-یعنی چی آلبوس؟ تو حق نداری این کارو کنی!
این صدای سیریوس بود که با خشم و هیجان داشت صحبت می کرد. دامبلدور در پاسخ به سیریوس که ایستاده بود و داشت با خشم به افراد دور میز نگاه می کرد، گفت:
-بشین، سیریوس. این تصمیم رو من می گیرم، رئیس محفل منم و این من هستم که تصمیمات نهایی برای محفل رو می گیرم...
سیریوس با خشم به سوروس نگاه کرد...
-تصمیم اونه، نه؟ اون می خواد ما رو تو تله بندازه، آلبوس خودتو به اون راه نزن. اون می خواد عین جیمز و لیلی ما رو هم بکشه...
بعد از آخرین حرف سیریوس سکوت مرگباری در خانه دوازده گریمولد بوجود آمد. حتی سیریوس هم از ادامه دادن حرفش صرف نظر کرد. سکوت برای مدت مدیدی ادامه یافت. ریموس سرش را سفت گرفته بود، آرتور هی به ساعتش نگاه می کرد، مالی با موهایش بازی می کرد، دامبلدور به شیشه های نمناکی که قطرات باران بر رویش جریان داشت زل زده بود، سوروس به گردنبند نقره ای رنگش که بر رویش نام لیلی حک شده بود نگاه می کرد و سیریوس داشت به عکس دوستش جیمز نگاه می کرد. بالاخره ریموس سکوت را شکست و دستش را بر روی شانه سیریوس و گذاشت و به او گفت:
-سیریوس، بیا طبقه بالا، باید باهات صحبت کنم...
سیریوس عکس جیمز را در جیبش گذاشت و با خشم و هیجان گفت:
-چی شده؟ می خواین منو ساکت کنین؟ من هیچ جا نمیام، ریموس.
دامبلدور با صدای بلند گفت:
-سیریوس، با ریموس برو و به صحبتاش گوش بده، همییییین الان...
سیریوس قصد قبول کردن صحبت های دامبلدور را نداشت ولی آرتور با سر به سمت ریموس اشاره و تو گوش سیریوس به صورت زمزمه مانند این جمله را گفت:
-سیریوس، شاید اگه صحبت های ریموس رو بشنوی نظرت عوض بشه، به صحبتاش گوش بده، مطمئنم پشیمون نمیشی...
و بعد سیریوس در آشپزخانه را محکم بست و با ریموس به سمت طبقه بالا رفتند...
سیریوس که عجله داشت و نمی خواست هیچ کس سوروس را باور کند رو به ریموس با تندی گفت:
-چیه؟ چی شده؟
ریموس که مثل همیشه آروم بود رو به سیریوس گفت:
-سیریوس، اینا نقشه است نقشه دامبلدور...
-نقشه اش برای چی؟ برای اینکه سوروس ما رو لو بده؟ برای اینکه ولدمورت ما رو مثل جیمز بکشه؟
ریموس که انگار خسته و کلافه بود، گفت:
-ببین برای اینکه بفهمیم سوروس جاسوسه یا نه... حالا فهمیدی؟
سیریوس تازه خیلی از موضوعات برایش روشن شده بود، این هوشمندانه ترین راه برای تشخیص بود. سیریوس حالا کمی آرام شده بود، چرا که دیگر می دانست دوستان و یارانش در محفل بخاطر تصمیم اشتباه نخواهند مرد...
ویرایش شده توسط الکساندر ویلیام در 1400/5/13 16:47:34
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!
الکساندر ویلیام!