اشپاش گرد هم اومدن تا با هم مشورت کنن.
-آ... او... ای... آ (حالا چی کار کنیم؟)
-ای... آن... اینی (من یه فکری دارم!)
-آرا... تو... نا (چه فکری؟)
- ای... نا... اونو (چطوره ببریمش به گره بازنشدنی؟)
اشپاش:
-ایلا... اورو (من یه فکر بهتر دارم!)
-آرا... تو... نا... ری (دیگه چه فکری؟)
- ناری... تو... نو (خواهید دید.)
اشپاش از گرد هم جدا شدن و به سمت آرسینوس جهیدن. شپشی که پیشنهاد داده بود به سمت آرسینوس پرید.
-دیگه چی ازم می خواین؟
شپش پیشنهاد داده به سمت سر آرسینوس اشاره کرد.
-می خواین سرم رو قطع کنید؟
شپش در سکوت فرو رفت و فکر کرد این دیگه چه خنگیه بابا. دوباره به سر آرسینوس اشاره کرد. البته این دفعه به بالاش و ادای گذاشتن یه چیزی رو درآورد.
-می خواین یه چیزی رو بذارین رو سرم؟
شپش هم که دید تا دو روز دیگه هم ادامه بده موفق نمی شه شروع کرد به حرف زدن:
-بابا تاجت رو می خوایم.
-تو مگه حرف می زنی؟
شپش با قیافه ای پوکر نگاش کرد و گفت:
-چارهی دیگه ای هم دارم؟ حالا ردش کن بیاد.
-چیو؟
-تاج رو دیگه.
-به هیچ وجه. سرم رو بزنید ولی تاج رو نمی دم.
-خودت خواستی ها.