- ناامید شدیم!
سالازار این حرف را در حالیکه چمن هایی که زیر پایهاش سبز شده و تا صورتش رسیده بودند را کنار می زد، گفت. او تقریبا دو ماه پیش می توانست با چشم به هم زدنی، هاگوارتزی بسازد که زبانزد همگان باشد ولی به اشتباه، تصمیم گرفت که این کار را به دست جوانان غیور بسپارد. او می خواست جوان گرایی کند ولی این را نمی دانست که آدم های این دوره و زمانه به فکر کارگری نیستند. آنها به دنبال کار های ساده می گردند که حقوقش خوب باشد. پشت میز بشینند و دوربین را روشن کنند و "به چنل جوتیوب من خوش آمدید" گویان، جلار به جیب بزنند و پولدار شوند.
- سلام کردن می شم.
سالازار شانس آورد. در این دنیا، همه اهل زمین نیستند. آدم فضایی ها علاقه ای به کار هایی که ذکر کردم ندارند.
نان پدر و شیر مادر حلالت نان بازو می خورند.
- من رابستن هستن می شم. قبلا این اطراف بودن بودم ولی مجبور شدن شدم که چهار سال نبودن بشم. دیروز برگشتن شدم و دیدن شدم که اینجا فعالیت های عمرانی کردن می شین.
- درست شنیدی!
- با این وضعیتی که من دیدن می شم، انگار بقیه درست شنیدن نشدن.
- چرا؟
- آخه هیچکس اینجا نبودن می شه.
این حرف رابستن مانند تیری، قلب سبز رنگ سالازار را شکافت.
- ولی اشکالی نداشتن می شه. من به تنهایی کار کردن عادت داشتن می شم.
این حرف رابستن مانند نخ و سوزنی، قلب سبز رنگ شکافته شده ی سالازار را بخیه زد.
- خب! بگو ببینم که چه کاری از دستت بر میاد؟
رابستن وقتی این حرف را شنید، اشک هایش سرازیر شد. از ناکجا آباد سبزی آورد و گفت:
- نشستن شو خواهر! نشستن شو که هم سبزی پاک کردن بشیم و هم بهت گفتن بشم.
من همه کار ازم بر اومدن می شد. براش همه کار کردن شدم. آشپزی، گردگیری، ماساژ و ... ولی اون اصلا دوسم نداشتن می شه سالی جو...
- خاموش باش مردک!
سالازار داشت دست به چوب دستی می شد که آواداکداورایی نصیب رابستن کند.
-عذرخواهی کردن می شم. کمی احساساتی شدن شدم. موضوعاتو با هم قاطی کردن شدم.
ظاهراً چند روز اخیر بچه با رابستن قهر کرده بود و این باعث دگرگونی احساستش شده بود.
رابستن بساط سبزی اش را جمع کرد و اشک های صورتش را پاک. به چشم های عصبی سالازار نگاه کرد و گفت:
- من دستشویی ساختن می شم.
سالازار جا خورد. انتظار این مورد رو نداشت. تمامی کار های هاگوارتز مانده بود و اولین نفری که پیشش آماده بود، متخصص ساخت دستشویی بود. کمی فکر کرد. آیا باید رابستن را دست به سر می کرد؟ آیا باید به اون می گفت که بعدا بیاید تا کمی کار های هاگوارتز جلو بیفتد؟ او به یک ماه اخیر فکر کرد. می دانست که ممکن است تا چند ماه، کسی برای کمک نیاید. نباید این فرصت را از دست می داد. از طرفی به نفع او نیز بود. می توانست به دور از چشم بقیه، تالار اسراری بهتر، شکیل تر و با سیستم امنیتی بالاتر بسازد که هرکسی که چهار کلمه زبان ماری بلد بود وارد آن نشود. پس با رابستن به سمت دستشویی های هاگوارتز رفتند تا نقشه هایی که برای آنجا داشت را به او بگوید.
کمی بعد - دستشویی هاگوارتز - میرتل حواست باشه که از زیر کار در نره!
سالازار تمامی مواردی که نیاز بود گوشزد شود را به رابستن گفت و بقیه ی کار ها را به رابستن سپرد. رابستن، بعد از اینکه سالازار دستشویی را ترک کرد، لباس کارگریاش را پوشید، آسیتن ها را بالا زد و رو به میرتل گفت:
- من فقط عادت داشتن می شم که موقع کار، آهنگ گوش دادن بشم. مشکلی که نداشتن می شی؟
- نه! هرجور که می خوای کار کن. من تنها موقعیای باهات به مشکل می خورم که از زیر کار در بری.
رابستن هندزفریاش را درون گوشش گذاشت.
- خب! به اولین جلسه ی "چگونه دستشویی بسازیم." خوش اومدید...
حال که به این قسمت ماجرا رسیدیم، نیاز می دانم که بگویم چرا رابستن با اینکه چیزی در مورد دستشویی ساختن و به طور کل فعالیت های عمرانی نمی داند، کارش به اینجا رسیده است.
دیروز- بالاخره رسیدن شدم! دلم برای این کوچه تنگ شدن شده بود. دلم برای اینکه همه چی مجانی بودن بشه، تنگ شدن شده بود.
رابستن بعد از اینکه حرف های دل خود را در مورد دلتنگی زد، حرف های معدهاش را در مورد گشنگی شنید.
- من هم با حرفت موافق بودن می شم شکم جون! نیاز داشتن می شیم به یه غذای لذیذ! یادم بودن می شه که یکم اونور تر یه رستوران بودن می شد. امیدوار بودن می شم که هنوزم اونجا بودن باشه.
رابستن به رستوران رسید و وارد شد. بوی غذا های خوشمزه فضای
استودیو رستوران را پر کرده بود. دهان رابستن آب افتاد و معدهاش پر حرف تر شد. میزی را انتخاب کرد، نشست و منو را باز کرد.
- ها؟! این رقما چی بودن می شن؟ اون غذا های مجانی کجا بودن می شن؟ چرا همه چی قیمت داشتن می شه؟
رابستن، گارسون را صدا زد تا این موضوع را پیگیری کند. بعد از توضیحات گارسون، رابستن فهمید که همه چیز تغییر کرده است. زمانی که اون نبوده، سیستم بانکداری شکل گرفته و دیگر خبری از خدمات رایگان نیست.
- دستمال مجانی بودن می شه؟
بعد از تایید گارسون، رابستن چند برگ دستمال برداشت و از رستوران بیرون رفت. در حالیکه گریه می کرد از کنار مغازه ها رد می شد و قیمت ها را نگاه می کرد. غم و غصه داشت بر او چیره می شد که ناگهان چشمش به یک
بنر افتاد.
- پولش خوب بودن می شه ولی من که ساخت و ساز بلد نبودن می شم.
بعد از این حرف، دو موجود که شبیه خودش بودند ولی یکی قرمز رنگ بود و شاخ داشت و دیگری سفید بود و سری کوچک داشت در دو طرفش ظاهر شدند.
- مگه مهم بودن می شه که بلد بودن باشی؟ مهم پول بودن می شه!
- حرفت منطقی بودن می شه.
- به حرف اون کلاه قرمزی گوش کردن نشو رابستن! وارد چیزی نشدن شو که بهش علمی نداشتن می شی. ممکن بودن می شه که برات دردسر شدن بشه.
- حرف تو منطقی تر بودن می شه.
- چطوری حرف کسی که کلهش کوچیک بودن می شه، منطقی تر بودن می شه؟ ها؟
- حرف تو خیلی منطقی تر بودن می شه.
- ولی...
-ساکت شدن شو! کله کوچیک!
رفتن بشیم و پول درآوردن بشیم.
حال- گل لگد کردن می شیم... گل لگد کردن می شیم...
رابستن به ویدئو آموزشی خود گوش می داد و به آرامی کار را جلو می برد.
- ای بابا! دوشنبه! ادامه بده به کارت.
- عه! کار برای امروز تموم شدن شد؟
رابستن از آنجایی که هیچ ایده ای در مورد فعالیت های عمرانی نداشت، هرچه در ویدئو می شنید را عمل می کرد. پس لباس هایش را عوض کرد که برود و دوشنبه برگردد و به کارش ادامه دهد.
- کجا داری می ری؟
- کارم برای امروز تموم شدن شده، رفتن می شم.
- اینجا از این حرفا نداریم. تا کار تموم نشه، نمی تونی بری.
- خب کارم تموم شدن شده، چی کار کردن بشم؟
- این به من مربوط نیست. اگه پول می خوای باید گوش بدی.
رابستن پول نیاز داشت. صدای معدهاش هر چند ثانیه این را یادآور می شد. مجبور بود که بماند. پس دوباره آماده ی کار کردن شد و هندزفری را زد. او باید هرچه سریع تر این دستشویی را تمام می کرد.
چند روز بعد- آقای سالازار! اینم همون دستشویی که خواستن می شدین.
سالازار به دستشویی نگاه کرد. باورش نمی شد که همه چیز دقیقاً همان چیزی بود که او میخواست.
- کارت خوب بود رابستن! مثل اینکه در مورد توانایی هات دروغ نمی گفتی.
- خوشحال هستن می شم که دوست داشتن شدین. حالا اگه شدن می شه، دستمزد بنده رو دادن بشین.
سالازار دست در جیب کرد که مبلغی که توافق کرده بودند را به رابستن بپردازد که ناگهان دچار دلپیچه شد.
- حس می کنم غذای امروز کمی مشکل داشت. چند دقیقه ی دیگه برمی گردم.
سالازار وارد یکی از دستشویی ها شد که رفع حاجت کند.
-نور گیر خوبی داره. واقعا کارش خوب بود...فکر کنم که کارم اینجا تمومه.
سالازار شیر آب را باز کرد که خودش را بشوید. اون بهداشت برایش بسیار مهم بود.
-
سوختم!
مثل اینکه جای آب سرد و گرم جا به جا بود. از بخت بد سالازار، او آب را بسیار خنک دوست دارد.
فریاد سالازار عواقب دیگری نیز داشت. کاشی هایی که می توان گفت با آب دهان چسبانده شده بودند، شروع به ریختن کردند.
-
رابستن لسترنج!
سالازار عصبی بود! بسیار عصبی!
رابستن باید بین زندگی خود و دستمزدش یکی را انتخاب می کرد. فرشته و شیطان دوباره ظاهر شدند.
- فرار کردن شو!
- حرفت منطقی بودن می شه.
- سریع فرار کردن شو!
- با اینکه کلهت کوچیک بودن می شه ولی حرف تو هم منطقی بودن می شه.
سوختگی باعث کند شدن سالازار شده بود و رابستن توانست از دستش فرار کند.
شاید او تا دم مرگ رفت و بازگشت ولی حداقل برایش تجربه شد که دیگر سمت کاری که در آن تجربه و علمی ندارد نرود.
- من به درد کار های عمرانی نخوردن می شم. پس بهتر بودن میشه که یه فکر دیگه کردن بشم...فهمیدن شدم! شهردار لندن شدن می شم!
چرا که نه! شاید این دفعه فرق کند.