ماتیلدا و پنه در حال فکر کردن روی نقشه خود بودند و با چهره های پوکر به هم نگاه میکردند ،هاگرید صوت میزد و چایی خود را دم میکرد.
پنه از جای خود پا شد و با چهره ای نگران و پر از استرس و اعصبانی به هاگرید تذکر میداد:
-مثل اینکه اصلا یادت نیست چه اتفاقی افتاده ها.
-مگه چه اتفاقی افتاده؟
-مثل اینکه یادت نیس دامبلدور مریض شده ها!
-اه؟راست میگی ها.
-تازه بیا اینو بخون ،مرگخوارا اطلاعیه زدن.
هنگامی که پنه می خواست نامه را به هاگرید دهد یکی فریاد زنان و با صدای بلند برادر گویان نزدیک تر میشد.
-این صدا دیگه چیه؟
و ناگهان چیزی مهکم به خانه هاگرید میخورد و صدای مهیبی میدهد؛بوووووووومببببببب
پنه و ماتیلدا شروع به جیغ زدن کردند و این طرف و آن طرف میرفتند،چایی هاگرید بروی زمین ریخده بود شیشه ها و پنجره ها با جیغ های بلند ماتیلدا و پنه میشکستند و همه چیز بهم ریخته بود؛هاگرید به بیرون رفت تا ببیند این اتفاق ناشی از چیست؛
یک هیپوگریف روی خانه هاگرید سقوت کرده بود و سقف خانه را خراب کرده بوده،آبرفورث و بزش روی زمین ولو شده بودند،آبرفورث با چهره ای تاراحت،اعصبانی و مسترب گونه ناله سر میداد:
-برادر دارم میام کمکت ، نگران نباش خودم تکی به دادت میرسم
پنه و ماتیلدا با جیغ های بنفش و چهره های رنگ پریده و متعجب به بیرون از خانه می آیند ،با دیدن آبرفورث که روی زمین ولو شده بود جیغ های بنفش خود را متدقف کردن و به کمک آبرفورث رفتن و او و بزش را به خانه آوردند هاگرید هم هیپوگریف را از روی سقف به پایین آورد.
آبرفورث با چهره پوکر اعصبانی و مسترب به این طرف و آن طرف خانه حرکت میکرد.
-انگار مرگخوارا فعل خواستن رو صرف کردند و می خان کارشونو عملی کنن ،نه اینجوری نمیشه باید یه کاری کنیم
آبرفورث نگاهی زیر چشمی به هاگرید که درحال خوردن کیکش بود کرد و با لحنی خشن گفت:
-ببینم نشستی داری کیک میخوری؟این چه وضعشه ؟هیپوگریفم کی سالم میشه پس؟ای بابا.
-امروز که خوب نمیشه باید فکر دیگه ای کنیم.
-یافتم با تسترال ها میریم
پنه لوپه از جایش بلند شد و با ناراحتی رو به آبرفورث کرد و گفت:
-هاگرید تسترال هارو فروخته
-امکان نداره،نه،این چه بدبختیه ایه آخه
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413bd684071.gif)
؛اصلا مگه فقط تسترال داریم کلی حیوون دیگه هم داریم؛هاگرید پاشو برو یدونه از هیپوگریفاتو بردار بیار.
بعد از کمی انتظار هاگرید یکی از هیپوگریف هارا برای آبرفورث پنه و ماتیلدا سوار بر هیپوگریف به سمت خانه گریمولد روانه شدند.
چند ساعت بعد به خانه گریمولد نزدیک شدن.
آبرفورث فریاد زد :
-داریم فرود میایم.
-فکر کنم داریم سقوت میکنیم،آخه سابقه خوبی تو فرود با هیپوگریف نداری
-خجالت بکش،به منی که۱۳۷سالمه داری میگی تو سابقه خوبی با پرواز هیپوگریف نداری
و آنگاه هیپوگریف به پشت بام خانه گریمولد برخورد کرد و صدایی بسی شتلللللققق دادو تمام افرادی که سوار بر هیپوگریف بودند به سه مار آن طرف تر پرت شدند و صدایی بسی ترب گونه دادند.
وبه سمت در خانه گرمولد ها روانه شدند.
-آلوهومورا،آلوهومورا،آلوهومورا،آلوهومورا،ای بابا این در طلسم شده باز نمیشه اصلا
-فکر کنم
آبرفورث حرف پنه را قطع کرد.
-هیس،باید یه فکر اساسی بکنم،اینجوری نمیشه.
-ولی اون در که
و باز هم حرف پنه را قطع کرد.
-نمیزاری فکر کنیم دیگه
-خب ولی اون در که بازه
-خب چرا از اول نمیگی؟
-خب خودت نذاشتی بگم
و آبرفوزث لگدی بسی مهکم به در میزند جوری که لوله های در باز می شود و در مانند یک کدو بر روی زمین ولو میشود.
-میبینی کاراتو؟
-خوب خدت زدی شکوندی درو به من چه .
-خب حالا هزینه این در رو کی میده؟
پنه نگاهی پوکر آمیز به آبرفورث میکند و سه نفری به همراه بز به راه میفتند.
-خب حالا کدوم وری بریم ماتیلدا؟
ماتیلدا کمی فکر میکند
-سمت گوشت.
-همونطور که میبینی من دوتا گوش دارم ، کدوم یکی؟
-سمت راستیه.
-راست من یا راست تو؟
-فکر کنم یکی باشن.
و آخر هردو به سمت چپ با چخره هایی نگران به راه میفتند.
آبرفورث مردی را میبیند و بی درنگ چوبدستی خود را در می آورد.
-لوکوموتور مورتیس،بابِل هِد چارم،اِکسپِلیارموس،اینسندیو،سکتوم سمپرا،پِتریفیکوس توتالوس،ریلاشیو؛حال کردین؟اینجوری باید مرگخوار نفله کنید،کلکسیونی از وردامو روش زدم.
و آنگاه شاهد بودند که کوکاکولا از دماغ بینی و دهان آن مرد به بیرون زد و روی زمین افتاد و بی هوش شد.
تازه فهمیدن که آن مرد دامبلدور بوده و آبرفورث به اشتباه در تاریکی به آن ورد زده است.
حالا دیگر هیچ چیز سر جای خودش نیست و همه چیز بهم ریخته بود ماتیلدا و پنه در حال جیغ زدن و آبرفورث در حال گریه کردن و مرگخواران آماده برای حمله کردن بودند.
آبرفورث با چشمانی گریان و ناراحت فریاد زد و رو به پنه کرد و گفت:
-اگه بهوش نیاد خودم با همین دستام میکشمت.