wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 23:59
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:18
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 494
ارشد گریفیندور، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
عجب مدرسه کفاثطی! عجب مدرسه کفاثط دوست داشتنی. درونگرایی آدم قشنگ زنده میشه. گل می‌کنه. گل که کندن نداره آقای خواننده. منظورمون اینه که شکوفا میشه آدم. مدرسه‌ای سرد. وسط کوهستان. توی ناکجاآباد. اصلا درستشم همینه آدم وسط ناکجاآباد باشه. یه مشت آدم مغرور، بی‌حال و کم حرف. چی از این بهتر آقای خواننده؟

همه این ویژگی‌ها برای کسی که اسمش آستریکس باشه ویژگی‌های مثبت شمرده میشد. آستریکس درون‌گرا که دوست داشت همیشه از تنهایی خودش لذت ببره. سرمای مدرسه قطعا کنار یه لیوان خون گرم لذت خاصی میداد. ذاتا از دفعه قبلی که به این مدرسه اومده بود هم شنیده بود که سونای بخار و آب گرم های خوبی دارن. دفعه پیش که فرصت نشده بود بره. اما اینبار چرا که نه.

آستریکس بلافاصله بعد از گذشتن از پورتال از بقیه ملت جدا میشه. اون حوصله ذوق زدگی ملت رو نداشت. می‌خواست هرچه سریع تر چشمه آب گرم خودشو پیدا کنه و حتی اگه وقت اضافی هم بیاره، یک جفتی برای جفت انداختن و کردن خونش تو شیشه پیدا می‌کرد. از اونجایی که داره به نیمه شب نزدیک میشه و سرعت انگشتای نویسنده باید عین سرعت قدم‌های آستریکس سریع باشن.

باد سردی داخل مدرسه شناور بود. صورت آستریکس بخاطر سرما رنگ پریده‌تر شده بود. اما آستریکس بیشتر لذت میبرد. چون وقتی لیوان خون گرمشو نوش کنه. مثل خوردن هاتچاکلت وسط شب زمستونی لذتی که یک انسان عادی ازش می‌بره همانند لذت آستریکس از خوردن لیوان خونشه.

آستریکس به قسمتی از تالارها میرسه. تالار پر از ستون‌های سنگی که دور اطرافشون پر از مشعل های روشن بود. میز های طولانی چوبی پر از نوشیدنی های مختلف که جادوآموز های این مدرسه با اخم و صدای کلفتشون دورش نشسته بودن و مشغول صحبت و خوندن بودند.

آستریکس بخاطر کنجکاوی برای لحظه‌ای نظرش عوض میشه. وارد تالار میشه. یه مشت ملت سگ مست که دور هم جمع شده بودند جلوش بود. دست هر تک تکشون یه لیوان بزرگ چوبی با دسته استخونی قرار داشت که توش پر از نوشیدنی زرد رنگ بود. با هربار که آواز میخوندند لیوان هارو بالا میبردند و نصف اون نوشیدنی روی میز و زمین و ریش های پرپشتشون می‌ریخت.

آستریکس که در ورودی تالار قرار داشت از ریتم اهنگی که می‌خوندند خوشش اومد. پس به میزشون نزدیک تر شد تا بتونه آهنگ رو بشنوه. آهنگ عجیب و شمالی بود. اما برای استریکس لذت بخش بود. حتی متن آهنگ، روح آستریکس رو وادار میکرد به سفر های دریایی بره و دنیاهای مختلف رو کشف و شکار کنه.

My mother told me
Someday I will buy
Galleys with good oars
Sail to distant shores


آهنگ درباره کشتی و سفر کردن بود. آستریکس بدون حرف اضافی به کنار میز ملت رفت. دستشو جلو برد و یکی از لیوان هارو برداشت. بقیه ملت سریع اهنگ رو قطع کردند و با اخم و جدیت تمام به استریکس خیره شدند. انگار موجودی غریب و اضافه اونجا حضور داشت. شاید هم درست فکر میکردند.
اما این اهنگ برای استریکس کاملا اشنا بود. درواقع این اهنگ رو از زمان بچگی حفظ بود. بدون اینکه منتظر اجازه ملت حاضر اونجا باشه. شروع به خواندن کرد.

My mother told me
Someday I will buy (buy)
Galleys with good oars
Sail to distant shores

Stand up on the prow
Noble barque I steer
(Steady) steady course to the haven
Hew many foe-men
Hew many foe-men


آستریکس که با علاقه عمیقی آهنگ رو میخوند. یکی از لیوان هارو برمیداره و یک نفس تا اخر سر میکشه. با خوردن نوشیدنی داخلش. تازه همچیز یادش میوفته.
این اهنگ رو زمانی که هنوز یک خون‌آشام بچه بود، خانوادش روی قایق چوبی بزرگی که از سواحل شمالی آلمان داشتند به سمت جزیره بریتانیا می‌اومدند می‌خوندند. درواقع این اهنگ ناخدای کشتی بود که یک مرد شمالی بود. درواقع اون یک جادوآموز دورمشترانگ بود. بی دلیل نبود که آستریکس از این مدرسه حس غریبی نمی‌کرد...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Life flows in the veins.

از جرقه‌ای کوچک تا شعله‌ای فروزان؛ با شجاعت و اتحاد، برای گریفیندور!

اثر هنری ضیافت من.


پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 19:03
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 14:20
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 123
رئیس مجمع ویزنگاموت، ارشد هافلپاف، رئیس کسبه دیاگون، استاد هاگوارتز
آفلاین
قسمت اول


مدرسه ها همیشه باید پر از آرامش باشن. آرامشی که نوجوان ها بهش احتیاج دارن تا بتونن به خوبی رشد کنن و تبدیل به یه آدم خوب بشن! اما از نظر نیک، مدارس هیچ نشانی از ارامش رو در‌خودشون نداشتن. نه اینکه مشکل از یه مدرسه‌ی خاص باشه... بلکه این مشکلِ همه‌ی مدارس بود. البته شایدم بهتر باشه که بگیم آدمای درونش مسببِ از بین رفتن آرامش بودن... نه خود مدرسه! و دقیقا مشکل همینجاست، که یه مدرسه بدونِ حضور تعداد قابل توجهی از بچه ها و معلم ها، اصلا یه مدرسه حساب نمیشه. پس به طور قطع تنها کاری که نیک می‌تونست انجام بده، کنار اومدن با آرامشِ دروغین مدرسه بود!

هروقت که زنگِ کلاس به صدا درمیومد و صدای ساعت ها بلند میشد تا به همه‌ی شاگردای مدرسه اعلام کنه که وقت ناهار سر رسیده، نیک تنها کسی بود که توی تالار غذاخوری حاضر نمی‌شد. اون جعبه‌ی ناهارشو برمی‌داشت و تا جای ممکن از آدم ها دور می‌شد... تا جایی که دیگه هیچ صدایی توی ذهنش پخش نشه. نفرینی که تا ابد زندگی‌ش رو به یه تئاترِ غم انگیز تک نفره تبدیل کرده بود؛ اون می‌تونست افکار بقیه رو بشنوه. و هیچ ایده‌ای ندارین که چقدر تحملِ چنین وضعیتی می‌تونه سخت باشه! اونم وقتی که آدما تمام روز درحال فکر کردن باشن و هیچکس حتی یک ثانیه هم دست از حرف زدن برنداره. یا به خصوص اون وقتایی که ماسک دروغی و زشتشون رو به چهره می‌زدن تا خود واقعی‌شون رو پنهان کنن، بی خبر از اینکه یکی وجود داره که همیشه درحال تماشای خود واقعیشونه. دردناک بود. پس باید از آدم ها فاصله می‌گرفت.

این تنها راهِ خوشبختی بود. چون آدم ها همیشه براش بدبختی و نگرانی و اضطراب به همراه داشتن! و واسه همینم اون هندزفری ماگلی شگفت انگیز، بهترین دوست و همدمِ راهِ زندگیش شده بود. اون هندزفری می‌تونست بهش کمک کنه تا با سختی ها کنار بیاد... تا صداهای مغزش رو کمتر کنه و اشتیاقِ به زندگی رو در درونش جاری کنه! برای مثال، یکی از بهترین خاطراتش متعلق به همون زمانی میشه که توی حیاط پشتی مدرسه قایم می‌شد و درحالی که با جعبه‌ی ناهارش بازی می‌کرد، به آهنگای قدیمی و کلاسیک گوش می‌داد. استعداد خیلی خوبی توی پیدا کردن آهنگای خوب و سرگرم کننده داشت اما حیف که کسی اطرافش نبود تا بتونه سلیقه‌ی خوبش رو به رخ بکشه!

البته همه‌ی ما می‌دونیم که زندگی مدام تغییر می‌کنه و اتفاقات خوب همیشه در انتظارمون هستن. این نقل قول برای نیک هم اثر می‌کرد! چون اتفاقات خوب، با شدت و اشتیاق زیادی در انتظارش بودن. یکی از همون اتفاقات، آقای تال بود. اتفاقی توی همون حیاط پشتی باهم آشنا شدن. وقتی که نیک از ناهارش لذت می‌برد و به طور عجیبی صدای یه نفر رو شنید... اولین بار بود که کسی به جز خودش رو توی حیاط پشتی می‌دید. اونم زمانی که همه‌ی دانش آموز ها توی تالار غذاخوری جمع شده بودن. شاید اون فرد یکی از دانش آموز ها نبود، شاید یه معجزه بود...

- ابولولو! معلومه که تو تنها دوست من نیستی. من دوستای زیادی دارم... مثلا کوتوله ها. اونا خیلی منو دوست دارن. ندارن؟
- ...
- این سکوتت یعنی نه؟ هی! من بهشون یاد دادم چجوری باید موش صحرایی رو کباب کنن. یادت نمیاد؟ همشون ماتشون برده بود که یه موش صحرایی چقدر می‌تونه خوشمزه باشه. حالا که حرف از غذا شد... فقط منم که خیلی گشنمه؟

صدایی که میمون به عنوان تایید از خودش درآورد، آنچنان شبیه یه تایید نبود اما ذهن آقای تال رو درگیر کرده بود. حتی با اینکه به وضوح مشخص بود که میمونش یه روحه. یا اگرم یه روح نباشه، یه چیزی شبیه به روحه!

- خب... من همیشه آبنبات دارم اما این‌بار فقط اون طعم های بدش باقی موندن. اما ما همیشه می‌تونیم بریم دزدی! این چطوره؟ اولین شخصی که دیدیم رو طلسم می‌کنم و بعدشم ازش اخاذی می‌کنیم.

آقای تال که از چهره‌ش می‌بارید که با خودش فکر کرده ″چه ایده‌ی محشری پیدا کردم!″ به همراه میمونش به خوشحالی می‌پردازن. البته یه خوشحالی میمونی! اونم اینطوری که بالا پایین می‌پری و صدای قطار درمیاری. یه چیزی مثلِ ″هو هو هو!″. تا اینکه صدای سرفه های نمایشیِ نیک، توجه آقای تال رو به خودش جلب می‌کنه‌. نیک فقط با چند قدم فاصله، روی زمین نشسته بود و درحالی که به طور واضحی در تلاش بود تا قاشق ناهارش رو از جعبه ناهار دربیاره، سرجاش خشکش زده بود.

- خب. این یکی قبول نیست! مکالمه‌مون رو شنید پس به طور قطع نمی‌تونیم ازش اخاذی کنیم.
- هی هی هو!

و این صدای معترض ابولولو بود که اعلام می‌کرد که تا چندین متر اونور تر، هیچ آدم زنده‌ای پیدا نمیشه پس باید روی حرفش بمونه و برای هردوشون غذا گیر بیاره! نیک می‌تونست افکار آقای تال رو بخونه. اونم دقیقا وقتی که جلوش وایساده بود و با لبخند مسخره‌ای بهش خیره شده بود. و افکاری که در اون لحظه توی ذهن آقای تال رژه می‌رفت چی بود؟ ″این دیگه چه رنگ مویِ زشتیه؟!″

- رنگ مو های خودت زشته! حداقل مال من ارثی و طبیعیه. اما مال تو؟ به شکل واضحی تقلبیه.
- هی! چطور جرات می‌کنی؟ البته درسته که واقعا تقلبیه اما خیلی خفنه. ببین، حتی می‌تونم رنگشونو تغییر بدم.

و بعد، کلاهشو از روی سرش برمیداره تا نیک بتونه مو های رنگارنگش رو ببینه که رنگ هاشون مدام می‌چرخن و تغییر می‌کنن.

- این ثابت می‌کنه که بعضی چیزای تقلبی، از اصلش بهترن.
- اصلا هم خفن نیست.

نیک هندزفریش‌ رو توی گوشش محکم می‌کنه و قاشقش رو با فشار از داخل جعبه درمیاره. هرچند که در ظاهر تلاش می‌کرد که عادی جلوه کنه، اما از درون براش سوال شده بود... چرا این آقای دراز و بی ریخت بهش شک نکرده بود؟ کون آقای تال قطعا اون جمله رو به زبون نیاورده بود و حتی با نگاه و اشاره‌ی ریز هم سعی نکرده بود که نشونش بده. نکنه این نشونه‌ی بدی بوده باشه؟!

- البته... اینم خفن نیست که ناهارتو تنهایی بخوری. اونم وقتی ما مقابلت نشستیم. مگه نه ابولولو...؟

و آقای تال دستشو بالا آورد تا روی شونه های خیالی ابولولو بزنه، اما ابولولو دیگه اونجا نبود. به طور واضحی ناپدید شده بود!

- ای میمونِ دلقک! همیشه کارش همینه ها. یهو تو همچین شرایطی ناپدید میشه. البته مطمئنا یه میمون نداری که بتونی این حرفمو درک کنی...
- درک نمی‌کنم اما میمونت که واقعا یه میمون نیست. اصلا چی هست؟ چرا یهویی می‌تونه ناپدید بشه؟
- هوم؟ چرا این سوالاتو می‌پرسی...؟ اونم دقیقا وقتی که جوابشونو می‌دونی.
- از کجا باید جوابشونو بدونم؟!
- چون افکارمو می‌خونی و چند دقیقه‌ای میشه که دارم به همین موضوع فکر می‌کنم؟

نیک وحشت کرده بود... تا حالا کسی متوجه نفرینش نشده بود و حالا هم تقصیر خودش بود که یه آقای تال از رازش باخبر شده بود! خودش اون جمله رو به زبون آورده بود... همه چیز تقصیر خودش بود. و این وحشت انقدر عمیق و واقعی به نظر می‌رسید که نیک جعبه‌ی ناهارش رو توی دستای اون گذاشت و فرار کرد. شاید اولین بار نبود که از دست آدما فرار می‌کرد... اما قطعا اولین باری بود که ازشون ترسیده بود!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 16:56
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:00
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 69
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
- آه خدای من! جای زخمم درد می‌کنه! حتما اون به فکر یه توطئه علیه جونمه ...

- باز تو توهم زدی پسر؟ ودکا خوردی آره؟
- اینم سرنوشت ماست دیگه مرد ... بچه‌های مردم تو فکر درس و مشق و آینده‌شونن بچه‌ی ما تو توهم پسر برگزیده بودن!
- پسر برگزیده اونه که در چشم پدر مادرش برگزیده باشه پسر! اونه که به یه جایی برسه بشه عصای دست پدر پیرش! سربلندی مادرش! اونه که 7 صب بیدار میشه میره نون میخره نه این که 11 ظهر بیدار شه بره تو آینه‌ی مستراح واسه خودش زخم بکشه!

این صدای خاله و شوهر‌خاله‌ی هریاکوف نبود. در واقع هریاکوف پاتروف پسری کاملا عادی بود که مثل بقیه‌ی بچه‌ها، با پدر و مادر واقعی خودش زندگی می‌کرد. زمانی که او تنها یک سال داشت، جادوگر سیاهی به نام لرد ولادمیروف به جان او سوء قصد کرد. اما چون شهرداری برای کوچه‌ها تابلو نزده بود و او خبر نداشت که ترتیب کوچه ها به صورت: «اول، دوم، شهید استواری، سوم شرقی» قرار گرفته، از خانه‌ی اشتباهی سر در آورد و توسط سگ تریر آن خانه دریده شد. شنیدن صدای خرد شدن استخوان‌های ولادمیروف زیر دندان‌های سگ، و زجه‌های او در حالی که زنده زنده خورده می‌شد، باعث ترومایی در هریاکوف شد که از خردسالی به شکل توهم برگزیده بودن خودش را نشان داد!

- کاش یکم از پسرخاله‌ت یاد می‌گرفتی که مایه‌ی عزت و سربلندی مادرشه!

- اما مامان ... دودیلیوف یه مشنگه!

- هست که هست! حداقل تو مدرسه‌ی مشنگا شاگرد اوّله نه این که تو مدرسه‌ی جادوگرا هر روز مایه‌ی سرشکستگی مادرش باشه. چقدر از خواهرم پز موفقیت‌های پسرش رو بشنوم و چیزی واسه‌ی گفتن نداشته باشم؟

هریاکوف آرزو می‌کرد هر چه سریع‌تر تابستان تمام شود و او دوباره به مدرسه برگردد تا از سرکوفت‌های پدر و مادرش آسوده باشد.

نگارنده نمی‌داند که مسئولان مدرسه خدای ناکرده سکسیستی، مرد سالاری، ضد زنی چیزی هستند، یا اسقف مسقف‌هایشان در صورت بروز اختلاط کفن پوش می‌شوند، اما به هر روی آن‌ها عقلشان رسیده و مدرسه را تفکیک جنسیای کرده بودند. از همین روی هیچ گاه هیچ مشنگ‌زاده‌‌ی خرخون دندان‌خرگوشی‌ای با هریاکوف دوست نشد تا جور تنبلی و کم‌هوشی هریاکوف را بکشد و او را از تجدیدهای پی در پی برهاند. هیچ معلمی هم با دیدن چشم‌های او، یاد مادر مرلین‌بیامرزش نمی‌افتاد تا بر او ترحم کرده و پاسش کند! تنها کسی که به او علاقه داشت، پروفسور دامبولوف، مدیر پیر مدرسه بود. او هریاکوف را بسیار نوازش می‌کرد! پدرانه و با عطوفت. هر بار که هریاکوف از کلاسی اخراج می‌شد، تجدیدی می‌آورد، شیطنتی می‌کرد، مشقی را نمی‌نوشت و ... او را برای نصایح تربیتی به دفتر مدیر می‌فرستادند. دامبولوف مهربان اما اهل تشر یا جریمه نبود. او چوبدستی می‌کشید و باز هم نوازش می‌کرد! پدارنه و با عطوفت. خلاصه اوضاع در مدرسه هم برای هریاکوف چندان تعریفی نداشت.

این وسط تنها بخت و اقبالش دوستی با رونی ویزلسکی بود. ویزلسکی‌ها خانواده‌ی پرجمعیتی بودند که به مدد وام‌های فرزندآوری پی در پی، وضع و اوضاع خوبی به هم زده بودند. آقای ویزلسکی،صاحب 16 فرزند بود. از 4 مادر.

اگرچه دوستی با رونی، برای هریاکوف عشق و حال و دور دور و اسکی و پارتی‌های سن‌کردانزبورگ به ارمغان آورده بود، اما او را از شر دیمیتری مالکوف در امان نمی‌داشت. دیمیتری که خالکوبی «سلطان غم مادر» روی مچ دستش داشت و چندجای صورتش را خط انداخته بود، برنامه‌ی هفته‌اش را زوج و فرد می‌چید؛ روزهای فرد بعد از کلاس با گراب و ژولوف، بچه محل‌هایش در مولَویوف می‌رفت قهوه خانه برای قلیان کشیدن. روزهای زوج به هریاکوف می‌گفت بعد مدرسه منتظر بماند و سپس یک دل سیر او را طلسم می‌کرد. هریاکوف حتی جرات سیب زمینی سرخ کرده خریدن از بوفه را هم نداشت، چرا که دیمتری و دو نوچه‌اش آن را مفتبر می‌کردند. حتی چند بار سعی کرد با تف انداختن روی سیب زمینی‌ها آن‌ها را دور کند اما آن‌ها حتا سیب‌زمینی‌های تفی را هم خوردند.

خلاصه که دنیا به کام هریاکوف نمی‌چرخید ... تا این که عاقبت او تصمیم گرفت در سال تحصیلی جدید، لرد ولادمیروف را زنده کند تا بلکه بالاخره توسط او به پسر برگزیده تبدیل شود. پس دست به کار شد و دزدکی به دخمه‌های پروفسور اسنوپوف رفت و با دمبلان چپ سگی که لرد را دریده بود، یک معجون سیاه و باستانی درست کرد. چیزی نگذشت که دمبلان ترکید و لرد از آن برخواست! ولادمیروف اما هریاکوف را به دنبلانی که از آن دوباره متولد شده بود هم نگرفت و دخمه را ترک کرد. طبیعی بود خوب ... او در زمان طفولیت هریاکوف دریده شده بود و حافظه‌اش در آن زمان قرار داشت. بنابراین هریاکوف 14 ساله را نمی‌شناخت.

لرد از قلعه خارج شد و رفت و رفت و رفت تا دوباره به خانه‌ی هریاکوف برسد و او را به قتل برساند. هریاکوف هم که نمی‌دانست لرد کجا می‌رود، راه افتاد دنبال او! عاقبت به درّه‌ی گودرینوف رسیدند. طی این سال‌ها، شهرداری بالاخره تابلوها را اصلاح کرده بود. لرد زنگ خانه‌ی هریاکوف را زد. دودیلیوف در را گشود ... ظاهرا خانواده‌ی دورسلوف برای دید و بازدید و صله‌ی رحم، آمده بودند آن جا!

- آوادا کدا...

- سیکلمات سدیم بابا!

دودیلیوف دست انداخت و چوبدستی لرد را گرفت.

- آی! آی! ول کن چوبدستیمو بذار طلسممو کامل کنم!

اما دودیلیوف ول نکرد. چوبدستی‌اش را شکست و فرو کرد در حلق خودش! هریاکوف که تازه رسیده بود، هاج و واج از پشت سر این منظره را تماشا می‌کرد. صبح فردا، عکس دودیلیوف با تیتر: «پسر برگزیده! این مشنگ قهرمان لرد ولادمیروف را شکست داد.» روی تمام روزنامه‌های جادویی بود. حالا مادر هریاکوف بهانه‌ی جدیدتری برای سرکوفت زدن به او داشت ...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: دوشنبه 14 مهر 1404 09:58
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: امروز ساعت 04:00
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 304
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
هوای بیرون سرد بود. اون‌قدری که حتی بخار نفس کوین شبیه دود دیگ جوشان بیرون می‌اومد.
کسی نمی‌دونست چطوری شده، ولی صبح که از خواب بیدار شد، به جای تخت کوچولوش توی گریفیندور، خودش رو وسط یه سالن سنگی و تاریک دید. کوین با چشمای گنده و آبی‌ گِردش به اطراف نگاه کرد.
- عه اینجا کجاشت دیگه؟

روی دیوارها پرچم‌های قرمز تیره با علامت‌های عجیب آویزون بود و بچه‌هاش همگی شبیه نگهبان‌های وایکینگ بودن!
هوای سالن هم بس ناجوانمرادنه سرد بود و باعث می شد بچه بلرزه.
- وایییی... اینجا یخچال گوشتِ بانو مروپه یا مدرشه؟

در سالن با صدای قیژ قیژ باز شد و شاگردها صف کشیدن؛ پسرهایی با شنل‌های خزدار، قیافه‌های بی روح و چشمانی که انگار ده تا آزمون دفاع در برابر جادوی سیاه پشت سر گذاشته بودن. کوین وسطشون مثل جوجه‌ای وسط دسته پنگوئن‌ها ایستاده بود. شاگردای دورمشترانگ به کوین، و کوین به شاگردای دورمشترانگ خیره شد. یه دفعه از ته سالن یه پسر بزرگ با صدای بم گفت:
-کی این بچه رو آورده اینجا؟
- شاید پروژه‌ی آزمایشی وزارتخونه‌س!

کوین با هیجان دستاش رو تکون داد.
- نه من پروژه نیشتم، من پشرم!

جمعیت خندیدن. کوین فکر کرد دوستش دارن، ولی در واقع نصف‌شون شوکه شده بودن که بچه‌ای با این سن چجوری اجازه‌ی ورود گرفته. با این حال اونو به خوابگاه فرستادن تا فردا صبح اساتید بیان تکلیفش مشخص بشه. خوابگاه دورمشترانگ برعکس خوابگاه هاگوارتز، اصلا جای گرم و نرمی نبود. تخت‌هاش به سفتی استخوون حیوانا بود، بالش‌ها به یخی برف و پتوش از پوست خرس.
کوین خودش رو روی تخت انداخت و پتو رو بوسید.
- خرشی جون! ما امروژ با هم می‌خوابیم. من خشته‌ام، تو هم مرده‌ای. منشفانه‌شت.

اون شب کوین با وجود احساس سرما، خوب خوابید و آماده شد تا فردا تو کلاسای مدرسه شرکت کنه.

صبح که شد، بچه ها داخل سالن جمع شدن و غذایی خوردن که از نظر کوین یه مشت خوراکی بد طعم من در آوردی بود اما بقیه بچه ها باهاش مخالفت کردن و یکی که داشت ماهی نمک سود رو با لذت می خورد که انگار کیک شکلاتیه، بهش گفت:
- اگه اینا رو بخوریم بدنمون قوی میمونه و تو این سرما راحت دووم میاریم.

به هر حال کوین هیچی نخورد و با شکم گرسنه راهی کلاسا شد. بچه قصد داشت خودی نشون بده برای هیمن تو کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، وقتی استاد چوبدستیشو چرخوند و خواست ساخت پاترونوس رو به بچه ها یاد بده، کوین پرید وسط و فریاد کشید:
- من بلدم!

استاد نگاه بی رحمی بهش انداخت و با بی حوصلگی اشاره کرد بیاد جلو.
- خوبه. بگو ببینم چی بلدی؟

کوین چوب‌دستی یه نفر رو برداشت و فریاد زد:
– اکشپکتو... پاپایییییییی!

البته هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط صدای خنده‌ی شاگردها بلند شد. کوین ناراحت از اینکه ضایع شده خواست برگرده سرجاش که متوجه شد بچه ها ساکت شدن. چون از ته کلاس، واقعاً صدای پای یه نفر میومد. یهو پدری با ریش بلند و لباس خواب، با صورت خسته و چشم‌های پف‌کرده از در وارد شد.
- ها؟ اینجا کجاست؟ کی منو صدا کرد این موقع صبح؟

استاد با وحشت چوبدستیش رو بالا گرفت، اما کوین با ذوق پرید بغل مرد تازه وارد و اونو روی زمین انداخت.
- شما پاپاییییی هشتین؟ آخجون! من بالاخره طلشم واقعی ژدم! دیدی؟ دیدی؟

و این‌گونه بود که اولین روز کوین در مدرسه‌ی دورمشترانگ با احضار تصادفی یکی از پدران خسته‌ی جهان جادویی به پایان رسید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: یکشنبه 13 مهر 1404 17:57
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:15
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 131
خزانه‌دار گریمولد
آفلاین
ریگولوس بلک دستش را بر چمن زمردفام حیاط دورمشترانگ کشید. می‌دانست آقای سالازار اسلیترین،مسئول برقراری بازدید از مدرسه علوم و فنون جادویی بلغارستان از دور او و تمام دانش‌آموزان را زیر نظر دارد؛ برای همین از خیر ادامه دادن کتاب "مردگان زرخرید" گذشت و کتاب "جادوگران و طبیعت" را از کیفش بیرون آورد. دستانش زیر وزن کتاب قطور کمی لرزیدند.

طولی نکشید که خودش را در شرح روابط گذشتگان با هدیه‌ی بی‌منت هستی گم کرد. گویا خودش با چشم خویشتن مردم قرن شانزدهم را می‌دید که تازه طلسم‌های ترمیم گیاهان را کشف کرده بودند.طلسم‌هایی که به قول کتاب"انقلابی بودند در قلب طببعت‌دوستی."

بعضی قسمت‌ها قلبش را به تپش می‌انداختند؛ اما نه از هیجان. وقتی می‌خواند جادوگران قرون وسطی چگونه حیوانات را شکنجه می‌دادند تا معجون‌های مدنظرشان را درست کنند‌‌‌‌ یا بارتیموس عجیب چگونه از خاکستر کردن گیاهان لذت می‌برد.

مه افکارش با صدای قهقهه‌ای زدوده گشت. قهقهه چنان بلند بود که به رعد می‌مانست؛حتی با وجود این که آن گروهی که می‌خندیدند چند متر از ریگولوس دور بودند.

سرش را از روی کتابش بلند کرد. دید که عده‌ای از دانش‌آموزان درشت‌پیکر، دور گربه‌ای بینوا جمع شده‌اند. یکی که جثه‌اش تقریبا دو برابر ریگولوس بود، گفت:
- بچه‌ها، نظرتون چیه طلسم‌هایی که تو کلاس جادوی سیاه یاد گرفتیم رو روی این گربه‌هه اجرا کنیم؟

همهمه‌ای بلند شد که ریگولوس فهمید از موافقت است.

برخاست و کوشید چهره در هم نکشد. تمام قوایش را جمع کرد تا موقرانه، بدون این که هیچ‌کدام از دانش‌آموزان دورمشترانگ یا هاگوارتز بفهمند که این پسرک لاغر و ریزنقش، کم مانده از حال برود، جای دیگری بیابد.

اندیشیدن به رفتار آن پسرها همچنان چهره‌اش را در هم می‌برد و اشک را تا مرز چشمان آبی‌رنگش می‌آورد.

ناگهان دختر دیگری دید. دختری با کراوات آبی و طلایی ریونکلا که گلی به رنگ برف در دست داشت. فکر چیدن گل از شاخه، کافی بود تا"چگونه توانسته؟" بزرگی در ذهن ریگولوس شکل بگیرد.

دخترک با حرکاتی محکم، گلبرگی را می‌کند و زمزمه می‌کرد:
- دوستم داره...

و با همان خشونت، لطیف‌برگ دیگری را می‌کند.
-دوستم نداره.

و همین پروسه تکرار میشد. ریگولوس لب‌هایش را به هم فشرد. انسان‌ها چگونه می‌توانستند این‌چنان غافل باشند؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: یکشنبه 13 مهر 1404 11:14
تاریخ عضویت: 1389/04/13
تولد نقش: 1390/03/27
آخرین ورود: دوشنبه 21 مهر 1404 12:05
از: این به بعد...
پست‌ها: 112
آفلاین
بار جادویی لندن ، 8 شب یکشنبه

دود غلیظ و نور شمع های لرزان تا حدودی بوی بز پیچیده در فضای بار هاگس هد را کم کرده بود . کمی ان طرف در کنج تاریک تر و بد بو تر کافه ، دورفی نیمه هوشیار در حالتی بین نشسته و آویزان از لبه پیشخوان بار قرار داره ، چوب‌دستی‌اش روی زمین افتاده ، پیراهن چرکش دکمه نداره و در حال در آوردن ریتم یک موزیک عجیب با آروغ زدنه .

بارمن: ارگ ، تو واقعاً فارغ‌ التحصیل هاگوارتزی ؟
ارگ کثیف با لبخندی که دندونای زردشو نمایان میکنه : تکنیکالی بله… یعنی من از هاگوارتز فارغ‌التحصیل شدم. ولی در عمل… اون‌ها از من فارغ‌التحصیل شدن.
بار من : چرا سعی نمی کنی سر و سامونی بدی به زندگیت ، ازدواج کنی ، تشکیل خانواده بدی ، حمام بری حتی ؟
ارگ : نه داداشی عسلی .. اینایی که میگی خیلی سبک من نیست ، من برای هیچ کسی امکان نداره خودمو تغییر ...
جادوگری اتو کشیده و جوان از اون سمت پیشخوان سرشو میاره تو نور ، حرف ارگ رو قطع میکنه و خطاب به بارمن شروع به صحبت میکنه : ببخشید اقا ، من تا چند دقیقه دیگه میزبان یک مینی بوس از ساحره های جوانِ بلوند و بلند هس...
ارگ با شنیدن این جمله در کسری از ثانیه از جا میپره و با تمام توان توی ذهن پلید و بد بوش شروع به نقشه کشیدن میکنه : اوووووففففف .. اروم باش .. نفس عمیق ، اووووغغغ .. این بوی منه ؟ باید چیکار کنم ، ما نیاز به یک نقشه داریم ، فهمیدم ، باید عطر بزنیم!
ارگ همین طور که تلو تلو خوران داره دور میکنه خودشو از پیشخوان سعی می‌کنه سکه بده ولی کیف پولش پر از بادکنک استفاده شدست .

کوچه دیاگون ، 8:30 دقیقه

ارگ روی نوک پنجه بین قفسه های مغازه به دنبال هر ماده خوشبو کننده ای برای کم کردن عمق فاجعست که یکهو اشتباهی بطری «پودر جابجایی فوری» رو به جای عطر می‌ریزه روی خودش.
نور قرمز شدیدی می‌درخشه ، ارگ جیغی آمیخته با سکسه می‌زنه و پوووف!
چشم باز می‌کنه و می‌بینه داخل یک پاتیل سوپ وسط سالن غذاخوری دورمشترانگه.
شاگرد دورمشترانگ با لهجه سنگین بلغاری : این دیگه چیه ؟
ارگ : خب گویا اشتباهی شده ، من همینطور که اومدم میرم و شمارو به خدای بزرگ .. عع شما چرا همه مذکر هستین ؟؟!!
صدای گرفته مردی بلند قامت و گولاخ که مدیر مدرسه بنظر میرسید از انتهای سرسرا طنین انداز شد : هیچ کسی هیج جایی نمیره ، اگر کسی اینجاست باید دوره های این مدرسه رو تموم کنه تا بتونه ازش خارج بشه ، تماممم .
ارگ کثیف یه نگاهی به خودش و دور و اطراف میکنه : خب … حدس می‌زنم این یکی از اون روزهایی باشه که دوش گرفتن هم کمکی نمی‌کنه.

دو ماه بعد ، دورمشترانگ ، کلاس درس جادوی تاریک

پروفسور کارکاروف داره با صدای جدی درس می‌ده. ارگ در انتهای کلاس جا خوش کرده و در حال نزدیک شدن و زیر لبی پج پج کردن با سفید ترین جادوگر بلوند کلاس .
کارکاروف: امروز یاد می‌گیریم چگونه دشمن را با یک ورد تاریک نابود کنیم.
یکی از جادوگران : اقا اجازه ، اینا دارن ای پشت هم ر ممالن !!!
کارکاروف : کثثییفف دوبارهههه .. کثاااا فتتت .. تووووو ..
در کسری از ثانیه یه آشوب به تمام معنا رخ میده ، کارکاروف در حال ناسزا گفتن چوبشو بلند میکنه و سنگین ترین جادو های تاریکی رو کورکورانه به هر طرف پرتاب میکنه ، ارگ و بقیه دانش اموزا که شکه شدن همه در حال جیغ زدن و فرار کردن هستن ، میز ها به هوا پرتاب میشن ، زمین ترک میخوره ، دیوار ها منفجر میشن ، بعضی از دانش اموزها بین زمین و هوا معلق هستند ...

یک ماه بعد ، خوابگاه دورمشترانگ

سه دانش‌آموز بلغاری با جدیت و نگرانی به ارگ خیره شدن که با عجله و سرسری همینطوری که نگاهش روی یکسری برگه مچاله شدست مشغول قاطی کردن چندین و چند مواد اولیه پیچیده داخل یه پاتیل بزرگه .
دانش اموز یک : مطمئنی جواب میده ؟
ارگ : خیالت راحت دایی جان
دانش اموز دو : اصن چرا ما باید این کارو بکنیم ؟؟
ارگ : این نیاز هر انسانی هست ، من نمیفهمم این همه مذکر اینجا چطور دووم اوردین !
دانش اموز سوم : یعن ما این معجون رو به خورد این گربه بدیم تبدیل به ساحره میشه ؟!
ارگ مشغول ساخت معجون : اونم بلوند ترین و بلند ترین ساحره ای که تو عمرت دیدی پسر جون .. اینم اخرین عنصر این معجون دوست داشتنی ، عطر زیر بغل حرمله ، اضافه کنم تمو ...
بوووووووومممممممم ، انفجاری مهیب نیمی از محوطه مدرسه دورمشترانگ رو در دود و خاکستر محو میکنه .

دو هفته بعد ، زمین کوییدیچ دورمشترانگ

برای اولین بار بعد از دو هفته سخت که کلاس ها منحل شده وهمه برای آوار برداری و ترمیم خرابی های ضلع شرقی و شمالی مدرسه بسیج شده بودند صدای هیاهو بچه ها مدرسه رو پر کرده ، گوییدیچ عضو جدا ناپذیره مدرسه دورمشترانگ که بسیار پرطرفداره و در هر حالتی ادامه پیدا میکنه ، اینبار هم نیم بیشتری از دانش آموزان و اساتید رو در زمین گوییدیچ دور هم جمع کرده بود تا فضای غم آلود و سرد مدرسه رو یک بار دیگه با جیغ و فریاد های خودشون بشکنن.
ارگ در حالی که جعبه ای چوبی در دست داره دوان دوان به سمت زمین داره میاد و نزدیک داور مسابقه میشه .
داور رو به ارگ : مرسی که توپ ها رو اوردی ، حالا برگرد به قلعه و برو به ادامه کارت برس.
ارگ خسته و نفس زنان همون مسیر رو دوباره بر میگرده و زیر لب شروع به غر غر کردن میکنه : من نمی فهمم تا کی اخه می خوان ادامه بدن به درست کردن خرابی ها ، چهارتا برج جدید میسازیم دیگه ، نا سلامتی ما جادوگریم ، کار درستیم .. راستی اون کدوم جعبه بودم دادم بهش ؟؟ جعبه توی قفسه چپ اتاق راستی یا جعبه راست تو اتاق چپی ؟؟ مهم نیست جعبه جعبست دیگ..
بوووووووووممممممممممممم .. صدایی کر کننده مثل موج انفجار در فضا پخش میشه و بلافصله هم محو میشه.
ارگ در حالی که روی زمین افتاده و سرشو بین دستاش گرفته زیر چشمی پشت سرشو نگاه میکنه و میبنه زمین گوییدیچ دورمشترانگ با تمام تماشاگرا و بازیکنا غیب شده و فقط یک گودال عمیق بجای مونده !

سه روز بعد ، چادر امداد و نجات ، زمین ها اطراف دورمشترانگ

در فضایی متشنج وغم بار خبرنگار دیلی پرافت مشغول تهیه و ضبط گذارش از وضع موجود با صدایی بلند در حال فریاد زدن بود : همون طور که شاهد هستید ضلع شرقی و شمالی قلعه به کلی نابود شده و آوار ناشی از این خرابی ها سر تا سر مدرسه پخش شده ، در قسمت غربی هم طی حادثه ای که کمتر از دوماه پیش رخ داده بیش از پنجاه کلاس و اتاق با جادوی سیاه تبدیل به خاکستر شده و هنوز تعدادی زیادی از دانش اموزان و اساتید اسیب دیده در بیمارستان به سر میبرند ، در اخرین خبر طی اتفاقی بی سابقه نیم بیشتر زمین های جنوبی مدرسه به همراه زمین گوییدیچ و دانش اموزان و اساتید حاضر در اون غیب شدند ، جستجو ها برای پیدا کرند اونها ادامه داره ولی همچنان خبری در دست نیست .

در همین حین مدیر گولاخ مدرسه به همراه هشت جادوگر زبده وزارت از کنار خبرنگار گذشتند و در یک حرکت ضبدری ، ضربتی سه ضلعی با چوب دستی های عریان از پیش ، داخل یکی از چادرها ریختند ، با فریاد مدیر ، دورف عضلانی و بسیار بد بویی که در گوشه چادر در زیر ریش هایش خوابیده بود را در چشم بهم زدنی بین زمین و هوا معلق کردند .
مدیر از سر استیصال : جوووون مادرتتتتتت برووووووووووو
ارگ که صداش به سختی شنیده میشد : اما من باید بمونم ، دوره ها رو تموم کنم !
مدیر : تو داری ماروو تموم میکنی ، برووووو فقط !!

بووووووومممم

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
arAm EsSa
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: جمعه 11 مهر 1404 10:29
تاریخ عضویت: 1404/04/03
تولد نقش: 1404/04/04
آخرین ورود: دیروز ساعت 18:52
پست‌ها: 10
آفلاین
سیاهی شب فرا رسیده بود اما عمارت داولیش با وجود چراغ های رنگارنگ و نورافشان ها همچون روز روشن بود. هر چه نباشد به خورشید تابان شهر معروف بود. خدمتکاران هر کدام در گوشه ای از سالن آماده انجام وظیفه خود؛ تنها اشاره ای برا حرکت کافی بود. این وقت از روز معمولا عمارت غرق سکوت بود؛ چرا که هلن حدود 6 ساعت بود که مشغول کار در مغازه بود. امیلی هم از این فرصت نهایت استفاده را برده بود، اهنگی ملایم از گرامافون پخش میشد و امیل هم مشغول خواندن روزنامه پیام روز را بود. اما قرار نبود آرامش او ادامه دار باشد...

- سلام! من برگشتم!

هلن همراه با دو کیسه پارچه ای بزرگ وارد خانه شد، کسی که هیچ‌گاه عادت نداشت خرید کند.
- اون دوتا چیه تو دستت؟

- این جای سلامته مادربزرگ؟
- جواب سوالو با سوال نمیدن بچه جون!

لبخند از صورت هلن محو شد.
- راستش... امروز یکی از دانش آموزای مدرسه دورمشترانگ مغازه بود.
- خب؟
- بهم گفت که خیلی اونو یاد یکی از استاداش به نام «ادوارد تایلر» می‌اندازه.

امیلی ناگهان رنگ از صورتش می‌پرد، از روی کاناپه بلند شده و یک قدم به نوه‌اش نزدیک‌تر می‌شود.
-گفتی... ادوارد... تایلر؟
- میشه داییم درسته؟ یه بار گفته بودی توی یه مدرسه جادوگری تدریس میکرد.

کیسه ها را روی زمین گذاشت، به صورت مادربزرگش خیره شد و منتظر جواب ماند.

- آره، ولی نمیدونستم هنوزم اونجاست، خیلی وقت گذشته.

لحظه ای سکوت برقرار شد. هیچ یک از طرفین نمیدانست چه بگوید، طبق معمول هلن شکننده سکوت بود.
- میخوام ببینمش.
- همچین اجازه ای بهت نمیدم!
- ولی من باید ببینمش، هر چی نباشه من خواهر زاده‌اشم.
- اون مرد خطرناکیه! نباید به هیچ وجه بهش نزدیک شی، نه اون نه هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ی مادریت!
- خانواده‌ی مادری؟! ولی تو گفته بودی که همه‌اشون مردن!
- دروغ بود، یه دروغ مصلحتی!
- مصلحتی؟! تو مدت ها خانواده‌ی خودم رو ازم پنهون کردی این یه دروغ بزرگه!
- اونا جادوگرای خطرناکین، میفهمی هلن؟ جادوگرای سیاه.
- مثلا فکر کردی الان من خیلی سفیدم؟

هلن بسیار حاضر جواب، گستاخ، قدرت طلب و عاشق برنده شدن بود. اما امیلی دوست داشت که همیشه صلح و آرامش را برقرار کند و با بحث میانه‌ی خوبی بود. به همین خاطر اکثر اوقات در هلن پیروز میدان بود، این بار هم امیلی کاملا مصمم بود جلوی هلن را بگیرد، اما می دانست احتمالا جواب نمیدهد.
- برام مهم نیست تو چجوری هستی، اونا می‌تونن یه شبه تمام زحمتی که برای بزرگ کردنت کشیدمو به باد بدن.
- منم برام مهم نیست چه اتفاقی میوفته. از اون پسر خواستم یه نامه از طرف من براش بفرسته. قراره تو این هفته برم پیشش. این پلاستیک هایی هم که میبینی یه تعداد لباس گرمه که برای این سفر کوتاه خریدم.
- هلن!
- معذرت میخوام مادربزرگ، اما این بار دیگه هیشکی نمی‌تونه جلوی منو بگیره، حتی تو!

دختر جواهر فروش قصه‌ی ما با قدم هایی محکم و آراسته به طبقه بالا می رود؛ کاملا به گونه ای که شایسته یک بانو‌ی متشخص است. امیلی که هنوز تحت فشار بحث چند لحظه پیش است رفتن او را تماشا کرده و به آرامی زیر لب زمزمه میکند:
- ولی من در نهایت هیچ وقت جلوتو نگرفتم...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: جمعه 11 مهر 1404 01:51
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: جمعه 16 آبان 1404 23:39
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
الجابرالجابر مشغول در آوردن یک گیاه با ریشه جادویی برای کلاس گیاه شناسی بود و همه کلاس نیز به او زل زده بودند که بتوانند بعد از او دقیقا کارش را تکرار کنند.
در حقیقت او استاد خبره ای در زمینه گیاه شناسی بود و مدرسه دورمشترانگ به بودنش افتخار میکرد. جادو آموزان هم تقریبا همگی دوستش داشتند وکلاسهایش نیز شلوغ بود.

الجابرالجابر ریشه گیاه را به ظریفی در آورد و آن را بالا گفت که به کلاس نشان دهد ولی همین که میخواست توضیحاتش را شروع کند، مردی کچل و قد بلند در میانه کلاس ظاهر شد و گفت:
- من یه مطلب دارم که باید برای یه کلاسی بگم... در واقع مال کلاسای خودمونه ولی گفتن اونجا نگو... ما هم قهر کردیم... بعد گفتیم خب حیفه... بالاخره ما باید این مطلبو یه جا بگیم... آخه جمله هاش قشنگ بود... به هرحال... من اینجا میگمش...

دهان الجابرالجابر باز مانده بود و نمی دانست باید به این مرد عجیب که داشت رسما هذیان می گفت چه بگوید. اما مرد که انگار جز خودش چیز دیگری برایش مهم نبود، شروع به سخنرانی کرد:

-در حقیقت وضعیت اپوزیسیون‌های ضد جادو وضعیت بغرنجی است. اصلاً معلوم نیست که اینها برای چه هدفی تلاش می‌کنند. در یک منظر بعضی افراد ممکن است مخالف براندازی کل سیستم جادویی باشند. اینان همان گروهایی هستند که در تاریخ دور، مخالف پاگان های ایزدپرست محلی بوده و زنان مورد پرستش را نیز مظهر ساحرگان و عجوزگان با نیت شوم می‌دانستند و به علت اجبار زندگی ساده به نوع بشر مخالف هر گونه پیشرفتی هستند که با جادو پدید می‌آید. اینان بشر را لایق درد و رنج می‌دانند و غم را مسیری تلقی می‌کنند که هوش و روح بشری را به کائنات وصل کرده و موجب الهی بودن او می‌گردد. این تفکر اگرچه در وهله اول محبوب به نظر نمی‌رسد، در بسیاری از ادوار موردقبول اکثر جامعه بوده است. در حقیقت افرادی که درگیر رنج دنیوی بوده و دلیلی برای رنج خود نمی‌یابند و ذهن پویش‌گرشان در عذاب است، به این ریسمان پوسیده چنگ می‌اندازند و این درد را لازمه رشد خود تلقی نموده و به پذیرش روانی می‌رسند. این روند موجب شده افراد با سطح درایت ضعیف و اطلاعات ناقص نسبت به جادو، بسیار به وجود جادوگران و ساحرگان بدگمان بوده و حتی به دنبال قتل و نابودی ایشان و خانواده‌هایشان بودند. این گروه در طی تاریخ باقی‌مانده و به اپوزیسیون پیوستند.

الجابرالجابر و دانش آموزان اصلا نمی دانستند چه بگوید و مرد اصلا متوجه نگاه های خیره آنها نبود و تنها مطالب عجیبش را ادامه می داد.

- در بعد دیگر این روند، افرادی قرار دارند که مخالف بخش‌های ارتباطی جادو با ماگل ها هستند. این افراد در طی سال‌ها و دوره‌های وزارت مختلف به سیاست‌گذاری مختلف ارتباط دو دنیا معترض بوده و به به‌کارگیری جادو برای تسهیل زندگی جمیع انسان‌ها باور دارند. البته ایشان نیز در دل خود رشک و حسد زیادی به استفاده از جادو دارند و آن‌گونه که بایدوشاید همکاری با جادوگران ندارند. هدف ایشان در اصل کنترل و نظارت بر روند وزارتخانه به نظر می‌رسد و در طی سالیان بسیار مگر به کمک جادوگران و ساحرگان دلسوز و نه به مدد خودشان، پیشرفتی در زمینه کمک به جامعه نداشته‌اند. جادوگران و ساحرگان نیز باتوجه‌به این نکته که اینان تنها گروه کوچکی از ماگلان و بی نوایان بی جادو هستند، در مقاطع مختلف یا ایشان را نادیده گرفته و یا بدون چشم داشت از ذهنیت مثبتی که در وجودشان نیست به ایشان و جامعه مردم عادی کمک نموده‌اند. در نهایت اگرچه این گروه اپوزیسیونی دارای طیف بسیار گسترده‌ای از نفی جادو تا قبول آن برای رفع مشکلات بشری می‌باشد، هر دو گروه در قالب یک جریان ثابت سر ناسازگاری با جادو و جادوگران داشته و در صدد جنگ با ایشان برمی‌آیند و یا مشکلات فراوانی برایشان پیش می‌آورند. به همین دلیل نیز باید با زیرکی و دقت بسیار چه با ترش رویان این گروه و چه با به‌ظاهر افراد منطقی‌شان برخورد نمود و احتمال هر نوع آسیبی را داد.

مرد به یک باره سخنش را تمام کرد و به سمت الجابرالجابر برگشت و سری تکان داد و گفت:
- خب راحت شدیم... آخرش باید اینها رو یه جا میگفتیم!
بعد همان طور که عجیب ظاهر شده بود، غیب شد.

الجابرالجابر هنوز ریشه را بالا نگاه داشته بود. اصلا نمی فهمید که این پیام بازرگانی دیگر چه بود؟ این کچل دیگر که بود؟
تنها توانست بگوید:
- شب شما درد نکنه... دستتون بخیر!

بعد با همان ریشه بالا گرفته از کلاس خارج شد و این بود یک جلسه از کلاس گیاه شناسی دورمشترانگ.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1404/7/11 1:54:57
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 22:39
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
نقل قول:
هرم‌اون‌نی‌نی عزیز، بهت گفت که ما در دورمشترانگ یک هیولای دریاچه داشت که روپایی زد؟ خوشحال شد که تابستان امسال به مدرسه ما آمد تا من توانست این هیولا را به تو داد نشان.
امضا: ویکتور کرام، بازیکن محبوب و بین‌المللی کوییدیچ و عشق کله‌ کچل هرم‌اون‌نی‌نی!

همه چیز از این نامه آغاز شد. نامه‌ای که ویکتور برای هرماینی مدتی پس از پایان تورنمنت سه جادوگر نوشت تا بتواند در تابستان، وقت بیشتری را با داف هاگوارتزی‌اش بگذراند. البته که دختر برای کرام ریخته بود ولی هیچ‌کدام هرم‌اون‌نی‌نی مو وزوزی‌اش نمی‌شدند. به هر حال هر پسری تایپی دارد و تایپ کرام هم دختران خرخوان دندان خرگوشی بودند.
ما هم که تایپ ملت را قضاوت نمی‌کنیم چون کار زشتی است.

خلاصه، کرام یک تعارف شاه‌عبدالعظیمی کینگ‌اسلیوبیگی انداخت، اصلا هم انتظار نداشت تعارفش آمد پیدا کند اما زمانی که هرماینی را با چمدانی در دست جلوی دروازه دورمشترانگ دید خز‌های پالتوی قرمزش ریخت کف زمین و پرید در بغل هرماینی!

- اوه ویکتور... چه خوشحالم دوباره می‌بینمت!

ویکتور با شنیدن جمله هرماینی، مانند نوزادی غول‌آسا در آغوش وی، نیشش را باز کرد.
- هر‌م‌اون‌نی‌نی! :شکلک عروسی در ماتحت:

از آنجایی که مدیر مدرسه دورمشترانگ یعنی ایگور کارکاروف مدتی پس از بازگشت لرد سیاه و در میانه تورنمنت سه جادوگر، گور به‌ گور شده بود و مدرسه بزرگ دورمشترانگ نیز در نبودش بی‌در و پیکر مانده بود، کرام با آزادی عمل فراوانی ناچار نشد هدیه را باز نکرده پس بفرستد هاگوارتز و این بار خودش هرماینی را بغل کرد و برد داخل قلعه تا باهم با هیولای دریاچه بازی کنند.

روی هم رفته قلعه زیبایی بود. معماری‌ای وایکینگی داشت و دریاچه‌‌ای بزرگ نیز دور آن را فرا گرفته و شکل و شمایل برج‌های بلند سیاهش را در خود انعکاس می‌داد. هوا حتی در تابستان هم سرد بود اما از این نکات ظاهری که بگذریم اولین نکته‌ای که نظر هرماینی را به خود جلب کرد، کمی معذب بودن فضای دورمشترانگ بود.
- اممم ویکتور؟ چرا قلعه‌تون این شکلیه؟

ویکتور ابرو‌های پرپشتش را برای تمرکز بیشتر در هم کشید.
- منظور هرم‌اون‌نی‌نی چه؟
- ببینم شما کلا دختر اینا توی قلعه‌تون ندارین؟ چرا همه جادوآموزاتون پسرن؟
- والا از وقتی کارگردان فیلم چهار، تصویر از جادوآموزان ما آنگونه نشان، دختر در دورمشترانگ شد رو به انقراض.
- اوه! قابل درک!

هرماینی سعی‌ کرد نگاه هزاران پسری که از برج‌های قلعه به او دوخته شده و چشمک‌زنان برایش سوت بلبلی می‌زدند را نادیده بگیرد که همان لحظه کرام لباسش را کند و پرید در دریاچه تا حسابی پک و پِک‌ها را برای هرماینی بیرون بریزد. در همان لحظه همه پسران داخل قلعه نیز از کرام تقلید کردند و از داخل پنجره‌ها شیرجه زدند داخل دریاچه.

خلاصه که دریاچه شبیه سوپ سیکس‌پکی شده بود که گوجه‌فرنگی‌هایش در آن کرال پشت می‌زدند و جلوبازونمایی در انظار عمومی می‌کردند. از همین‌جا سالازار را شکر می‌کنیم که خوشبختانه مایو دو تکه هرماینی همراهش نبود و از طرفی هوا هم برایش آنقدر سرد بود که به محتویات سوپ بلغاری‌اش ملحق نشود.

همه‌چیز غیر عادی بود که ناگهان غیرعادی‌تر نیز شد. هیولایی شبیه ققنوس زردی گرفته دو کله که روی جمجمه قرمز گاوی شاخ‌دراز سوار بود از میان جادوآموزان دورمشترانگی سرش را از دریاچه بیرون آورد و هرماینی را با یک حرکت سریع بلعید و همه پسران دورمشترانگی نیز کف، جیغ و هورا زدند.

با طنین کف، جیغ و هورا، هیولا که با خوردن هرماینی تقویت شده بود باد معده‌ای زد و یک مدیر جدید برای مدرسه بی‌در و پیکر دورمشترانگ زایید. نپرسید از کجا هم زایید فقط بدانید که زایید.

اسم مدیر را هرم‌مانوف گذاشتند و این شد که مدرسه دورمشترانگ نیز با تدبیر و بازی درخشان ویکتور کرام، دوباره صاحب یک دستگاه مدیر جدید شد و از بی‌در و پیکری در آمد.

پیام اخلاقی پست: لطفا تحت هیچ‌شرایطی به دنبال دیدن هیولاهایی که روپایی می‌زنند نروید. اگر هم رفتید لااقل یک مشنگ‌زاده بی‌اصل و نسب باشید که دنیای جادوگری را از شر خودتان خلاص کنید.

پایان!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: مدرسه جادویی دورمشترانگ
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 11:54
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:58
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1514
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
درون تالار سنگی و سردی در اعماق قلعه‌ی دورمسترانگ، شمع‌ها مثل روح‌های لرزان بر فراز ستون‌ها می‌سوختند. شب آرام بود، اما درون قلب شانزده‌ساله‌ی گلرت گریندلوالد توفانی جریان داشت؛ توفانی که هیچ مرزی نمی‌شناخت. او از همان سال‌های آغازین تحصیل، عطش دانستن چیزهایی را داشت که دیگران از آن هراس داشتند. هر چه استادان پنهان می‌کردند، هر چه در کتاب‌های ممنوعه قفل و مهر می‌زدند، برای گلرت مثل دری به سوی حقیقت بود.

آن شب، او تصمیم گرفته بود از سایه‌ها فرمان بگیرد. جمعی از شاگردان کنجکاو ـ یا شاید شیفته‌ی قدرتش ـ را قانع کرده بود در مراسمی «آزمایشی» شرکت کنند. می‌گفت: «این فقط یک تمرین است... فرصتی برای لمس نیروهایی که اساتید جرئت نام بردنشان را هم ندارند.» نگاه نافذش، با نوری سرخ در اعماق چشم‌ها، همه را بی‌اختیار به اطاعت وامی‌داشت.

روی سنگ‌فرش تالار، دایره‌ای عظیم کشید، با خطوطی کج و معوج که از دل متون قدیمی بیرون کشیده بود. نمادهایی که هیچ‌کس درکشان نمی‌کرد جز خودش. شمع‌ها را در چهار سوی دایره قرار داد و در مرکز، جامی از خون حیوان قربانی‌شده را گذاشت. وقتی زمزمه‌های نخستین ورد را آغاز کرد، هوای اطراف لرزید. سرمایی غیرطبیعی تالار را فرا گرفت؛ نفس‌ها یخ می‌زدند.

صدای شاگردان کم‌کم به لرزش افتاد. یکی از آن‌ها نجوا کرد: «گلرت... این درست نیست... بوی مرگ می‌آید.» اما او گوش نکرد. در نگاهش فقط هدف بود: درک راز جاودانگی، لمس قدرتی فراتر از جادوهای رایج. با هر کلمه‌ای که بر زبان می‌راند، سایه‌هایی از دیوار جدا می‌شدند، شکل می‌گرفتند و به‌سوی حلقه‌ی بچه‌ها می‌خزیدند.

ناگهان فریادی بلند شد. یکی از دانش‌آموزان روی زمین افتاد، دست‌هایش مثل مارهای نامرئی فشرده می‌شدند. دیگری نفسش بند آمد و چشم‌هایش به سفیدی زد. وحشت تالار را فرا گرفت. شاگردان فریاد می‌زدند، اما خطوط جادویی روی زمین مثل زنجیر آن‌ها را نگه داشته بود. گریندلوالد حتی در آن لحظه هم لبخند می‌زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه خلسه بود تا شادی.

سایه‌ها چنان قدرت گرفتند که نور شمع‌ها خاموش شد. تاریکی مطلق بر فضا سایه انداخت، تنها صدای هراس و نفس‌های بریده‌ی شاگردان شنیده می‌شد. گلرت دست‌هایش را بالا برد و آخرین ورد را فریاد زد. موجی از انرژی سیاه تالار را لرزاند، سنگ‌ها ترک برداشتند و شیشه‌های پنجره شکستند.

در همان لحظه، درهای عظیم تالار با ضربه‌ای مهیب گشوده شد. استادان دورمسترانگ با چهره‌هایی برافروخته و عصاهای جادویی آماده، وارد شدند. با وردهایی قدرتمند، دایره‌ی تاریک را شکستند و شاگردان نیمه‌جان را از درون شعاع رها کردند.

گریندلوالد میان گردباد سایه‌ها ایستاده بود، بی‌هیچ ترسی. نگاهش به اساتید، نگاهی سرشار از چالش بود، نه پشیمانی. یکی از استادان فریاد زد: «دیگر کافی است! تو خط قرمزها را شکستی، گلرت! این مدرسه جایی برای تو ندارد.»

فردای آن شب، خبر اخراجش مثل آتشی در میان شاگردان پیچید. بسیاری لرزیده بودند از آنچه دیده بودند؛ اما در دل بعضی‌ها، همان وحشتی که تجربه کرده بودند، به تحسین بدل شد. او با قدم‌های محکم قلعه را ترک کرد، در حالی که در گوشش هنوز صدای وردهای سیاه طنین داشت.

خودش می‌دانست: این پایان نبود. اخراج فقط اولین گام بود. او مرزهایی را دیده بود که هیچ‌کس جرئت نزدیک شدن به آن‌ها را نداشت. او از حقیقت یادگاران مرگ باخبر شده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟