هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۰:۱۰:۲۶ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور چهارم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی هفتم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید از بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و مردمان خورشید.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ چهارشنبه 7 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۳۴ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۹ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 732
آفلاین
اوزما کاپا vs مردمان خورشید

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


بدل

پست سوم و آخر




- آخ...چقدر اینجا سرده.

سرش را به سختی بلند کرد. گردنش خشک شده بود. سرما را در تک تک استخوان‌های دست و پایش احساس می‌کرد و صدای ناله‌های عصب‌های بیچاره را که تلاش می‌کردند حرکت کنند، می‌شنید.

- مگه چقدر اینجا بودم که اینجوری شدم آخه...دو دیقه چرت کوتاه که این حرفا رو نداره...

از دستشویی بیرون آمد و سعی کرد طبق معمول پیش از آن که در دروازه به خواب برود، خطاب به هم‌تیمی‌هایش جملاتی انگیزشی بگوید و برای مسابقه‌ی پیش رو آماده‌شان کند.
اما با دیدن سالن خالی مقابلش، جمله‌ها خشکیدند و دهانش باز ماند.

- هی، کجایین بچه‌ها؟ الان بازی شروع میشه‌ها...

جوابی نیامد.

- حالا درسته بهتون گفتم زود میام بیرون و یکم اون تو خوابم برد، ولی باور کنین سریع خودمو بیدار کردم! بیاین بریم تو زمین بعدا جبران می‌کنم براتون.

باز هم چیزی نبود. سوسک کوچکی که تا آن لحظه به سدریک زل زده و منتظر نتیجه بود، با پوزخندی بر گوشه‌ی لب شاخک‌هایش را تکان داد و رفت.

با کلافگی چرخید و خواست دوباره صدایشان کند که چشمش به ساعت بزرگ روی دیوار مقابلش خورد.
- یا مرلین! این دیگه چه وضعیتیه!

دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه از شروع مسابقه گذشته بود. با عجله و بیشترین سرعتی که می‌توان با یک پتو در دست و بالشی زیر بغل طی کرد، به سمت زمین مسابقه شتافت. که البته با سرعتی که داشت، سوسک که دوباره سرش را از لای در خانه‌اش بیرون آورده و متوجه ماجرا شده بود، زودتر از او به مقصد رسید. هر چه باشد، بالش و پتویی در دست نداشت که مدام به زیر پایش گیر کنند و هر دو قدم یک بار به زمین پرت شود!

- رسیدم...رسیدم! ببخشید بچه‌ها، الان دیگه دروازه‌تون خالی نیســـ...

با دیدن صحنه‌ی مقابلش، برای دومین بار در طول روز شوک بزرگی به او وارد و برای لحظه‌ای مغزش کاملا بیدار شد.

- من...تاجایی که یادم میاد من که بیدار شده بودم...نکنه هنوز خوابم؟

چشمانش را محکم بست و دوباره باز کرد. تاثیری نداشت. همچنان صدها سدریک مقابلش پرواز می‌کردند. عده‌ای با چوب و چماقی در دست به دنبال بازیکنان می‌چرخیدند و سدریکان دیگر سعی داشتند حملات تیم اوزما کاپا و مردمان خورشید را دفع کنند.
زمین مسابقه به میدان جنگ بدل شده بود.

- اینجا...چه خبره...

تیری که از نوک شاخه‌ی عقبی کجول پرتاب شد و درست از بیخ گوشش گذشت، نشانه‌ای بود تا بفهمد برای توی شوک بودن در مکان درستی قرار ندارد. اصولا اگر می‌خواهید با دهانی نیمه باز و چشمانی خمار، همچون تکه چوبی صاف و ثابت در نقطه‌ای بایستید و بدون تلاش برای حرکت در بهت و حیرت بمانید، وسط یک میدان جنگ انتخاب خوبی نخواهد بود.

بنابراین به هر زحمتی که بود، خود را به سرپناهی رساند و سعی کرد بفهمد اوضاع از چه قرار است.

بنظر می‌رسید مسابقه متوقف شده و دیگر کسی اهمیتی به اسنیچی که درست در وسط زمین مقابل چشم همه بالا و پایین می‌رفت و درحالی که به پهنای جثه‌اش اشک می‌ریخت، سعی داشت با جیغ و فریاد دوباره تمام توجه‌ها را به سوی خود جلب کند، نمی‌داد‌. کوافل‌ها بی‌وقفه خود را درون دروازه‌ها می‌انداختند و دوباره به سوی دروازه‌ی بعدی می‌رفتند. بلاجرها نیز با نهایت توانشان خود را به چماق‌های مدافعان می‌کوباندند و در هوا پرت می‌شدند.
ظاهرا توپ‌های کوییدیچ دچار بحران کمبود توجه شده بودند.

اما مشکلات عاطفی و روانی توپ‌های کوییدیچ در برابر اتفاقاتی که در میان زمین می‌افتاد، هیچ بود.
بازیکنان هر دو تیم با یکدیگر متحد شده و سعی در غلبه کردن بر سپاه سدریک‌ دیگوری‌های متعدد داشتند.

دیدن این حجم از خودش برایش دشوار بود. همه جا پر شده بود از سدریک. تا چشم کار می‌کرد موهای قهوه‌ای و چهره‌ای خوش تراش و اندامی ورزیده در سرتاسر زمین دیده میشد؛ سدریک‌ها روی درختان آویزان بودند و تاب می‌خوردند، روی جاروهایشان پرواز می‌کردند و از این شاخه به آن شاخه می‌پریدند.
اما چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد، چشمان کاملا باز تمام سدریک‌ها بود. بنظر نمی‌رسید هیچکدامشان ذره‌ای تمایل به خواب داشته باشند و این، موضوعی غیرقابل تحمل بود.

- دیگه بسه. هر اتفاقی که افتاده باید تموم بشه. این سدریکا باید برن خونه‌شون!

با عزمی راسخ و نیرویی بی‌نهایت، از پناهگاهش بیرون زد و مشتش را بالا گرفت.
- هی! بسه دیگه. با شمام! همین الان این بساطو تمومش می‌کنیـــ...

ضربه‌‌ی محکمی که به سرش خورد، اجازه‌ی کامل کردن جمله‌ی حماسی‌اش را نداد.
- بمیر سدریک ملعون! بمیر و نابود شو!

با هر زحمتی که بود، خودش را از روی زمین بلند کرد و به سمت آلنیس چرخید.
- آلن، منم! سدریک! چی کار داری می‌کنی بابا نزن...آخ!

اینکه آلنیس بعنوان یک مهاجم چماق مدافعان را از کجا گیر آورده و باری دیگر بر فرق سر سدریک کوبیده بود، اصلا اهمیتی نداشت.

- آره جون خودت، منم باور کردم! همه‌تون لنگه‌ی همین!

ضربه‌ی دیگر در دو سانتی‌متری صورتش بود که خودش را به طرفی دیگر پرت کرد.

- وای مرلینو شکر. ریموس! چقدر خوشحالم که دیدمت!

اما پس از دیدن دندان‌های نیش تیز آماده‌ی ریموس، از گفته‌اش پشیمان شد.
- خیلی خب بابا، دارم میرم...اونجوری نگام نکن...

و پیش از آن که ریموس به سویش حمله‌ور شده و گازی از گردنش بگیرد، دوان دوان به طرف دیگر زمین رفت. حرکت روی چمن‌های بلند ورزشگاه کاری سخت و طاقت‌فرسا بود.
تصمیم گرفت به طرف تیم مقابل برود و شانسش را آنجا امتحان کند.

- هی، زاخاریاس، زاخار! منو یادته؟ هافلی دوست‌داشتنی...یه مدت نبودم، ولی الان برگشتم! چقدر خوشحالم از دیدنت!

زاخاریاس بدون اینکه تفاوتی در نگاهش ایجاد شود، با نعره‌ای از ته حلق، با اسلحه‌ای که سدریک در عمرش ندیده بود، به سویش پرواز کرد.
قطعا اگر ثانیه‌ای دیرتر فرار کرده بود، سرش را از دست می‌داد.

- بابا چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده! یه لحظه وایسین خب!

سدریک‌ها یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتادند و سپاه اوزما کاپا و مردمان خورشید به پیروزی نزدیک می‌شدند؛ اما تنها تا زمانی که سدریکِ دیگری از ناکجاآباد ظاهر میشد!

به هر زحمتی که بود، خودش را از گوشه و کنارها به دمنتور رساند.
- پیس پیس...دمنتور، چطوری؟ یادته یه بار اومدی سر وقت خاطراتم؟

دمنتور غرشی کرد و خیز برداشت تا بر روی سدریک آوار شود.

- یه لحظه وایسا، بابا من سدریک واقعی‌ام! به مرلین واقعی‌ام! یه دیقه گوش کن بهم...

دمنتور به طرز خطرناکی نزدیک شده بود.

- ...ببین، یادت نمیاد؟ بیا کمکت کنم یادت بیاد. تو رو مرلین یه لحظه صبر کن!

دمنتور حفره‌ی گشادش را باز کرد، زمان از حرکت ایستاد. به سمت جلو رفت و سدریک پایان زیبایی‌های زندگی‌اش را به دست هم‌تیمی‌اش پذیرفت و تسلیم سرنوشت شد.

ثانیه‌ها می‌گذشت و در پی آن، دقایق سپری می‌شدند. سدریک همچنان منتظر بود. تا آنجا که لای پلک چپش را اندکی گشود و با تعجب، با دمنتوری روبه‌رو شد که در یک سانتی‌متری صورتش منتظر ایستاده بود و کاری نمی‌کرد.

- عه...واقعا صبر کردی. مرلین خیرت بده! یادته یه بار که اومدی خاطراتمو بگیری، کل قانون دمنتورا رو نقض کردی و خودت برای اولین بار تو زندگیت خنده‌ت گرفت؟ یادته خندیدی چون بهترین خاطره‌ی زندگیم این بود که روز اول مدرسه خواب موندم و تعطیلاتم یه روز بیشتر طول کشید؟ یادته؟

دمنتور همچنان خیره نگاه می‌کرد.

- دیدی من سدریک واقعی‌ام؟ منو نباید بکشید!

دمنتور همچنان چیزی نگفت. فقط طی یک حرکت ناگهانی سدریک را زیر بغل زد و مستقیم پیش آلنیس و کجول برد.

- سلام آلنیس. چطوری کجول؟ ببینین، من به دمنتور توضیح دادم، باور کنین واقعی‌ام! به مرلین اینا همه الکی‌ان، واقعیه منم...اشتباهی تو دستشویی خوابم بر...

خروپفی که در ادامه‌ی جمله‌اش به هوا بلند شد، مهر تاییدی بر تمام گفته‌هایش بود. دیگر نیازی نبود مدرک بیشتری جهت ثابت کردن ادعایش رو کند.

- سدریک اصلیو پیدا کردیم بچه‌ها! کارو تموم کنین!

فریاد آلنیس مصادف شد با انفجار بمب اتمی که هیتلر تمام زندگی‌ منتظر لحظه‌ای برای استفاده کردنش بود. طلسم محافظی بر روی بازیکنان دو تیم و تماشاگران، آنان را از انفجار در امان نگه داشت و ثانیه‌ای بعد، چیزی جز پودری سیاه و خاکستری از جمع سدریک‌های بدلی دیده نمی‌شد.

*****


یک هفته بعد - اتاق جیمی نوترون

جیمی عینکی دو برابر صورتش را به چشم زده و با دقت بر روی جسم پاره پاره‌ای خم شده و سخت مشغول کار بود.

ساعت‌ها گذشت. خورشید در پهنه‌ی آسمان غروب کرد و ستارگان یک به یک بیرون آمدند. ماه بالا آمد و خورشید همانطور که چشمش به جیمی بود، با ناراحتی از اینکه نمی‌تواند سرانجام کار را ببیند، آهی کشید و با بی میلی جایش را با ماه عوض کرد. پچ‌پچ سیاره‌ها و ستاره‌های کوچک در آسمان می‌پیچید. هرکدام حدسی درمورد کار جیمی داشتند و با بی‌صبری منتظر پایان کار بودند.

در نهایت، با جابه‌جا کردن قطعه‌ی کوچکی در ناحیه‌ای که باید قلب در آن قرار می‌داشت، کمرش را صاف کرد.
- اینم از این. ببینم چه کار می‌کنیا! با بدبختی تو رو از اون انفجار نجات دادم تا تحقیقاتمو به نتیجه برسونم...

سپس دکمه‌ی کوچک قرمز رنگی را که پشت گردن جسم قرار داشت، فشرد. سدریک رباتی با سروصدا بلند شد و روبه‌روی جیمی قرار گرفت.
- س-لام. من سد-ریک هس-تم. دیگو-ری.

فریاد شادی جیمی در اتاق پیچید، از در عبور کرد، در میان راهرو‌ها چرخید و رفت تا به اتاق سدریک رسید. در میان خروپف‌های بی‌وقفه‌ی او گم شد و هرگز به گوش کسی نرسید.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۵۹:۳۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۰۲ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۴۲:۱۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 253
آفلاین
اوزما کاپا vs مردمان خورشید

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


بدل

پست دوم




یکی از تماشاچیا که روی نزدیک‌ترین درخت به زمین بازی بود، با کمک یه میمون تونست از یه طناب آویزون شه و به آلنیس نزدیک بشه تا صداش بهش برسه.
- تو الان باید تیم رو دور هم جمع کنی و بهشون روحیه بدی! نذار خودشون رو ببازن!پ

آلنیس کمی دور خودش چرخید تا فردی که داشت باهاش صحبت می‌کرد رو پیدا کنه. بعد با قیافه متعجبی بهش نگاه کرد.

- اون طوری نگام نکن! فکر کردی می‌ذارم اسطوره‌های بچگیم سر هیچی ببازن؟
- ولی ما تازه یه ماهه تیم رو راه انداختیم که-
- داری برای خودت بهونه می‌تراشی! همین الان برو و تیمو جمع کن دور هم!

اون هوادار انگار که صدای وجدان آلنیس باشه، اون رو به خودش آورد. آلن به اعضای تیمش نگاه کرد و بعد، با بلندترین صدای ممکن داد زد:
- همه تو موقعیتاتون قرار بگیرین! روی هیچی جز بازی تمرکز نکنین.

کجول و دیوانه‌ساز به هم نگاهی انداختن و سر تکون دادن. از اون طرف هم هیتلر از معشوقه احتمالیش دور شد و هایل هیتلری سر داد و به سمت مهاجمای مردمان خورشید رفت.

- توپ دست کاپیتان مردمان خورشیده. می‌خواد پاس بده به چاپلین که تو آخرین لحظه و با دخالت هیتلر نظرش عوض می‌شه. پاپینز با دسته‌ی چترش کوافل رو از اسمیت می‌گیره و رو به جلو حرکت می‌کنه. هات یه بلاجر رو به سمت پاپینز می‌فرسته ولی جاخالی به موقعش مانع از آسیب دیدنش می‌شه. اوه بلاجر به یکی از میمون‌های حاضر در ورزشگاه برخورد می‌کنه و مثل اینکه بسیار هم شاکی شده!

میمون نام برده، همونطور که جیغ‌های گوش خراشی می‌کشید، به سمت کجول پوست موز پرتاب کرد. کجول یکی از شاخه‌هاش رو به نشونه عذرخواهی بالا برد و یکم بعدش، گوریلی که مشخصا بزرگ قبیله بود تونست میمون آسیب‌دیده رو آروم و ساکت کنه.

- جایگاه تماشاچیا که تا کمی پیش مشوش بود، حالا آروم‌تر شده. برمی‌گردیم به بازی. تو همین فاصله پاپینز تونست کوافل رو به چاپلین پاس بده و حالا در کنار هم دارن به سمت دروازه اوزما کاپا نزدیک می‌شن. اسمیت از پشت سر ساپورت‌شون می‌کنه و مهاجمای حریف رو که قصد دارن نزدیک بشن و توپ رو پس بگیرن دور می‌کنه. چاپلین و پاپینز یه پاس‌کاری ریزی به کمک عصا و چترشون دارن و حالا با حرکات موزون دقیقا دو طرف حلقه وسط قرار گرفتن. اوه پاپینز توپ رو توی هوا رها می‌کنه اسمیت با شتاب از عقب می‌آد و کوافل رو شوت می‌کنه!

صحنه آهسته شد و کل تیم اوزما کاپا به کوافلی چشم دوخته بودن که داشت به حلقه دروازه‌شون نزدیک می‌شد. سدریک حالا با حالت اسلوموشن، از جارو آویزون بود و تلاش می‌کرد خودش رو روی جارو بکشونه. آلنیس نگران فریاد زد که توی صحنه آهسته، معلوم نبود چی گفت و فقط قطرات تفش بود که تو هوا پراکنده شد. ولی چیزی که می‌شد حدس زد این بود که داشت محترمانه از سدریک خواهش می‌کرد که کمی حواسش به دروازه هم باشه.

- به نظر می‌آد که مردمان خورشید اولین گل بازی رو به ثمر... نمی‌رسونه! دیگوری طی یه حرکت فوق حرفه‌ای و دخترکش، روی جاروش چرخ می‌زنه و حمله حریف رو دفع می‌کنه!

آلنیس که تا ثانیه‌ای پیش داشت سر سدریک داد می‌زد، حالا با دهن باز باقی اعضای تیمش رو نگاه کرد که مطمئن شه اونا هم این صحنه رو دیدن یا نه؛ و بقیه هم دست کمی از خودش نداشتن. کجول که هنوز پاییز نشده، خزون کرده بود و چرخ‌دنده‌های ماشین
پرنده جیمی هم شروع به ریختن کردن.
صدای تشویق از لابه‌لای درخت‌ها به گوش می‌رسید و شعار "دیگوری فرفره!" هم از طرف معدود تماشاچیای آدمیزاد داده می‌شد. سدریک در جواب تشویق‌ها، فیگوری اومد و پشت بازوش رو به رخ ملت کشید.

- نمی‌دونستم خواب باعث تقویت عضلات می‌شه.

¬¬¬آلنیس زیرلبی به جیمی گفت. جیمی هم محکم تو پیشونیش کوبید و شروع کرد به ور رفتن با یکی از دستگاهای عجیبش.

- اوه اونجا رو نگاه! ینی این هیکلو تو خواب ساخته؟!

کجول تنه‌ای به جیمی زد که باعث شد دستگاه توی دستش بلغزه، ولی تو آخرین لحظه جیمی تونست روی هوا بگیرتش و نفس عمیقی کشید.
- نزدیک بود اختراعمو به فنا بدی!

با سوت از سر گرفتن بازی، کجول فرصت نکرد جوابی بهش بده.

- بعد از شوآف فراوان دروازه‌بان اوزما کاپا، حالا دوباره کوافل رو تو دستان اسمیت می‌بینیم. ولی این دفعه مهاجمای اوزما خوب عمل می‌کنن و نوترون موفق می‌شه کوافل رو ازش بقاپه. سرعتی به سمت دروازه مردمان خورشید حرکت می‌کنه. پشت سرش هیتلر و در کنارش اورموند رو داره ولی ترجیج می‌ده خودش پیش بده. اورموند از اونور اشاره می‌کنه که توپ رو بهش پاس بده ولی نوترون اهمیتی نمی‌ده و جلو می‌ره. آندرومدا بلک رو می‌بینیم که اون طرف وایساده و با لبخند نه چندان جالبی داره به اونا نگاه می‌کنه. گاتس یکی از بلاجرها رو به سمت مدافع خودشون می‌فرسته؟ اوه برای اینکه بلک زاویه بهتری داره. الان متوجه شدم. نقشه زیرکانه و تمیزی بود. بلک اون بلاجر رو مستقیما به سمت نوترون می‌فرسته که دقیقا از زیر چماق دیوانه‌ساز رد می‌شه و مدافع اوزما کاپا موفق نمی‌شه مهارش کنه!

بلاجر با شدت به ماشین جیمی برخورد کرد و دستگاه تو دستاش رو از دستش انداخت. دستگاه با صدای بدی به زمین خورد و یه سری از سیم و مدارهاش از دلش بیرون ریخت.
همونطور که باقی مهاجما تو فکر کوافل بودن و هیتلر داشت خودش رو به جیمی می‌رسوند تا بهش پاس بده، جیمی دستگاه وارفته‌ش رو نگاه کرد و رنگ از صورتش پرید.

- توپ رو بده اینور!
- چارلی چاپلین دقیقا پشت سرته!
- بدبخت شدم...
- جیمی اونو بعدا درست می‌کنیم فقط توپو بده!
- تســـــــــــــــــــقچپاختن!

همه به هیتلر نگاه کردن، چون فکر کردن این اصوات عجیب یه کلمه آلمانیه. ولی هیتلر شونه بالا انداخت و به بقیه‌شون نگاه کرد.

- می‌دونستین وایسادن وسط کوییدیچ باعث می‌شه عضلات منقبض بشن و باعث گرفتگی می‌شه؟

سرها به سمت سدریک چرخید که نه تو پست دروازه، بلکه دقیقا کنارشون وایساده بود.
- چرا وایسادین؟ بازیو ادامه بدین دیگه!
- تو چرا بدون هماهنگی پستت رو ترک-
- ولی تحقیقات نشون دادن که اتفاقا کمی استراحت وسط بازی طاقت‌فرسایی مثل کوییدیچ خیلی برای بدن مفیدتره!

باز هم صدای سدریک بود، ولی نه از سمت اون سدریکی که داشتن بهش نگاه می‌کردن. پس دوباره سرها چرخید و این دفعه یه سدریک دیگه رو سمت چپ خودشون دیدن.

- ببخشید؟ اینجا چه خبره؟

کجول به بقیه نگاه کرد که اونها هم به اندازه خودش هاج و واج بودن. تو همین فاصله که کجول جمله‌ش رو کامل کنه، چندتا سدریک دیگه این دفعه نزدیک به دروازه مردمان خورشید ظاهر شده بودن.
آلن به کجول نگاه کرد و بعد به جیمی. و جیمی واضحا رنگش مثل گچ شده بود و داشت ناخن‌هاش رو می‌جوید. نگاه آلنیس بین جیمی و دستگاهی که روی زمین پخش و پلا بود جابه‌جا شد و بلافاصله دو سیکلیش افتاد.
- باز چه دسته گلی به آب دادی؟!

جیمی چیزی نداشت که بگه. چیزی هم نمی‌تونست بگه. و اینجا بود که سدریک دروازه‌بان، شروع به صحبت کرد و تقریبا نجاتش داد.
- ا- قچشغص. اونا. به من فحش دادن و دستگاه مادر رو از کار- شبظرخیف. انداختن

انگشتش با حالت تهدیدآمیزی بالا اومد و سرهای بقیه سدریک‌ها به دنبال انگشت اشاره اون، به سمت بازیکنای داخل زمین چرخید. چشم‌های بی‌روحشون تا اعماق روح اونا نفوذ کردن و خیلی ترسناک به سمت‌شون حرکت کردن.

- وای نه! می‌خوان ما رو بکشن! همه حالت دفاعی بگیرین!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴:۰۰ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶:۳۱ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۳۰ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 17
آفلاین
اوزما کاپا vs مردمان خورشید

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


بدل

پست اول




پس از سفری طولانی در فضا و زمان سپس بازی کوییدیچ طاقت فرسا، همگی له و وا رفته شده بودند. بعضی‌شان حتی توانایی صاف‌ایستادن روی پاهایشان را نداشتند و چند قدم یکبار قبل از رسیدن به ماشین، پهن زمین می‌شدند.

- لعنت به این زندگی!

تیم اوزما کاپا، سوار ماشین قراضه ریموس شدند و مثل همیشه دمنتور را داخل صندوق عقب جا کردند.
وسط راه دم در کتابخانه، شهریار را پیاده کردند و جیمی خواست که او را دم انباری متروکه پیاده کنند.

- چرا می‌خواد بره اینجا؟
- نمی‌دونم. میگه می‌خواد اختراع جدیدشو امتحان کنه.
- مگه همیشه با اختراعاتش به همه چی گند نمی‌زد؟ الان نباید نگران باشیم؟

ریموس، شانه هایش را بالا انداخت. سپس به راهشان ادامه دادند.

- هی آلنیس! درست کلاجو بگیر! الان داشتیم می‌رفتیم تو جدول!

کجول، با پس‌کله‌ای محکمی گرگ سفید را که داشت خوابش‌ می‌برد، هوشیار کرد.

- هان؟ چی؟ من کجام؟
- کلاجو درست بگیر! بزار حداقل جنازه این ماشینو سالم برسونیم به مقصد.

ریموس، بغض کرد و با غم بسیار پدال گاز را فشار داد.
درخت‌سان، با تکانی به پاهای بیرون از پنجره ماشینش، آنها را از خواب رفتن نجات داد.
- هی، هیتلر!

هیتلر که او نیز خسته و بی‌رمق بود، با بی‌حالی چیزی به آلمانی گفت.
کجول، با شاخه‌اش، سیخونکی را در پهلوی سدریک فرو برد.

- این چیزا روش کارساز نیست، خوابش سنگین‌تر از این حرفاس.

شاخه را در چشم سدریک فرو کرد.

- آی! دردم اومد.

قبل از اینکه دوباره خوابش ببرد، آلنیس چوب کبریتی لای پلک هایش گذاشت.
- اوی! بیدار شو هیتلرو بنداز بیرون. می‌خوایم بریم ساندویچی عمو دایی. پول نداریم برا اینم ساندویچ بخریم!

چشم‌های سدریک با شنیدن اسم عمودایی بازِ باز شد و مثل جن گرفته‌ها به هیتلر نگاه کرد. در ماشین را باز کرد و او را که میان خواب و بیداری بود، از ماشین پایین انداخت.
- فردا دم در خونه آلنیس باش سیبیل مربعی!

سپس در را بست.
- کی می‌رسیم؟
- بعد اینکه ریموسو پیاده کردیم.

‌ساندویچی عمودایی، مکانی بسیار کثیف و غیر بهداشتی بود که انواع کثافت‌ها را در ساندویچ‌هایش می‌ریخت ولی همچنان، اوزما کاپایی ها طرفدار پر و پا قرص ساندویچ هایش بودند.
معتقد هم بودند تا زمانی که یکیشان بعد خوردن ساندویچ سقط نشده، ساندویچ ها سالم و قابل خوردن هستند.
ذوق و اشتیاق آنها برای ساندویج های عمودایی را، از بیدار ماندن سدریک برای خوردنشان می‌شد فهمید. چیزی که بسیار نادر بود.

- خب ریموس، رسیدیم. مطمئنی نمی‌تونی باهامون بیای؟
- آره بابا. شما برین بهتون خوش بگذره. من باید یه سر برم جایی کار دارم.
- خب پس! خدافظ!

حال که هدایت پدال گاز نیز با آلنیس بود، گاز را چسباندند و تا دم در مغازه عمودایی تخته گاز رفتند. مثل کسانی که دو هفته هیچ چیز نخورده اند، به داخل هجوم بردند و به پیشخوان حمله کردند.
- سه‌تا ساندویچ!
- گشنمونه!
- همین الان!
- پس کی آماده میشه؟


عمودایی، که فرد گنده و سیبیلویی بود، با دیدن مشتری های ثابتش لبخندی زد. لبخندی که فقط مختص مشتری های ثابت بود.
- تا پنج دقیقه دیگه روی میزتونه.

هر سه، روی صندلی هایشان وا رفتند. سدریک ناگهان، از سر جایش بلند شد.
- من یه سر میرم دست به آب.

از وقتی هیتلر را بیرون پرت کرده بودند، تا به الان سدریک نخوابیده بود. درست است که فقط نیم ساعت گذشته بود، ولی همین نیز رکورد شکنی بزرگی برای خوابالوی اعظم بود. پس، در همان حالتی که بود، چشم هایش را روی هم گذاشت تا کمی به خودش استراحت دهد. به هر حال تا پنج دقیقه دیگر ساندویچ ها آماده نمی‌شد. اما سدریک به این فکر نکرد که او سدریک است و خواب از هر چیزی برایش سنگین‌تر و طولانی‌تر و شیرین‌تر است.
بعد از پنج دقیقه که به اندازه یک عمر گذشت، عمودایی ساندویچ هارا روی میزشان گذاشت.
- نوش جون!

کجول، با دقت ساندویچش را بررسی کرد.
- عمو، واسه من که کاهو و گو...
- خیالت تخت جوون! یادم نرفته بود. واست هیچ سبزیجاتی نذاشتم.

آلنیس، قبل از اینکه کجول بتواند ساندویچ را از شدت گشنگی در چشم‌هایش فرو کند، جلویش را گرفت.
- وایسا سدریکم بیاد.

آنها چند دقیقه دیگر هم منتظر سدریک ماندند.
- فک کنم تو دسشویی خوابش برده.
- بعید نیست. برم ببینم؟

قبل از اینکه درخت‌سان از جایش بلند شود، سدریکی تمیز و شسته رُفته، از در مغازه داخل شد و سر جایش پشت میز نشست.
- سلام بچه ها!
- تو مگه دسشویی نبودی؟ چرا از در اومدی؟

به سدریک فرصت حرف زدن ندادند و به ساندویچ‌ها هجوم بردند.

- هی، پس چرا نمی‌خوری؟

سدریک، نگاهی به رو به رویش کرد.
- درصد میکروب این ماده‌غذایی، از 50 درصد بیشتره. قابل خوردن نیس...

پس‌کله‌ای محکمی بر پسِ سر او فرود آمد. کجول، دستش را نگاهی کرد و از درد اخم کرد.
- احساس می‌کنم قبلا سرت یکم نرم‌تر بود. چرا انقد سفت شده؟
- یه چیز دیگه...

آلنیس، نگاهی به سر تا پای سدریک کرد. موهای او شانه شده و لباسش مرتب بود.
- تو همیشه انقد تمیز بودی؟ گمونم قبلا یکم موهات به هم ریخته تر بود.

نگاهی به دست خالی او کرد.
- بالش و پتوت کو؟

درخت‌سان، به بالشت و پتوی سدریک که روی میز بود اشاره کرد.
- خواست بره دست به آب اینارو گذاشت همینجا.

ذهن‌هایشان بسیار خسته بود. پس به تغییرات پدید آمده توجهی نکردند و خوردنشان را ادامه دادند.

- لابد سرش خورده به سنگ توالت.
- اگه ساندویچتو نمی‌خوری بدش به من.

قبل از اینکه سدریک بتواند چیز دیگری راجب میکروب های موجود در ساندویچ بگوید، آلنیس ساندویچش را قاپید و نصفش را به کجول داد. به هر حال کسی که هم گشنه و هم خسته باشد توانایی فکر کردنش را از دست می‌دهد.
بعد از خوردن و کمی چانه زدن سر قیمت با عمودایی، به خانه آلنیس رفتند. به محض رسیدن، کجول پس از دادن غذا به برگو و خواباندن او روی یک بالش، بزرگترین کاناپه را اشغال کرد و به خواب رفت.

- عجیبه!

آلنیس به سمت سدریک برگشت.
- تو الان نباید با کجول سر اینکه کی رو بزرگترین کاناپه بخوابه بحث می‌کردی؟
- چطور؟ من نیازی به خوابیدن ندارم. می‌تونم تا صبح همینجا بشینم.

گرگ سفید، به حالت انسانی درآمد و پس از پیدا کردن تقویم، با سرعت آن را ورق زد.
- امروز حتی یک آوریلم نیست! تازه... تو هیچوقت سر خوابیدن شوخی نمی‌کنی!

خمیازه‌ای کشید. از شدت خستگی نگاهش تار شده بود.
- الان حال شوخی ندارم. فردا باید زود پاشیم و راه بیوفتیم.

به در ورودی اشاره کرد.
- اگه بیدار بودی و جرمی اومد خونه بهش بگو تو یخچال یه ساندویچ اضافه هست.

سپس، رخت خواب و بالشی با یک پتو سمت او پرت کرد و به تختش رفت.

صبح روز بعد:

- آلنیس! بیدار شو دیگه. باید اینو ببینی.
- هی! مثلا الان پنج...
- سدریک تا صبح نخوابید!

بالاخره این صدا گرگ سفید را از جایش پراند.
- چی؟ مگه داریم؟
- برگو بیخوابی گرفته بود. می‌گفت تا صبح رو اون صندلی تو آشپزخونه دست به سینه نشسته. منم که بیدار شدم دقیقا تو همین حالت نشسته بود رو صندلی.

هر دو، به آشپزخانه رفتند که صدای جلز و ولز سرخ کردن چیزی از آنجا می‌آمد.

- الانم داره آشپزی می‌کنه.

سدریک، به سمت آنها برگشت.
- تحقیقات نشون داده که تغذیه سالم برای آدم خیلی مفیده. مخصوصا با اون کثافتی که شماها دیروز خوردین.

با این حرف، خیال آن دو کمی راحت شد. گویی هنوز سدریکی درون او مانده بود.

- بهت الهام یا همچین چیزی شده؟ واسه همین دیگه نمی‌خوابی و چیزی نمی‌خوری؟

سدریک شانه‌اش را بالا انداخت.
- شاید؟

هر سه، آماده شدند و پس از سوار کردن بقیه اعضای تیم، ماشین را به سمت باشگاه راندند.

- هی جیمی، از وقتی اومدی داری ناخوناتو می‌جوی. مطمئنی اتفاقی نیوفتاده و گندی نزدی؟

جیمی، خنده‌ای عصبی کرد.
- گند؟ چه گندی؟ همه چی خوبه.

آب دهانش را قورت داد و نگاهی به سدریک کرد.
- حال سدریک خوبه؟

کجول، از آیینه جلوی ماشین عقب را نگاهی کرد.
- خوب شد گفتی. حس می‌کنم شبیه یکی از اختراعات تو شده.

قبل از اینکه جیمی بتواند سکته کند، کجول زد زیر خنده.
- گمونم بهش الهام شده یا یه همچین چیزی.

هنگامی که به دم در باشگاه رسیدند، آلنیس تازه یادش افتاد که دیروز تا به الان دمنتور را در صندوق عقب ماشین حبس کرده‌اند و ممکن است از شدت عصبانیت دمنتور آنها را درسته قورت دهد.
پس از کمی دعوای بین تیمی و دمنتور که حالا آرام شده بود، (با وعده هورت کشیدن شادی تماشاچیان) همگی به رختکن رفتند.

- خب... راستش چون بعدش یکم درگیر اون کاغذ بازی های سفر بین فضا و مکان شدیم فرصت ریختن نقشه رو نداشتیم... و لباس های تیم رو هم جا گذاشتیم.

.آلنیس، با خجالت نگاهی به هم‌تیمی های منتظرش کرد
- در حال حاضر هیچ نقشه‌ و لباسی در بساط نداریم.

صدای گوینده از بلند‌گو‌ها خارج شد.
- سلام بر بینندگاه عزیز! امیدوارم که با دماغ‌های چاق جلوی تلوزیون، یا روی صندلی های باشگاه آمازون نشسته باشین! اینجا از شدت رطوبت، موهای همه فر شده و چند تا میمون داریم که در حال دزدیدن خوراکی های تماشاچیان. ولی باز هم در یکی از شایسته ترین باشگاه ها حضور داریم.
خب، خب، خب، تیم مردمان خورشید رو داریم که با شکوه زیاد، وارد صحنه میشن و دارن برای طرفداراشون دست تکون میدن. در سمت دیگه...

تیم خسته‌ی اوزما کاپا، با لباس ‌های مامانبزرگی و بدریختی که ریموس لحظه‌ی آخری از چند تماشاچی کش رفته بود، خودشان را هماهنگ کرده بودند. ریموس، تمام سعیش را کرده بود که تمام ژاکت های دزدیده شده یک رنگ باشند که بتوانند تیم بودن آنها را نشان دهند.

- تیم اوزما کاپا رو داریم که گویا لباس های اصلیشونو جا گذاشتن.

گوینده به زور در حال جلوی خنده‌اش را گرفتن بود.
- گویا بازیکن ذخیرشون ریموس لوپین، این لباس هارو جور کرده. امیدوارم این موضوع ربطی به لباس‌های گمشده اون گروه سرود مامانبزرگا بین تماشاچیا نباشه.

پس از اینکه همگی نگاه‌های ناجوری به ریموس انداختند، سوار جاروهایشان شدند و به آسمان رفتند.

- بازی، با پاس زاخاریاس به هیزل شروع میشه. مردمان خورشید رو می‌بینیم که با شروعی حساب شده و قوی به سمت دروازه اوزما کاپا حرکت می‌کنن، و دم در دروازه رو می‌بینیم. سدریک دیگوری مثل اینکه یادش رفته چطور از جاروش باید استفاده کنه.
- سدریک! چه غلطی داری می‌کنی؟

بلاجری، محکم پس سر کجول برخورد کرد و جلوی او را از حمله کردن به سدریک گرفت.
دروازه‌بانشان که داشت دور خودش می‌چرخید. هیتلر که زنی را شکل معشوقه‌اش بین تماشاچیان پیدا کرده بود. آلنیس آس و پاس، و جیمی پر از استرس که مدام به سدریک نگاه می‌کرد.
اوضاع خوب نبود!


ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۵۴:۳۷
ویرایش شده توسط کجول هات در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۷ ۲۳:۵۹:۳۷


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰:۱۰ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور چهارم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی هفتم


سوژه: بدل!
زمانبندی: از دوشنبه 21 آبان تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 27 آبان ماه
تیم‌های شرکت‌کننده: اوزما کاپا (میزبان) - مردمان خورشید (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: -
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری (ادامه دار) و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها.
جوایز پنهان: پست های طرفداری دو تیم باید کمتر از 5 پست و کمتر از 250 کلمه نباشند.



ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۰ ۲۱:۴۲:۲۰



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۱:۵۳:۵۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور اول مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی اول


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید از بازیکنان دو تیم اوزما کاپا و برتوانا.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ دوشنبه 7 آبان در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۰:۴۵:۴۳ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 83
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


پست اول



توت‌فرنگی‌ها رو گذاشتم روی تخته چوبی. دم سبزرنگ‌شون رو جدا کردم و برای جوزفین کنار گذاشتم. نمی‌دونستم برای چه کاری می‌خواست‌شون، اما می‌گفت که لازم داره. طرف بزرگتر توت‌فرنگی رو با دست راست گرفتم و با چاقو، از طرف کوچیک‌ترش حلقه‌حلقه برش زدم. برای توت‌فرنگی دوم هم همین‌طور. و سوم و الی آخر. به توت‌فرنگی هفتم که رسیدم، چاقو رو گذاشتم روی تخته و به سمت اجاق گاز رفتم. ماهیتابه رو برداشتم و کفگیر رو زیر پنکیک بردم. چرخوندمش و ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم تا اون‌طرفش هم سرخ شه، و دوباره برگشتم سراغ توت‌فرنگی‌ها.

حلقه‌کردن توت‌فرنگی‌ها که تموم شد، یکی از دو بسته شکلات رو برداشتم و اول کاغذ و بعدش فویل روش رو جدا کردم. شکلات‌های هر دو بسته به تکه‌های کوچکی تقسیم و توی کاسه بلوری ریخته شدن. چوبدستیم رو درآوردم و به سمت کاسه.
- وینگاردیم لوی‌اوسا!

کاسه رو به بالای کتری و میون تجمع بخارهای آب جوش هدایت کردم. می‌شد ذره‌ذره آب‌شدن شکلات‌ها رو تماشا کرد یا حتی بین جزئیات نقاشی پوست شکلات، دنبال قصه‌های جدیدی گشت، اما بویی که فضا رو در بر گرفته بود، ازم درخواست دیگه‌ای داشت. با کمک کفگیر پنکیک سرخ‌شده رو برداشتم و توی بشقاب، روی بقیه پنکیک‌ها گذاشتم.

- همه به جای خود!

صدای فریاد رزالین از توی هال شنیده شد. با حرکت چوبدستی، همه ظرف‌ها رو به زیر میز فرستادم.

- سه!

آلنیس دوید توی آشپزخونه و چوبدستی‌ش رو به سمت کابینت‌ها نشونه رفت. به سمت چارچوب در قدم برداشتم و چوبدستی‌م رو به سمت عکس‌های آویزون به دیوار راه‌پله گرفتم.

- دو!

روندا به‌سرعت از پله‌ها پایین اومد به طرف هال رفت. پیکت روی نرده پلکان بود و دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشته بود و بقیه هم احتمالا، توی مکانی که براشون معین‌شده بود مستقر شده بودن و آماده‌ی شماره‌ی آخر بودن.

- یک!

همگی نفس‌ها رو توی سینه حبس کردیم. منتظر بودیم رخ بده. پس نفس‌هامون رو نگه داشتیم. دیگه باید رخ می‌داد. باز هم نگه داشتیم...

قرار نبود رخ بده؟ آلنیس که سر نگه‌داشتن نفسس بنفش شده بود پرسید:

- هنوز... نگه دارم؟

نگاهی به اطراف انداختم. خبری نبود.

- یعنی ریموند نمی‌خواد بیدار شه و از تخت بیاد بیرون؟

وقتش شده بود. درست مثل هرروز که ریموند از خواب بیدار می‌شد و با کوبیده‌شدن سم‌هاش به کف اتاقش، بعد از بیرون اومدن از تختش، کل خونه می‌لرزید، منتظر بودیم که زلزله خونه رو در آغوش بکشه و ما هم همه‌چیز رو به حالت طبیعی برگردونیم. اما خبری از سم‌های ریموند نبود. یا بالاخره تصمیم گرفته بود برای آرامش اهالی سینه‌خیز حرکت کنه، که تقریبا ناممکن بود، یا هم توی کتابچه، داستانی گفته بود از گوزنی که بی‌صدا راه می‌رفت و با شاخ‌هاش کاغذ دیواری‌ها رو پاره نمی‌کرد. هرچی که بود، امروز خبری از سروصدا یا وسایلی که نیازمند بازگردانی به مکان اولیه باشن نبود.

رزالین رو دیدم که به طرف آشپزخونه می‌اومد. روندا هم پشت سرش لی‌لی می‌کرد. چهار نفری نگاهی به هم انداختیم. پیش‌قدم شدم و به مقصد اتاق ریموند، پا روی پلکان گذاشتم. نگاهی به قاب عکس‌ها انداختم که اهالی‌شون، از سکون امروزشون راضی بودن و لبخند می‌زدن. حتی کوین یک‌ساله‌ای که شیشه شیرش رو ازش گرفته بودیم هم، برخلاف همه‌ی روزهای دیگه، داشت از پشت قاب می‌خندید.

بالا رفتیم. درهای چوبی با شماره‌هایی که روشون هک شده بود رو پشت سر گذاشتیم و جلوی اتاق ریموند متوقف شدیم. اتاقی که روی درش شبدر روییده بود و گل‌های صورتی‌رنگ، مشغول دمیدن عطر خودشون توی هوا بودن.

در زدیم. صدایی نیومد. در رو باز کردم. تخت خواب معلق ریموند، خالی بود. کتاب‌هایی با جلدهای چرم رنگارنگ روی زمین تپه‌ی کوچیکی ساخته بودن و به دیوار دورتادور اتاق، گیاه‌های کوچیک و رنگین معلق آویزون بودن.

- کو ری؟

اگه کسی قرار بود از علت غیبت ریموند باخبر باشه، همسایه‌ش جوزفین بود. نگاهی به آلنیس کردم و با سر به سمت اتاق جوزفین اشاره کردم‌. سر تکون داد و رفت. ما هم پشت سرش حرکت کردیم.

آلنیس در زد و بعد از این‌که پاسخی نشنید، در اتاق رو باز کرد. جوزفین کف اتاق نشسته بود، دست‌هاش رو زده بود زیر چونه‌ش و به ورزشگاه کوییدیچ مینیاتوری‌ای که جلوش بود خیره شده بود. دم‌های سبزرنگ توت‌فرنگی‌ها روی تکه‌چوب‌هایی نشسته بودن و به‌دنبال چندتا سنگ‌ریزه معلق حرکت می‌کردن. آلنیس پرسید:
- ام... جو... اینا چی‌ان؟

جوزفین سوت زد و همه‌ی اجزای کوییدیچ مینیاتوری سر جاشون متوقف شدن و یکی از سنگ‌ریزه‌ها که قرمز بود، روی زمین افتاد.

- فکر کردم شاید خوب باشه یک هفته مونده به مسابقات، داوری رو تمرین کنم.
- درسته... اینا رو بیخیال، ریموند کو؟
- ریموند نیست؟
- پیشت بود!
- پیشم نیست.
- پس چجوری اون رو متحرک کردی؟
- خب... کسی ندید.

از جوزفین هم آبی گرم نمی‌شد. متفرق شدیم تا کل خونه رو بگردیم. توی اتاق‌ها رو نگاه کردیم، ریموند نبود. بالای پشت‌بوم رو نگاه کردیم، ریموند نبود. زیر مبل‌ها، پشت کوسن‌ها، توی کمدها... در دستشویی در زدیم، کریچر وایتکس‌به‌دست، باز کرد و بهمون چشم‌غره رفت. در کابینت‌ها رو باز کردیم، عنکبوت‌ها بهمون ناسزا گفتن. خواستیم بریم حیاط پشتی رو بگردیم، اما صرف نداشت بخوایم به‌خاطرش با بابانوئل شرور و روح ناپاک اسکروج سروکله بزنیم.

تصمیم بر این شد که به اتاق ریموند برگردیم و دنبال نشونه بگردیم. میون اون همه کتاب و کاغذهای پوستی، بعید بود چیزی نصیب‌مون بشه. اما طرح یکی از کتاب‌ها بود که نظرم رو جلب کرد. کتابچه‌ی قصه. میونش رو باز کردم و به آخرین صفحه‌ای که نوشته داشت رفتم. اثر جوهر قلم پر روی صفحه محسوس بود. نوشته رو زیر لب خوندم.

با اقتدار میان تاخت‌وتاز درختان مرده ایستاده بود. همه صدایش را می‌شندیدند و می‌پذیرفتند. او موفق شده بود کوریِ آنان را پایان دهد.

- موردی نبود؟

کتابچه رو بستم، داخل ردام بردم و به سمت بقیه برگشتم.
- نه. مورد خاصی به نظر نمی‌رسه. بهتره منتظر بمونیم و ببینیم کی برمی‌گرده.

نه. انتظار کافی نبود. ولی اگه ماجرایی هم بود، بهتر بود اون‌ها رو قاطی نمی‌کردم. در هر صورت، اثری از ریموند نبود. باید ادامه می‌دادیم و به زمان اجازه می‌دادیم حقایق رو دونه‌دونه برامون آشکار کنه.


...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۴۸ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۰:۳۱ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 217
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


آلنیس در اتاق رختکن، با اعتماد به نفس رو به روی بقیه‌ی اعضای تیم ایستاده بود و تصمیم داشت سخنرانی شاعرانه‌ای برای آنها انجام دهد تا روحیه‌ی خود را حفظ کنند. بنابراین صحبتش را آغاز کرد.
- خیلی خب... اول از همه باید چندتا توصیه بکنم. خانم دارابی، لطفا مردهای داخل ورزشگاه رو سلاخی نکن.
- مگه قراره مرد بیاد اینجا خانومم؟
- ریموس، لطفا کسی رو گاز نگیر.
- سعی می‌کنم.
- ماه کامل، میزان نورت رو در کمترین حالت ممکن بذار تا بقیه رو کور نکنی.
- نههه... قشنگیامو ازم نگیر...
- دمنتور، فقط همین امروز روح بقیه رو مثل جاروبرقی مکش نکن!
- بنده امروز می‌خوام یه چیز دیگه بکشم.
- تارزان، حق نداری بقیه‌ی میمونا رو بیاری!
- هو هو ها ها هی هی!
- ایزابل، روی کسی خنجر نکش!
- چشم عباس آقا.
- کجول، وقتی اومدی توی زمین شاخه‌هات رو توی چش و چال بقیه نکن!
- قبوله. 🔨

- خیلی خب. بیاین مسابقه رو شروع کنیم!

تمامی بازیکنان با حالتی از دماغ فیل افتاده جاروهایشان را برداشتند و وارد محوطه‌ی ورزشگاه شدند. بازی در آستانه‌ی شروع شدن بود.
خانم دارابی به گونه‌ای که انگار عصا قورت داده باشد روی جارویش نشست و در حالی که با لبه‌ی مقنعه عینکش را پاک می‌کرد، با انزجار به مردهایی که در ورزشگاه آنها را تشویق می‌کردند نگاهی انداخت. آلنیس و ایزابل نیز روی جاروهای خود خیز برداشتند و ایزابل چشمانش را ریز کرده بود و با شک و بدبینی به بازیکن‌های حریف و هواداران داخل ورزشگاه نگاه می‌کرد.
- یه حسی بهم می‌گه توطئهَ در کار است.

آلنیس با دندان‌های تیز گرگی‌اش لبخندی عصبی زد و گفت:
- ایزا... کاری نکن با همین دندونام جاروتو تیکه تیکه کنم. 💥
- خب حالا... هنوز قسطاشو ندادم.

طرفی دیگر از زمین ریموس لوپین مشغول گرم کردن عضله‌های گرگینه‌ای و پشمالویش بود. زوزه‌ای کشید و سرش را به سوی ماه کامل برگرداند و با صدای کلفت شده‌اش صحبت کرد.
- به لطف تو گرگینه که شدم هیچ، تازه عضله‌هامم گنده شدن... جون می‌ده با این چوبه بزنم تو صورت بازیکن حریف.

ماه کامل که در بخش تنظیمات مشغول درست کردن میزان نورش بود، گفت:
- اگه نمی‌خوای از بازی اخراجت کنن با اون چوب فقط وظیفه‌ت رو انجام بده داداش.

دمنتور که برای گرفتن اسنیچ آماده می‌شد، اطرافش را وارسی کرد تا مطمئن شود کسی به او نگاه نمی‌کند. سپس یک کیسه‌ی بزرگ گرده نخود از ردایش بیرون آورد و مشتی از آن جلوی صورتش گرفت بالا کشید. یک روز پیش از شروع بازی یک گوزن به نام ریموند آن کیسه را به او داده بود و گفته بود که کشیدن گرده نخود برای بالا بردن تمرکز بسیار خوب است.

اسکورپیوس قصد داشت سوت شروع بازی را بزند که متوجه شد تارزان روی جارویش ننشسته و از میله‌ی یکی از دروازه‌ها آویزان شده.
- هوی! مرتیکه میمون! بیا بشین رو جاروت! پس فردا پولش از حقوق ما کم میشه!

تارزان با یک حرکت روی جارویش پرید و با رها شدن اسنیچ، بازی شروع شد. دمنتور همانند کشی که از تنبان کسی در رفته باشد، به سوی اسنیچ پرواز کرد. اما هیچ حواسش نبود که گره کیسه‌ی گرده نخود باز شده و در تمام محیط ورزشگاه پخش می‌شود. چیزی از شروع بازی نگذشته بود که دسته‌ای از تماشاگران، یک صدا بندری زدند.
- حالا یارُم بیااااا... دلدارُم بیاااا...

در جهت همراهی تماشاگران، دروازه‌های موجود در ورزشگاه نیز می‌لرزاندند و می‌رقصیدند. خانم دارابی با حرص عینکش را صاف کرد و داد کشید.
- یعنی چی خانومم؟ این چه وضعشه؟ از کی تا حالا تو زمین بازی من ساحره‌ها می‌لرزونن؟

پشم‌های آلنیس از وضعیت فعلی فر خورده بود، اما توجهش به خانوم دارابی جلب شد.
- دستم درد نکنه! از کی تا حالا شما ورزشگاهو صاحاب شدی خانوم دارابی؟

خانم دارابی لب‌هایش را از حرص به هم فشار داد و چند نفس عمیق کشید.
- کی گفته شما برای من تعیین تکلیف کنی خانومم؟
- برو بابا... اگه راست می‌گی سیبیلاتو بردار. همین کارا رو کردی ترشیدی دیگه...
- هلو با پرزش قشنگه!

در همان حالی که کل ورزشگاه همراه با دروازه ها در حال بندری زدن بودند، ریموس لوپین به دلیل تاثیر کوتاه مدت گرده نخود با چوب به دنبال تارازان افتاده بود.
- وایسا کاریت ندارم میمون جنگلی! می‌گم وایسا! تو غلط کردی ده تا میمون دیگه مثل خودت آوردی اینجا!

در سویی دیگر ایزابل به جای دروازه‌ی حریف به سوی ماه کامل هجوم برده بود.
- صد دفعه بهت گفتم اون نور کوفتیتو انقدر زیاد نکن! چارتا گودال دیگه بندازم رو صورتت؟ هوس مردن کردی؟

هفت ثانیه بیشتر نگذشته بود که ماه کامل در بغل ایزابل زار زار گریه می‌کرد و می‌گفت:
- من خورشید و خیلی دوست داشتم.... بی معرفت ولم کرد.

گرده نخود روی داورها هم تاثیر گذاشته بود. زیرا جوزفین تا دقایقی قبل خوشحال بود که داوری مسابقه را بر عهده گرده نخود روی داورها هم تاثیر گذاشته بود. زیرا جوزفین تا دقایقی قبل خوشحال بود که داوری مسابقه را بر عهده گرفته است، اما حالا دور زمین می‌دوید و بر سرش می‌کوبید که از بیانسه تشکر نکرده است.
- !... she knows ...! she knows

بله... اسکورپیوس در حالی که پشت سر جوزفین می‌دوید با یک اسپیکر بزرگ این آهنگ را پخش می‌کرد و داد می‌کشید:
- مرلین بیامرزتت جوزفین!

ریموند در حالی که با لبخند رضایت بهم ریختن مسابقه را تماشا می‌کرد، جلو آمد و دقیقا وسط ورزشگاه ایستاد. سمش را روی زمین کوبید تا اثرات گرده نخود جادویی کاملا از بین برود.
_ همگی ســــــــــــاکــــــت!!!


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۴۳ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۴۲:۱۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 253
آفلاین
اوزما کاپا vs برتوانا

تصویر کوچک شده


WE ARE OK


پست سوم


بازیکنا از حرکت وایسادن. هوادارا همراه میمون‌هایی که روی شاخه‌های درخت نشسته بودن هم ساکت شدن. ورزشگاه تو سکوت فرو رفت و همه توجه‌ها به گوزنی جلب شد که وسط زمین وایساده بود.
- ریموند؟!
- گوزن حسابی اینجا چی کار می‌کنی؟! نمی‌گی نیستی نگرانت می‌شیم؟ د آخه...

آلنیس دستشو بالا آورد تا ریموسو ساکت کنه.

- چرا هیچکس نمی‌آد این جیمی جامپو بندازه بیرون؟ خودم برم از زندگی بندازمش بیرون؟
- اتفاقا مورد خطابم خود شما هم هستید آقایی که شنل پوشیدی. فکر کردی همه ازت حساب می‌برن و هر کاری دلت بخواد می‌تونی کنی!
- این الان چی گفت؟

آلن که اوضاع رو قاراشمیش دید، روبروی ریموند فرود اومد. تن صداش رو آورد پایین و سعی کرد اون رو مسالمت‌آمیز از زمین ببره بیرون.
- نمی‌دونم اینجا چی کار می‌کنی و چرا می‌خوای بازیو به هم بریزی، ولی می‌شه بعدا تو خونه گریمولد حلش کنیم؟

ری سم‌هاش رو به زمین کوبید و خیلی بلندتر از صدای آلن، شروع به صحبت کرد.
- فکر کردی می‌شه این رفتار رو با حرف حل کرد؟! نمی‌بینین دارین به این جنگل بیچاره آسیب می‌زنین؟ آرامشو از حیوونا گرفتین! بازدارنده‌ها شاخه‌های درختا رو شیکوندن!
- خود تارزان ما رو راه داده اینجا! بعدم کجول به عنوان نماینده درختا رو نیمکت نشسته و هیچ اعتراضی در این مورد نداره! سنگ کیو به سینه می‌زنی؟

کجول با شنیدن اسمش، یکی از شاخه‌هاش رو برای ریموند تکون داد.

- معلوم نیست چقدر زیرمیزی به این بدبختا دادین که قبول کردن تو این فسادتون شریک بشن!
- می‌شه به این دوستتون بگین بره یه وقت دیگه بیاد؟ وسط مسابقه‌ایما!

ترزا اعتراض کرد. ولی به نظر می‌اومد که برای تماشاگرا، این بحث جذاب‌تر از خود بازی بود؛ پس ریموند نادیده گرفتش و ادامه داد.
- نمی‌بینین دارین به جنگل آسیب می‌زنین؟ جالبه. کسی که کوره رو می‌شه بینا کرد، ولی کسی که خودشو به کوری زده نه!
- ضرب‌المثله یه چیز دیگه بودا.
- همه‌ش درگیر حواشی‌ان و می‌خوان حواس‌تون رو پرت کنن! ولی من ازتون می‌خوام که به من بپیوندین و در برابر آسیب زدن به محیط زیست و بدتر از اون، نادیده گرفتنش وایسین!

اصوات نامفهومی که می‌شد حدس زد در تایید حرفای ریمونده، تو ورزشگاه پیچید. میمون‌ها تحت تاثیر قرار گرفتن، شورش کردن و قبل از اینکه کسی بتونه ریموندو از زمین ببره بیرون، ریختن وسط. در ادامه هم تعدادی از تماشاچیا تابلوهایی در حمایت از جنبش ریموند ظاهر کردن و شعارهایی سر دادن؛ که با توجه به اینکه از قبل هماهنگ نشده بودن، هر کس یه چیزی می‌گفت و نمی‌شد درست تشخیص داد چه شعاریه. حتی چندباری هم صدای بوق پخش شد که نشون می‌داد سانسورچی‌های همیشه در صحنه، حواسشون به فضای فمیلی-فرندلی ورزشگاه هست.
آلن سوار جاروش شد و یکی از میمون‌ها رو که درحال جویدن دم جاروش بود، جدا کرد. سایر بازیکنا هم ارتفاع گرفتن تا از آسیب‌های احتمالی در امان بمونن.
آلنیس فکر کرد. هوش ریونکلاویش رو به کار انداخت و بعد، با تمام وجودش فریـ-

- ســــــــــــــــــــــاکت!

خب، خانم دارابی انجامش داد.

هر چی جنبنده اون پایین بود، ساکت و بی‌حرکت موند. آلن سری برای خانوم دارابی تکون داد و بعد، کلاه‌گیس سفیدرنگی رو از زیر شنلش بیرون آورد.
- لطفا نظم جلسه رو رعایت کنید.
- چه جلسه‌ای؟ چه نظمی؟ وسط شورشیما!
- ای بابا چرا این سایت یه چکش جدی نداره؟ خب با همین پیش می‌ریم. بنده به عنوان قاضی آزکابان، جلسه رو رسمی اعلام می‌کنم! البته با اجازه از داور و رییس آزکابان، جناب مالفوی. و البته اون یکی داور، خانوم مونتگومری.

اسکور سر تکون داد و به جوزفین که داشت بالا و پایین می‌پرید و کمالات خانومانه‌اش رو فراموش کرده بود سقلمه‌ای زد.

- شاکی به جایگاه بیاد.
- کدوم جایگاه؟
- چقدر گیر می‌دی! خب یه قدم بیا جلو! انتظار نداری که کنار ورزشگاه دادگاه هم می‌ساختیم که!

ریموند تسلیم شد و تصور کرد در جایگاه شاکی وایساده.

- خب حالا متهم رو بیارید. عه، متهم که خودمم!
-
- خب، جناب ریموند. شکایت‌تون چی بود؟
- وسط منابع طبیعی ورزشگاه زدین و پلمپ نشده! تازه پزشم می‌دین و به پشم‌تون هم نیست!
- اهانت به متهم که خودش قاضیه؟ چه غلطا! ولی چون خیلی بخشنده‌ام عبور می‌کنم. متهم چه دفاعی از خودش داره؟ آها... اوه. متهم می‌گه می‌تونیم، می‌کنیم. در ضمن اضافه می‌کنه که ارث بابای تارزان بوده، خودشم که راضیه. گور بابای ناراضی.

ملت غرق تماشای این سیرک دادگاهی که آلنیس راه انداخته بود، شده بودن.

- یعنی چی! من اعتراض دارم!
- وارد نیست.
- بیخود! با پارتی بازی داری خودتونو تبرئه می‌کنی؟
- دقیقا. مفسد فی‌الارض هم هستم تازه.
- اصلا شاهدت کیه؟
- دمم. آخ این دیالوگ یوآن بود. شاهدم بابامه، ریموس. که شاهده تارزان و کجول به عنوان صاحب و نماینده جنگل اعتراضی ندارن. پس کاسه داغ‌تر از آش نشو. برو خونه‌تون که به بازی‌مون برسیم.

دیوانه‌ساز جلو رفت تا جمعیت رو متفرق کنه که ریموند توپک سبزی رو درآورد و محکم به زمین کوبید. غبار سبزرنگی از اون تیکه به تمام ورزشگاه سرایت کرد و مانع دید و تنفس ملت شد. صدای سرفه از نقاط مختلف شنیده می‌شد. 
- این چیه! همه حالتون خوبه؟

آلنیس خواست به سمت باقی تیمش بره، ولی نتونست. پایین رو نگاه کرد. جایی که باید بدنش قرار می‌گرفت، حالا یه تنه درخت روییده بود. غبار که از بین رفت، بقیه رو دید که اونها هم وضعیت مشابهی داشتن. همه افراد حاضر در ورزشگاه، جز ریموند و کجول تبدیل به درخت شده بودن. کجول از اینکه حالا کلی دوست درختی داشت خوشحال بود، ولی بقیه؟
- من نمی‌خوام پوستم اینقدر زبر باشه!
- یعنی دیگه اینجا گیر افتادیم؟

ریموند جست‌و‌خیزکنان گفت: 
- اینه عاقبت آسیب زدن به طبیعت و نادیده گرفتنش! ریشه‌هاتون تا ابد همینجاست!

بعد چرخید تا از ورزشگاه خارج بشه، که با شاخ محکم خورد به یکی از درختا. تعداد درخت‌شده‌ها اونقدر زیاد بود که تنه‌هاشون راه خروجی رو بسته بود. حالا ریموند هم تا ابد همونجا پیش اونا گیر کرده بود.


پایان


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (تیم اوزما کاپا)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹:۵۳ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۲
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
برتوانا VS اوزما کاپا


تصویر کوچک شده

پست آخر تیم برتوانا





حالا که همه‌ی بازیکنان به‌ غیر از مرگ و دیوانه‌ساز چشم‌بند داشتن بازی یکم چالشی شده بود. برخی از بازیکنان این بازی با همون کوییدیچ ساده و عادی مشکل داشتن و حالا با اجرای قوانین و فرمت جدید، مشکلات قبلی چندین و چند برابر شده بود. به طور مثال همین که یکی از بلاجرا جوجه تیغی و دیگری کاکتوس بود، این بازی کوئیدیچ رو یک بازی خاردار برای دو تیم می‌کرد. همین خاردار بودن بازی باعث می‌شد که بازیکنا نتونن خیلی خوب از دست توپا فرار کنن و برخورد با بلاجرا قطعی بشه و بحث فقط سر میزان خسارت باشه...

بخاطر همین موضوع تمام بازیکنا داشتن با رداهای سوراخ سوراخ بازی میکردن و یا بعضا حتی بدون داشتن بینایی سعی در پیدا کردن و در آوردن خار از اعضای بدنشون بودن. در بعضی موارد در آوردن خار به صورت تنهایی ممکن نبود و به صورت گروهی سعی در انجام این کار داشتن.
- ریموس این خارو در میاری؟!
- من نه! اون...

ریموس با چشمانی بسته به دنبال "اون"ی می‌گشت که داشت صداش می‌کرد.

- بابا! من نه! بار سومه دستتو میکنی تو حلق من!
- ببخشید!

شترق!

برخورد شدید ریموس با کاکتوس ریموسو چند دقیقه از رسیدن به "اون" نگه داشت و اونو به در آوردن خار فرو رفته‌ی جدید مشغول کرد. بالاخره پس از تلاش فراوان و کشیدن رنج و مشقت بسیار ریموس به "اون" مذکور رسید.

- زود باش ریموس! وقت نداریم.
- بگو کجاست؟
- اینجا!

تماشای دو بازیکن که باهم درگیر بودن تا یکیشون جای خار فرو رفته رو به اون‌یکی نشون بده و اون‌یکی خار رو پیدا کنه و بیرون بکشه، خاطره‌ای فراموش نشدنی برای تماشاگران ساخت.

- عـــــــه! بار هزارمه که داره برگ میره تو دهنم توی این ورزشگاه!
- ریموس اون پای منه!
- تو کی هستی؟ چرا پات انقد گنده‌س؟!

ریموس هی پای دیوانه‌ساز رو دستمالی می‌کرد و سعی می‌کرد ابعادشو در بیاره. بعد دید نمیتونه پس دست کرد جیبش و خط‌کششو که با طرح ماه و ستاره تزئین شده بود در آورد و دور پای دیوانه‌ساز گرفت تا اندازه‌شو بگیره.
- آها الان درست شد! خب ببینم چقدره؟!

سوال ریموس هیچوقت به جواب نرسید چون ریموس چیزی نمی‌دید. پس دیوانه‌ساز رو رها کرد و به سراغ ماه کامل رفت تا هم از وضعیتش خبردار بشه و هم بتونه با وجود ماه کامل، بشه اون ریموسی که جامه و عامه باهم می‌دره!

پس رفت به جست‌وجوی ماه، اما چون ریموس مدافع بود نه جست‌وجوگر نتونست چیزی پیدا کنه و خیلی کارش توی یافتن خوب نبود! بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن وسط ورزشگاه ایستاد تا یکم نفسی تازه کنه و فکرشو آروم کنه. ناگهان با صحنه‌ای مواجه شد که ساختار کلمات نویسنده بهم ریخت و نفس ریموس آروم و فکرش تازه شد.

- انقد تلاش نکن! از بالا دستور رسیده که بازی باید در هوای مطبوع و روشنایی به اندازه برگزار بشه.
- نـه! من نمیخوام برم تو گونی. نه!
- عـــــــــــه! الان از اون موقعا نیست که از چالش اضافه خوشم بیاد. با زبون خوش خودت برو تو گونی!
- نکن!

چشم‌ های ریموس به دلیل داشتن چشم‌بند از دیدن چنین صحنه‌ی دلخراشی آسوده بود. اما گوشاش از شنیدن این صحنه‌ی گوش‌خراش در امان نبود. به هرحال ماه کامل، کامل بود و کامل فریاد می‌زد و صدای فریادش کامل به گوش می‌رسید. اما تا ریموس خواست به خودش بیاد و به کمک ماه بره، مرگ ماه رو در گونی کرده بود و با چشم غره رفتن به بخش حفاظت بازی و مسئولین، گونی حامل ماه رو از جلوی دروازه به بیرون پرت کرد.
- برو یجای دیگه رو شب کن!

و حالا بازی در روشنایی کامل روز برگزار می‌شد و البته که کسی به غیر از مرگ، دیوانه‌ساز، تماشاگران و حضار داخل ورزشگاه از این موضوع باخبر نبود. پس خیلی موضوع مهمی نبود. به‌غیر از این بخشش که الان اوزما کاپا باید با تک مدافعش به بازی ادامه می‌داد و یکی از بازیکناشون از میادین به در شده بود، باقی بخشاش مهم نبود. همین بخشش هم خیلی مهم نبود. بالاخره این مصدومیتا نمک بازیه و پیش میاد و از همین حرفا دیگه...

- الان جالب‌تر شد. نشد؟

ریموس رو به پشت سرش برگشت و با مرگی روبرو شد که چند لحظه پیش هم تیمیشو تو گونی کرده بود و حالا اومده بود سراغ خودش.

- تو کی هستی؟ کی اومدی پشت من؟ چرا حرارتتو حس نکردم؟ :
- حرارتمو حس نکردی؟
- نه! چقد سرد شد یدفعه...

بعد از تموم شدن دیالوگ ریموس، صدای سوت رعب‌آوری در هوا پخش شد. تمام افراد، موجودات و اشیاء داخل ورزشگاه صدای سوتو شنیدن. ناگهان همه‌جا تاریک شد و چه بازیکنا و چه تماشاگرا هیچ‌جا رو نمی‌دیدن. به غیر از صدای سوت مرگ و صدای جیک جیک گنجشک اسنیچ، صدای دیگه‌ای در ورزشگاه شنیده نمی‌شد.

ناگهان به دو صدای قبل، صدای میوی یک گربه هم اضافه شد. صدای سوت قطع شد اما صدای گربه، گنجشک و تاریکی همچنان ادامه داشت. به نظر میومد که صدای گربه در تعقیب صدای گنجشکه و هرلحظه صدای جیک جیک ترسیده‌تر و مضطرب‌تر می‌شد.

پاق!

ناگهان همه‌جا روشن شد و تاریکی از بین رفت. چشم‌بند بازیکنا غیب شده بود و همه به مرگ و گربه‌ی در دستش، که خیلی آروم و بی‌خیال یه گوشه ایستاده بود و سپس به بالای ورزشگاه که تعدادی پر درحال سقوط بودن نگاه کردن.

- شلنگ کو؟ :
- اسنیچ کو؟

همه با تعجب به دنبال جواب دو پرسش آخر مطرح شده بودن که مرگ، به وسط ورزشگاه اومد و گربه رو بالا گرفت.
- بدلیل عدم توجه تیم مقابل به قوانین بازی و دارابی‌ای کردن جست‌وجوگر تیم ما، شلنگ، تیم ما مجبور به تعویض نابهنگام در ترکیب خود شد.

هری‌پاتر که چاره‌ای جز این نمی‌دید کمی جلوتر اومد و کله‌ش رو تکون داد.
- طبق شرایط موجود، چاره‌ای جز این نیست. اسنیچ دیگه‌ای نداریم که هضم نشده باشه. پس تیم برتوانا برنده این مسابقه‌س!

و دوربین روی گربه که بعد از آروغ، چند پر از دهنش خارج شد زوم کرد و بعد صفحه سیاه شد.


پایان!


MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.