هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۰:۱۰ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷

دروئلا روزیه old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۱۴ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 195
آفلاین
ریونکلاییا سکوت کرده بودن. اونا باهوش ترین افراد هاگوارتز بودن هر چند خیلی از این قضیه مطمئن نبودن. ولی میخواستن جلوی موسس گروهشون خودی نشون بدن. این شد که همگی شروع کردن به فکر کردن. ولی فکر کردن کار راحتی نبود. در واقع اصلا راحت نبود! ریونکلاییا بازم سعی کردن تا جایی که سکوت هی عمیق و عمیق تر شد. هی عمیق شد... هی عمیق شد...

- اهم... داداش من از این بیشتر عمیق شم سوراخ میشما!
و سکوت دیگه عمیق نشد و کم کم برگشت به حالت اولیه‌ش.

ریونیا مجبور شدن تو سکوت کم عمق فکر کنن. سکوتی که میشد صدای قرچ قرچ چوبای توی آتیش، قل قل قلیون، دوپس دوپس آهنگ لایتینا، ویز ویز بال لینی و حتی تق تق پاشنه‌ی کفشای لیسایی که بی حرکت وایساده بود رو به وضوح شنید.

- خب... چیکار کنیم؟
با حرف روونا، همون سکوت کم عمقم قهر کرد و رفت تو اعماق جنگل تا اونجا بساطشو پهن کنه.

- اممم... بریم یه چرخی تو هاگوارتز بزنیم؟
پنی که از دیدن روونا کلی ذوق زده شده بود، با نیشی باز، ایده‌ی کاملا هوشمندانه‌ش رو مطرح کرد.

- من باید برگردم اونور. اونوخ شما میخواین جایی که خودم ساختمو بهم نشون بدین؟

روونایی که ریونیا میشناختن خیلی با این روونای بی اعصاب رو به روشون فرق داشت. اما اونا میدونستن گشتن تو هاگوارتز تنها راه پیدا کردن راه برگشت روونائه. پس همه با هم با لبخند به روونا نگاه کردن:
- اوهوم.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۳:۵۳ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۲:۰۵ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
لیساتوضیح داد:
_دیروز من تو کتابخونه داشتم واسه تکالیف تاریخ جادوم تحقیق میکردم که یهو به این کتاب رسیدم...
وکتاب خاک خورده و فرسوده را بالا گرفت تارووناببیند:
_جادوهای از دست رفته،نوشته ماکسی ویلیامز. طبق یکی از فصلای کتاب شمابایه سری اقدامات امشب میتونستین زنده بشین تاما سوالاتمونوازتون بپرسیم. وخوب...اتفاق افتادو ماالان واقعاخوشحالیموخدمت شوما!
ونیش تابناگوش نیش خورده اش را باز کرد و منتظر تحسین رووناکه بادهان بازشده و چشمهای گشادشده به کتاب خیره بود،ماند.
_تو...تو چیکار کردی؟
لیسانیشش را جمع کرد. مسلمااین سوال ازروی تحسین نبود.
_گفتم که. ماشماروآوردیم این ور!
روونا آب دهانش راقورت داد. وبا یک خیز کتاب راازدست لیساچنگ زد. صفحه موردنظر راباز کردو باوحشت چشمهایش راروی آن گرداند.
_ازاین کتاب،بازم تو هاگوارتز هست؟
_نه اتفاقا همین تک بودنش منوجذب کرد! ببخشید...چیزی شده؟؟
لینی روبه ریونیها پچ پچ وار گفت:
_حس میکنم یه چیزی شده که نباید!
روونابادرد سرش را روبه آسمان بلند کرد:
_ای توروحت سالازار! تو رووووحت! آخه ببین چیکار کردی؟؟ریقووو؟؟!
وروبه لیساباچشمهای آکنده از خشم گفت:
_تو منوبیچاره کردی! چی بگم بهت؟ ها؟؟
لیسابه سرعت بغض کرد:
_به من چیکاردارین آخه؟؟
_تو صفحه بعد اون کتابی که اینوازش دراوردی خوندی؟؟
_آره. گفته بود بریم تومرلینگاهو همه باهم دادبزنیم سیب! هیچ ربطی به مطلب قبلی نداشت ولی فک کنم راه برگشتتون اینجوری ایجاد میشه!نه؟
روونابااخم غلیظی گفت:
_نخیر!
نولاپرسید:
_پس چی؟
_اون دست گل سالازاره! هی بهش گفتم نکن اینکارو...دل این جادوگرای تازه به دوران رسیده رونشکن،گوش نداد. ببین چی شد؟!
_ واضحترتوضیح بدین لطفا!
_ماکسی وقتی ماهاگوارتزوساختیم جزو جادوگرایی بود که روبه فشفشه شدن بود. یکم خل طور بودطفلی. مدرسه رو باایده های مونگول طورش تحت تاثیرقرارداده بود. وقتی فارغ التحصیل شد همه یه نفس راحت کشیدیم. چون نمراتش همچینی خوب نبود جایی استخدام نمیشد.این شد که زد توکار نوشتن. گشت دنبال جادوهایی که خرافه بود. بعضی ازمردمای قدیمی این چیزاروباورداشتن ولی درواقع درست نبود...البته بیشترشون. ماکسی این جادوهاو عقیده هارو تغییرداد،بازسازیشون کرد،امتاحانشون کرد و نتیجه رو به عنوان یه کتاب دادبیرون. همون نسخه روفرستادهاگوارتزتاما اصلاحش کنیم. ماوقتی خوندیمش هممون خندیدیم. بعضی ایده ها واقعن چرت بود. سالازارم واسه خیارشوربازی یه صفحه از کتابوکندو و داد به گودریک. اون صفحه همون راه برگشت من بود.
پنی هینی کشید. لایتینا توی صورتش زد و لینی جیغ کشید.
_خاک به سرم!
_بچه ها ر....خراااب کردیم!
_مرلین توروخدا!
لیساباناباوری گفت:
_ولی...ولی آخه...پس این صفحه ای که اینجاس چیه؟؟
روونا باآه جانسوزی کنار آتش نشست و گفت:
_گودریک اینو درست کرد و فرستاد دم خونه ماکسی. اونم ناراحت شد و افسردگی حادگرفت. کتابم منتشر نشد. یه نسخه ازش بود که ما این بلاروسرش آوردیم وقراربود اینم ازبین بره...نمیدونم چراالان هست!
دارین بادلسوزی گفت:
_خوب حالاباید چیکارکنین؟؟
دروئلاکه کینه اش ازروونارافراموش کرده بود باتاسف گفت:
_چقد بد...ینی...ینی الان شمانمیتونین برگردین؟هیچ راهی نیست؟؟
_نوچ. تنهاراهش تواون برگه س.
پنی مشتاقانه پرسید:
_خوب گودریک چه بلایی سر اون برگه آورده؟
_نمیدونم...واقعا یادم نمیاد! فقط یادمه یه کلکسیون چهارنفره داشتیم که خاطره های جالبمونو توی اون ثبت میکردیم. شایواونوگذاشته بوده توآلبوم.
لیساکه خودش رامقصر میدانست مصمم گفت:
_خوب...پیداش میکنیم!
حواس همه جمع شد و به لیسانگاه کردند. پادماپرسید:
_چی؟
لیسالبخند امیدواری زد:
_شاید اون برگه الان یه جایی منتظرماست!بایدپیداش کنیم!
برقی از امید ازچشمهای زیبای رووناگذشت و پرسید:
_اینم یه راهیه...ولی...چجوری؟؟


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۴:۱۷:۲۸

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۹۷

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
مـاگـل
پیام: 34
آفلاین
همینطور که روونا به زمین و زمان فحش می داد ریونیها به صورت و برخی هم به صورت روونا را که به همه فحش می داد را نگاه کردند. هر چه قدر که بیشتر او را نگاه می کردند او به جای اینکه تمامش کند بیشتر فحش می داد و حتی کار به جایی رسید که برخی از حرف هایش به صورت ۱۸+ در آمده و ریونیها هم چون با ادب بودند گوش هایشان را گرفتند.
بالاخره فحش های روونا تمام شد و از ریونی ها پرسید:
- شما دیگه کی این؟

ریونی ها جواب ندادند. بنابراین روونا دوباره ولی این دفعه با صدایی بلندتر پرسید:
- شما دیگه کی این؟

و باز هم ریونی ها جواب ندادند. روونا که بالاخره مرحله عصبانیت بعد از فحش دادن را پشت سرگذاشت و خون جلوی چشمانش را پاک کرد دید که بچه ها گوشهایشان را گرفته اند و به همین خاطر نمی شنوند. پس با صدای خیلییی بلند گفت:
-بسه دیگه دستاتون رو بردارین!

این دفعه ریونی ها همه شان بدون استثنا شنیدند و دستهایشان را برداشتند. روونا که داست خسته می شد برای بار سوم پرسید:
-شما دیگه کی این؟

لیسا گفت:
-خودت حدس بزن.

روونا نگاهی به آن گروه انداخت. روونا باهوش بود. ناسلامتی یکی از موسسین هاگوارتز و گروه ریونکلا بود. پس گفت:
-یه گروه علاف بیکار که نصفه شبی اومدن تو جنگل نشستن.

دروئلا یک ریونکلایی بود. او باهوش بود. با ادب هم بود. ولی سرش هنوز از برخورد سنگ درد می کرد. پس بلند شد و گفت:
-علاف بی کار خودت...

که دستی جلوی دهانش را گرفت و او را سرجایش نشاند. هر چه باشد او روونا بود حتی اگر روح هم بود، ولی بالاخره یکی از موسسین هاگوارتز بود. یکی از موسسین هاگوارتزی که تقریبا داشت درست می گفت. بعد از اینکه دروئلا را سرجایش نشاندند همه با قیافه و روونا را نگاه کردند. ولی روونا احمق نبود و فهمید که دروئلا چه چیزی می خواست بگوید. کمی پیش خودش سبک و سنگین کرد وایده‌ی کوباندن یک سنگ دیگر بر سرش را رد کرد و به جایش گفت:
-خب من حدسم رو زدم حالا بگین اینجا چه خبره.


ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۸ ۱۶:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۸ ۱۶:۳۴:۱۲
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۹ ۱۱:۰۸:۰۶


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 377
آفلاین
- اصلا بریم وسط جنگل که این قهرومون بهش ثابت شه که خرافاته اینا.
- قهرو خودتـ... نه خودمم. ولی بریم.

ریونکلاوی‌ ها پاشدن و بند و بساط روشن کردن آتیش رو جمع کردن و از تالار زدن بیرون.

جنگل، زیر نور ستاره‌ها

- داداچ اون منقل رو تندتر باد بزن. اون سیخ رو هم بچرخون اون طرف کباب سوخت!
- اون ذغالو بده این ور، قلیونه تموم کرده.

- بچه ها؟

- نه دیگه ذغالو پرت نکن، میخوره تو چش و چالمون دهنمون آسفالت هوایی میشه.
- ببین میگم اون یکی سیخو بچرخون... نه اون.. آها همون. آ باریکلا.

- بچه ها!

با جیغ لیسا، ریونکلاوی که فاز جنگل و جوج زدن به کلشون خورده بود، ریست فکتوری شدن و دوباره به حالت عادی خودشون برگشتن.

- بله لیسا؟
- بشینین دور آتیش.

ریونکلاوی ها چون ریست فکتوری شده بودن، در نتیجه برنامه‌ی مخالفت از روشون پاک شده بود، پس بی هیچی بحثی همه دور آتیش حلقه زدن و نشستن. لیسا که از این حجم از حرف گوش کنی پاشنه‌های کشفش ریخته بود، با خوشحالی و بدون ایجاد صدای تق تق پاشنه کفش، بین ریونکلاوی نشست.
- خب حالا یکیمون باید آهنگ رو بخونه.

از اونجایی که دروئلا توی برنامه‌های پیش فرضش، خوندن آهنگ بود، پس فقط شنیدن همین جمله‌ی لیسا براش کافی بود تا کتابی که توی دستای لیسا بود رو بقاپه و صفحه‌ای که آهنگ توش نوشته شده بود رو باز کنه.
- اهم اهم. بیا بیا روونا بیا. تو رو به جون دیهیمت بیا. بیا بیا.
- این صدای کیه داره گوش ما رو کر میکنه؟
- بیا روونا بیا. تو باید بیای. اون همه سالی که موندم به انتظارت...

روح روونا ریونکلاو که از آسمون اومده بود، با این که روح بود، اما سنگی برداشت و اون رو محکم به سر دروئلا رو که هنوز در حال آهنگ خوندن بود کوبوند.

- روونا ریونکلاو؟
- این سالاز تسترال کدوم جهنمیه؟ یا اون بارون خون آلود که دخترمو کشت. اصلا چرا همه چی اینجوری شده؟


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۹:۰۵ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
سوژه ی جدید!


شب بود. ستاره های ریز و درشت در محاصره ی پرده ی تاریک شب آسمان می درخشیدند. بچه های ریونکلاو خارج از هاگوارتز در گوشه کناری از جنگل ممنوعه دور آتش لم داده بودند. تخمه می شکستند و به حرف های لیسا که با شور حرارت صحبت می کرد گوش می دادند.

- امشب قراره اتفاق بزرگی بیافته. طبق تحقیقات من ، ستاره ی دنباله داری هست که هر هزار سال یکبار دیده می شد. یک لحظه خط نورانی آبیش میاد و جنگی می ره. تحت شرایط خاصی...

گرنت پیچ گفت :
- دارین همون سیب زمینی هایی که کنارتنو می ندازی تو آتیش؟ ایول.

دارین از پلاستیک سیب زمینی های ریز کوچک را برداشت و در ذغال رو به رویش انداخت. لیسا با صورتی سرخ به گرنت نگاه کرد و با تشر گفت :
- دارم حرف می‌زنما!
- باشه باشه. ادامه بده.

لیسا با عصبانیت نفسش را بیرون داد و گفت :
- آره همون طور که می گفتم تحت یک شرایط خاصی روونا ریونکلاو امشب زنده میشه.

یوآن که مشغول قهوه خوردن بود قهوه تو گلویش گیر کرد و سرفه کرد. سکوت عجیبی بین ریونی ها حکمفرما شد. همه با چشم های گرد شده در حدقه به لیسا چشم دوخته بودند. لیسا هم با حالتی از غرور و افتخار سرش را بالا گرفته بود و به صورت های مات و هیجان زده و یا گیج و منگ هم‌گروهی هایش نگاه می کرد. نولا جانسون که چشم هایش از هیجان برق می زد جیغ کشید :
- واقعا؟ یعنی ما امشب روونا رو می بینیم؟

لیسا جواب داد :
- آره. ما الآن اون شرایطو داریم.

لیسا کتابی قدیمی و خاک خورده ای را از کنار دستش برداشت و به بچه ها نشان داد و گفت :
- طبق چیزی که تو این کتاب نوشته بچه های ریونکلاو اگه بیرون از هاگوارتز باشن ، زیر نور ستاره ها ، دور آتیش و وقتی نیمه شب شد شعری بخونن ، روح روونا از آسمونا پایین میاد. البته معلوم نیست واقعا این اتفاق می افته یا نه. من تضمین نمی کنم. چون این کتاب خیلی قدیمیه و معلوم نیست این حرفش درسته یا نه؟ اما به نظر من که درسته. ولی فقط روونا نمیاد. هر کدوم از گروه ها اگه این مطالب خونده باشین و الآن بیرون دور یک آتیش جمع شنو طبق دستورات این کتاب پیش برن کسی که گروهشونو درست کرده میاد زمین و کاملا زنده میشه. اما فقط برای همین امشب. روونا امشب درست از آسمون آروم آروم فرود میاد اینجا پیش ما.

شما به شانه ی گرما مشتی زد و گفت :
- وای ، فکر کن روونا رو ببینیم. یعنی چه شکلیه؟

یوآن گفت :
- بعد... بعد چی میشه؟ وقتی اومد پیش ما چی کار می کنه؟
- هیچی ، ما رو می بینم. از گذشتش حرف می زنه ، نصیحتمون می کنه ، تالارمونو دید می زنم و اینطور کارا.

پنه لوپه که به موهایش دست می کشید گفت :
- ای کاش قبلاً می گفتی ، حداقل موهامو شونه می زدم ، یکم لبسای مرتب می پوشیدم.

همانطور که بچه ها با هیجان با هم صحبت می کردند لایتینا پرسید :
- اون کتاب رو از کجا آوردی؟
- از کتابخونه. تازه این کتابو آورده. اسمش هم هست ، جادو های از یاد رفته.

دارین که آشغال های تخمه ی دستش را در آتش می انداخت گفت :
- این فقط یک افسانه است. مرده ، مرده است. هیچکس نمی تونه روحه مرده رو به این دنیا بر گردونه.

پاتریشیا با حالت تحکم آمیزی پرسید :
- از کجا اینقدر مطمئنی؟

دارین با خونسردی لبخندی زد و گفت :
- چون دنیای مرده ها هیچ راه ارتباطی ای با این دنیا نداره. اگه داشت تا حالا ارواح هی به این دنیا میومدنو می رفتن.

لیسا گفت :
- بسه. نمی خوام امشب بحث و جدلی بشنوم. اگه افسانه باشه روونا نمیاد. و اگه واقعی باشه...

لیسا به ستاره های چشمک زن آسمان تاریک چشم دوخت و گفت :
- اون میاد.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
× پست پایانی ×

ملت ریونی همچنان با اشتیاق دور هم جمع شده بودن و هربار انگشت اتهامشون سمت یکی از ریونی‌های حاضر در محل برای اعتراف به کار بدش برمی‌گشت تا این که به طور کاملا یکهویی متوجه نکته‌ای می‌شن...

- هی بچه‌ها، ساعت چنده؟

ملت ریونی که درگیر سوال پیچ کردن اورلا برای اعتراف به کارهای بدش بودن، بی‌توجه به فریاد دای به صحبتشون ادامه می‌دن.

- هی با شمام. می‌گم ساعت چنده؟
- ای بابا تو هم این وسط وقت گیر آوردیا ... ساعت 10ئه.
- نگین که امروز دوشنبه‌س.
- باید بگم امروز دوشنبه‌س.
- این یعنی کلاس داریم؟! بگین که نه!
- متاسفانه الان وقت کلاسه!
- بعد ما اینجا نشستیم دنبال کارای بدی که کردیم می‌گردیم؟
- ما اینجا نشستیم!

همین جملات کافی بود تا ملت ریونی با بیشترین سرعتی که در توان داشتن پاپ کورن و صندلی و حتی شایعه شده همدیگه و کلا هرچی تو راه بودو به گوشه‌ای پرتاب کنن و به مقصد کلاس‌هایی که ازش جا مونده بودن بدو بدو از تالار خارج شن!

× پایان سوژه ×
-----------------------
خودتون خز و خیلین. حداقل سوژه رو تموم کردم.




پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 93
آفلاین
نوبت به بیشتر افراد رسیده بود ودور دیگری شروع شده بود.الیزابت که با چوبدستی خود بازی می کرد،ناگهان جیغ بنفشی کشید.
-آماندا!می تونز آروم تر از اینم صدام کنی درست می گم؟موهامو ببین!
فلش به عقب
آماندا:الیزجووووون بگـــو
اینگونه شد که الیزابت جرقه ای به طرف خود پرتاب کرد وموهایش رو شبیه به جوجه تیغی کرد.
بعداز فریاد الیزابت،لیسا گفت:تو ام دیگه شلوغش نکن بگو ببینم چه کار بدی کرده بودی که اینجوری رفته بودی تو فکر؟
-من کجا کار بد کجا؟بذارید از همین الان بگم من یه بار فقط یه بار!به جان خودم کسی به ارباب بگه از بیست وهفت روش سامورایی وسی ونه روش غیر ممکن فرعونی می کشمتونا!گفته باشم....
لینی:ما اینجا جاسوس نداریم نگران نباش بگو.
-من یه بار یه ما آوردپ خیلی شبیه مار ارباب بود بعد مار رو طلسم کردم ونجینی با خودم بردم اونو جاش گذاشتم بعد به خاطر اون طلسم که یکمپ بعد اجراش کرده بودم اون مار منفجر شد وصورت ارباب رو یکم داغون کرد
-بعدشم تو نجینی رو ور کردی تا خودش پیش ارباب بیاد آره؟
-بهله دلفی جان دقیقا همینطور بود


زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶

ربکاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۹ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
لینی چشمش به یک تازه وارد به نام ربکا افتاد.

-خب ربکا تو شروع کن.بزا یکم بیشتر بشناسیمت.

-خب...راستش...من کار های زیاد بدی نکردم که اعتراف کنم. اما...

-بگو عزیزم,ما همه ریونی هستیم

-خب من سه تا کار بد کردم...

1_به بخش ممنوعه کتابخونه رفتم و...
2_توی بخش ممنوعه یک دیو اسیر شده رو آزاد کردم و...
3_اون دیو رو به جون محفلی ها انداختم

همین...
من اصولا کار های بد نمیکنم مگر در همین حد...
همه با چشمانی اینگونه به ربکا نگاه

و اینگونه بود که برای اولین بار با شخصیت ربکا آشنا شدند!

ربکا گفت:خب,چرا ساکتید؟نفر بعدی لطفا!


مرگخواری حرفه ی منه
برای شکنجه آماده بشید محفلی ها


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
تالار را سکوت فرا گرفت، همه به چشمان جست و جو گر لینی خیره شده بودند...

- ما! ما! از اینجانب پرسش نمایید.

لادیسلاو دست خویش را بالا گرفته و بی تابی می کرد.
لینی بدون توجه به جست و جویش ادامه داد. اعضای دیگر تالار چشم هایشان را از چشم های او می دزدیدن یا سعی می کردند دیده نشوند.

- تو بگو!

آقای زاموژسلی بسیار خوشحال شده از جا پرید.

- لادی تو نه...

لینی لبخندی شریرانه زد،
- دینگ!

حشره در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود، به آرامی زا بینی لادیسلاو خارج شد و لبخند زد.
ناگهان توسط لادیسلاو به سمت پنجره پرتاب شد.
صدای ضعیف جیغ دینگ در تالار به گوش رسیده و با صدای پوف ناشی از برخوردی سخت، قطع شد.

- دهه! این چه کاری بود که کردی.

همگی می خواستند بدانند که دینگی که دنگ خطاب می شد و یا حتی بر عکس، مرتکب چه جنایاتی شده بود، اما با این حرکت رویای آنان فنا شد.

- اینجانب تنها خشونت خویش را که حاصل بر نگزیده شدن بود، بر سر آن مفلوک خالی بنمودیم، باشد که دیگر برنگزد.
- خب... حالا دست کم از خودت بگو.

رنگ از صورت لادیسلاو رخت بر بست، چشمانش کلابیسه شده و دستانش به لرزش افتاد.
اما پس از چند ثانیه به حالت عادی برگشت.

- خب حرف بزن دیگه.
- گفتیم... در حقیقت نوشتیم.

ریونی ها زیرک و باهوش هستند، اما خیلی دقت نمی کردند.

- چی...؟ کجا نوشتی.
- در چشمانمان بود، نخواندید، پاک شد.

ریونی ها شانه پایین انداخته، نگاه هایی طلبکار به آقای زاموژسلی انداختند.
- حالا نمی تونی با زبون بگیشون؟

لادیسلاو با اخم به گوشه سقف نگاه کرد، عنکبوتی که در آن نقطه حضور داشت، گمان کرد که آقای زاموژسلی به او خیره شده است، خجالت کشیده و خودش را در میان تارهایش پنهان کرد.

- یادمان نمی آید.

ریونی ها بی خیال لادیسلاو شدند.



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱:۳۷ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
ليني به لوك نگاه كرد: آها! لوك! تو يه چيزي بگو. از قيافت شر مي باره.

لوك پاهايش را تيريپ badboy اي روي هم انداخت. عينكي از جهان مادون روي چشمانش ظاهر شد و در حالي كه باد شنل سياهش را مي لرزاند، شروع به حرف زدن كرد. براي اين كه اقوام ناآگاه و مشرك مبادا به خفني او ايمان نياورده باشند، به بادها فرمان داد صدايش را اكو كنند.
- من به خوب و بد اعتقاد ندارم. الانم نميدونم منظورتون از كار بد چيه، متاسفانه. نفر بعد!

ليسا گفت:جنبه داشت باش، بگو! من به شخصه قسم مي خورم كه به آمبريج نگم.

لوك سوتي زد و چند تا حوري با برگ هايي ظاهر شدند تا او را باد بزنند. در حالي كه گربه ي روي پاهايش را نوازش مي كرد گفت: ببين توربين، اگه تو به وظيفت خوب انجام داده بودي و انرژي الكتريكي توليد كرده بودي، اين جا اينقدر گرم نبود. اصن اينقدر گرمه من گرمازده شدم. شرمنده، نمي تونم جواب بدم.
ليسا جيغ زد: يعني تا حالا كتاب تاريخچه ي هاگوارتز رو نخوندي؟ وسايل الكتريكي اين جا كار نمي كنن! تو هم بروتوس لوك؟
- اصلا مگه شما نبايد در حال تالار تكوني باشين؟ اتاق اختصاصي من گرد و خاك گرفته. شما كه مي دونين اگه موتور سيكلت سيريوسيم خراب بشه، چقدر ناراحت مي شم.

ملت ديدند كه گويا لوك همان قدر كه خفن است، بي جنبه است، رفتند سراغ نفر بعدي و لوك پاپكورن خوران نيشخند مرموزي زد.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.