هوا خيلي گرم بود!يه روز تابستوني آفتابي با هواي شرجي واقعا طاقت فرسا بود حتي براي كساني كه كنار ساحل نشسته بودند و امواج دريا قطرات آب رو روي سر و صورتشون مي پاشيد!بعد از دستگيري 3 تا مرگخوار توسط وزارتخونه ملت جادوگر تازه يه خورده آرامش پيدا كرده بودن..بلاخره سه نفر هم خودش پيشرفت خوبي بود!...
هلگا هم مثل يه عده جادوگر و ساحره ديگه لب دريا نشسته بود و با ولع به صداي امواج دريا گوش مي داد!اونم بعد از يه هفته توي خونه موندن حسابي خسته شده بود!يه هفته اي كه براي تك تك جادوگران دنيا عذاب آور ولي به ياد موندني بود!..هر لحظه صداي جيغ و فريادي از روي درد و رنج از طرفي به گوش مي رسيد!مرگخوارها حتي به بچه هاي دو سه ساله هم رحم نمي كردن...حتي گاهي اوقات هلگا شك مي كرد كه اونا حتي دل داشته باشند كه بخواد به رحم بياد!!!....
-هي ملي بيا بريم اون طرف..دارن پشمك مي فروشن!..
-نه..من نميام تو خودت برو!...
هلگا با خودش فكر كرد كه چه طور مردم هنوز مي تونن به فكر پشمك خوردن باشن در حالي كه مرگخوارها در همون لحظه در حال شكنجه كردن اسيرهاشون بودن!..هلگا هنوز هم يادش نرفته بود كه چه طور اون بي رحمهاي سنگدل برادرش رو اسير كردن و مادر و پدرش هم راهي اون دنيا كردن!..اون هنوز هم فكر انتقام بود..اونا كاري نكرده بودند كه به راحتي قابل بخشش باشه...اونا بودن كه باعث چندين و چند سال تنها بودن و زندگي سخت هلگا بودن نه كس ديگه اي...
توجه هلگا به چند نفر مرد با لباسهاي عجيب و غريب جلب شد..شنل نداشتن ولي نگاههاي موزيانه اي نثار مردم مي كردند..البته كسي متوجه اونا نبود..اكثرا داشتن پشمك يا نوشيدني كره اي مي خوردن!..مردها درست با فاصله ي كمي از هلگا روي زمين نشستند..به طوري كه هلگا راحت مي تونست صداشون رو بشنوه و از قرار معلوم اونا اصلا فكرش هم نمي كردن كه كسي كمترين توجهي به اونا داشته باشه براي يكيشون بدون زره اي تلاش براي پايين آوردن تن صداش گفت..
-هي گري!..مواظب باش ايندفعه كه قرص كامل شد دوباره با مخ نري تو ديوار..امشب ماه كامله ها!..
بقيه زدن زير خنده ولي كسي كه اون مرد خطاب به گري صداش كرده بود در كمال خونسردي جواب داد:امشب نزديك يه پرورشگاه ماگلي منتظر مي مونم..يكي از بچه هاي اونجا خيلي پر ملاته حسابي حال مي ده واسه گاز گرفتن!!!...گري نيشخندي نثار مرد اولي كرد و گفت:اگه مي خواي مي تونم تو هم با خودم ببرم!..
مرد اولي رنگش پريد و به سردي جواب داد كه بايد بره پيش..
لرد سياه؟!پس اونا مرگخوار بودن..چرا هلگا زودتر نفهميد..البته پرسه زدن يه گرگينه بين مردم به اندازه كافي متعجبش كرده بود ولي اگه مرگخوارها هوس تفريح به سرشون مي زد چي؟ساحل تفريگاه خوبي براي اونا بود با اون همه جادوگر و ساحره بيخيالي كه فكر پشمك خوردن و شنا كردن بودن!..بايد يه كاري مي كرد..مي خواست بلند شه كه با شنيدن صداي يكي ديگه از مرگخوارها سر جاش خشكش زد!..اون گفت:هي لوسيوس..امشب تو حمله رو شروع مي كني يا بلا؟!..لوسيوس با شور و ذوق خاصي جواب داد:
احتمالا من شروع مي كنم چونكه شيفت بلا امشب كنار وزارتخونست!...اگه بتونم كارم رو خوب انجام بدم احتمالا ارباب بهم ترفيع مقام ميده!..راستي سوروس تو امشب كجا شيفت داري؟..
سوروس جواب داد:منم توي ارتش تو كنار خيابون محفلم!....
لوسيوس خواست جواب بده كه فنرير پريد وسط حرفش و گفت:احتمالا ارباب پاداش بزرگي به شون مي ده..بلاخره اون بود كه گفت محفل ققنوس كجا واقع شده ديگه نه؟..حسابي بايد هواي شون رو داشته باشيم بلكه بعد از ترفيع مقامش يه دستي هم روي سر ما بكشه!...اون مردي كه اول از همه صحبت كرده بود دوباره به حرف اومدش و خيلي آرام گفت:ولي من هنوزم به اين شون پن مشكوكم..بلاخره هرچي باشه اولش سفيد بوده ديگه..ممكنه دوباره فيلش ياد هندوستان بكنه!..لوسيوس گفت:ولي مكنر!..لرد سياه الكي به كسي اعتماد نميكنه!..
هلگا داشت از عصبانيت منفجر مي شد...پس اونا امشب مي خواستن به محفل حمله كنن و جاي محفل هم شخصي به اسم "شون پن"بهشون لو داده بود و حالا هم در شرف ترفيع مقام بود!..بايد به محفليها مي گفت..فقط يه مشكلي وجود داشت و اونم اينكه هلگا جاي محفل ققنوس رو بلاد نبود!...هلگا خيلي آروم و آهسته پاشد..بايد از اونجا مي رفت تا جريان حمله رو به بقيه بگه....ديگه نتونست ادامه حرفهاي مرگخوارها رو بشنوه ولي تا مدتي هنوز صداي قهقهه هاي شيطاني اونها تو گوشش بود..همون قهقهه هايي كه سالها توي كابوسهاش مي شنيد...
-خانم هواست كجاست؟..
هلگا سرش رو بلند كرد با سيريوس مواجه شد!.
هلگا:ببخشيد..هواسم نبود..راستي تو جز محفلي؟
سيريوس نگاهي به هلگا كرد و گفت واسه چي مي پرسي؟
هلگا:براي اينكه شديدا به يك محفلي نياز دارم!
سيريوس:آْره هستم..ولي الان هيچكي سر كارش نيست..همه دارن تفريح مي كنن...احتمالا مرگخوارها هم الان جنگ رو فراموش كردن!..
اين حرف سيريوس باعث ترس و وحشت هلگا شد..پس محفليها اصلا آمادگي براي جنگ امشب رو نداشتن!..
سيريوس پرسيد "چيزي شده؟چرا يه دفعه رنگت پريد هلگا؟"
هلگا:امشب حمله مي كنن...من خودم شنيدم..لوسيوس مالفوي مي خواد امشب با ارتشش به محفل حمله كنه بلاتريكس و ارتشش هم مي خوان برن به سمت وزارتخونه!
سيريوس لحظه اي سرجاش خشكش زد و بعدش با نيشخند گفت:احتمالا قرصهات رو پشت و رو خوردي هلگا!جنگ؟اونم الان كه همه جشن گرفتن؟شوخي مي كني!
هلگا كه ديگه داشت عصباني مي شد گفت:ولي من خودم شنيدم سيريوس..باور كن..اگه آمادگي نداشته باشن حتما نابود مي شيد..بايد به دامبلدور خبر بدي..اونا امشب حمله مي كنن تو چرا حرفهاي من رو جدي نمي گيري؟
سيريوس كه متوجه نگاه پر هراس و طرز حرف زدن هلگا شده بود گفت:خيلي خب..ولي پيدا كردن دامبلدور توي اين وضعيت كار ساده اي نيست مگر اينكه تو بدوني اون براي تفريح معمولا كجا مي ره!
هلگا كه متعجب شده بود با صدايي نالان گفت:يعني به نظر تو اون واقعا وسط جنگ مثل بقيه مي ره تفريح در حالي كه ولدمورت داره واسه حمله بعدي نقشه مي كشه؟!
سيريوس جواب داد:خب شايدم حق با تو باشه و اون الان توي ساختمون محفل باشه ولي بازم تو نمي توني بياي چونكه عضو محفل نيستي!
-خب من بيرون ساختمون يا اصلا سر كوچه يا سر خيابون منتظر مي مونم و نميام توي ساختمون!هلگا با ديدن نگاه مشكوك سيريوس گفت من قول مي دم سيرويس..بهت قول مي دم كه نيام تو!
سيريوس گفت:باشه..مي دوني كجا بايد خودت رو ظاهر كني؟
هلگا:نه...تو فقط آدرس خيابون اونجا رو به من بده!
سيريوس:ميدون گريمولد!
هلگا با هيجان خاصي گفت:خيلي خب پس تو برو منم الان خودم سر ميدون ظاهر مي كنم!
براي لحظه اي هلگا احساس كرد كه نيرويي نا مرئي دور كمرش حلقه شده و به شدت فشارش مي ده و بعد وقتي كه چشمش رو باز كرد خودش رو كنار يه ميدون درب و داغون ديد!سيريوس هم كنارش واستاده بود!
هلگا گفت:شما جاي شايسته تري رو براي محفل گير نياوردين؟آخه اينجا يه جوريه!..
سيريوس با بي حوصلگي جواب داد:ولي عوضش امنه..ببين هلگا تو اينجا واستا تا من برگردم!اوكي؟
هلگا:با كمال ميل...اوكي!
سيريوس خودش رو غيب كرد و هلگا دوباره توي اونجاي بره8وت خودش رو تنها پيدا كرد!...بعد از حدود يك ربع سيريوس به همراه دامبلدور درست جلوي هلگا ظاهر شدن!هلگا با ديدن دامبلدور از جاش برخواست و باهاش دست داد!بعدش سيريوس گفت:درست حدس زدي..دامبلدور وسط جنگ نمي ره تفريح!
دامبلدور در كمال متانت پرسيد داد:حرفهاي كه سيريوس به من زد صحت داره هلگا؟!
هلگا با تكان دادن سرش حرف دامبلدور رو تاييد كرد و گفت:من خودم اونجا كنار ساحل بودم كه اون چند مرد اومدن و در كمال بيخيالي بدون اينكه فكر كنن كه توي اون هرج و مرج هم امكان داره كسي صداشون رو بشنوه تمام نقشه رو مرو كردن و آخرش هم لوسيوس مالفوي...ميشناسينش كه؟...گفت كه قرار با ارتشش امشب به محفل حمله كنن و بلاتريكس هم به وزارتخونه!..و اونا گفتن كه شون پن جاي محفل رو بهشون گفته!ولي مگه اون رازدار محفل بوده؟من فكر مي كردم كه يه عضو معمولي بوده!
دامبلدور:بايد اقرار كنم كه اشتباه كردم و فكر كردم كه چون عضو معموليه كسي از افراد ولدمورت به رازدار بودنش شك نمي كنن براي همين اون رو راز دار كردم..والبته بعد از پيوستن اون به ولدمورت هم وقت نشد كه تغيير مكان بديم!مي دوني كه؟درست همون اشتباهي كه سيريوس راجه به پيتر انجام داد!منم پير شدم ديگه!از اينجور كارها پيش مياد!
سيريوس با حيرت به دامبلدور نگاه كرد و گفت:پس يعني اونا امشب حمله مي كنن؟!
دامبلدور كه خشم در چشمهاش موج مي زد ولي همچنان مسمم بود پاسخ داد:نمي گم كه انتظارش رو داشتم..ولي بله حمله مي كنن!..بايد از هلگا ممنون باشيم كه اين مساله رو به ما داد چون حالا اگر تا شب تلاش كنيم اميدي براي پيروزي هست ولي اگه هلگا نمي گفت هيچ اميدي برا پيروزي محفل ققنوس وجود نداشت!
سيريوس با عجله گفت:پس من ميرم اعضاي محفل رو خبر كنم...و با عجله خودش رو غيب كرد!
هلگا زير چشمي نگاهي به دامبلدور كرد و گفت:مي تونم يه سؤالي ازتون بپرسم؟
دامبلدور ور كمال خونسردي جواب داد:گوش مي كنم!
هلگا گفت:منم مي تونم توي اين جنگ به همراه محفليها بر ضد ولدمورت بجنگم؟
دامبلدور گفت:همين قدر كه اين توانايي رو داري كه بدون زره اي اخم اسم ولدمورت رو بگي باعث مي شه كه من به تو اين فرصت رو بدم كه اگر در جنگ امشب خوب مبارزه كردي بتوني به اعضاي محفل بپيوندي!
هلگا كه خيلي هيجانزده شده بودي و روزنه اي براي انتقام گرفتن از ولدمورت و مرگخوارهاي كثيفش پيدا كرده بود با شور و ذوق گفت:واقعا ممنونم..قول مي دم كه توي جنگ امشب نهايت سعي و تلاشم رو براي پيروزي محفل بكنم...شما تنها كسي هستين كه مي دونين اون پدر و مادر من رو كشته و من رو درك مي كنين..به خاطر اجازه اي كه به من دادين واقعا ممنونم!..
دامبلدور گوشزد كرد كه:ولي يادت باشه..محفلي شدنت حتمي نيست..بايد توي جنگ امشب حسابي تلاش كني!..
حالا برو ببين مي توني فوكس رو پيدا كني؟امشب واقعا بهش نياز دارم!
هلگا دستش رو به نشانه اطاعت از دامبلدور به سمت سرش برد و خودش رو غيب كرد تا به دنبال فوكس بره!...از قرار معلوم همه چيز به جنگ امشب بستگي داشت..همه چيز و همه آرزوهاش براي گرفتن انتقام خانواده اش از ولدمورت فقط به همين جنگ و پذيرفته شدنش در محفل بستگي داشت....پس حالا كه اين فرصت براش پيش اومده بود نبايد از دستش مي داد!....هلگا توي دلش به خودش قول داد كه توي جنگ امشب غوغا به پا كنه و دخل همه مرگخوارها رو دربياره!...وقتب به خودش اومد ديد كه كنار دهكده هاگزميد ظاهر شده!....
=============================
مي خواستم جنگ رو هم توي نمايشنامم بنويسم ولي خب فكر كردم تا همين الانشم خيلي زياد شده براي همين توصيف جنگ رو ننوشتم!به هر حال اميدوارم از اين يكي خوشتون بياد!
خب..خب..رول قشنگی بود .توصیف صحنه هاش کاملا به جا بود و دیالوگ های به کار رفته هم معقول بود.ایده مرگ خانواده که دلیلی برای پیوستن شما به محفل باشه هم کاملا منطقی بود و خوب در رابطه باهاش توضیح داده بودی
فقط چند تا مشکل کوچیک داشت که میشه به راحتی رفعشون کرد.اول اینکه کمی تا قسمتی طولانی بود ولی به دلیل توصیفات خوبی که به کار برده بودی زیاد به چشم نمیومد ولی باید سعی کنی که از این به بعد خلاصه تر بنویسی چون رول طولانی باعث کسالت فرد خواننده میشه.دوم اینکه مواظب باش که در ساحل دریا آسلام به خطر نیوفته ولی زیاد مسئله مهمی نبود.ورود سیریوس به ساحل رو میتونستی بیشتر توضیح بدی چون جایی نیست که معمولا سیریوس اونجا پیداش بشه ولی قابل بخششه چون نوشته ت نشون داد میداد که واقعا براش زحمت کشیدی پس.. تایید شد!!!
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۵ ۱۴:۰۵:۰۹