خلاصه:
فنریر هکتورو می خوره. هکتور تو گلوش گیر می کنه؛ ولی اصلا از این قضیه ناراضی نیست و قصد داره همون جا زندگی کنه. در حالی که فنریر در حال تلاش برای خلاص شدن از شر هکتوره، در اثر بی احتیاطی مرگخوارا فنریر دچار انفجار می شه!
...................
گابریل فورا دستکش هایش را به دست کرد. ماسکش را به صورت زد.
ربکا با تعجب به این صحنه نگاه می کرد.
-می خواد عملش کنه؟
-می خوام بدوزمش!
گابریل بعد از گفتن این جمله، جعبه نخ و سوزن و قیچی اش را در آورد و آتش کوچکی روشن کرد.
سوزن را روی آتش گرفت و صبر کرد تا کاملا سرخ بشود.
نخ را روی آتش گرفت و نخ سوخت.
نخ دیگری برداشت و روی آتش گرفت و نخ دیگر هم سوخت.
نخ سوم را در حالی که زیر لب در مورد کیفیت نخ های جدید غر می زد، برداشته بود که ربکا جلو رفت و شیشه الکل طبی را به دستش داد.
-اون یکیو با این تمیز کن!
گابریل به حرف ربکا عمل کرد.
بعد، با آرامش فنریر را برداشت و روی آتش گرفت.
-هی...داری چیکار می کنی؟
هکتور از داخل شکم تکه و پاره فنریر فریاد کشیده بود.
-حرف نباشه...تکون نخور. باید ضد عفونی بشین. همینجوری که نمی شه دوخت و دوز رو شروع کرد.
مدتی فنریر و هکتورش را روی آتش چرخاند...تا این که بلاتریکس سر رسید.
-خودتو خسته نکن گب...ارباب فرمودن اونقدرا مهم نیست که براش نخ هدر بدیم. یه جایی دفنش کنیم بره.
-آخه هکتور توشه!
بلاتریکس لبخندی زد.
-اینم به ارباب گفتم...فرمودن بهتر! با همون هکتورش دفنش کنین.