بار جادویی لندن ، 8 شب یکشنبه
دود غلیظ و نور شمع های لرزان تا حدودی بوی بز پیچیده در فضای بار هاگس هد را کم کرده بود . کمی ان طرف در کنج تاریک تر و بد بو تر کافه ، دورفی نیمه هوشیار در حالتی بین نشسته و آویزان از لبه پیشخوان بار قرار داره ، چوبدستیاش روی زمین افتاده ، پیراهن چرکش دکمه نداره و در حال در آوردن ریتم یک موزیک عجیب با آروغ زدنه .
بارمن: ارگ ، تو واقعاً فارغ التحصیل هاگوارتزی ؟
ارگ کثیف با لبخندی که دندونای زردشو نمایان میکنه : تکنیکالی بله… یعنی من از هاگوارتز فارغالتحصیل شدم. ولی در عمل… اونها از من فارغالتحصیل شدن.
بار من : چرا سعی نمی کنی سر و سامونی بدی به زندگیت ، ازدواج کنی ، تشکیل خانواده بدی ، حمام بری حتی ؟
ارگ : نه داداشی عسلی .. اینایی که میگی خیلی سبک من نیست ، من برای هیچ کسی امکان نداره خودمو تغییر ...
جادوگری اتو کشیده و جوان از اون سمت پیشخوان سرشو میاره تو نور ، حرف ارگ رو قطع میکنه و خطاب به بارمن شروع به صحبت میکنه : ببخشید اقا ، من تا چند دقیقه دیگه میزبان یک مینی بوس از ساحره های جوانِ بلوند و بلند هس...
ارگ با شنیدن این جمله در کسری از ثانیه از جا میپره و با تمام توان توی ذهن پلید و بد بوش شروع به نقشه کشیدن میکنه : اوووووففففف .. اروم باش .. نفس عمیق ، اووووغغغ .. این بوی منه ؟ باید چیکار کنم ، ما نیاز به یک نقشه داریم ، فهمیدم ، باید عطر بزنیم!
ارگ همین طور که تلو تلو خوران داره دور میکنه خودشو از پیشخوان سعی میکنه سکه بده ولی کیف پولش پر از بادکنک استفاده شدست .
کوچه دیاگون ، 8:30 دقیقه
ارگ روی نوک پنجه بین قفسه های مغازه به دنبال هر ماده خوشبو کننده ای برای کم کردن عمق فاجعست که یکهو اشتباهی بطری «پودر جابجایی فوری» رو به جای عطر میریزه روی خودش.
نور قرمز شدیدی میدرخشه ، ارگ جیغی آمیخته با سکسه میزنه و پوووف!
چشم باز میکنه و میبینه داخل یک پاتیل سوپ وسط سالن غذاخوری دورمشترانگه.
شاگرد دورمشترانگ با لهجه سنگین بلغاری : این دیگه چیه ؟
ارگ : خب گویا اشتباهی شده ، من همینطور که اومدم میرم و شمارو به خدای بزرگ .. عع شما چرا همه مذکر هستین ؟؟!!
صدای گرفته مردی بلند قامت و گولاخ که مدیر مدرسه بنظر میرسید از انتهای سرسرا طنین انداز شد : هیچ کسی هیج جایی نمیره ، اگر کسی اینجاست باید دوره های این مدرسه رو تموم کنه تا بتونه ازش خارج بشه ، تماممم .
ارگ کثیف یه نگاهی به خودش و دور و اطراف میکنه : خب … حدس میزنم این یکی از اون روزهایی باشه که دوش گرفتن هم کمکی نمیکنه.
دو ماه بعد ، دورمشترانگ ، کلاس درس جادوی تاریک
پروفسور کارکاروف داره با صدای جدی درس میده. ارگ در انتهای کلاس جا خوش کرده و در حال نزدیک شدن و زیر لبی پج پج کردن با سفید ترین جادوگر بلوند کلاس .
کارکاروف: امروز یاد میگیریم چگونه دشمن را با یک ورد تاریک نابود کنیم.
یکی از جادوگران : اقا اجازه ، اینا دارن ای پشت هم ر ممالن !!!
کارکاروف : کثثییفف دوبارهههه .. کثاااا فتتت .. تووووو ..
در کسری از ثانیه یه آشوب به تمام معنا رخ میده ، کارکاروف در حال ناسزا گفتن چوبشو بلند میکنه و سنگین ترین جادو های تاریکی رو کورکورانه به هر طرف پرتاب میکنه ، ارگ و بقیه دانش اموزا که شکه شدن همه در حال جیغ زدن و فرار کردن هستن ، میز ها به هوا پرتاب میشن ، زمین ترک میخوره ، دیوار ها منفجر میشن ، بعضی از دانش اموزها بین زمین و هوا معلق هستند ...
یک ماه بعد ، خوابگاه دورمشترانگ
سه دانشآموز بلغاری با جدیت و نگرانی به ارگ خیره شدن که با عجله و سرسری همینطوری که نگاهش روی یکسری برگه مچاله شدست مشغول قاطی کردن چندین و چند مواد اولیه پیچیده داخل یه پاتیل بزرگه .
دانش اموز یک : مطمئنی جواب میده ؟
ارگ : خیالت راحت دایی جان
دانش اموز دو : اصن چرا ما باید این کارو بکنیم ؟؟
ارگ : این نیاز هر انسانی هست ، من نمیفهمم این همه مذکر اینجا چطور دووم اوردین !
دانش اموز سوم : یعن ما این معجون رو به خورد این گربه بدیم تبدیل به ساحره میشه ؟!
ارگ مشغول ساخت معجون : اونم بلوند ترین و بلند ترین ساحره ای که تو عمرت دیدی پسر جون .. اینم اخرین عنصر این معجون دوست داشتنی ، عطر زیر بغل حرمله ، اضافه کنم تمو ...
بوووووووومممممممم ، انفجاری مهیب نیمی از محوطه مدرسه دورمشترانگ رو در دود و خاکستر محو میکنه .
دو هفته بعد ، زمین کوییدیچ دورمشترانگ
برای اولین بار بعد از دو هفته سخت که کلاس ها منحل شده وهمه برای آوار برداری و ترمیم خرابی های ضلع شرقی و شمالی مدرسه بسیج شده بودند صدای هیاهو بچه ها مدرسه رو پر کرده ، گوییدیچ عضو جدا ناپذیره مدرسه دورمشترانگ که بسیار پرطرفداره و در هر حالتی ادامه پیدا میکنه ، اینبار هم نیم بیشتری از دانش آموزان و اساتید رو در زمین گوییدیچ دور هم جمع کرده بود تا فضای غم آلود و سرد مدرسه رو یک بار دیگه با جیغ و فریاد های خودشون بشکنن.
ارگ در حالی که جعبه ای چوبی در دست داره دوان دوان به سمت زمین داره میاد و نزدیک داور مسابقه میشه .
داور رو به ارگ : مرسی که توپ ها رو اوردی ، حالا برگرد به قلعه و برو به ادامه کارت برس.
ارگ خسته و نفس زنان همون مسیر رو دوباره بر میگرده و زیر لب شروع به غر غر کردن میکنه : من نمی فهمم تا کی اخه می خوان ادامه بدن به درست کردن خرابی ها ، چهارتا برج جدید میسازیم دیگه ، نا سلامتی ما جادوگریم ، کار درستیم .. راستی اون کدوم جعبه بودم دادم بهش ؟؟ جعبه توی قفسه چپ اتاق راستی یا جعبه راست تو اتاق چپی ؟؟ مهم نیست جعبه جعبست دیگ..
بوووووووووممممممممممممم .. صدایی کر کننده مثل موج انفجار در فضا پخش میشه و بلافصله هم محو میشه.
ارگ در حالی که روی زمین افتاده و سرشو بین دستاش گرفته زیر چشمی پشت سرشو نگاه میکنه و میبنه زمین گوییدیچ دورمشترانگ با تمام تماشاگرا و بازیکنا غیب شده و فقط یک گودال عمیق بجای مونده !
سه روز بعد ، چادر امداد و نجات ، زمین ها اطراف دورمشترانگ
در فضایی متشنج وغم بار خبرنگار دیلی پرافت مشغول تهیه و ضبط گذارش از وضع موجود با صدایی بلند در حال فریاد زدن بود : همون طور که شاهد هستید ضلع شرقی و شمالی قلعه به کلی نابود شده و آوار ناشی از این خرابی ها سر تا سر مدرسه پخش شده ، در قسمت غربی هم طی حادثه ای که کمتر از دوماه پیش رخ داده بیش از پنجاه کلاس و اتاق با جادوی سیاه تبدیل به خاکستر شده و هنوز تعدادی زیادی از دانش اموزان و اساتید اسیب دیده در بیمارستان به سر میبرند ، در اخرین خبر طی اتفاقی بی سابقه نیم بیشتر زمین های جنوبی مدرسه به همراه زمین گوییدیچ و دانش اموزان و اساتید حاضر در اون غیب شدند ، جستجو ها برای پیدا کرند اونها ادامه داره ولی همچنان خبری در دست نیست .
در همین حین مدیر گولاخ مدرسه به همراه هشت جادوگر زبده وزارت از کنار خبرنگار گذشتند و در یک حرکت ضبدری ، ضربتی سه ضلعی با چوب دستی های عریان از پیش ، داخل یکی از چادرها ریختند ، با فریاد مدیر ، دورف عضلانی و بسیار بد بویی که در گوشه چادر در زیر ریش هایش خوابیده بود را در چشم بهم زدنی بین زمین و هوا معلق کردند .
مدیر از سر استیصال : جوووون مادرتتتتتت برووووووووووو
ارگ که صداش به سختی شنیده میشد : اما من باید بمونم ، دوره ها رو تموم کنم !
مدیر : تو داری ماروو تموم میکنی ، برووووو فقط !!
بووووووومممم