- آن کس که مال مرا بدزدد...چیز بیارزشی را ربوده است...
معلوم نبود سوزانا چطور می توانست همزمان ، هم با ابروان در هم طنیده به افق خیره شود و هم کتابی قطور را با عنوان [نقل قول هایی از شکسپیر برای بازتر کردن چشم بصیرت شما] بخواند.
- اما آنکه نام نیکِ مرا برباید... جزیی از وجود مرا میبرد...
نور خورشید صورتش را نورانی و درخشان نشان میداد و حقیقتا معلوم نبود درحالی که پلک هایش محکم به هم فشرده میشوند ، چطور کلمات کتاب را میخواند.
- سو...
-که او را غنی نمیکند... اما در واقع... مرا حقیر میسازد...
- زانا؟...
سوزانا با وجود نجوایی که ممکن بود آرامش ملکوتی اش را فراری دهد ، چشمانش را باز نکرد.
- بودن یا نبودن...مسئله ای...
- سوزاناااااا!
ولوم جیق ربکا او را پانزده متر بالاتر از سطح زمین پرتاب کرد ، به سقف کوبید و سقوطی فرود وار برایش رقم زد. با این حال در آن زمان هیچ چیز قادر نبود حال هوای ملکوتی او را فراری دهد.
- ببین کی اینجاست!
ربکا!
سپس طوری دستش را دور گردن ربکا انداخت که تار های صوتی اش تحت فشار قرار گرفتند و او به جای جیق فقط توانایی ویبره های بی قرار را داشت.
- می دونم تو دنبال چی هستی!
- من؟ من دنبال تو بودم!
چون ایزابل وقتی داشت تقسیم کار می کرد بهم گفت منو تو باید کف تالار رو تی بکشیم!
بعد همانطور که سعی می کرد گردنش را درون بازو های سوزانا بچرخاند ، به سرامیک های کف تالار که رنگشان از شدت گل و لای و گرد و خاک از آبیِ آسمانی به لاجوردی تغییر رنگ داده بودند ، اشاره کرد.
- اوه...
و آن گرد غبار ها حال و هوای ملکوتی سوزانا را به کل
فراری دادند نابود کردند.
- نه!
اون چیزی که ما دنبالشیم رو روی زمین نمیشه پیدا کرد...
باید روی اوج دنبالش بگردی!
سوزانا که تقلا میکرد تصویر زمین لاجوردی تالار را از یاد ببرد ، به طاقچه ای روی بلند ترین قسمت دیوار اشاره کرد.
- ما داریم دنبال اون طاقچه می گردیم؟
- ما داریم دنبال یه هدف می گردیم ربکا!
اونم وقتی همه دارن دنبال یه همراه واسه جشن می گردن!
ربکا به نقطه ای که سوزانا اشاره می کرد زل زده بود تا شاید چیزی که او هدف می نامیدش را ببیند.
- بهم بگو ربکا! اونجا چی هست؟
- یه طاقچه!
- روی طاقچه رو میگم...
ربکا چشمانش را ریز کرد تا لنگه کفشی که بالای طاقچه جا خوش کرده بود را بهتر ببیند.
- یه چکمه؟
- دقیق تر ربکا!
در تالار عمومی ریونکلاو ،تنها انسانی که ممکن است چکمه هایش در چنین جایی پیدا شوند ،
تری بوت است.
- چکمه ی تری که موقع یکی از لگد هاش از پاش دراومده و پرت شده روی طاقچه؟
-همم...
- سوزان؟
میدانید... سوزانا دوباره داشت سعی میکرد کف گلی تالارشان را فراموش کند. او که تمام مدش نگاهش روبه آسمان بود ، نمی توانست اجازه دهد اولین خاطرهاش از دیدن این سرامیک ها به همچین خاطره ای بدل شود.
- سوزانا؟
آیا کارش با یک آبیلویت راه می افتاد؟ آیا از این پس می توانست به زمین زیر پایش بنگرد؟ بودن یا نبودن؟
- سوزاناااا!
این دفعه سوزانا فقط پس لرزه ای آرام از زمین زیر پای ربکا احساس کرد.
- بله...ربکا؟
- چکمه ی تری بوت!
- آهان خب...بهم بگو... باید باهاش چیکار کنیم؟
سر ربکا درون بازوان های سوزانا باز به طرف زمین خم شد.
- بپوشیمش و اینجارو تی بک...
- نههه...
سوزانا به تکاپو افتاد تا با تکان دادن سرش ، افکاری که درونشان گل و لای های روی زمین داشتند اورا می ببلعیدند را ، پراکنده کند.
- بده بستون ربکا...اینو بده بهش و یه چیزی ازش بگیر...
- چی مثلا؟
- دیگه لطف کن و خودت بلند پرواز باش...
سوزانا دستش را از دور گردن ربکا در آورد و سپس ، در حالی که هنوز دیوانه وار سرش را تکان میداد از او و چکمه دور شد.
کمی پایین تر–آشپزخانه ی قلعه ربکا چکمه در بغل به تری بوتی نزدیک میشد که دست هایش را زیر چانه زده بود و داشت قربان صدقه ی ژله ای در میان غذا های روی میز میرفت.
- چه عطری!
چه بویی!
چه رنگی!
همه ی اینا از دستی که ژله رو درست کرده میادا...
ربکا زیر چشمی به ژله ی تری نگاه کرد. خوش رنگ بود و خوش طعم هم به نظر می آمد. شروع خوبی هم برای بلند پروازی ای بود ، که سوزانا از آن حرف می زد.
اکنون تنها هدف او مبادله آن دو با یکدیگر بود.
و کنون شاید بعضی ندانند چطور میشود چکمه ای کهنه را با ژله ای ارغوانی رنگ تاخت زد ؛
باید بگویم هر کسی هم که نداند ، یک ریونکلایی می داند...
در یک شرایط سخت ، حتی اگر طلسم فرمان ناامیدتان کند،
روانشناسی معکوس امکان ندارد بکند!
- هعی... آخه چطور ممکنه کسی بخواد چکمه ای به این راحتی رو وسط تالار ول کنه؟
تری سرش را از روی ژله بالا آورد و به ربکا نگاه کرد.
- فقط با نگاه کردن به رنگش میشه فهمید چقدر ارزشمند و ظریفه...مطمعنم صاحبش باهاش کلی خاطره داره...
تری روی کفش دقیق شد ، آن چکمه چکمهی او بود.
- من که میدونم... صاحبش الان در به در داره دنبالش میگرد...
- این دست تو چیکار می کنه؟
- این تری!؟
این!؟
نمی تونی بفهمی چنین چکمه ای چقدر قدمت داره؟ نمی تونی ارزشش رو درک کنی؟
تری درک میکرد. این چکمه ها کادوی تولد شش سالگی اش بودند و هنوز که هنوزه درون پاهایش لق میزدند. تری دلتنگ لق زدن هایشان بود.
- چکمهام!
- اونجوری نگاه نکن تری! حتی اگه حاضر بشی ژله ی ارغوانیِ خوش رنگت رو هم بهم بدی ، باز چکمه رو از خودم جدا نمی کنم!
اما این چکمه میراث خانوادگی تری محسوب میشد و او نمی توانست اجازه دهد آن را به راحتی از او جدا کنند.
- مطمعنی ربکا؟
این ژله طبق دستور پخت اختصاصی من درست شده ها!
همین.
همین اشاره کافی بود تا ربکا چکمه را توی بغل تری بیندازد ، ژله را بقاپد و دور شود...
آن بالا–تالار خصوصی ریونکلاو سوزانا که داخل تالار در به در به دنبال یک افق دید دیگر بود تا با خیره شدن به آن و تکرار کردن دیالوگ های شکسپیر احساس شاخ بودن بکند ، با دیدن ربکا دو ردیف دندان هایش کاملا نمایان شدند.
- ببین کی اینجاست...اونم با چی!
سوزانا قاشقی از جیبش در آورد و درون ژلهی ربکا فرو کرد.
- خب هدف بعدیمون چیه سوزی!
- فعلا چشم بصیرتم بسته شده...
و قاشق را درون دهانش برد.
- شاید این ژله بتونه بازش...اوهه...عقق...اهمم
تصور کنید چشمانتان را بسته اید تا از طعم دلنشین یک ژله نهایت استفاده را ببرید و درست زمانی که منتظرید بافت نرم آن زیر زبانتان آب شود ، احساس می کنید کسی گل و لای های کف تالار عمومیتان را با کمی چاشنی شکر به خوردتان داده.
سوزانا تمام محتویات درون دهانش را روی زمین تف کرد.
- لعنت بهت تری... چشم بصیرتم تا الان بسته بود...کورش کردی...
————–
Susanna & Rebecca
خواستن توانستن است.