سدریک فریاد زد:
-آی ملللللللللللت.
دو دقیقه خفه خون بگیرین دیگه.
ناگهان همه ی صداها خوابید. ویزلیها دست ازبالش بازی برداشتند.خیار های روی صورت تانکس تلپ روی زمین افتادند و دامبلدور گفت:
-الفاتحه
هاگرید با عصبانیت جلو آمد و گفت:
-شی شی گوفتی؟
-چیزه......
گفتم لطفا سکوت اختیار کنید تا بتونم به کارم ادامه بدم.
-به پروفوسور توهین کردی؟
-نه.
پروفسور رو چشم ما جا دارند.
آخرین چیزی که سدریک قبل از فرو رفتن در اعماق زمین به یاد آورد سخن دامبلدور بود که گفت:
-نگران نباش فرزند روشنایی.
در بهشت با مرلین مشهور میشوی.
......................
دو ساعت بعد
...................
-مشتی پاشو.
جامو تنگ کردی.
-تو کی هستی دیگه؟
-ماندانگاشم.ماندانگاش فلچر.
گذر ژندگی مارو به این روز انداخته.توف تو روت دنیا.
- اه! اینجارو تفی نکن دیگه چندش.
اصلا اینجا کجاست؟
-لایه شوم زمینه دیگه. مگه اونجارو نمیبینی؟
سدریک نگاهی به اطراف انداخت اما از شدت تاریکی چیزی معلوم نبود. سدریک به ماندانگاس گفت:
-داداش اون فندکتو میدی به من؟
-ا!!!
پش تو هم اهل دلی؟ بیا اینم فندک.
سدریک با نور کم فندک به سختی توانست تابلویی روی دیوار ببیند . روی تابلو نوشته بود:(لایه ی سوم زمین. مخصوص جادوگران معتاد.لطفا فندک خود را همراه خود بیاورید.)
سدریک فریاد زد:
-نهههههههههههههههههههههههههههههههههه
..........................................
همان ساعت در اتاق مرگخواران
...........................................
-پس چرا این سدریک نیامد.
تا حالا کسی جرئت نکرده بود که به ماموریت برود و آنقدر دیر کند.
باید یک مرگخوار دگر را برای ماموریت انتخاب کنم.
لرد سیاه نگاهی به چهره های مضطرب مرگخواران انداخت و گفت:
- ادوارد تو برو
-به روی چشم ارباب.
ادوارد قیچی خود را برق انداخت و از اتاق خارج شد. به سوی اتاق محفلیها رفت.