هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲:۵۹ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۶:۰۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 488
آفلاین
برتوانا VS اوزما کاپا


تصویر کوچک شده

پست سوم تیم برتوانا


همه هاج و واج منتظر می‌مونن بلکه هری بفهمه نیاز به توضیح بیشتر هست. وقتی دو تیم می‌بینن هری با غرور چشماشو بسته و غرق در پیشنهاد مخوفش شده، یکیشون تصمیم می‌گیره پا پیش بذاره.
- جناب پاتر! با چشم‌بند چطوری باید کوییدیچ بازی کنیم؟ فکر اینجاشم کردی؟

هری همچنان افتخار نمی‌ده چشماشو باز کنه.
- البته که کردم! فکر کردین فقط چون با آوادا نمردم، لردو تو خردسالی پودر کردم، چندین بار از چنگش گریختم و در نهایت تونستم بکشمش پسر برگزیده شدم؟

هری منتظر جواب نمی‌مونه و بلافاصله جواب سوال خودشو می‌ده!
- درست فکر کردین! ولی این تمامش نیست. هوش سرشار من همیشه زبانزد بوده.

حضار تقریبا مطمئن بودن که هری هرگز با این صفت شناخته نشده و احتمالا داره افتخارات هرمیونو به نام خودش ثبت می‌کنه، اما دخالتی نمی‌کنن تا بفهمن این چیه که هری اینقد بهش مطمئنه.

- ما قراره اینجا یه مسابقه کوییدیچ خلق کنیم که در عالم کوری هم بشه بازیش کرد! من فوق‌العاده‌م نه؟
- قاعدتا تا وقتی ندونیم نقشه‌ت چیه نه.

هری با صاف کردن گلوش این حرفو نشنیده می‌گیره و موشکافانه نگاهی به اطراف می‌ندازه. همون موقع جوجه‌تیغی بخت‌برگشته‌ای در حال عبور از کنارشون بود که هری فرصتو دو دستی می‌قاپه.
- آخ... اممم... معرفی می‌کنم. این شما و این هم اولین بلاجر مسابقه، جوجه‌تیغی!

هری طلسمی روی جوجه‌تیغی اجرا می‌کنه که باعث پرواز کردنش تو آسمون می‌شه. ترزا به سرعت مخالفتشو اعلام می‌کنه.
- اگه آسیب ببینه چی؟
- تو اینجا هرمیون گرنجری می‌بینی که بابت حقوق حیوانات بخوایم نگران باشیم؟ نه... نوچ... نوپ!

ترزا می‌خواد دوباره مخالفت کنه که هری انگشت اشاره‌شو به نشانه سکوت می‌ذاره جلو دهنش.
- طلسمی اجرا می‌کنیم که مطمئن شیم این جوجه‌تیغی نیست که اگه برخوردی باهاش صورت بگیره آسیب می‌بینه، بلکه این شما هستین که تیغ‌تیغی می‌شین!

حضار در یک آن پوکرفیس می‌شن. اما این پایان ماجرا نبود. هری برای دقایقی از محضر همگان ناپدید می‌شه و بعد با تعدادی موجود و ابزارآلات برمی‌گرده.
- کاکتوس دومین بلاجر بازیه! این میمون کوچولو هم قبول زحمت کرده تا کوافل باشه.

میمون پشت چشمی برای بازیکنان نازک می‌کنه و صورتشو به هری نزدیک می‌کنه. هری بوسی بر لپ میمون می‌زنه و اونو کنار باقی توپا می‌ذاره.
- و اما آخرین توپ بازی یعنی اسنیچ. افتخار نقش‌آفرینیش می‌رسه به... گنجشک!

خانوم دارابی اصلا متقاعد نشده بود.
- آقای نابغه، الان مشکل بازی توپا بود که جنابعالی فکر کردی با جایگزین کردنشون مشکل حل می‌شه؟ اگه چشم‌بند بزنیم نمی‌تونیم اینا رو ببینیم می‌فهمی؟

هری پشتشو به همه می‌کنه و شیش طلسم به سمت هر یک از حلقه‌های دروازه که در دو سوی ورزشگاه قرار داشتن می‌زنه. همزمان طلسمی روی چشم‌بندهایی که آورده بود اجرا می‌کنه و تحویل بازیکنان به جز دمنتور که خدادادی کور بود می‌ده.
- با چشم‌بند نگاه کنین تا نتیجه رو خودتون ببینین.

بازیکنان غرولندکنان چشم‌بندها رو می‌زنن و کورکورانه اطرافشون رو می‌کاون تا این که یکهو انگشت به دهن می‌مونن.
- واو! طلسم حرارتی زدی؟ هیچی نمی‌بینم به جز دروازه‌ها!
- دقیقا دوشیزه اورموند. این طلسم روی باقی توپای جایگزین‌شده هم اجرا می‌شن، به جز گنجشک که با زنگوله کارو برامون در میاره.

زنگوله‌ای که دور گردن گنجشک قرار می‌گیره به قدری کوچیکه و صدای خفه‌ای داره که تنها چند متر فاصله باعث می‌شه صداش دیگه به گوش نرسه. هری بی‌توجه به حیرتی که تو چشم بازیکنا موج می‌زد، دستاشو محکم به هم می‌کوبه.
- آماده بشین که بزودی مسابقه آغاز می‌شه. نبینم قائمکی چشم‌بندا رو کنار بزنینا شیطونا! چرا یه چشم‌بند اضافه اومده؟

هری سرتاپای تک‌تک بازیکنان رو با نگاهش طی می‌کنه تا می‌رسه به مرگ. مرگ که متوجه شده بود هری بهش خیره مونده، شونه‌ای بالا می‌ندازه.
- تو چشمی می‌بینی که چشم‌بندی روش بره؟

هری کمی به ردای سیاه‌رنگ مرگ ور می‌ره و تاریکی‌ای که زیر کلاهش بی‌انتها به نظر می‌رسید رو بررسی می‌کنه.
- اممم... باشه... منتظر چی هستین! داورا بازیو شروع کنین.

هری دوان‌‌دوان به سمت جایگاه تماشاچیان می‌ره و جای خودشو به داورای مسابقه می‌ده که پروازکنان جلو میان. با صدای سوت داوران، چهارده بازیکن که هول شده بودن، با فاصله‌های زمانی متفاوت سوار جارو می‌شن و به آسمون می‌پیوندن. با اوج گرفتن بازیکنان، صدای گزارشگر تو ورزشگاه می‌پیچه.
- سلام به تماشاچیان عزیز! برای کسانی که تازه به ما ملحق شدن بگم دو تیم دعوای شدیدی با هم داشتن که به "نمی‌خوام دیگه ریخت هیچ‌کدومتونو ببینم" ختم شد و در نتیجه هری پاتر، پسر برگزیده، پسری که زند... درسته که هاگوارتز نیستیم و پروفسور مک‌گونگال هم اینجا نیست. اما به مرلین قسم همین الان صداش تو گوشم پیچید که گفت "لی جردن"!

لحظه‌ای سکوت و بعد صدای نفس عمیق جردن شنیده می‌شه.
- به احترام ایشون تعریف از گریفیندوری‌ها و هری پاتر، بهترینِ بهترین‌ها رو کنار می‌ذارم. اوپس بازم تکرارش کردم. اهم... مک‌دوگالو می‌بینیم که همین اول کار کوافلو بدست آورده و قصد داره به هم‌تیمیش پاس بده. اما به نظر میاد صدای تماشاچیا به قدری بلنده که با وجود این که می‌بینم حنجره‌ی خانوم دارابی چیزی نمونده که پاره بشه، مک‌دوگال جاشو تشخیص نداده که توپو بهش بده. به جاش اورموند که به لطف ویژگی‌های گرگیش شنوایی خوبی داره، به سمت مک‌دوگال رفته و می‌خواد میمونو ازش بگیره!

ایزابل دو دستی میمونو چسبیده بود و به آلنیسی که سعی در پس گرفتنش داشت نمی‌داد.
- ایزابل منم آلنیس، بده دیگه این میمونو!
- چرا زودتر نگفتی! بگیرش.

ایزابل می‌خواد میمونو بده، ولی گویا به خاطر تَعَدُدِ بغل کردن کوین، خوب یاد گرفته چطور کودکیو در آغوش بگیره و میمون که تو بغلش جا خوش کرده بود، قصد ترک موضعش رو نداشت. وسط بکش‌بکشی که بین آلنیس و میمون رخ داده بود، یهو گابریل سر می‌رسه.
- میمون کوچولوی ناز و خوشگل کی بودی تو؟

میمون تسترال‌ذوق می‌شه و به سمت گابریل می‌پره. اما به جاش تو بغل ترزا فرود میاد که ناگهان جلوی گابریل سبز شده بود.
- مرسی گابریل!

بله، بازی در کوری اونم با مشتی توپ جایگزین عالمی داره که این تازه شروع ماجرا بود!


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷:۰۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۲
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
برتوانا VS اوزما کاپا


تصویر کوچک شده

پست دوم تیم برتوانا




خانم دارابی درحالی‌ که شلنگ رو محکم توی دستش نگه داشته بود، با اون‌یکی دستش از پشت کمرش یه تیکه چوب رو بیرون آورد و محکم روی پاش کوبید. اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط قیافه‌ی خودش یکم بیشتر درهم رفت. قیافه‌ی خانم دارابی در حالت عادی درهم هست و شما تصور کنید وقتی قیافه‌ی یه‌ نفر بای دیفالت درهمه، یکم بیشتر درهمش دیگه چقدر درهمه!

خانم دارابی هی تند تند و محکم چوب رو روی پاش می‌کوبید و از خستگی ساق دستش، عرق روی پیشونیش و نفس نفس زدنش می‌شد به کبودی پای خانم دارابی و مقدار زیاد مازوخیسم وی پی‌ برد. اما به هدفش از انجام این کار و دلیل انجامش، هرگز!

کل جمعیت حاضر در موقعیت، با نگاهی سرشار از پرسش، تعجب و کمی با چاشنی "این ماگل دیگه واقعا به ساقی نیازی نداره." به خانم دارابی نگاه می‌کردند و آلنیس تصمیم گرفت به نمایندگی از کل، به این نگاه‌ها پایان بده.
- الان دقیقا مشغول چه کاری هستین خانم دارابی؟!

آلنیس کاپیتان تیم اوزما کاپا بود. در مورد برخی مسائل وظایفی رو روی دوش خودش حس می‌کرد. اما فعلا بحث این وظایف نبود. یعنی آلنیس وقت نکرد به این وظایف فکر کنه. چون توی ذهنش پر شده بود از حروف "دبلیو"، "تی"و "اف"و حتی "واو"، "دال"و "ف"و آلنیس برای کنار زدن و رد شدن از این حروف، مجبور بود که این سوالو بپرسه.

- دیگه از این چوب خسته شدم. مدرسه من با 95% قبولی در کنکور، دو مدال طلا و برنز در المپیاد و رکورد نداشتن معلم مرد به مدت زمانی طولانی باید در هر زمینه بهترین باشه. با شلنگ بهتر میتونم خدمت کنم.

سپس خانم دارابی شلنگ رو به دست آلنیس داد.
- بگیر اینو. ما زن‌ها نباید ضعیف باشیم.

سپس وقتی که دستش از شلنگ آزاد شد، اختیار بیشتری پیدا کرد و با استفاده از دو دستش چوب رو گرفت و به دو تکه تقسیم کرد و به زمین انداخت.

- حق دارین بخواین جلوی ما قدرتتونو افزایش بدین، ولی نه با بازیکن تیم ما!

مرگ این جمله رو گفت و یکی از داساش رو به زمین کوبید و شلنگ از دست آلنیس رها شد و به طرف مرگ به پرواز در اومد. خانم دارابی که از شکستش در ارتقای سطح خدمت به شدت ناراحت شده بود، نفس عمیقی کشید و با باد تنفسش سبیل‌های دور لبش به پرواز در اومدن.
- این چه حرفیه آقای مرگ‌زاده؟! قصور از خودمونه. من خودم با استفاده از روش‌های بسیار موثر تونستم از تمام پسر های محله‌مون تنومند تر بشم.

و سپس بازوهاش رو بالا آورد و جلوی مرگ فیگور گرفت.
- واقعا ترکیب ورزش و دوش آب یخ معجزه‌س!

و بلافاصله بعد از دیالوگ خانم دارابی، مدیر و عده‌ای از دبیران دبیرستان الوند که برای هو کردن خانم دارابی اومده بودن، با رایحه خوشبویی که از زیر بغل خانم دارابی منتشر شده بود غش کردن. مرگ درحالیکه لیستش رو درآورده بود و مشغول تیک زدن اسامی بود به خانم دارابی نگاهی انداخت.
- بله! مشخصه که واقعا معجزه‌س!

خانم دارابی که از دست‌کم گرفته شدن خودش و حرفاش توسط مرگ کاملا جوش آورده بود، خیلی عصبانی شد!
خیلی خیلی عصبانی شد!
خیلی خیلی خیلی عصبانی شد!
خیلی خیلی خیلی خیلی...
- آقای جبلی!

آقای جبلی، دبیر شیمی بسیار مظلوم و مرلین و چهار موسس هاگوارتز زده که از بخت بسیار بدش با خانم دارابی قرارداد داشت، کمی اونطرف‌تر، در گوشه‌ی ورزشگاه مشغول خوردن کیک یزدی با پوست به همراه دوستانش بود. بعد از شنیدن صدای فریاد خانم دارابی، جعبه کیک یزدی‌هارو پرت کرد، سوار بِشِر آزمایشگاهیش شد و هی‌کنان پرواز کرد و در رفت.

اون‌طرف همه منتظر بودن که ببینن این آقای جبلی‌ای که خانم دارابی صدا زد کیه و خانم دارابی‌ای که بیش از این تحمل نداشت جلوی تیم برتوانا خیط بشه و کم‌ کم داشت دچار پنکیک اتک می‌شد. یکهو پنکیکی از ناکجا آباد به هوا خاست و به صورت خانم دارابی برخورد کرد و خانم دارابی دچار پنکیک اتک شد.
- آقــــــــــــــــــای جبــــــــــــــــــلـــــــــــــی!
- سلام الاغ عزیز! حالت چطوره؟...

جناب آقای حمید جبلی، بازیگر، فیلمنامه نویس، کارگردان، صداپیشه، عروسک‌گردان، استاد دانشگاه و خالق و منقش آثار ماندگار و خاطره انگیز بسیار زیادی از گوشه به وسط کادر اومد.
- جانم؟!

خانم دارابی دیگه نتونست خودشو کنترل کنه. پس تصمیم گرفت یه وسیله دیگه‌ای غیر از کنترل بشه. اما یه وسیله دیگه هم نتونست بشه. هر کار کرد که یه طوری بشه که رد نده و یه طوری نشه که همه چیز رو بهم نریزه، نشد. پس یه طوری شد و خانم دارابی رد داد.
- من اینهمه دانش آموز فرستادم المپیک...

خانم دارابی خیلی رد داد.
- چیز... المپیاک...

خانم دارابی خیلی خیلی رد داد.
- عــــه! المپیاد...

خانم دارابی اتصالی کرد و دیگه داشت نمی‌تونست.
- اصلا دیگه نمی‌خوام قیافه هیچ‌کدومتونو ببینم!

ناگهان یه جفت گوش، از بین خزه‌های روی زمین بیرون اومد و مثل رادار چرخید. سپس هری پاتر، از جایی که گوش‌ها روییده بودن بیرون پرید و رو به همه گارد رزمی گرفته بود.
- کسی قانون جدید وضع کرد؟
- بله.

خانم دارابی با صدا و سیمایی غم‌زده به هری پاتر نگاه کرد.

- چاره‌ای نیست! بازی باید به میل و سلیقه‌ی بازیکنان میزبان و کمی هم میهمان برگزار بشه. باید همگی با چشم‌بند بازی کنید.



ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۰۱:۱۱
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۳:۰۷:۰۴

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۴۲ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۴:۰۹:۵۱
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
برتوانا VS اوزما کاپا


(اولین تیمی که لیگالیون را آغاز کرد... )


تصویر کوچک شده

پست اول تیم برتوانا


چند ساعت بیشتر به مسابقه باقی نمانده بود که تیم برتوانا به ورزشگاه آمازون رسید. اولین بازی لیگالیون بود. تیم وارد زمین مسابقه شد. ورزشگاه خیلی بزرگ بود و دور تا دور آن را درختانی سربه‌فلک کشیده احاطه کرده بودند. آفتاب از لابه‌لای شاخ و برگ درختان به چمن‌های ورزشگاه می‌تابید و سبز آنها را درخشان‌تر می‌کرد. بوی خاک باران خورده و چمن خیس فضا را پر کرده بود. حلقه‌های دو طرف زمین به خاطر پیچش پیچک‌ها به دورشان سبز به نظر می‌رسیدند. جایگاه تماشاچیان ورزشگاه آمازون به جای صندلی‌هایی شیک و راحت از کنده‌هایی با ابعاد و طیف‌های مختلف رنگ قهوه‌ای پر شده بود! تک و توک هوادارانی که آمده بودند میان کنده‌ها دنبال کنده‌ای راحت با بهترین دید به زمین بازی می‌گشتند. هر از گاهی دسته‌ای از طوطی‌های برزیلی از بالای ورزشگاه پرواز می‌کردند. نورافکن‌های ورزشگاه پر از کرم‌های شب‌تابی بود که منتظر تاریک شدن هوا و درخشش بودند.

تیم برتوانا برای آخرین تمرین پیش از اولین بازی آماده شدند و همگی به پرواز درآمدند. ترزا و فورد کوافل را به یکدیگر پاس می‌دادند و حرکاتشان را تمرین می‌کردند. فورد درهایش را باز کرد و ترزا سوار بر جارو از داخل فورد رد شد و کوافل را به سمت دروازه پرتاب کرد. پتو که دور حلقه‌های دروازه پرواز می‌کرد و جلوی شوت‌ ترزا را گرفت. ترزا به سمت زمین خیز برداشت و کوافل را گرفت. با پاس بلندی آن را برای مرگ فرستاد. مرگ کوافل را گرفت و آن را برای فورد پاس داد. مرگ علاوه بر همراهی با ترزا و فورد روی تمرین بقیه اعضا نیز نظارت می‌کرد.
- گابریل! اون برای بغل کردن نیست! باید بلاجر‌ها رو با اون بزنی!

گابریل که چماقش را بغل کرده بود با بغض به مرگ نگاه کرد.
- اما آخه اینجوری دردشون میگیره.

مرگ هفته‌ها بود که سر تک‌تک تمرین‌ها همچین بحث‌هایی با گابریل داشت. یک بار جارویش را بغل می‌کرد و می‌گفت که جارویش خسته است و نمی‌خواهد پرواز کند. بار دیگر معلوم نبود چطور توانسته بود بلاجری را بغل کند و بلاجر بخت برگشته هم هرچه تلاش می‌کرد نمی‌توانست از آغوش گرم گابریل فرار کند. یک دفعه اصرار داشت که می‌خواهد با پاتیل هکتور پرواز کند و... نتیجه بحث‌ها همیشه یک چیز بود: گابریل کار خودش را می‌کرد! مرگ بیخیال گابریل شد و سراغ بقیه تیم رفت. در همان لحظه بلاجری با سرعت به سمت صورت گابریل شتاب گرفت. گابریل تا بلاجر را دید چماق را فراموش و دستانش را از هم باز کرد.
- بیا بغلم بلاجر کوچولو!

چیزی به برخورد شدید بلاجر با صورت گابریل نمانده بود که بید با یکی از شاخه‌هایش آن را منحرف کرد.

- چرا زدیش؟ میخواست بیاد بغلم!

بید چماق گابریل را از روی زمین برداشت و دوباره به او داد. گابریل با دیدن چماقش دوباره با خوشحالی آن را بغل کرد و فشار داد.
- چماق قشنگم!

شلنگ دمش را مثل پره هلیکوپتر می‌چرخاند و با سرعت پرواز می‌کرد. در همین حین معجون جدیدی که هکتور برای مسابقه درست کرده بود به اطراف شلیک می‌کرد اما بیشتر شلیک‌هایش خطا می‌رفت و چمن‌های ورزشگاه بر اثر آن معجون ناشناخته می‌سوخت و نابود می‌شد.

رختکن

یک ساعت تا مسابقه باقی مانده بود. صدای هیاهو و تشویق هواداران ورزشگاه را پر کرده بود. تمام اعضای تیم جمع شده بودند و منتظر آخرین صحبت‌ها و نکته‌های کاپیتان بودند. مرگ نگاهش را از روی تک‌تک اعضا گذراند.
- استحکام، قدرت، حفاظت، اعتماد... آخری نیست!

همه جز ترزا هاج‌ و واج مرگ را نگاه می‌کردند. ترزا سرش را به نشانه تائید تکان می‌داد که متوجه شد قیافه بقیه شبیه علامت سوال شده است. قدمی جلو رفت.
- ببخشید کاپیتان اجازه می‌دین؟

مرگ یک قدم کنار رفت و ترزا جای او رو‌به‌روی تیم ایستاد.
- خب دوستان این اولین بازی تیمه و خیلی مهمه! باید پرقدرت ظاهر بشیم. همه تلاشتون رو بکنین تا برنده بشیم!

ترزا شروع به شرح گفته‌های مرگ کرد.
- پتو محکم‌تر باش. نباید با هر برخورد کوافل جمع بشی.
- اطاعت میشه!

ترزا سراغ نفر بعد رفت و چشمش به گابریل افتاد که کنار پتو ایستاده بود. مرگ درباره او چیزی نگفته بود. قدرت هم که مربوط به پرقدرت ظاهر شدن ترزا در اولین بازی می‌شد، پس باید می‌رفت سراغ بید و حفاظت.

- بید تو کارت خوبه فقط حواست باشه گب رو هم پوشش بدی. و تو فورد! به ما اعتماد کن. مجبور نیستی همه کارها رو خودت انجام بدی. می‌دونم پیش ویزلی‌ها که بودی همه کارها رو دوش تو بود ولی اینجا ما هستیم پس اینقدر تک روی نکن و به من و مرگ پاس بده!

فورد چراغ هایش را روشن و خاموش کرد و بوقی زد.

ترزا کمی به فکر فرو رفت.
- آخری نیست... آخری نیست چه معنی میتونه داشته باشه؟ شِل تو نمیدونی آخری نیست یعنی چی؟

ترزا به جایی که شلنگ باید آنجا می‌بود نگاه کرد ولی شنلگ نبود.

- صبر کن ببینم شلنگ کجاس؟

همه به دور و برشان نگاه کردند. شلنگ واقعا نبود! اعضای تیم شروع به گشتن کردند. توی کمد‌ها، زیر صندلی‌ها، لا‌به‌لای لباس‌ها، روی سقف، زیر زمین، بین گیاهان و درختان اطراف رختکن و خلاصه همه جا را گشتند اما شلنگ نبود که نبود! ناامید و نگران به داخل رختکن برگشتند که صدایی از رختکن تیم مقابل به گوش رسید:
- آی! ولم کن داری چیکار می‌کنی؟ اینقدر منو به در و دیوار نکوب!

اعضای تیم به سمت صدا دویدند. حتی فورد هم می‌دوید! یکی از بازیکنان تیم حریف به نام خانم دارابی شلنگ بیچاره را گرفته بود و بدون ذره‌ای توجه به ناله‌ها و فریادهایش او را به اطراف می‌کوبید. ترزا حسابی از دیدن این صحنه عصبانی شده بود. خواست جلو برود که مرگ دستش را روی شانه او گذاشت و مانعش شد. سپس خودش به سمت خانم دارابی رفت.
- به نظر می‌رسه یکی داره بازیکن ربایی می‌کنه!


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۱۲:۳۷:۱۵

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۲۴ جمعه ۲۰ مهر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور اول مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی اول


سوژه: کوری
زمانبندی: از شنبه 21 مهر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 جمعه 27 مهر ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: اوزما کاپا (میزبان) - برتوانا (مهمان)
جاروی تیم مهمان: جاروی شهاب 260 - تمامی پست‌های این مسابقه باید زیر 1000 کلمه باشد.
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: ماجراهای کوییدیچ (تک‌پستی) و تاپیک لیگالیون طوری (ادامه‌دار).




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۳۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 554
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست سوم


وقت کمه... با انگشت هایی که از استرس یخ زدن کلیدها رو پشت سر هم فشار میدم. کیبورد هم بازیش گرفته... یکی در میون حروف رو تایپ نمی‌کنه.
توهم... توهم... لیست بازیکنا رو بالا و پایین می‌کنم. پشه به درد می‌خوره.
نگاهم به اسم نارلک میفته و ناخودآگاه اخمام تو هم میره. قرار بود وقتی برگشت ازش لک‌لک شکم پر درست کنم. چشمامو می‌بندم و سو چشم باز می‌کنه. یکی یکی عنوان کتاب ها رو می‌خونه و میره سراغ قفسه بعدی. احتمالا اولین باره که سراغ کتاب های آشپزی اومده. دستور پخت لک‌لک شکم پر رو پیدا می‌کنه و با یه لبخند پیروزمندانه از کتابخونه خارج میشه.

با تردید چشمامو باز می‌کنم. نارلک برگشته؟!
گوشی رو کنار می‌ذارم؛ هنوز خبری ازش نیست. ولی برای بازی لازمش دارم، احتمالا! پس بهتره بگم برگشته... یا حتی اصلا نرفته که بخواد برگرده.
از گوشه مانیتور به ساعت نگاه می‌کنم و توی دلم غر می‌زنم. چشمای سو دوباره باز میشن. کتاب توی جیبش سنگینی نمی‌کنه. احتمالا کنار گذاشته‌ش تا بازی تموم بشه. سعی می‌کنه توی جاش جابجا بشه ولی فایده ای نداره. پنج نفری روی یه صندلی نشستن همینه دیگه. لعنتی حواله‌ی تام می‌کنه و به سدریک حق میده. چون در هیچ شرایطی نمی‌تونه به تام حق بده ولی بالاخره اونقدر بی انصاف نیست که نپذیره اتوبوس های فدراسیون برای تیم های هفت نفره طراحی شدن؛ نه سی و پنج نفره!

سو چشماشو می‌بنده. همینطور که پشت گردنم رو می‌خارونم یه بار دیگه لیست رو از بالا می‌خونم. نوبت پشه‌ست. کیو نیش بزنه؟ وقت زیادی برای فکر کردن ندارم. چشمامو می‌بندم تا ببینم خود داستان کجا میره.
با کمبود جای نشستن هم که بتونه کنار بیاد، هنوز مشکل نفس کشیدن سر جاشه. به ناچار آرنج احمدی نژاد رو گاز می‌گیره تا دستش رو از جلوی دهنش تکون بده. یه جیغ کوتاه و چه خبرتونه ای همراه با بغض نتیجه کارشه، در عوض راه نفسش هم باز شده و تحمل وضعیت راحتتره. البته... تا قبل از اینکه بقیه هم شروع به جیغ زدن کنن و این بار ماروولو که از صبح پشت فرمون عرق ریخته، داد بزنه چه خبرتونه و جوابی هم نگیره.

این دفعه برخلاف خواست خودم چشمامو باز می‌کنم؛ لینیه.
کداتو دوست دارم. استاده راست میگه، واقعا گیفتد هستی!


کوییدیچ رو یادم میره و نیشم باز میشه. سر این یه مورد انقدر ذوق دارم که برخلاف همیشه نمی‌تونم بعد از تعریف دیگران بزنم تو فاز خود تخریبی. برای هفتمین بار امروز رو به لینی تبریک میگم و با تبریک متقابلش هیجان زده میشم. نوتیف بالای صفحه حواسمو میاره سر جاش.
سلام. بله، می‌فرستم.


لادیسلاوه؛ مثل همیشه کوتاه و مختصر جواب داده. همین کافیه که یادم بیفته وقت زیادی نمونده و من هنوز پستم رو تموم نکردم. قرار بود دیروز تکمیل بشه... تا همین بازی آخر هم نتونستم حریف تنبلی بشم.
سرم رو تکون میدم که افکار اضافه ازش بیرون بریزه. نوبت سوئه که چشماشو باز کنه.

-رسیدیم!

ماروولو با خشم ترمزدستی رو می‌کشه و برمی‌گرده عقب.
-پیاده بشین ببینم چتون بود انقد جیغ زدین؟!

به محض باز شدن در اتوبوس، جمعیت بیرون می‌ریزه و همه شروع می‌کنن به خاروندن خودشون.
-چرا انقد می‌خاره؟!
-می‌سوزه!

آخرین نفری که از اتوبوس پیاده میشه پشه ست. لبخند احمقانه ای زده و با شکمی که دو برابر شده جلو میاد.
-شرمنده... جا تنگ بود، دست اندازه هم زیاد بود. منم ناخواسته یه چند نفری رو زدم.

سو نگاهی به جمعیت میندازه. تقریبا همه دارن به خودشون می‌پیچن. البته به جز لادیسلاو که بعید نیست پشه برای نیش زدنش تلاش کرده باشه، ولی فقط لرز و سرمای عبور از ارواح نصیبش شده باشه.
-دقیقا چند نفر رو زدی؟
-نمی‌دونم دیگه. هرچی بود، زدیم.

احمدی نژاد آستینش رو بالا زد و آرنجش رو به طرف پشه گرفت.
-نامرد... اولین نفر هم منو زدی.

پشه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به طرفش پرواز کرد.
-محمود به جون همین حسن، این کار من نیست. لعنتی چه جونوری بوده که انقد ناجور زده!

سو شرایط رو نامساعد می‌دید. بیخیال کلنجار رفتن با لولای زنگ زده‌ی در اتوبوس شد و وسط اونها پرید.
-بسه دیگه... برید داخل. بازی الان شروع میشه.

سو شروع به هل دادن جمعیت کرد و همون جا هم به یک باره چشماشو بست.
با خودم فکر می‌کنم که انگار این دفعه زیادی از سو نوشتم. البته ساعت میگه به جای فکر و خیال بهتره پستمو تموم کنم و وسواس رو کنار بذارم. از اون طرف هم میگن بیا شام و این بهترین چیزیه که تو این دقایق به گوشم رسیده. شاید یکم انرژی سرعتمو بیشتر کنه.

دستامو به دو طرف می‌کشم و دونه دونه انگشتامو فشار میدم تا صدای ترق بده. شام خوردن اصلا فکر خوبی نبود. مغزم دیگه کار نمی‌کنه. صدای معلم زیستم تو سرم می‌پیچه که میگه بعد غذا خوردن فشار خون دستگاه گوارش بیشتر میشه و کارایی مغز کمتر میشه. معلم زیستم رو از سرم پرت می‌کنم بیرون تا صدای ترق بده. نباید جای سو رو تنگ کنه.

توی ورزشگاه پر از تماشاچیه. بازیکنای ترنسیلوانیا که هنوز مشغول خاروندن خودشونن، با دیدن تیم بدون نام که آماده و پرانرژی روی جاروهاشون نشستن، دچار استرس مضاعف میشن. علی پروین پاکتی با مهر محرمانه را میان بازیکنان گذاشت و با سر به آن اشاره کرد. بعد از پنج بازی به خوبی می‌دونستن که چه فحش هایی داخل اون پاکت جا گرفته بودن.
-خودتون می‌دونید دیگه. حواستون جمع باشه.
-بله مربی!

پشه یک مشتش رو جلو آورده و رو به روی علی پروین فریاد زده بود.
همه نگاه ها به طرف هیتلر برگشت. مغرور و مستحکم سر جاش وایستاده بود ولی قطرات عرق به آرومی از کنار شقیقه هایش پایین می‌ااومد. ظاهرا ترنسیلوانیایی ها قصد نداشتن نگاهشون رو از اون بردارن. دیگه طاقتش تموم شد؛ اراده اش ته کشید و با سرعت مشغول خاروندن پا و گردنش شد.
-بازی که تموم بشه پوست از سرت می‌کنم!

نوتیف بعدی اجازه نمیده سو بیشتر از این هیتلر رو در اون وضعیت ببینه.
حالا یه کد بزنید که سه تا لیست از کاربر بگیره و اونا رو به شکل ...


سریع ردش می‌کنم. اگه الان بخونمش باید قید کوییدیچ رو بزنم و این خیلی سخت تر از یه ساعت تحمل کنجکاویه. بازی باید زودتر شروع بشه.

داور سوت می‌زنه و بازیکنا از زمین فاصله می‌گیرن. جستجوگرا با سرعت شتاب می‌گیرن و سعی می‌کنن فاصله‌شون رو از زمین زیاد کنن. البته نگاه اغلب تماشاگران به طرف یک گوشه‌ی زمین بود.
پشه روی چماق دیزی نشسته و با وجود تلاش های دیزی برای کنار انداختن او، از جایش جم نمی‌خورد.
-ببین... دنیا رو می‌ریزم به پات. هر چی بخوای برات می‌خرم. می‌دونی که... من خیلی پول دارم! تو فقط یه بله بگو.

ناصرالدین شاه که سرخگون را میون دستاش گرفته بود و به طرف دروازه حریف می‌رفت، نگاهی به ایلان ماسک که در جایگاه ویژه نشسته بود انداخت و اون هم با بی‌تفاوتی شانه هاش رو بالا انداخت. هیچ کدوم مطمئن نبودن این حالت پشه نتیجه‌ی نیش زدن کدومشونه.

پرتاب آدم بی نتیجه بود و پاس عالی ناصرالدین شاه به هدر رفته بود. سرخگون در میان دستان میرزا پشمالو بود و ثصد داشت با پرتاب بلندی آن را برای جرمی بیندازد.

صورتم رو جمع می‌کنم. این چه اسمیه آخه؟! این همه شخصیت! همین تیم خودمون... نگاهم به لیست تیم میفته و ترجیح میدم فکرم رو ساکت کنم. اون طرف اوضاع بهتره، فرمون رو میدم دست سو.

پرتاب میرزا پشمالو خطا رفته بود و حالا حسن روحانی، سرخگون به دست، به طرف دروازه می‌رفت. کتی و بچه از دو طرف به سوی اون در حال شتاب گرفتن بودند و چیزی نمونده بود بهش برسن. فریاد تمام اعضای ترنسیلوانیا بلند شده بود و مخاطب کسی نبود جز تنها مدافعشون.

-بـــــــــــــزن!
-چرا هیچ کدومشون رو نمی‌زنی؟

اما پشه دست به سینه و با چشمانی بسته سر جایش ایستاده و سرش رو تکان می‌داد.
-خشونت اصلا راه درستی نیست. مطمئن باشید با صلح و محبت میشه خیلی راحتتر به اهداف رسید.

در لحظه ای که کتی سرخگون را به دست آورد و تغییر مسیر داد، روحانی نگاهی سرشار از فنگ تو روح خودت و صلحت به گاندی انداخت و سرعتش رو کم کرد تا شاید به کتی برسده.

-چه کار کنم خب؟ نصف تنم لخته، اونم زد.

سوخگون داخل دروازه ترنسلوانیا جا می‌گیره ولی سوت داور توجه همه رو جلب می‌کنه. روی تابلوی امتیازات صد و پنجاه امتیاز به ترنسیلوانیا اضافه میشه ولی مقابل چشم همه، هری و دادلی با تعجب دستای خالیشون رو توی هوا تکون میدن.

-گرفتم، گرفتم!

پشه که از ذوق می‌لرزید، اسنیچ رو بغل گرفته بود و توی زمین می‌چرخید. داور چوبدستیش رو به طرف تابلو گرفت و تمام اعداد رو از روی اون محو کرد.
-تو مگه جستجوگری؟! تیمتون دو تاشو داره، بس نیست؟

پشه اسنیچ را طوری پشتش گرفت که انگار خطری آن را تهدید می‌کند. چشمان پر از اشکش را به طرف پتونیا و ورنون گرفت و فریاد زد:
-مامــــــــان! این داوره منو اذیت می‌کنه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۱ جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست پایانی



- خودت چی فکر می کنی؟

باد پاییزی می‌رقصید. لا‌به‌لای موهایش حرکت می‌کرد و آنها را هم به رقص درمی‌آورد. ستاره ها مانند ریسه های نورانی بر صورت کشیده‌اش نور می‌پاشیدند. انعکاس چهره‌اش، در چشمان پسرک نمایان بود. چشمانی که شک و تردید در آنان غوغا می‌کرد.
- فقط امیدوارم.

هیچ اهمیتی ندارد چند بازی را برده‌ای یا باخته. مهم نیست در صدر جدول قرار گرفته‌‌ای یا قعر آن. همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

- همدیگه رو داریم. درست می‌گم؟

ماه لبخند زد. نگاه جرمی، از ساختمان های دوردست خیابان به چشمان او تغییر مسیر دادند. قلبش می‌کوبید. فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست آسیب نبیند.
- پیشمون می‌مونی دیگه؟

لحظه ای درنگ کرد. سپس لبخندی ترحم‌آمیز بر لب آلنیس جا خوش کرد و پاسخ داد:
- تا ابد و برای همیشه. البته نه الان. باید برم.

و بدون جدا شدن لب هایش، صدادار خندید. نگاه نگران و معصوم جرمی، تا دم در پشت بام او را بدرقه کرد. سپس چرخید تا کتی را ببیند. خیلی آرام و بی سر و صدا، روی شکم پشمالویش سر گذاشته بود. هر دو در خواب فرو رفته بودند. آرام لبخند می‌زد. رها بود. مثل نسیم ملایم اول سپتامبر. بالاخره آرامش یافته بود. آرامش پس از طوفان.

- قربونت برم؟

جرمی برگشت. پاکی و معصومیت را در لحن او یافت. امواج مواج دریا، در موهایش موج می‌پراکندند. لباس هایش رو به کهنگی می‌رفتند اما در همان ها احساس راحتی می‌کرد.
- رفت؟
- آره. به اینجا تعلق نداشت.

معنای تعلق، فرا تر از این هاست.

- اینجا خونه‌ش نبود.
- آره عزیزم. درسته.

هیچ اهمیتی ندارد چند خانه در کجای دنیا داری. مهم نیست خانه‌ات بزرگِ بزرگ باشد یا کوچکِ کوچک. همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

بادام این پا و آن پا کرد که حرفش را بگوید یا نه. عادت نداشت که اول حرفش را بسنجد و بعد آن را به زبان بیاورد.
- ما... خونه ایم دیگه؟ تو رو خدا، تو را خدا بگو آره.

فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست راحت باشد.

- شک نکن. هر وقت دوست داشتی، بیا اینجا.

قند در دل ابر آب شد. همه دوستان جرمی می‌دانستند که همیشه جایی برای رفتن دارند. جایی که به آن تعلق داشته باشند. جایی که احساس کنند، خانه‌اند.

بچه به سمت لبه پشت بام رفت. نشست و برای گل هایی که نفروخته بود، زیر لب آواز خواند. کتی از صدای گفت‌و‌گوی آن دو بیدار شده بود. به جرمی لبخند زد و کش و قوسی به بدنش داد. جرمی نیز پاسخ لبخند او را داد. آرام به او نزدیک شد. احساس می‌کرد، چیزی فرق کرده. لبخندش گرم بود. گرما تمام وجود جرمی را فرا گرفت و بر سرمای پاییزی غالب شد. اما آن، آن تغییر نبود. حتی چیزی که میان نگاه هایشان رد و بدل می‌شد هم نبود. تغییر از خود جرمی بود. مثل سابق، شوخی نمی‌کرد. دیوانه بازی درنمی‌آورد. می‌دانست ارزش آن لحظات، آن لحظات با هم بودن بیشتر از آن حرف هاست.

- به نظرت پلاکس کجاست؟
- نمی‌دونم. فقط امیدوارم صحیح و سالم باشه.

کتی لحظه ای مکث کرد. سپس گفت:
- جرمی... احساس می‌کنم هر اتفاقی افتاده و نیفتاده، باز هم ما برنده‌ایم.

هیچ اهمیتی ندارد چند بار پیروز شده‌ای یا شکست خورده‌ای. مهم نیست تو را «برنده» بدانند یا «بازنده». همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

جرمی کمی گردن خود را ماساژ داد و گفت:
- ما هم رو داریم. جایی داریم که بهش بگیم خونه. امید داریم. همین خودش کلی برده.

ستاره درخشان تر شد. خاصیت دوستی همین بود. به آدم احساس امنیت می‌داد. حس خانه بودن. و وقتی هر دوی این ها را داشته باشی، امید هم به اعماق قلبت رسوخ می‌کند.

- سر حرفت بمون. باشه؟

فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست شاد باشد.

- قول دادم. سرش هستم.

حالا دیگر لبخند هردوی‌شان به قدری وسیع بود که دندان های سفیدشان، در ظلمت شب خودنمایی می‌کردند.

آلنیس با پا در پشت بام را هل داد. در روی پاشنه چرخید و با صدای جیرجیر خفیفی باز شد. در دستانش کیک بزرگی دیده می‌شد. آنقدر بزرگ، که هر چهار نفر آن ها را تا فردا ظهر سیر نگه می‌داشت. جلوتر که آمد، طرح روی کیک، به وضوح قابل دیدن بود. کیکی زردرنگ با رگه هایی از سرخی، با نوشته آبی‌رنگ بزرگی در میان آن که می‌گفت:

تا ابد و برای همیشه

***


«مخاطب عزیز، سلام!

خوشحالم که دوباره دارم برات می‌نویسم. لیگ تموم شده. مهم نیست چندم شدیم، مهم چیز هاییه که به دست آوردیم. جدای از تجربه، چیز هایی به دست آوردیم که مطمئنم خودت ارزشش رو خوب می‌دونی. کامل تر شدیم. امشب همگی روی پشت بوم خونه جمع شده بودیم. می‌دونی که، یه جورایی مقرمون محسوب می‌شه. خوشحالم که انقدر صمیمی هستیم و بهم اعتماد دارن. آلنیس برامون کیک درست کرده بود. مزه‌ش هنوز توی دهنم حس می‌شه. واقعا الکی نیست که می‌گن با عشق پختن روی طعم و مزه تاثیر داره. وقتی ازش علت این رو پرسیدم که با وجود اتفاقات باز هم از بقیه شاد تریم، ازم پرسید که خودم چی فکر می‌کنم؟ اولش واقعا نمی‌دونستم، ولی بعدش مطمئن شدم. و بعد ترش، خیالم راحت شد. از این که دوست هایی دارم که پیشم می‌مونن. تکیه‌گاه دارم. همدم، راهنما... اصلا هر چیز قشنگ دیگه. می‌دونی، همه چیز به پایان می‌رسه ولی، عشق پایانی نداره.

بچه رو یادته؟ بادام. همیشه می‌دونستم چیزی بیشتر از اون چه که نشون می‌ده توی سرشه. امشب اون هم مثل من اطمینان خاطر پیدا کرد. از این که همیشه جایی برای رفتن داره. یه سرپناه. جایی که احساس امنیت کنه، جایی که صداش کنه «خونه». حتی اگه می‌خواست دروغی بگه، چشماش دروغ نمی‌گفتن. فقط به محبت بیشتری نیاز داره. چیزی که می‌تونه از دوست های واقعیش دریافت کنه.
مولانا هم از پیش‌مون رفت. رفت چون به اینجا تعلق نداشت. هر چقدر هم می‌موند، باز هم مال یک جای دیگه بود.

دیزی هم رفته یک سر به کاخ باکینگهام بزنه ببینه تر کار های خاکسپاری کمک می‌خوان یا نه. خدا رو چه دیدی؟ شاید همینطوری یک کاری هم پیدا کرد!
پلاکس هم... مدتیه مفقودالاثره. امیدوارم زودتر برگرده. کتی هر روز دسته قلمو ها رو واکس مخصوص می‌زنه و مراقب وسایل نقاشی‌ش هست تا برگرده.

کتی باعث شد به زیبایی های یک کلمه پی ببرم. «امید». می‌دونی، امید تنها چیزیه که انسان رو زنده و سر پا نگه می‌داره. قطعا امید داشتیم که تا اینجاش رو دووم آوردیم. همه‌مون. امید توی دل‌مون فرمانروایی می‌کرده. واسه همین شاد بودیم. واسه همین «آروم» بودیم. ازم خواسته بود هیچ وقت امیدم رو از دست ندم. بهش قول دادم. و... خودت بهتر می‌دونی که چقدر به قول هام وفادارم.

هر وقت احساس تنهایی کردی، همه حرف هایی که زدم رو یه دور با خودت مرور کن. همیشه چیزی فراتر از این ها وجود داره. همیشه...

دوست‌دارت، جرمی»

پایان


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۰۲:۴۱ جمعه ۹ آذر ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست سوم



- چصخولیان!
- جانم آقای شامپو سدر پرژک؟ عه وا ببخشید پام رفت رو سیم؟
- آخه ازمایشگاه جای قهوه خوردنه؟

تام خودش را به مانیتور رساند. بی اهمیت به قیافه پوکر چلبوسیان که «خب کدوم قبرستونی قهوه‌مو بخورم» در آن موج می‌زد، با یکی از دست هایش، بازوی دیگرش را جدا کرد و با قسمتی از آستین آن، اطراف سیم ها را خشک کرد. سدریک نیز... بالشش را کمی جا به جا کرد تا به قسمت خنک آن برسد و سپس، همه چیز را به پشمش گرفت.

آن طرف، ورزشگاه واهی

- آقایون داداشا! غمتون نباشه که جرمی اینجاست! اینجا رو ببینید.

دست هایش را مانند رمال های سر کوچه که تخم مگس و ادرار خر را دوای هر درد می‌دادند در هوا تکان داد.
- فیش!

صدای انفجار کوچکی به گوش رسید و دود خاکستری رنگی پدید آمد. دود چند بار با حالت پارازیت قطع و وصل شد و کم کم ناپدید شد. اما برخلاف انتظارات، هیچ کوفتی از میان آن خارج نشد.

-

همان طرف چلبوسیان اینها

سدریک تصمیم گرفت اندکی اتفاقات اطراف را به پشم خود نگیرد و کاری مفید انجام دهد. حتی شده فتوسنتز. بلند شد و تف کرد به شانس‌شان. سپس دوباره کپید.

- لااقل اون کوفتی رو می‌پاشیدی تو حلق سدریک.

چلبوسیان که داشت اعضای وارفته بدن تام را انگولک می‌کرد، حرف تام را نشنیده گرفت. تام هنوز سعی داشت از دل و روده دستگاه سر دبیاورد و از جرقه های آن که صدایشان به وضوح شنیده می‌شد در امان بماند. البته او تام نسوز بود. با روکشی از تفلون و شش ماه ضمانت. جهت ثبت سفارش عدد... چیز، نه.

- تو رو با قمه پاره کردن بعد با تف چسبوندنت؟
- نه داداش، اولش با درد بدن شروع شد که مامانم می‌گفت «از بس سرت تو اون کوفتیه» و ننه جونم هم می‌گفت «چایی نبات فرزندم، چایی نبات!». دیگه خلاصه کارم به این روز کشید.
- تخم جن. خب یکم حرف گوش می‌کردی دیگه.

سپس دستش را در حالی که طحال تام در آن بود، از بدن او بیرون کشید. طحال مفت، تقریبا نایاب بود. برای آزمایش های بسیاری کارآمد بود. شاید هم برای سیر کردن یک شکم! تام برگشت و با نگاهی که گویا اسنیپ به هری نگاه می‌کرد، به چلبوسیان خیره شد و طحال را از دستش کشید. سپس به سمت دستگاه چرخید و دوباره مشغول شد.
- روکش چند تا از سیم ها از جرقه‌شون پاره شده و سوخته. دارم با یک تیکه طحال ترمیم‌شون می‌کنم. حیف سدریک نیست ببینه چقدر مهندسم من!

سپس اول لگدی نثار سدریک کرد و بعد دست را تا اعماق دستگاه فرو برد و در حالی که یک چشمش بسته و زبانش را از گوشه دهان خود بیرون داده بود، با دستش کار هایی را انجام داد. از دستگاه صدای به هم خوردن چند مهره فلزی آمد. بعد هم صدای شیر آب. و بعد هم صدای گاوداری. خلاصه پس از چندی تلاش کردن، برخی نتایج حاصل شدند و دستگاه دوباره راه افتاد و صدای جرقه ها قطع شدند. دم و دستگاه ها دوباره روشن شدند و به کار افتادند.

ورزشگاه

ورزشگاه سالم شده و همه چیز درست مثل قبل بود. حتی میزان جوگیری بازیکنان هم تغییری نکرده بود.

- حالا استرشون رو می‌بینم که با حالتی استر-گونه داره مون واک می‌زنه تو رگ. البته تو رگی زدن تخصص پشه‌ست.

شاید با خود بگویید نگاه های «هه، تو چقدر نمکی، خوشگل.» به سمت یوآن روانه شدند. اما... زارت! ملت عادت کرده بودند.

- آدم عین بچه آدم کوافل رو برمی‌داره و می‌ره جلو. سر راهش دوتا نارگیل هم می‌کنه و می‌زنه زیر بغلش. صبر کنین ببینم، اینا کین ریختن وسط زمین؟ یه مشت دورسلی و سلبریتی و چهره های سرشناس مشنگ و جادویی رو می‌بینیم که همینطور واسه خودشون اومدن اینجا و دارن عشق و حال می‌کنن! عزیزان این توهم کدومتون بود؟

حسن از نوع غیر روحانی اش، دستی به صورتش کوبید و حدود بیست سی نفر اعضا و عوامل تیم‌شان را کیش کیش کرد.

- اوه بله از اتاق فرمان اشاره کردن که اینا توهم نیستش و همه این اشخاص از عوامل تیم ترنسیلوانیا بودن. به ادامه بازی برمی‌گردیم. آدم کوافلو می‌اندازه برای ناصر؛ عه اشتباهی یه نارگیل انداخت براش! ناصر نارگیل رو برمی‌گردونه و کوافل رو می‌گیره. بازیکنای حریف گیج شدن. کتی که مقابل ناصرالدینه، اشتباهی جای گرفتن کوافل، از خودش اکلیل در می‌کنه و مهاجم ترنسیلوانیا به راحتی ازش عبور می‌کنه!

کسی در دروازه بدون نام حضور نداشت. میرزا که موجودی پشمالوتر و گولاخ تر از خودش، یعنی هاگرید را یافته بود، آن طرف پیش دروازه بان ترنسیلوانیا رفته و مشغول گپ زدن با او بود. ناصرالدین شاه کوافل را پرتاب کرد.

- گِــــــــــــــــــــــــل! گل برای ترنسیلوانیا! حالا بازی مساوی مــــی-عی-یی-عی-عو...

خلسه‌شان دوباره دچار پارازیت شده و روی گزارشگر بازی هم تاثیر گذاشته بود. یوآن همانطور که فریاد «گل! گل!» سر می‌داد، برفکی می‌شد.
سدریک این دفعه واقعا به پشمش نگرفت. از پارازیت ها و آنتن ندادن ها کلافه شده و تصمیم گرفت خودش بیدار شود و ببیند چه اتفاقی دارد در آن آزمایشگاه کوفتی می‌افتد.

در آن سو، نه در سوی لی، بلکه در سوی تام و خانوم بچه ها، اتفاقاتی در حال رخ دادن بود. طحال جرخورده تام، استحکام و مقاومت لازم را نداشت. از آن طرف، چلبوس که احتمالا فامیل آلبوس دامبلدور بود، برای خودش قهوه تازه ای می‌ریخت تا دوباره بزند دم و دستگاهشان را قهوه ای کند. اما این دفعه او نبود که دستگاه را قهوه ای می‌کرد.
همانطور که سدریک سیم ها را از سرش جدا می‌کرد و آماده می‌شد تا فحشی نثار پروفسور و تام کند، طحال تام همچون کشی در رفت و پس از برخورد با در و دیوار آزمایشگاه، به لیوان قهوه چلبوسیان خورد و دوباره زارت! قهوه روی سیم ها و مانیتور و هر کوفتی که مربوط به پروژه استرفشوهوبی بود، ریخت.
حال دو مسئول فدراسیون و یک دانشمند دیوانه بیرون مانده و دو جین بازیکن، یک قلاده گزارشگر و یک عدد داور به همراه کلی سلبریتی که تیم ترنسیلوانیا زیر بغلشان زده و مال خود کرده بودند، در آن خلسه نه چندان آرامش بخش، گیر کرده بودند.


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست دوم


بازیکنان سردرگم، نصفی در هوا و نصفی روی زمین، بی هدف، سر جایشان ایستاده بودند. هیچکس نمیدانست چگونه باید در این زمین بازی کند. برای راه رفتن باید واقعی راه میرفتند یا راه دیگری برای اینکار بود؟

- شاید بد نبود اگه قبلش یه دوره ی آموزشی میذاشتیم.

تام، با تکان دستش، این موضوع را بی اهمیت جلوه داد.
- خود پروفسور الان طرز کارشو توضیح میده.

در آن سمت، پروفسور، رو به روی صفحه ی نمایشی که توهمات درون زمین غیر واقعی را نشان میداد، ایستاده بود و قهوه اش را هم میزد.
با اشاره ی تام، گلویش را صاف کرد و اماده صحبت شد.
- بازیکنان گرامی! همون طور که میبینید، زمین پیش روتون، توهمیه که من درستش کردم. طرز کارش اینطوریه...

سپس، با ذوق دستانش را از دو طرف باز کرد.
- تصور کنین تا اتفاق بیفته.
- تصور کنیم تا اتفاق بیفته؟

بازیکنان که کم کم قلق بازی دستشان می آمد، سوار بر جارو های تصوریشان، دور زمین کوییدیچ ویراژ میدادند.
کتی، تنها کسی کسی بود که هنوز پرواز نکرده بود.
- هر چیزی؟

با صدای انفجار بلندی، سر ها به سمت کتی برگشت، که حال، دوبال سفید رنگ از پشتش درآمده بود و چوب پری مهربان، در دستش خود نمایی میکرد.
دخترک ریز نقش، از شدت تلاش برای مهار کردن افکار و رویا های بچه گانه اش، قرمز شده بود.
قاقارو، بیش از این نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زیر خنده زد.
اتفاقی که برای کتی افتاده بود، ثابت کرده بود که هرچیزی عنوان شده توسط پروفسور، واقعا هرچیزی بود.
کم کم، تمام بازیکنان، در انفجار کوچکی فرو رفتند و به تصور مورد نظرشان درآمدند.
بر شانه ی جرمی، ققنوسی فسفری، چشم را میزد. آلنیس در آن سمت، گوسفند های توهمی را تکه و پاره میساخت، گرگ گیاه خوار نازک دل، میخواست تا میتواند از این فرصت برای گوشت خوار بودن استفاده کند. مدال مرگخوار نمونه ی سو لی، با عنوان « خرابکاری همه رو جمع میکنه و تو دل اربابش جا شده» روی سینه اش به چشم میخورد و او را ذوق مرگ میکرد.
داور، در سوتش دمید.
- بازی از الان آغاز میشه!

کوافلی در هوا پرتاب شد و کتی، فرشته ی مهربان شهر قصه ها، کوافل را در هوا قاپید.
ابتدا تعدادی سعی کردند با قدرت تصوری که بهشان اعطا شده بود، کوافل را در دست بگیرند. اما با صدای خنده ی پروفسور چلغو... چلبوسیان مواجه شدند.
- طوری درستش کردم که نتونین رو کوافل کنترلی داشته باشین.

جمعیت ناامید، لحظه ای مکث کردند، و سپس به بازی برگشتند.

- کتی، فرشته ی مهربون شهر قصه هارو میبینیم که عین فرفره به سمت دروازه حرکت میکنه... و با دفاع پشه که حالا نیشی اندازه ی یه نردبون داره، مواجه میشه.

تشویق ها خوابید و بچه که حالا در سکه های طلا و نقره در حال غرق شدن بود، فحشی نثار پشه کرد.
پشه، از شدت رکیک بودن فحش، جا خورد و تیری از نیشش در رفت و صاف، وسط دماغ بچه فرو رفت.
نفس ها در سینه حبس شد.

- کودوم از مادر متولد نشده ای منو نیش زد؟

چشمان جرمی که نزدیک بچه بود، از تعجب ده تا شد.

- ببین! کارت خیلی ناپسند... ینی چی؟ چرا نمیتونم فش بدم؟

مولانا که آسیب رسیدن به هم تیمی اش، غیرتش را بر انگیخته بود، سوار بر کتاب شعر غول پیکری، به سمت پشه رفت.
- این چه کاری بود، بنده ی از خدا بی خبر؟ دماغ این بنده ی بینوا اندازه ی بادمجان شده!
- تورو سننه.

نفس ها، بار دیگر در سینه حبس شد و سر ها به سمت پشه ی فحش بده برگشت.

- من... من... اینا اصن تو تربیت خانوادگی ما نیست! من از اول عمرم تا حالا یه فحشم نداده بودم!

میرزا پشمالو، تنها فرد حاضر در سالن که تصورش تنها به چوبی برای استفاده به عنوان جارو محدود شده بود، از این فرصت استفاده کرد و با پرتاب یکی از گوسفند های توهمی آلنیس، به سمت کوافل بغل کرده توسط پشه در آن سمت زمین، کوافل را گل کرد. یوآن، با آخرین توان حنجره اش درون میکروفن فریاد زد.
- گل! میرزا پشمالو زادگان رو میبینیم که با گل جانانش از این سر زمین تا اون سر زمین، تیم بدون نام رو به وجد آورده!

پشه، فحش رکیک دیگری داد و جلوی دهانش را گرفت.
دستی بر پس سر هاگرید فرود آمد و نوزاد اژدهای توهمی اش را از دستش انداخت.
- پخمه ی خپلو! یکم عرضه داشته باش و...

پارازیت بزرگی، وسط زمین کوییدیچ فرود آمد و صحنه ی بازی را مختل کرد.

- آنتن نمیده.

زمین زیر پایشان در حال فرو پاشیدن بود. هر چند لحظه، قطعه ی دیگری از زمین دچار پارازیت میشد. اختلال بزرگی در دستگاه به وجود آمده و عامل آن، پروفسور چلبوسیان بود که از شدت ذوق برای گلی که زدند، قهوه اش را روی یکی از دستگاه ها خالی کرده و بقیه دستگاه ها نیز، دچار مشکل شده بودند. اگر دیر میجنبیدند، پارازیت همه را میبلعید.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۴۲:۱۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 253
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست اول



- نوشیدنی کره ای زدم و لولم، مستم و شنگولم!
- حــــال خوشی دااااااارم، کیف کنم و جورم.
- پاهام چرا اینقد چپ و راست می‌شه.
- بچه ها فقط چشای من داره آلبالو گیلاس می‌چینه یا همتون همینین؟

فلش بک

تام و سدریک دور میزی در دفتر فدراسیون کوییدیچ نشسته و در فکر فرو رفته بودند. نامه و کاغذ های متعددی روی میز پخش شده بود و به نظر می‌آمد دلیل قیافه متفکر و جدی آنها هم همین باشد.
همان موقع، جغدی وارد اتاق شد و سکوت را شکست. نامه دیگری را روی میز انداخت و با سر و صدای بسیار از پنجره خارج شد. سدریک که با ورود جغد خواب از سرش پریده بود، نامه را برداشت.
- از طرف یه گروه از غولای غارنشینه. بابت آتش سوزی ورزشگاهشون شکایت کردن. با این وضع دیگه نمی‌شه لیگو ادامه داد. همه ورزشگاها به فنا رفتن.
- صبح هم از طرف اهالی شلمرود یه نامه اومد. می‌گفتن آثار باستانیشونو خراب کردیم و خسارت می‌‌خواستن. اظهاریه جهنمیا رو هم که دیدی؟ تهدید کردن که قراردادشون رو با زمین فسخ می‌کنن. اگه دیگه هیچ گناهکاریو نپذیرن، خوب و بد با هم می‌رن بهشت و اونجا هم جهنم می‌شه!

تام دست جدا شده اش را با دست دیگرش گرفت و به صورتش کشید.
- به نظرم فقط این بازیای آخر رو برگزار کنیم و قال قضیه رو بکنیم. نمی‌شه همینجوری لیگ رو ول کرد. ورزشگاه آمازون فعلا سالم مونده...
- جدی می‌خوای بازیا رو ببری آمازون؟ این همه گونه در حال انقراض اونجاست. اصلا فکر کردی اینا چه بلایی ممکنه سر طبیعت اونجا بیارن؟ کلی درخت های چندهزار ساله رو می‌تونن توی یه دقیقه نابود کنن! من که با این ایده مخالفم.

تام در آن لحظه به قدری ذهنش مشغول بود، که فرصت فکر کردن به اینکه چرا طبیعت آمازون آنقدر برای سدریک مهم بود، نداشت.
دقایق دیگری در سکوت سپری شد. هردویشان به سختی مشغول یافتن راه چاره ای بودند. کاغذ های روی میز را ورق می‌زدند و به پرونده های پرنده ای که بالای سرشان پرواز می‌کردند، نگاهی می‌انداختند.
درست موقعی که تام ناامید شده و آماده بود که دستور لغو لیگ را صادر کند، سدریک که دیگر شباهتی به آن سدریک خوابالوی همیشگی نداشت، با ذوق پرونده ای را روی میز کوبید.
- اینو ببین! حالا دیگه با خیال راحت و بدون کوچکترین خسارتی می‌‌تونیم مسابقات رو برگزار کنیم!

تام پرونده را سمت خودش چرخاند و ورق زد. فردی میانسال، با موهای جوگندمی پریشانی که انگار صاعقه به آن زده بود، توی عکس دیوانه وار می‌خندید.

- این چه ربطی به کوییدیچ داره؟ اصلا این پرونده اینجا چی کار می‌کنه؟
- اینش مهم نیست. تنها چیزی که الان مهمه اینه که این یارو می‌تونه نجاتمون بده!

بعد دست تام را گرفت و خودشان را تلپورت کرد.

ساعاتی بعد

سدریک و تام بعد از گم شدن ها و آدرس گرفتن ها و در ترافیک ماندن های فراوان، بالاخره جلوی در خانه کج و معوجی در ناکجا ظاهر شدند. بله، تلپورت کردن آنقدر ها که به نظر می‌آید بی دردسر نیست. ساعت اداری بود و راه ها شلوغ. آنها مردد جلو رفتند و زنگ در را زدند. صدای زنگ، بسیار عجیب و مرموز بود و کاملا با ظاهر ساختمان جور در می‌آمد.
چند لحظه بعد در باز شد، ولی کسی پشت در نبود. تام و سدریک نگاهی به هم انداختند و با تردید وارد شدند. ناگهان از گوشه ای، فردی جلویشان پرید.
- یو هارهارهارهار!

همان فرد داخل پرونده، جلویشان پریده بود و می‌خواست مزه بریزد و آنها را بترساند. البته که تام و سدریک نترسیدند؛ در خانه ریدل چیزهای ترسناک‌تری از «یوهارهارهار» یک پیرمرد دیوانه وجود داشت.
فرد که از ناموفق بودن جامپ اسکرش پکر شده بود، دستی به موهایش کشید و لبخند معذبی زد.
- دنبالم بیاین.

هر سه از پله ها پایین رفتند و وارد زیر زمین بزرگ خانه، که تبدیل به آزمایشگاه شده بود، شدند. دستگاه های مختلف و عجیبی همه طرف اتاق به چشم می‌خوردند. دانشمند دیوانه، دستگاهی که به نظر می‌آمد به سر متصل می‌شود را برداشت.
- درباره اون پروژه ای که درخواست اجراشو داشتین...
- ببخشید، ما درخواستی داده بودیم؟

تام به سدریک نگاه کرد. سدریک شانه ای بالا انداخت. مرد به هاج و واجی آنها پوزخندی زد.
- شما درخواست نداده بودین، ولی من می‌دونم برای چی اومدین اینجا!
- ولی این تو حیطه کاری شما نیستا جنابِ...
- می‌تونین پروفسور چلبوسیان صدام کنین. و اینکه شما به حیطه کاری من کاری نداشته باش، چه اشکالی داره آدم همه فن حریف باشه.
- پروفسور چلغوزیان؟
- نه خیر، چلبوسیان. بگذریم. می‌گفتم. با استفاده از این دستگاه می‌شه یه استرفشوهوبی ایجاد کرد؛ یا به زبان ساده تر، خلسه گروهی. این دستگاه می‌تونه هر تعداد انسانی که بخواید رو به یک توهم و تصویرسازی واحد بفرسته که از پیش ساخته و برنامه ریزی شده. و فکر می‌کنم این دقیقا همون چیزیه که شما نیاز دارید، درسته آقایون؟

سدریک دستگاه را برداشت و آن را برانداز کرد.
- خطری که نداره؟
- اصلا و ابدا. خودم کاملا تضمین می‌کنم!

پایان فلش بک

این طرف، آزمایشگاه

چهارده بازیکن کوییدیچ روی تخت های نویی که به تازگی، اختصاصا برای آن پروژه به آزمایشگاه آورده بودند، دراز کشیده و سیم هایی به سرهایشان متصل بود. یوآن آبرکرومبی و داور مسابقه هم روی دو تخت دیگر، جدا از بقیه خوابیده بودند. تام سدریک را مجبور کرده بود زیر دستگاه برود از آنجا مراقب بقیه باشد. ایده خودش بود، دنده‌ش نرم! تام به همراه پروفسور چلبوسیان، بالای سر بقیه ایستاده و نظارت می‌کردند.

آن طرف، توهم واحد

چشم هایشان آلبالو گیلاس نمی‌چید. در واقع، محیط آنجا آلبالو گیلاس می‌چید. دورتادور زمین کوییدیچ را کوه های بلندی گرفته و زمین پر از چاله و گودال بود. شفق قطبی برایشان رقص نور می‌رفت و صدای عقاب هایی که با آرایش هفتی شکل، در آسمان شب بالای سرشان پرواز می‌کردند، به گوش می‌خورد. نخل هایی از میان سنگ های سخت، سر برآورده بودند و بعضی هایشان نارگیل های تازه ای داشتند. چند نفر انگار که جاذبه رویشان اثر نکرده باشد، در هوا شناور بودند و بقیه تلو تلو خوران روی زمین راه می‌رفتند.
به نظر می‌آمد پروفسور هر چه دم دستش بوده در توهم آنها ریخته و مهم‌تر از آن، تصوری از معنای واژه «برنامه ریزی شده» ندارد.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۱:۴۹:۲۶

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۵:۰۳ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
از قـضــــاااا
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
هیئت مدیره
پیام: 191
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم


«اینام گیر آوردن مارو هـــــــــــــا! آبت کم بود، دونت کم بود، کوییدیچ بازیت دیگه سر پیری چی بود! خسته نشدی از این جادوگران؟ »

با عصبانیت ولی با صدایی زیر و آروم اینو زمزمه میکنم و مایکروپایپت رو پرت میکنم گوشه میز استیج کارم. همکارام دارن سعی میکنن نگاهی دزدکی بهم بندازن که بفهمن چمه. وقتشه یه نفس عمیق بکشم! هنوزم بعد سالها به بوی این محلولای شیمیایی عادت نکردم. بیخود زور نزنم. اینجا جایی برای نفس کشیدن نداره، چه عمیقش چه الکیش!

از روی صندلیم که به شکل اعصاب خرد‌کن و آبروبری صدا میده بلند میشم. سعی میکنم دو تا سرفه الکی بکنم که ملت فکر نکنن صدای معده من بوده باشه مثلا! دستکشای لاتکسم که از داخل با تعریق دستم شبنم زدن رو در میارم و پرت میکنم سمت سطل! حس میکنم انگار بخشی از پوست دستمو باهاش میکَنَم! همیشه دست کردن و در آوردن دستکش لاتکس برای دستای خیس من مثل وزنه برداری زیر آب بوده. هی بعدش میگم این دیگه آخریش بود و دیگه عمراً کار عملی نمیکنم! دوازده ساله اینو میگم و آخرشم میرم جلوی آینه و زندگی رو می بینم که مثل دامبلدور لبخند زده بهم، دستشو میذاره رو شونه و با اون دست دیگه ش میره سرمو نوازش کنه اما یهو نظرش برمیگیرده و با انگشتش پیام متفاوتی بهم میده و اونجاست که میفهمم باز منو جو گرفته!

دارم به سمت در خروجی حرکت میکنم اما باید از هفت خان کلی محقق و دانشجو رد بشم که هی بدو بدو با دستای پر از مایکروتیوب و نمونه های حساس و ژل و کلی چرت و پرت دیگه از این ور به اون ور در حال حرکتن و دم به دیقه بابت هر قدمت از لابلای اینا باید یه معذرت بخوای! چرا؟ چون صرفاً خیلی مودبن مثلاً و عذرخواهی الکی رو هم نشانه ادب میدونن! حالا بخش دردناکش معذرت خواهی نیست! اینه که هر نقطه از بدن ول و لشم طی هر حرکت نکشه به این ور و اون ور دیگران! به راستی که بزرگترین چالش من در حال راه رفتن همیشه همین بوده و هست! این رو به مراتب خطر جدی تری دیدم تا اینکه بابت فکر کردن مداوم بهش یهو پرت بشم توی یه چاه! وووی وووی وووی! نه نمیخندوم! له له هستم!

چشمم به اتاق رئیس میوفته!

«دِه آخه نوکرتم تویی که ظرفیت نداری کرونا میخوری میری از هر جایی پرسنل اضافه میکنی. به ازای هر دو متر فضا، دو نفر چپونده تو آزمایشگاه و میخواد هر چی ویروسه تو عالم رو با یک هزارم سرسوزن پودر کاکائو ریشه‌کن کنه! آره! تف منم شفابخشه! بیا تف کنم تو صورتت تا دیگه قوز نکنی! به خدا! توهم اینه ها! به ولله رولینگ سر نوشتن کلاس معجون ها و اون پودرا اینقدر های نبود که اینا هستن! حالا این سدریک و تام سوژه توهم میخوان! به نظرم باید تعریف توهم بازنگری بشه! به راستی توهم چیست و متوهم کیست؟ »

بگذریم. بلاخره به در رسیدم! آها! آخیش. دستگیره رو چرخوندم و حالا میرم از اون دستگاهه یه اسپرسو زهرمار میگیرم و بعدش لم میدم رو کاناپه! عه! Out of order! لعنت! هنوز ساعت دو هم نشده. عه عه عه! اینم شانس مایه ها! نخواستم! ایشالله اسپرسوی ختم‌تونو بنوشم! مفت خورای زامبی!

میرم روی کاناپه استراحت میکنم! مغزم باید رها بشه. اصلا کشش اینو ندارم با این وضعیت فکری بشینم کوییدیچ بنویسم! سایتو باز کنم شاید بد نباشه! حس پاتریم رو زنده میکنه همیشه! گوشی رو ور میدارم و لودش میکنم!

اَه! این چه چرندیه! صد ساله قول آپدیت تم دادی. کثافت بدقول! نگاه کن تو رو خدا! هیچ وقت اینقد جادوگران کسل کننده نبوده برام! حالمو گرفت بدتر! ببندم سایتو! نخواستم! کنترل تلویزیون کجاست! ای بابا! صد بار گفتم به کریس راه نده این جوجه دانشجوها رو این اتاق، بفرستشون پایین! به خر میگفتم باور کن رعایت میکرد! معلوم نیست کدوم گوری گذاشتن ریموت رو! نه واقعاً! روز من نیست! چقدر عصبانی ام! لعنتی! اینستا رو باز کنم مغزم خفه بشه یه کم!

«عه! مُرد! چه عجب! ملکه بلاخره مُرد! ووی ووی ووی! »

تلگرامو باز میکنم و میرم تو گروه مدیران سایت جادوگران!

حسن: «لطفا سایتو ببندین الان تا یه هفته.»
حسن: «ملکه فوت کردند.»
حسن: «عزای عمومی لطفا!»
حسن: «ملکه به *نتی باخت.»
حسن: «باورم نمیشه.»
حسن: «ببندین سایتو.»
سو: «ییییی! رفتیم فینال!»
مامان حسن: «مرگ بر انگلیس!»
سو: «ولی موافقم. هیچی برای اردو به ذهنم نرسید. یه هفته بندازیم عقب همه چیزو.»
لن: «ما هم بالاخره هاگوارتزمون تو بریتانیاس و خودمونم انگلیسی حرف میزنیم تو سایت. طبیعیه!»
حسن: «به نظرم نوبت تامه بیاد ما رو با ایده های درخشانش سرافراز کنه.»
تام: «مزاحمم نشین! من به عنوان یک برنامه نویس جلو-انتها؟عقب؟! در لینکداین مشغول بازاریابی برای آینده جادوگرانم!»

شر و ور بسه! برگشتم سر کار برای چند ساعتی! دیگه الانا داره غروب میشه! بزنم بیرون! حوصله ندارم مترو سوار شم. پیاده میخوام برم خونه. هوووم! سوژه توهم. چقدر تام و سدریک میتونن سرخوش باشن برای دادن سوژه توهم توی جادوگرانی که خودش توهمه! در واقع میشه توهم در توهم مساوی واقیعت! عیح عیح عیح عیح عیح! اینارو نمیگردن تو خونه خدایی؟ من شک ندارم همینجوری دو تا چک هم بزنی بهشون کلی گل مل از سر و صورتشون میپاشه این ور اون ور! چه بچه های گلی واقعاً.

اوففف! از دست این سایت! داشتم چراغ قرمزو رد میکردما! سوسول بازی نیست خدایی! اینجا به عنوان عابر قرمزو رد کنی، سواره با تمام ایمان و لذت از روت رد میشه و ملزم به حفظ شما نیست، راشو داره میره دیگه! البته مهم هم نبود! بیمه عمر طلایی داشتم، خوشبحال بازماندگانم میشد! عیح عیح عیح! هوم؟ میشد؟ رد کردن چراغ قرمز خودکشی نیست؟ بیمه نمیده که اون وقت! افکار منو باش!

هوووم! چشمم به گدای دم ایستگاه قطار میوفته! اصلا شبیه گدا نیست. یه عینک آفتابی به صورتشه و یه دستمال سر که بی شباهت به کهنه بچه نیست بسته به سرش و با سگش که کپی فنگه گوشه پیاده رو نشسته! جلوش رو زمین یه لیوان خالی و به تیکه مقواس که روش نوشته: Weed Only! NO money, please. رویکرد مستقیمشو دوس داشتم و تصمیم گرفتم عنوانشو از گدا به کامجو تغییر بدم. به به! چه سوژه خوبی! تو ذهنم بنویسمش تا برسم خونه:


...:::روز قبل از بازی:::...

«به به به به! چه هلوهایی! »

اینو جناب پشه، مدافع سلحشور تیم ترنسیلوانیا میگه که در اعماق جنگل آمازون به دنبال خونه! چشمش به بازیکنای تیم بدون‌نام میوفته که روی بر فراز یه باتلاق دارن کوییدیچ تمرین میکنن که فردا مثلاً به خیال شون بزنن تیم ترنس رو پاره کنن! عیح عیح عیح!

«بدید بزنیم بشوره ببره بریم! »

کتی و جرمی با تعجب به پشه نگاه میکنن که وسط بازی شون ظاهر میشه و سعی میکنن بفهمن چی میخواد اما مولوی، جستجوگر تیم که درد پشه کشیده به سرعت مثنوی شو پرت میکنه لابلای درختا و مُشتی گَردِ جواد (مواد جادویی) اسنیف میکنه و خودشو از اون سمت باتلاق میرسونه به پشه!

«پشه آ! زنهار! بگذر ز تیم ما! بسنده نما به خون این حقیر! »

پشه به‌به‌گویان نیششو سیخ میکنه و حسابی خون جوادآلود حضرت مولانا رو میمکه و بعدش از نظرها دور میشه.

جرمی: « جلال! چرا گذاشتی نیشت بزنه؟»
کتی: «پسرخاله نشو جرمی! جلال چیه. حضرت مولانا!»
مولانا: «نهراسید ای همقطاران! ببخشید. دوره ما قطار نبود هنوز. چیز! ای دوستان! بنده جواد زدم و این پشه الان جوادی هست و بابت گشنگی بعدش میره هم تیمی هاشو میزنه و همه جوادی و شدیداً متوهم میشن و ما فردا بازی رو می بریم!»
آلنیس: «جز عرفان و اخلاص ازت چیز دیگه ای انتظار نداشتم! بیچاره شمس!»


...:::شب قبل بازی:::...

صدای خر و پف پراکنده بازیکنان و پرسنل تیم داخل کمپ تیم ترنسیلوانیا طنین میندازه. همه خوابن جز پشه که در اثر سو مصرف جواد، چش و نیشش قرمز شدن، متابولیسمش دو چندان و شدیداً گشنشه و تمایل داره همه رو بزنه! هر چقدر نیششو فرو میکنه تو چوب که کاری نکنه فایده نداره. بلاخره پا میشه و دونه دونه هم تیمی هاشو سوراخ سوراخ میکنه!


...:::روز و زمان بازی - ورزشگاه آمازون:::...

«لعنت بهت پشه! صد بار گفتم صورت منو نزن! همینجوری پر از جوشه!»
«جای نیش این بدتر از جای شات‌گان ماگلیه خدایی! ببین چیکار کرده پامو.»
«چه معنی داره لخت بخوابین اصن! بی ناموسا!»
«حاجی دم میکنه جنگل نصفه شب! مرطوب و گرمه!»
«این که چیزی نیست! اینو ببین! نمیدونم نیشه یا سوزن! لاله گوشمو سوراخ کرده!»
«به نظرم مرلینو شکر کنیم و روی مثبت قضیه رو ببینیم!»
«آره! صرفه اقتصادی داشت برات! لاله گوشتو سوراخ کرد برات دیگه، گوشواره بنداز! ووی ووی ووی!»

با صدای سوت داور، بازیکنان دو تیم بر فراز جنگل های آمازون پرواز میکنن و تو موقعیت هاشون جاگیر میشن. تماشاچیان بازی هم که انواع حیوانات جنگل بودند رو هوا معلق میشن و در تلاش هستند با نگاه کردن به کوییدیچ پله‌های تکامل به سوی موجودات جادویی و چه بسا آدم/جادوگر شدن رو دوتایکی طی کنن.

بازی شروع میشه و دو تیم یکی پس از دیگری مرتباً با کوافل به هم گل میزنن چهار پنج تایی! مولانا، جستجوگر تیم بدون نام با خوندن مثنوی برای اسنیچ سعی داره این توپ کوچولو رو خام خودش کنه. کمی اون طرف تر، ناگهان پشه که همچنان در وضعیت بدی به سر میبره، با نیشش که مثل شمشیر شده میزنه بلاجر که حسن مصطفی باشه رو کلا جر میده از وسط و میره سراغ پاره کردن کوافل. به دنبالش بقیه بازیکنان تیم ترنس هم از توهمات ناشی از افزایش دوز جواد تو رگ‌هاشون میرن میوفتن به جون حیوانات تماشاگر و با مداد و اتود و قلم‌پر سعی دارن تیکه پاره شون کنن. بازی معلق میشه و داور نمیدونه چیکار کنه. بازیکنان تیم بدون نام با نیشخندهایی به هم نگاه میکنن و منتظر داورن که کل تیم حریف رو اخراج و اونارو برنده اعلام کنه.

«گومبا گومبا هومبا! لومبا داداش! »
«نوکرم! قومپا قومپا هومبا! »
«آه و فغانبا! آها و هاها! »

هووم! دارم نردیک خونه میشم ولی هنوز نمیدونم چطور توجیه کنم که چرا اینا یهو اینقدر وحشی شدن و به زبان قبیله ای حرف میزنن! هوووم. اینو باش! چشمم خیره شو به این مرده که داره وسط خیابون لخت میشه. چه سوژه باحالی! باید بازیکنامو لخت هم کنم و برگ ببندن بهشون فقط! اینا جواد رفته تو خونشون! جواد همون مواد جادوییه ولی چرا تولید قبیله های بومی و آدمخوار آمازون نباشه! خودشه! وقتی میزنن، توهمات بومی و آدمخواری بهشون دست میده. هیییم. بد نیست. سوژه اینطوری باشه بهتره. خب. بقیه ش...

بازیکنان تیم ترنس جامه می درن. عده ای شون همونجا پوست حیواناتی که کشتن رو می پوشن و عده ای دیگه هم از برگ درختای زیرشون می بندن به خودشون که یه وقت این پست تو شاخه بی ناموسی قرار نگیره خدایی نکرده. خلاصه! بعد از آرایش قبیله ای، همه شون پرواز میکنن سمت داور و اونو می بندنش به یکی از حلقه های دروازه تیم حریف و بعدش بازیکنای حریف رو می بندن ترک جاروهاشون و فرو میرن تو اعماق جنگل که هیزم آتیش کنن و زنده زنده بازیکنان حریف رو بپزن!

«کومبا سوبا سوباسا! زیرنویس: سو! این یارو هنوز بوی گند عرفان و مثنوی‌جات میده! پیازش هم کمه! اون نمک و فلفل رو بده! »

در اوج توهم بازیکنان تیم ترنس، لرد سیاه که در جستجوی هورکراس در اعماق آمازون تصادفا سر از مراسم زنده‌پزون سر در میاره، شکوفه هاش میریزه و با دهانی باز همونجا از لردیت استعفاء میده برای همیشه. هیچ وقت فکر نمیکرد روزی این چنین جادوگران و ساحره‌های پلیدتر از خودشم وجود داشته باشن و با عجله خودشو جهت توبه میرسونه به میدون گریمولد که فرم عضویت در محفل رو پر کنه و در بدو ورود کله‌ی فاوکس رو بوس کنه. اما کسی نبود که لرد رو توجیه کنه اینا همه تقصیر جواده!

بر فراز جنگل ها، پشه که تازه از توهم در میاد، داور بسته شده به حلقه دروازه رو با نیشش رها میکنه. داور بلافاصله رو هوا اسنیچ رو واسه خودش میگیره و بازی رو مساوی به نفع خودش تموم میکنه و قبل از خورده شدن، به ناکجا آپارات میکنه!

بسوزه پدر بی پدر جواد!


ووی ووی ووی! چه رول چرندی شد. رسیدم خونه. کلیدو میندازم و درو باز میکنم. بوی یه غذای خوشمزه و چرب و چیلی هجوم میاره توی دماغم و مغزمو پر میکنه! به به!

«سلام نفس جونی! من خونه ام! »
«سلام! آره میدونم! جورابو همون دم در مستقیم بنداز تو سطل آشغال و پاهاتو هم قطع کن قبل اینکه بیایی تو عشق جونم! »









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.