.
در واقع من چیزی رو که الان هستم مدیون یک نفرم...پرسیوال دامبلدور عزیز!
میدونم اون به نظر شما یه پیرمرد فسیل ریش پرسته ولی به نظر من اون خیلی جذابه و اوه...درست مثل یه مرد جوون پرانرژی و قبراقه!منو اون نقاط اشتراک زیادی با هم داریم...اونم مثل من کسی به حرفاش گوش نداده و خیلی سختی کشیده تو زندگیش.خوشحالم که من هستم تا بهش دلداری بدم...اون مرد بزرگیه!همیشه با دقت به حرفام گوش میکنه و راهنماییم میکنه ...اون خیلی مهربون و خواستینه...باید اعتراف کنم که اون منو به خودش علاقه مند کرده!
پدر مادر عزیزم!
امیدوارم روزی شما هم پی به عقاید اشتباهتون ببرید و به من تو محفل ملحق شید.بیصبرانه منتظر اون روز میمونم.
دوستدار شما فیدرا
نامه از دستان بی حس بلا رها شد و روی زمین افتاد.برای مدتی طولانی سکوت بر فضای تالار نیمه ویران حاکم شد.قطعا این تنها یک شوخی بی مزه بود که دخترشان برا غافلگیرکردنشان ترتیب داده بود....این نمیتوانست واقعیت داشته باشد...
تا مدتی طولانی زن و شوهر سکوت اختیار کردند و در این بین تنها صدای ریزش یا افتادن چیزی در نتیجه طلسم بازی چند دقیقه پیش سکوت حاکم را میشکست.گویی هر یک از آنها منتظر بود دیگری این به نوعی این سخنان را تکذیب کند و به طرف مقابلش اطمینان دهد که همه اینا یک شوخی بوده است...اتفاقی که هرگز رخ نداد...
اما به راستی در این اتفاق چه کسی مقصر بود؟مگر غیر از این بود که تمام خواسته ها و فعالیت هر دویشان جز دیدن سعادت و خوشبختی دخترشان بود؟پس چگونه این اتفاق رخ داده بود؟کجای کار را اشتباه کرده بودند و کدام مسیر را اشتباه رفته بودند؟مگر غیر از خیر و صلاح دخترشان را خواسته بودند؟
چیزی نگذشت که زن و شوهر بار دیگر چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند و یکدیگر را آماج حملات انواع و اقسام طلسم های مختلف و ناسزاهای رکیک قرار داده و زبان به متهم کردن یکدیگر گشودند...مهم نبود که چه کسی این وسط ممکن بود مورد اصابت این طلسم ها قرار گیرد یا چه حرمت هایی شکسته شود.تنها چیزی که ان لحظه اهمیت داشت این بود که در این جدال چه کسی در نهایت به دیگری ثابت میکرد که او در وقوع این حوادث مقصر بوده است.
تنها چیزی که در این بین کاملا مشخص بود این بود که ظاهرا موضوعی جدید به موارد متعدد و بی شمار اختلافات رودولف و بلاتریکس اضافه شده باشد!
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۸ ۲۱:۰۰:۲۴