لیساتوضیح داد:
_دیروز من تو کتابخونه داشتم واسه تکالیف تاریخ جادوم تحقیق میکردم که یهو به این کتاب رسیدم...
وکتاب خاک خورده و فرسوده را بالا گرفت تارووناببیند:
_جادوهای از دست رفته،نوشته ماکسی ویلیامز. طبق یکی از فصلای کتاب شمابایه سری اقدامات امشب میتونستین زنده بشین تاما سوالاتمونوازتون بپرسیم. وخوب...اتفاق افتادو ماالان واقعاخوشحالیموخدمت شوما!
ونیش تابناگوش نیش خورده اش را باز کرد و منتظر تحسین رووناکه بادهان بازشده و چشمهای گشادشده به کتاب خیره بود،ماند.
_تو...تو چیکار کردی؟
لیسانیشش را جمع کرد. مسلمااین سوال ازروی تحسین نبود.
_گفتم که. ماشماروآوردیم این ور!
روونا آب دهانش راقورت داد. وبا یک خیز کتاب راازدست لیساچنگ زد. صفحه موردنظر راباز کردو باوحشت چشمهایش راروی آن گرداند.
_ازاین کتاب،بازم تو هاگوارتز هست؟
_نه اتفاقا همین تک بودنش منوجذب کرد! ببخشید...چیزی شده؟؟
لینی روبه ریونیها پچ پچ وار گفت:
_حس میکنم یه چیزی شده که نباید!
روونابادرد سرش را روبه آسمان بلند کرد:
_ای توروحت سالازار! تو رووووحت! آخه ببین چیکار کردی؟؟ریقووو؟؟!
وروبه لیساباچشمهای آکنده از خشم گفت:
_تو منوبیچاره کردی! چی بگم بهت؟ ها؟؟
لیسابه سرعت بغض کرد:
_به من چیکاردارین آخه؟؟
_تو صفحه بعد اون کتابی که اینوازش دراوردی خوندی؟؟
_آره. گفته بود بریم تومرلینگاهو همه باهم دادبزنیم سیب! هیچ ربطی به مطلب قبلی نداشت ولی فک کنم راه برگشتتون اینجوری ایجاد میشه!نه؟
روونابااخم غلیظی گفت:
_نخیر!
نولاپرسید:
_پس چی؟
_اون دست گل سالازاره! هی بهش گفتم نکن اینکارو...دل این جادوگرای تازه به دوران رسیده رونشکن،گوش نداد. ببین چی شد؟!
_ واضحترتوضیح بدین لطفا!
_ماکسی وقتی ماهاگوارتزوساختیم جزو جادوگرایی بود که روبه فشفشه شدن بود. یکم خل طور بودطفلی. مدرسه رو باایده های مونگول طورش تحت تاثیرقرارداده بود. وقتی فارغ التحصیل شد همه یه نفس راحت کشیدیم. چون نمراتش همچینی خوب نبود جایی استخدام نمیشد.این شد که زد توکار نوشتن. گشت دنبال جادوهایی که خرافه بود. بعضی ازمردمای قدیمی این چیزاروباورداشتن ولی درواقع درست نبود...البته بیشترشون. ماکسی این جادوهاو عقیده هارو تغییرداد،بازسازیشون کرد،امتاحانشون کرد و نتیجه رو به عنوان یه کتاب دادبیرون. همون نسخه روفرستادهاگوارتزتاما اصلاحش کنیم. ماوقتی خوندیمش هممون خندیدیم. بعضی ایده ها واقعن چرت بود. سالازارم واسه خیارشوربازی یه صفحه از کتابوکندو و داد به گودریک. اون صفحه همون راه برگشت من بود.
پنی هینی کشید. لایتینا توی صورتش زد و لینی جیغ کشید.
_خاک به سرم!
_بچه ها ر....خراااب کردیم!
_مرلین توروخدا!
لیساباناباوری گفت:
_ولی...ولی آخه...پس این صفحه ای که اینجاس چیه؟؟
روونا باآه جانسوزی کنار آتش نشست و گفت:
_گودریک اینو درست کرد و فرستاد دم خونه ماکسی. اونم ناراحت شد و افسردگی حادگرفت. کتابم منتشر نشد. یه نسخه ازش بود که ما این بلاروسرش آوردیم وقراربود اینم ازبین بره...نمیدونم چراالان هست!
دارین بادلسوزی گفت:
_خوب حالاباید چیکارکنین؟؟
دروئلاکه کینه اش ازروونارافراموش کرده بود باتاسف گفت:
_چقد بد...ینی...ینی الان شمانمیتونین برگردین؟هیچ راهی نیست؟؟
_نوچ. تنهاراهش تواون برگه س.
پنی مشتاقانه پرسید:
_خوب گودریک چه بلایی سر اون برگه آورده؟
_نمیدونم...واقعا یادم نمیاد! فقط یادمه یه کلکسیون چهارنفره داشتیم که خاطره های جالبمونو توی اون ثبت میکردیم. شایواونوگذاشته بوده توآلبوم.
لیساکه خودش رامقصر میدانست مصمم گفت:
_خوب...پیداش میکنیم!
حواس همه جمع شد و به لیسانگاه کردند. پادماپرسید:
_چی؟
لیسالبخند امیدواری زد:
_شاید اون برگه الان یه جایی منتظرماست!بایدپیداش کنیم!
برقی از امید ازچشمهای زیبای رووناگذشت و پرسید:
_اینم یه راهیه...ولی...چجوری؟؟
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۴:۱۷:۲۸