هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-
-ایوا؟
-
-ایوا خوبی؟
-

اثر قهوه به این سادگی‌ها از بین نمی‌رفت، آن هم برای ایوا که بدون قهوه‌ هم پرانرژی بود و حالا، پیش روی هکتور و کتی و ایزابلا، ایوا شبیه هکتوری بود که همزن برقی قورت داده بود. یک‌جا بند نمی‌شد.
کتی به ایوا نگاهی کرد و به سمت ایزابلا برگشت. نباید وقت را تلف می‌کردند، باید ملاقه را برمی‌داشتند و به سمت گزینه‌های بعدی میرفتند.

-تو میدونی این چیه؟ چرا ایوا داره به در و دیوار می‌خوره؟ چرا انقدر تکون می‌خوره؟ چی به خوردش دادیـــی؟!
ایزابلا سعی کرد کتیِ خشمگین را آرام کند. با لبخند دستش را روی شانه کتی گذاشت و توضیح داد.
-ایوا قهوه خورده! قهوه انرژی رو خیلی زیاد می‌کنه، ایوا هم چون بار اولشه خیلی خیلی پرانرژی شده، خوب می‌شه به زودی!
کتی قانع شد. فقط یکمی.
-چجوری زودتر خوبش کنیم؟

ایزابلا لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن. بالاخره عمری بود که قهوه می‌خورد و از رمز و رموزش خبر داشت.
-اول از همه باید یادت باشه که حتما...

ولی هیچوقت نتوانست حرفش را تمام کند. ایوا بیش از حد پرانرژی شده بود. در حدی که به سقف برخورد می‌کرد و به زمین برمی‌گشت و درآخر به ایزابلا برخورد کرد، ایزابلا نیز روی زمین افتاد و بیهوش شد.
-ایزابلا رو زدی!

ایوا اهمیتی به کتیِ خشمگین نداد و به تکان خوردن و به هم ریختن وسایل اتاق هکتور ادامه داد. تاجایی که به پاتیل بزرگی که وسط اتاق بود برخورد کرد و پاتیل چپه شد و محتویات سبزرنگش روی زمین ریخت. هکتور دادی زد و به سمت پاتیل دوید.
مثل اینکه ماده درون پاتیلش ماهیتی اسیدی داشت چون کف اتاق را ذوب کرد و به طبقات پایین‌تر رفت. صدای جیغ پیتر در طبقه پایین شنیده شد.

کتی به ایوا که درحال حرکت بود خیره شد. چگونه باید او را آرام می‌کرد؟


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۲۳ ۱۵:۰۰:۰۶



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-بده،ایوا تو بخور!
ایوا که معلوم بود نسبت به معجون قهوه حس خوبی ندارد گفت
-نه نمیخوام! اینو نمیخورم!


کتی و هکتور با تعجب به ایوا نگاه کردند،سابقه نداشت ایوا تعارف به خوردن چیزی را رد کند.

-اگه ملاقه رو میخواین باید اینو بخورین
-خیلی خب... بده خودم بخورم.

کتی این را گفت و با انزجار به قهوه نگاه کرد.
باید چیز خیلی بدی بود که حتی ایوا حاضر نشده بود آن را بخورد.

بعد لیوان را از دست هکتور گرفت و یک ضرب بالا رفت بعد از خوردن،متوجه مزه ی تلخ زهر ماریه قهوه شده و قهوه رو توی صورت ایزابلا که تازه وارد اتاق شده بود تا از هکتور نظرش را درباره ی قهوه بپرسد،تف کرد.


-پووووووووو! این دیگه چی بود به خوردم دادین مزه اش چرا انقدر بده؟

اما چون بار اولش بود که قهوه میخورد اثر آن سریع شروع شد.(انرژی زیاد)

و حالا هکتور و بقیه شاهد کتی ای بودند که با فرمت دور اتاق می دویید.

-ایزابلا؟ این چی بود به من دادی؟ حالا چیکارش کنیم؟
-هیچی چون اولین بارش بوده زیادم خورده اینطور شده،باید صبر کنیم اثرش تموم شه


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰

ایزابلا سامربای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۹ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
_ارباب یه دونـــــــــــــــــــه باشن... واسه ی نمـــــــــــــــــــونه باشن.

کتی و ایوا به در اتاقی که صدای هکتور از اون میومد نگاه کردند.

_اول تو.
_نه اول تو.
_من در میزنم، تو حرف بزن.

در حالی که کتی خودش رو برای حرف زدن آماده میکرد، ایوا ضربه نه چندان آرومی به در زد.
در با سر و صدا باز شد و ثانیه ای نگذشته بود که هکتور با پرتاب انواع معجون از آنها پذیرایی کرد...


_معجون ضد جوش. معجون پیری. معجون جوونی. معجونِ معجون.
_نکن هکتور. بس کن. میگم بــــــــــــــس کن.

با جیغ و داد کتی نه تنها هکتور واکنش نشون داد؛ بلکه صدای رودولف هم از اتاق کناری به گوش رسید.

_ساحره های باکمالات مساوی جیغ های باکمالات.

کتی حرف رودولف را نادیده گرفت و درحالی که سعی میکرد آروم باشه صورتش رو به سمت هکتور گرفت.

_هکتور، ملاقه‌ت رو نیاز داریم. همین حالا بده به من.
_شرط داره.
_چه شرطی؟
_باید از معجونی که تازه پختم؛ یه ذره بخورین تا ببینم چی میشه!

ایوا و کتی به هم نکاه کردند، تا الان خطر های زیادی رو به جون خریده بودن؛ این یکی هم روی بقیه!

_باشه.

هکتور ویبره زنان به سمت یکی از پاتیل های روی آتیش رفت و مقداری از اون رو توی ظرفی ریخت.

_این شما و این معجون قهوه!
_قهوه چیه؟
_خوردنیه؟
_پوشیدنیه؟
_بوییدنه؟
_خودمم نمیدونم چیه. از یه دختره که میخواست بیاد توی خونه؛ به عنوان باج گرفتم. فکر کنم خیلی خوشمزه باشه چون سه ساعت داشت درموردش توضیح میداد.


Only Hufflepuff


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-باشه! کمکتون میکنیم فقط اول اون دوستت باید دوستمون رو از دهنش در بیاره!

با نگاهی که کتی به ایوا انداخت ایوا تصمیم گرفت مورچه را پایین بگذارد وگرنه مژه ی نجینی را در خواب هم نمی دیدند.
چون کندن مژه ی پرنسس ارباب عواقب بدی داشت.

به نجینی نگاه کردند،او پیتزا را تمام کرده و آرام خوابیده بود.

-خب شما باید آروم به نجینی نزدیک شید و یه دونه از مژه هاشو برامون بیارید، فقط یدونه،حواستون باشه بیدار نشه،و اگه ارباب شما رو دید اسمی از ما نمیارید وگرنه الکساندرا ایوانا همتون رو میخوره.

مورچه ها شیرفهم شدند
-چشم!

عملیات شروع شد.
مورچه ها آرام به نجینی نزدیک شدند و از فلس هایش بالا رفتند فلس مار مثل مو،ناخن و ... حس ندارد برای همین نجینی انها را حس نمیکرد. آرام به صورتش نزدیک شدند نردبانی ساختند و پیغ! یدونه از مژه های نجینی رو کندند.

-بفرمایید اینم مژه ی اون ماره
حالا برین کنار سبزی ها رو برداریم.

نجینی تا اسم اون ماره رو شنید بیدار شد و فس فسی خشمگینانه کرد.

کتی که دید اوضاع خرابه مژه رو پشتش قایم کرد.به هرحال اگر ارباب از قضایا باخبر می شد سرکارشون با بانو بود!
بعد به سمت مورچه برگشت و گفت
- ایشون اون ماره نیستن ایشون بانو نجینی هستن برای مرگخواران قابل احترام هستن و نه تنها مرگخواران بلکه تمام جادوگران نه تنها تمام جادوگران بلکه تمام جهان نه تنها تمام جهان بلکه...

ایوا سلقمه ای به او زد.

-برای همه و همه قابل احترام تو هم دفعه ی دیگه میگی بانو!

مورچه جا خورد،نجینی هم راضی بی اهمیت به اینکه الان کتی و ایوا به همراه دسته ای مورچه در اتاقش چه می کنند یا اصلا چرا باید مورچه اسم او را بیاورد،خوابید.

کتی و ایوا خارج شدند

-اینم از مژه ی نجینی،
خب الان
یک تار موی بلاتریکس،یکی از اعضای بدن تام،مژه ی نجینی،قلوی پلاکس،اینا رو داریم.
بریم سراغ ملاقه ی هکتور!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
خلاصه:
یکی از گیاهان مورد علاقه لرد سیاه، مغز انیشتین رو خورده و الان تبدیل به گیاهی هوشمند و سخنگو شده. کتی اشتباهی پاشو روی این گیاه می ذاره و لهش می کنه. گیاه از کتی مواد لازم برای درست کردن یه کود مقوی رو می خواد.
یک تار موی بلاتریکس، یکی از اعضای بدن تام(کبد تام تهیه شد)،یک مژه نجینی، ملاقه هکتور، یکی از بال های لینی، قلموی پلاکس، یکی از ناخن های فنریر و در آخر... چوب دستی لرد ولدمورت!

ایوا تصمیم میگیره به کتی کمک کنه و اونا با هم تار موی بلاتریکس و قلموی پلاکس رو به دست میارن، در این بین برای نجینی پیتزا خریدن تا مژه شو بکنن اما لرد سیاه قدغن کرده که وقتی نجینی درحال غذاخوردنه کسی کنارش باشه.
---------------

-مثل آب خوردن بود. چقد گشنمه.

کتی که ایده های ایوا خیلی کمکش کرده بود از این ایده خوشش نیومد و تار مو و قلمو رو در ته جیبش مخفی کرد.
-کمکم کن مژه ی بانو نجینی رو بگیریم سهم شام امشبم مال تو، البته اگه خودمون شام ایشون نشیم.
-شام خیلی خوبه.

ایوا و کتی نوک پا نوک پا به پشت در اتاق مار محبوب ارباب رسیدند و از لای در سرک کشیدند. نجینی هنوز اولین برش پیتزا را با دمش گرفته بود و با صدای فس فس خشمگینانه ای تکه های کلم بروکلی و فلفل دلمه و قارچ و کدو رو از روی پیتزا می تکاند.

-پیتزای سبزیجات؟ آخه کدوم مرگخوار عاقلی پیتزای سبزیجات میخوره!
-من دوس دارم!
-تو توی دسته بندی‌م نبودی.

ایوا ناراحت نشد. او اصولا به هیچ چیزی جز فرمایشات اربابش اهمیت چندانی نمی داد،مگر اینکه اون چیز غذا باشه.
-کلم ها و قارچ ها حیف شدن.

کتی انتظار داشت نجینی با شکمی پر و اعصابی آرام خواب باشه تا اونا با خیال آسوده بهش نزدیک بشن، اما حالا همه چیز بهم ریخته بود.

-کدو که خیلی مقویه، کدو چرا.

شاید با افسون سرخوردگی میتونست وارد بشه و معجون بیهوشی رو تو پیتزا بریزه... این باید قبلا به ذهنش می رسید، بخشکی شانس!

-هی! اون کلم رو بذار زمین.

کتی از صدای عصبی ایوا متعجب شد و برگشت. مخاطب ایوا مورچه ی کله گنده ای بود که همراه با رفقاش که کلم ها و قارچ های پیتزا رو حمل میکردن از زیر در بیرون می رفت.
مورچه کله گنده زحمت کش و قوی بود و نمیتونست تحمل کنه انسان کله گنده ای بهش زور بگه، بنابراین شکلکی درآورد و به راهش ادامه داد.
میخواست که ادامه بده... چون همون لحظه ایوا مورچه و کلمش را با هم بلعید. مورچه آزاده ی خوب.

-زودباش پسش بده انسان!

مورچه ها با خلال دندان و خلال های تیز دیگه ایوا رو دوره کردند. فکری به ذهن کتی رسید.
-هی! ما همه تو یه تیمیم، مگه نه؟ اگه شما کاری که میخوایم رو انجام بدید، دوست من هم رفیقتونو پس میده... میتونید سبزیجات رو هم با خودتون ببرید.

ازآنجایی که مورچه برای بلعیده نشدن تقلا میکرد ایوا نتوانست دهانش را باز کرده و اعتراض کند.
مورچه ها دور هم جمع شدند تا مشورت کنند.


بپیچم؟


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
_ خب الان باید اینو چیکارش کنیم؟

کتی تحت تاثیر حرف ایوا به پلاکس نگاهی انداخت، جثه کوچک و لاغر پلاکس مثل اینکه دیگر روح خودش درونش نباشد ایستاده بود و شبیه یک منگل دیوانه پلک میزد.
دل کتی لحظه ای برای چیزی که میدید سوخت.
_ باید بهش دستور بدیم یه قلمو بهمون بده.
_ خب منتظری اکسیژن های معلق در هوا بهش دستور بدن؟

کتی هنوز دلسوزانه پلاکس را می‌نگریست و در آن اواسط قطره اشک کوچکی هم از گونه اش فرو افتاد. فینی کرد و گفت:
_ پلاکس... یه قلمو بهم بده.

پلاکس لبخند دندان نمایی زد و دستش را در جیبش فرو برد و یک قلمو بیرون آورد:
_ بهترین قلموی منه، دسته از چوب مرغوب، سرش از طلای خالص و موهای یال شیر. این یادگاری بابامه، خیلی عاشقشم.

کتی قلمو را گرفت و کمی نگاهش کرد، واقعا زیبا و خوش تراش بود، در وسط دسته اش هم نام پلاکس هک شده بود. اما برای باج دادن کمی حیف به نظر میرسید.
_ نه پلاکس، اینو بگیر، یه قلموی بلا استفاده و خراب بده.

پلاکس با همان لبخند دندان نما و مضحک قلمو را به جیبش برگرداند:
_ اینجا ندارم که! بیاید بریم اتاقم تا بهتون بدم.

و بع سمت اتاقش راه افتاد، کتی و ایوا هم به پیروی از قدم های او حرکت کردند.

چندی بعد همگی جلوی میز تحریر بزرگ پلاکس، که تا سقفش پر از وسایل نقاشی بود ایستادند.
پلاکس ظرف کوچکی را از روی میز برداشت که قلمویی درونش بود. قلموی خشک شده درون چسب را با زحمت کند و به دست کتی داد.
_ اینم یه زمانی قلموی خوبی بود، حیف جوون مرگ شد.

کتی قلمو را گرفت و بعد از نگاه گذرایی رو به ایوا کرد:
_ اینم حل شد، بریم.

و هردو پیش چشمان در حال لرزش پلاکس از اتاقش خارج شدند.
حتما در طول زمان سپری شده، بانو نجینی پیتزای خود را میل فرموده بودند.



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۸:۵۴ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
- باید بگین ایمپریوش!
-مورفین؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
-این شوالی هشت که من باید اژ شما بپرشم!
شما تو اتاق من هشتین!

کتی دور تا دور اتاق دنبال کلید برق گشت و چراغو و روشن کرد.

اره! اتاق مورفین بود! آن گوشه یک تخت ساده ای بود و اینطرف آیینه ای شکسته توی ذوق میزد
گوشه ی اون طرفی یه کمد خاک گرفته و نیمه باز که توش چند کیسه مواد افتاده و اون یکی گوشه مورفین که داشت می کشید و بوی بد مواد ،تمام اتاق رو پر کرده بود.

-خب،حالا نگفتین شرا میخواین پلاکش رو طلشم کنین!

کتی و ایوا ترسیدند! خیلی هم ترسیدند!

کتی جلو رفت
-بیا این ۱۰۰ گالیون رو بگیر برو هرچی میخوای مواد بخر! ولی به کسی چیزی نگو!
-حق شکوت میدی؟ باشه من حق شکوت میگیرم!

-ایمپریو!
و بعد کتی،ایوا و پلاکس تحت تاثیر طلسم فرمان از اتاقی که بوی بد مواد تمام اون رو پر کرده بود خارج شدند


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱۱ ۹:۳۹:۰۵

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ یکشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
کتی دست ها و دهان پلاکس و ایوا هم پاهایش را گرفت و هر دو همزمان او را از زمین بلند کردند.
ایوا نگاهی به دو طرف راهرو کرد.
-خب حالا چیکارش کنیم؟

کتی عقب عقب به طرف یکی از درهای نیمه باز راهرو رفت.
-بیا ببریمش اون تو.

و به همراه ایوا، پلاکس را همانطور عقب عقب بردند توی اتاق. همین که در پشت سرشان بسته شد ایوا پاهای پلاکس را رها کرد و روی دیوار دنبال کلید برق گشت.
-اینجا چقدر تاریکه. بذار چراغ رو روشن کنم.
-نه! نه! ممکنه کسی نور زیر در رو ببینه و شک کنه. همین نور کافیه.

و چوبدستی اش را روشن کرد.
-خب ایوا! حالا طلسم فرمانو روش اجرا کن.
-من؟!
-نه پس من! نکنه بلد نیستی ورد رو؟
-چرا، چرا، بلدم.

ایوا چوبدستی اش را از معده اش درآورد و رو به پلاکس گرفت.
-وینگاردیوم له ویو سا!

بدن پلاکس ناگهان از روی زمین بلند شد و روی هوا شناور شد. کتی همانطور که طلسم ایوا را خنثی می کرد جیغ خفه ای کشید.
-چیکار داری می کنی؟! اون ورده معلق شدنه! طلسم فرمانو اجرا کن!
-آخ راست می گی، حواسم نبود. کروشیو!
-ایوا! دارم می گم طلسم فرمان!
-ام... ببخشید، اشتباه شد. استوپفای!
-ایوا! ایوا! ایوا! آخه من به تو چی بگم؟ به تو هم می گن مرگخوار؟! یعنی تو فرق طلسم بی هوشی با فرمان رو نمی دونی؟

و برای چندمین بار ورد ایوا را خنثی کرد.

-اصلا به من چه؟! تخصص من توی چیز دیگه ایه کتی! اصلا چرا خودت وردو اجرا نمی کنی؟

کتی که هل شده بود کمی این پا و آن پا کرد.
-خب من... چیزه... آخه...

در همین لحظه ناگهان صدای مرموزی از گوشه ی تاریک اتاق به گوش رسید.
-باید بگین ایمپریوس!



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۰

ایزابلا سامربای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۹ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
_ولی زمانی که پرنسس ما پیتزا میخوره نباید کسی دور و برش باشه.

کتی و ایوا به نجینی که خوردن یک برش پیتزا را سه ساعت طول میداد، نگاه کردند.

_چشم ارباب.

لرد سیاه نگاهی به چهره کتی و ایوا انداخت و میخواست چیزی بگوید که صدای مروپ به گوشش رسید.

_هلوی مامان بیا این کیوی ها رو که برات اماده کردمو بخور.

ناگهان سر و کله پیتر پیدا شد.

_ارباب میشه من به جای شما میوه بخورم؟
_خیر ملعون!
آمدیم مادرمان.

و به سمت مروپ رفت.

ایوا و کتی به هم نگاه کردند.

_به نظرت تا پیتزای نجینی تموم میشه بریم دنبال قلموی پلاکس؟
_اره.
_ولی چه جوری مجبورش کنیم قلمو رو بده.

کتی فکر کرد.باز هم فکر کرد. خیلی فکر کرد. تا اینکه ایده ای به ذهنش رسید.

_طلسم فرمان رو برای همین ساختن.
_میخواین کی رو طلسم کنین؟

ایوا به کتی نگاه کرد.کتی ابتدا به پلاکس که جلویشان وایساده بود و بعد به ایوا نگاه کرد.

_من دستاشو میگیرم تو هم پاهاشو بگیر!.


Only Hufflepuff


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۰ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
از قلعه هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
کتی پیش قدم شد و تلفن کرد به بیرون بر مار سیاه!
-الو دوتا پیتزا میخواستم......
بله......
اره داشته باشه......
نه نه.......
بفرستین خونه ی ریدل......
ممنون.....
ایوا با تعجب به کتی چشم دوخته بود

چند دقیقه بعد.....
زنگ در خونه ی ریدل میخوره و کتی پیتزا ها رو تحویل میگیره و با تشریفات پیش نجینی میبره
نجینی آروم بیدار میشه و با دیدن پیتزا ها گل از گلش میشکفه
- هیس هیس هییسسسسس
-بفرمایید بانو برای شماست!
که یهو لرد ازون پشت پیداش میشه

-معلومه شما ها بالا سر نجینی من چه غلطی میکنیننننن؟؟؟؟

کتی قفل کرده بود که ایوا پرید جلو
-مای لرد، ما تصمیم گرفتیم که تا یه هفته هر شب برای نجینی پیتزا بخریم!
نجینی در پوست خود نمی گنجید!
-اونوقت به چه مناسبت؟
-اخه ارباب ما خیلی نجینی رو دوست داریم!
-افرین،افرین، واقعا کار خوبی میکنید،احترام به نجینی احترام به منه!

کتی با تعجب به ایوا نگاه میکرد
ایوا خوب میتونست تو لحظات حساس چرت و پرت سر هم کنه!
توی این یه هفته هم حتما میتونستن یه مژه نجینی رو بدست بیارن!


𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.