نقشه با لذت تمام آب پرتقالش را هورت میکشید و از آفتاب لذت میبرد که ناگهان خودش را در سایهای عظیم یافت. پس عینک آفتابیاش را کمی بالا داده از زیر آن نگاهی به چهرههای خشن پسرکی عینکی با چتریهای مشکی و زنی لاغر و رنگ پریده با موهای وزوزی که پلکهایش در اثر عصبانیت میپریدند مواجه شد.
- چیــــــــه؟
- ارباب!
- پروف!
نقشه برای لحظهای دیگر به آن دو نگاه کرد، شانهای بالا انداخت و سپس عینک دودیاش را پایین داد و از سایه آن دو نفر لذت برد.
- برید کنار، دارین شارژمو مختل میکنید.
اما عینک از صورت نقشه برداشته و به گوشهای پرت شد. حالا نقشه چارهای جز زل زدن به آن دو نداشت.
- حرف بزن! وگرنه اون کاری که دلم نمیخواد رو انجام میدم... و اینم کاری که دلش میخواد رو.
هری به بلاتریکس اشاره کرد که دندان هایش را به هم میفشرد و با دیدن چهره و گردنی که رگهای متورم بسیاری را نمایان کرده و مشغول خرخر کردن بود، کمی فاصلهاش را با او زیاد کرد.
- ههمممم مممهههم مممـــه!
نقشه در دستان بلاتریکس به شدت مچاله شده و صدای نامفهومی از خودش درآورد. سپس باز شد.
- حالا حرف بزن.
- مـ...
نقشه تا خواست حرفی بزند دوباره مچاله شد.
بلاتریکس مچاله کردن دوست داشت.
- صبررررر کنییییییید! باااااباااا جانیاآاآاآاآن!
محفلیون و مرگخواران به سمت صدا برگشتند، جایی که بر فراز یک تپه سرسبز، در مقابل نور خورشید در حال غروب، با شکوه هر چه تمامتر دامبلدور قرار داشت.
- دامبلدورو!
در هیبت یک بز.
پیرمرد که از کالبد جدیدش چندان ناراضی به نظر نمیرسید، جستی زد و از تپه پایین آمده و در حالی که با هر قدم زنگولهاش به صدا در میآمد به سوی نقشه رفت؛ نقشهای که حالا پر از خطوط مچالگی شده و روی زمین افتاده بود و هقهق میکرد.
- ما رو از این جدا کنید!
زنگوله با نارضایتی این مطلب را عنوان کرده بود.