...در نهایت به یکدیگر میپیوندند.
پست پایانی
از اینجا ببعد، دیگه مهم نیست چه کوفتی، ما باهاش روبرو میشیم.
_زاویهت اشتباهه.
_دارم از تمام قدرتم-
_در زاویهی اشتباه بهره میبری. اینطوری از سرما یخ میزنیم.
هری سرش را بالا آورد تا به دختر پیش رویش نگاه کند. نور ماه روی صورتش سرد بود و درخشش ستارگان توی چشمانش میرقصید. بنظر نمیرسید به این زودی ها یخ بزند. میان موهای سرخ رنگش که بین سایه ها ارغوانی بودند و پیراهن نخی و نازکِ توی تنش، بنظر نمیرسید هیچ چیز هرگز بتواند تکانش بدهد. مکث هری طولانی شد، و انگشتانش در سرمای گزنده دور تکه چوبی که از انتها روی چند قلوه سنگ ساییده میشد و دود میکرد خشک شدند.
_نه، نمیزنیم جوزفین. من چوبدستی دارم.
چشمان سبز رنگ جوزفین به انعکاس ساختمان های تو در توی خیابان گریمولد عادت نداشتند. چیزی میان موهای آشفتهاش، حلقهی بزرگ طناب توی کیفش و انگشتانِ همیشهی خدا زخمیاش به آنجا تعلق نداشت، اما بنظر نمیرسید هیچ چیز هرگز بتواند تکانش بدهد.
_آره، اما...
این خاصیتِ "خانه" است. مهم نیست که چقدر طول بکشد، مهم نیست که از کجا. مهم نیست که چطور...
به آن برمیگردی.
_... اما مسئله این نیست. مسئله اینه که...
هری با استیصال به چادر پارچهایشان خیره شد که به کمک چند تخته الوار روی پشت بام خانهی گریمولد علم کرده بودند. تقریبا مطمئن بود که آن شب برف خواهد گرفت، اما چشمان جوزفین گرم بودند. سر تکان داد و همراه با صدای هیجانزدهی جوزفین که از شوق میلرزید، برای بار چندمِ آن شب تکرار کرد.
_فقط یه بار زندگی میکنیم و باید بلند انجامش بدیم. نمیدونم...
پررنگ انجامش بدیم.
تکه چوب جرقه زد، و این بار درخشش گرمی صورت جوزفین را روشن کرد.
_زاویهت درست شد.
***
_هنوز نیومدن؟ پری های ماه؟
پاهایش را از لبهی پشت بام آویزان کرده بود و به جایی ورای ساختمان ها نگاه میکرد. نگاهش از بالای بام ها بال میزد و برای متوقف شدن تنها به انتهای رنگین کمان راضی بود. آفتابی در کار نبود، پس لونا به نگاه کردن ادامه داد.
_امشب نه. شبایی که بارون بباره، میان تو چاله های ماه برای آبتنی.
رز یک قدم جلو آمد، اما پایش هنوز میان در بود. نمیخواست در سرما بیرون بماند.
_خب پس امشب برای چی...؟
لونا چرخید تا به رز و گورکن ریز روی شانهاش نگاه کند. چهرهاش چهرهی کسی که مسئلهای بسیار بدیهی را توضیح میدهد؛ و چشمانش مثل دو چالهی ماه مملو از درخششی نقره فام بود.
_برای اینکه میخوام کاری کنم بارون بباره.
_آم... موفق باشی. از پایین گفتن بیا شام ولی.
_ممنونم رز عزیزم، برای من تا اینجا اومدی. اما من شام دارم.
دستش کمی توی جیبش جابجا شد و پس از کمی گشتن، یک شاخه کرفسِ درسته را بیرون کشید و بالا گرفت. نگاه رز از شاخهی کرفس به ردیف پله های پشت سرش چرخید و سپس دوباره به لونا خیره شد. یک قدم جلو آمد، پایش را از میان در بیرون کشید و در را بست.
***
نبرد به یاد آوردن بود... نبرد اتصال بود، و ما برنده شدیم. نبرد به پایان میرسد و سربازان میمیرند و آنها که زنده میمانند راهیان سفری دور و درازند، سفری برای بازگشت. نبرد به پایان میرسد و سربازان میمیرند و آنان که زنده میمانند برگزیدگانند، چرا که هرگز دربارهی نبرد نبوده است. پسر برگزیده مرده بود، اما نبرد با مرگ او به پایان نرسید. پسر برگزیده مرده بود، اما ققنوس مردنی نیست.
ظرف حاوی خاکستر ققنوس در جیب ویلبرت سنگینی میکرد. نمیدانست دامبلدور کجاست، اما میدانست آنجا خانه است. لایهی ضخیم خاک روی تابلوی مادرِ مردی که سالها پیش گم شده بود، صدای خفهی آخرین تلاش های ساعت بزرگ توی راهرو برای تکان دادن عقربه هایش. همهی این ها خانه بودند. ویلبرت خانه بود و نمیدانست از کجا میداند، اما میدانست دیگران هم در راهند.
***
پاهایشان را از لبهی پشت بام آویزان کرده بودند و به جایی ورای ساختمان ها نگاه میکردند. توی دست هر کدامشان نصفِ یک شاخه کرفس بود. چشمان رز هر چند ثانیه یک بار آهسته بسته میشدند و سپس با صدای قرچ و قروچ کرفس زیر دندان های لونا از خوابِ نصفه و نیمهاش میپرید. چیزی به سپیده دم نمانده بود و لونا میدانست اولین پرتو نور صبحگاهی پری های ماه را فراری خواهد داد. حالا دیگر نمیخواست کاری کند باران ببارد، بلکه داشت تلاش میکرد جلوی بالا آمدن خورشید را بگیرد.
_رز؟
مدت زیادی طول کشید تا رز پاسخ بدهد.
_هوم؟
_متاسفم که امشب بیدار نگهت داشتم. واقعا مطمئن بودم... شاید پری ها تو رو دیدن و معذب شدن...
_اوه عزیزم، نگران نباش. "بیدار" نگهم نداشتی.
_اما ناامید نشو. هنوز چند دقیقهای مونده.
رز ناامید نمیشد، چرا که رز برای دیدن پری های ماه آن بالا نیامده بود. چشمانش برای بار هزارم آهسته بسته شدند، و این بار صدای جدیدی هردویشان را از جا پراند. جایی در همان پشت بام، سنگی از زیر پایی لغرید، و دستی به سختی صاحبش را نگه داشت. صدای نفس های منقبض و پرتنش فردی به گوش میرسید. چند ثانیهای در سکوت مطلق سپری شد، و سپس چیزی از روی حاشیهی آجری گذر کرد و توی پشت بام افتاد. از صدای آهنگینش در لحظهی سقوط، متوجه شدند که یک ساز است.
همراه با بلند شدنِ دختران، پسری از لبهی پشت بام خودش را به سختی بالا کشید، و درست کنارِ سازش روی زمین افتاد. رز یک قدم عقب رفت و به دیوارهی پشت بام برخورد کرد. سوال هایش زیاد بودند، اما بیمصرف ترینشان از دهانش بیرون جهید.
_چرا؟!
ویلبرت دستانش را روی زمین فشرد و به سختی خودش را بالا کشید تا لباس های خاکیاش را بتکاند.
_چرا برگشتم؟ چون بهم نیاز داشتن.
نور نقرهای رنگِ صاعقهای ابرهای بالای سرشان را شکافت و سپس صدای فریاد آسمان از جا پراندشان. بعد، قطرات سیمینِ آسمان موهایشان را لمس کرد.
_میگم که... شام خوردی؟!
رز کرفسش را بالا گرفت.
***
و این یعنی از این ببعد... دیگه هر چیزی رو برنده میشیم.
چکار میکنی وقتی خانوادهات، خانوادهات نیستند؟
نبرد تمام شده بود، و وقتش بود به خانه بازگردد. پله های خانهی شمارهی دوازده گریمولد زیر پاهای زاخاریاس غریب بود و در هوای سنگینِ بینِ دو خانهی شمارهی یازده و سیزده چیزی کم بود. زاخاریاس جنگیده و شکست خورده بود، و حالا تنها میتوانست منتظر بماند تا سراغش بیایند.
زاخاریاس قهرمان داستانی شده بود که برندهای نداشت. پاهایش سنگین بودند، انگار در کفش های سیمانی گیر کرده باشند. سرش سنگین بود و در عین حال از همیشه خالی تر به نظرش میرسید. دستگیره را لمس کرد، و اندیشید اصلا به چه دارد برمیگردد. فراموشی نوعی از آزادیست، و زاخاریاس میخواست پیش از آزادی خداحافظی کند.
چکار میکنی وقتی خانوادهات، خانوادهات نیستند؟
در پیش رویش باز شد، و ده جفت چشم از آن سوی چهارچوب به او زل زدند.
هیچ کار نمیکنی. چنین اتفاقی هرگز نخواهد افتاد.
نبرد تمام شده بود، و وقتش بود به خانه بازگردند.
پایان