اوزما کاپا vs مردمان خورشید WE ARE OK بدل
پست اول
پس از سفری طولانی در فضا و زمان سپس بازی کوییدیچ طاقت فرسا، همگی له و وا رفته شده بودند. بعضیشان حتی توانایی صافایستادن روی پاهایشان را نداشتند و چند قدم یکبار قبل از رسیدن به ماشین، پهن زمین میشدند.
- لعنت به این زندگی! تیم اوزما کاپا، سوار ماشین قراضه ریموس شدند و مثل همیشه دمنتور را داخل صندوق عقب جا کردند.
وسط راه دم در کتابخانه، شهریار را پیاده کردند و جیمی خواست که او را دم انباری متروکه پیاده کنند.
- چرا میخواد بره اینجا؟
- نمیدونم. میگه میخواد اختراع جدیدشو امتحان کنه.
- مگه همیشه با اختراعاتش به همه چی گند نمیزد؟ الان نباید نگران باشیم؟
ریموس، شانه هایش را بالا انداخت. سپس به راهشان ادامه دادند.
- هی آلنیس! درست کلاجو بگیر! الان داشتیم میرفتیم تو جدول! کجول، با پسکلهای محکمی گرگ سفید را که داشت خوابش میبرد، هوشیار کرد.
- هان؟ چی؟ من کجام؟
- کلاجو درست بگیر! بزار حداقل جنازه این ماشینو سالم برسونیم به مقصد.
ریموس، بغض کرد و با غم بسیار پدال گاز را فشار داد.
درختسان، با تکانی به پاهای بیرون از پنجره ماشینش، آنها را از خواب رفتن نجات داد.
- هی، هیتلر!هیتلر که او نیز خسته و بیرمق بود، با بیحالی چیزی به آلمانی گفت.
کجول، با شاخهاش، سیخونکی را در پهلوی سدریک فرو برد.
- این چیزا روش کارساز نیست، خوابش سنگینتر از این حرفاس.
شاخه را در چشم سدریک فرو کرد.
-
آی! دردم اومد.
قبل از اینکه دوباره خوابش ببرد، آلنیس چوب کبریتی لای پلک هایش گذاشت.
- اوی! بیدار شو هیتلرو بنداز بیرون. میخوایم بریم ساندویچی عمو دایی. پول نداریم برا اینم ساندویچ بخریم!
چشمهای سدریک با شنیدن اسم عمودایی بازِ باز شد و مثل جن گرفتهها به هیتلر نگاه کرد. در ماشین را باز کرد و او را که میان خواب و بیداری بود، از ماشین پایین انداخت.
- فردا دم در خونه آلنیس باش سیبیل مربعی!
سپس در را بست.
- کی میرسیم؟
- بعد اینکه ریموسو پیاده کردیم.
ساندویچی عمودایی، مکانی بسیار کثیف و غیر بهداشتی بود که انواع کثافتها را در ساندویچهایش میریخت ولی همچنان، اوزما کاپایی ها طرفدار پر و پا قرص ساندویچ هایش بودند.
معتقد هم بودند تا زمانی که یکیشان بعد خوردن ساندویچ سقط نشده، ساندویچ ها سالم و قابل خوردن هستند.
ذوق و اشتیاق آنها برای ساندویج های عمودایی را، از بیدار ماندن سدریک برای خوردنشان میشد فهمید. چیزی که بسیار نادر بود.
- خب ریموس، رسیدیم. مطمئنی نمیتونی باهامون بیای؟
- آره بابا. شما برین بهتون خوش بگذره. من باید یه سر برم جایی کار دارم.
- خب پس! خدافظ!
حال که هدایت پدال گاز نیز با آلنیس بود، گاز را چسباندند و تا دم در مغازه عمودایی تخته گاز رفتند. مثل کسانی که دو هفته هیچ چیز نخورده اند، به داخل هجوم بردند و به پیشخوان حمله کردند.
- سهتا ساندویچ!
- گشنمونه!
- همین الان!
- پس کی آماده میشه؟عمودایی، که فرد گنده و سیبیلویی بود، با دیدن مشتری های ثابتش لبخندی زد. لبخندی که فقط مختص مشتری های ثابت بود.
- تا پنج دقیقه دیگه روی میزتونه.
هر سه، روی صندلی هایشان وا رفتند. سدریک ناگهان، از سر جایش بلند شد.
- من یه سر میرم دست به آب.
از وقتی هیتلر را بیرون پرت کرده بودند، تا به الان سدریک نخوابیده بود. درست است که فقط نیم ساعت گذشته بود، ولی همین نیز رکورد شکنی بزرگی برای خوابالوی اعظم بود. پس، در همان حالتی که بود، چشم هایش را روی هم گذاشت تا کمی به خودش استراحت دهد. به هر حال تا پنج دقیقه دیگر ساندویچ ها آماده نمیشد. اما سدریک به این فکر نکرد که او سدریک است و خواب از هر چیزی برایش سنگینتر و طولانیتر و شیرینتر است.
بعد از پنج دقیقه که به اندازه یک عمر گذشت، عمودایی ساندویچ هارا روی میزشان گذاشت.
- نوش جون!
کجول، با دقت ساندویچش را بررسی کرد.
- عمو، واسه من که کاهو و گو...
- خیالت تخت جوون! یادم نرفته بود. واست هیچ سبزیجاتی نذاشتم.
آلنیس، قبل از اینکه کجول بتواند ساندویچ را از شدت گشنگی در چشمهایش فرو کند، جلویش را گرفت.
- وایسا سدریکم بیاد.
آنها چند دقیقه دیگر هم منتظر سدریک ماندند.
- فک کنم تو دسشویی خوابش برده.
- بعید نیست. برم ببینم؟
قبل از اینکه درختسان از جایش بلند شود، سدریکی تمیز و شسته رُفته، از در مغازه داخل شد و سر جایش پشت میز نشست.
- سلام بچه ها!
- تو مگه دسشویی نبودی؟ چرا از در اومدی؟
به سدریک فرصت حرف زدن ندادند و به ساندویچها هجوم بردند.
- هی، پس چرا نمیخوری؟
سدریک، نگاهی به رو به رویش کرد.
- درصد میکروب این مادهغذایی، از 50 درصد بیشتره. قابل خوردن نیس...
پسکلهای محکمی بر پسِ سر او فرود آمد. کجول، دستش را نگاهی کرد و از درد اخم کرد.
- احساس میکنم قبلا سرت یکم نرمتر بود. چرا انقد سفت شده؟
- یه چیز دیگه...
آلنیس، نگاهی به سر تا پای سدریک کرد. موهای او شانه شده و لباسش مرتب بود.
- تو همیشه انقد تمیز بودی؟ گمونم قبلا یکم موهات به هم ریخته تر بود.
نگاهی به دست خالی او کرد.
- بالش و پتوت کو؟
درختسان، به بالشت و پتوی سدریک که روی میز بود اشاره کرد.
- خواست بره دست به آب اینارو گذاشت همینجا.
ذهنهایشان بسیار خسته بود. پس به تغییرات پدید آمده توجهی نکردند و خوردنشان را ادامه دادند.
- لابد سرش خورده به سنگ توالت.
- اگه ساندویچتو نمیخوری بدش به من.
قبل از اینکه سدریک بتواند چیز دیگری راجب میکروب های موجود در ساندویچ بگوید، آلنیس ساندویچش را قاپید و نصفش را به کجول داد. به هر حال کسی که هم گشنه و هم خسته باشد توانایی فکر کردنش را از دست میدهد.
بعد از خوردن و کمی چانه زدن سر قیمت با عمودایی، به خانه آلنیس رفتند. به محض رسیدن، کجول پس از دادن غذا به برگو و خواباندن او روی یک بالش، بزرگترین کاناپه را اشغال کرد و به خواب رفت.
- عجیبه!
آلنیس به سمت سدریک برگشت.
- تو الان نباید با کجول سر اینکه کی رو بزرگترین کاناپه بخوابه بحث میکردی؟
- چطور؟ من نیازی به خوابیدن ندارم. میتونم تا صبح همینجا بشینم.
گرگ سفید، به حالت انسانی درآمد و پس از پیدا کردن تقویم، با سرعت آن را ورق زد.
- امروز حتی یک آوریلم نیست! تازه...
تو هیچوقت سر خوابیدن شوخی نمیکنی! خمیازهای کشید. از شدت خستگی نگاهش تار شده بود.
- الان حال شوخی ندارم. فردا باید زود پاشیم و راه بیوفتیم.
به در ورودی اشاره کرد.
- اگه بیدار بودی و جرمی اومد خونه بهش بگو تو یخچال یه ساندویچ اضافه هست.
سپس، رخت خواب و بالشی با یک پتو سمت او پرت کرد و به تختش رفت.
صبح روز بعد:
- آلنیس! بیدار شو دیگه. باید اینو ببینی.
- هی! مثلا الان پنج...
- سدریک تا صبح نخوابید!
بالاخره این صدا گرگ سفید را از جایش پراند.
- چی؟ مگه داریم؟
- برگو بیخوابی گرفته بود. میگفت تا صبح رو اون صندلی تو آشپزخونه دست به سینه نشسته. منم که بیدار شدم دقیقا تو همین حالت نشسته بود رو صندلی.
هر دو، به آشپزخانه رفتند که صدای جلز و ولز سرخ کردن چیزی از آنجا میآمد.
- الانم داره آشپزی میکنه.
سدریک، به سمت آنها برگشت.
- تحقیقات نشون داده که تغذیه سالم برای آدم خیلی مفیده. مخصوصا با اون کثافتی که شماها دیروز خوردین.
با این حرف، خیال آن دو کمی راحت شد. گویی هنوز سدریکی درون او مانده بود.
- بهت الهام یا همچین چیزی شده؟ واسه همین دیگه نمیخوابی و چیزی نمیخوری؟
سدریک شانهاش را بالا انداخت.
- شاید؟
هر سه، آماده شدند و پس از سوار کردن بقیه اعضای تیم، ماشین را به سمت باشگاه راندند.
- هی جیمی، از وقتی اومدی داری ناخوناتو میجوی. مطمئنی اتفاقی نیوفتاده و گندی نزدی؟
جیمی، خندهای عصبی کرد.
- گند؟ چه گندی؟ همه چی خوبه.
آب دهانش را قورت داد و نگاهی به سدریک کرد.
- حال سدریک خوبه؟
کجول، از آیینه جلوی ماشین عقب را نگاهی کرد.
- خوب شد گفتی. حس میکنم شبیه یکی از اختراعات تو شده.
قبل از اینکه جیمی بتواند سکته کند، کجول زد زیر خنده.
- گمونم بهش الهام شده یا یه همچین چیزی.
هنگامی که به دم در باشگاه رسیدند، آلنیس تازه یادش افتاد که دیروز تا به الان دمنتور را در صندوق عقب ماشین حبس کردهاند و ممکن است از شدت عصبانیت دمنتور آنها را درسته قورت دهد.
پس از کمی دعوای بین تیمی و دمنتور که حالا آرام شده بود، (با وعده هورت کشیدن شادی تماشاچیان) همگی به رختکن رفتند.
- خب... راستش چون بعدش یکم درگیر اون کاغذ بازی های سفر بین فضا و مکان شدیم فرصت ریختن نقشه رو نداشتیم... و لباس های تیم رو هم جا گذاشتیم.
.آلنیس، با خجالت نگاهی به همتیمی های منتظرش کرد
- در حال حاضر هیچ نقشه و لباسی در بساط نداریم.
صدای گوینده از بلندگوها خارج شد.
- سلام بر بینندگاه عزیز! امیدوارم که با دماغهای چاق جلوی تلوزیون، یا روی صندلی های باشگاه آمازون نشسته باشین! اینجا از شدت رطوبت، موهای همه فر شده و چند تا میمون داریم که در حال دزدیدن خوراکی های تماشاچیان. ولی باز هم در یکی از شایسته ترین باشگاه ها حضور داریم.
خب، خب، خب، تیم مردمان خورشید رو داریم که با شکوه زیاد، وارد صحنه میشن و دارن برای طرفداراشون دست تکون میدن. در سمت دیگه...
تیم خستهی اوزما کاپا، با لباس های مامانبزرگی و بدریختی که ریموس لحظهی آخری از چند تماشاچی کش رفته بود، خودشان را هماهنگ کرده بودند. ریموس، تمام سعیش را کرده بود که تمام ژاکت های دزدیده شده یک رنگ باشند که بتوانند تیم بودن آنها را نشان دهند.
- تیم اوزما کاپا رو داریم که گویا لباس های اصلیشونو جا گذاشتن.
گوینده به زور در حال جلوی خندهاش را گرفتن بود.
- گویا بازیکن ذخیرشون ریموس لوپین، این لباس هارو جور کرده. امیدوارم این موضوع ربطی به لباسهای گمشده اون گروه سرود مامانبزرگا بین تماشاچیا نباشه.
پس از اینکه همگی نگاههای ناجوری به ریموس انداختند، سوار جاروهایشان شدند و به آسمان رفتند.
- بازی، با پاس زاخاریاس به هیزل شروع میشه. مردمان خورشید رو میبینیم که با شروعی حساب شده و قوی به سمت دروازه اوزما کاپا حرکت میکنن، و دم در دروازه رو میبینیم. سدریک دیگوری مثل اینکه یادش رفته چطور از جاروش باید استفاده کنه.
- سدریک! چه غلطی داری میکنی؟
بلاجری، محکم پس سر کجول برخورد کرد و جلوی او را از حمله کردن به سدریک گرفت.
دروازهبانشان که داشت دور خودش میچرخید. هیتلر که زنی را شکل معشوقهاش بین تماشاچیان پیدا کرده بود. آلنیس آس و پاس، و جیمی پر از استرس که مدام به سدریک نگاه میکرد.
اوضاع خوب نبود!