هاری گراسشون Vs پیامبران مرگ اینا
سوژه : فرار
پست اول
سوم سپتامبر بود. به سقف سفید اتاق زل زده بود و لحظات در سکوت برایش سپری میشد. نفس کشیدن لحظه به لحظه سخت تر از قبل میشد و هر لحظه احساس فشار بیشتری رو گلو و فکش میکرد.
ـ بهت گفتم که تو خیلی خیلی ضعیفی!
قطره اشکی همچون دانه مروارید از چشمانش جاری و روی صورتش افتاد. همزمان تمامی خاطرات بد و تیره و تارش بر ذهنش چیره شدند و در آنی آرامش و پایداری را از ذهن او همانند راهزنی ربود. نفس هایش به مراتب کند تر از قبل بود. رگ های دستش بیرون زده و دوباره فشار خونش بالا رفته بود. دستش را به سمت میز برد و لرزان لرزان دستش را به لیوان آب روی آن رساند؛ به سختی لیوان را نزدیک دهانش برد و جرعه از آن را نوشید.
ـ لعنت بهم... باز نزدیک بود؛ پنیک کنم.
با دوستش سرش را گرفت و سعی کرد راه عبور را از آن افکار مزاحم که پی در پی همانند مهمانی ناخوانده وارد مغزش میشد را بگیرند ولی فایده ای نداشت. افکار همانند سیل عظیمی سد مقاومت بی خیالی را شکست و دوباره راه را برای آورثینک و خودخوری ذهنش اش باز کرد. افکاری که تا الان به او نشان میداد چه کاپیتان به درد نخوری برای تیمش بوده، چه همسر نالایقی برای همسرش، یک رفیق ناباب برای دوستانش و در نهایت آدم پوچ و بی هدفی برای زندگی خودش!
ـ بهت گفتم که تو خیلی خیلی ضعیفی!
ـ من ضعیف نیستم... من ضعیف نیستم.
قطرات اشک تند تند و پشت سر هم از چشمانش جاری شده بود و بر روی سرامیک طوسی رنگ کف خانه می ریخت. مردی با موهای بلند آشفته همانطور که سرش پائین بود کم کم شروع به فریاد زدن کرد و سکوت اتاق را در هم شکست.
ـ آره من ضعــیــفم... آره هستم که نمیتونم تیمم رو جمع کنم... نمیتونم یه بار داخل اون لیگ لعنتی برنده باشم... یه بار شوهر خوبی برای خانمم باشم... آره هستم! دست از سر من برمیداری؟!
ـ هـــه! دست از سرت بردارم؟! تازه دارم شروع میکنم.
هاله تاریک و سیاه در مغزش جمله اش را تمام کرد و زیر خنده زد. تمام نورون ها و رگ های داخل مغزش گویی با هر موج خنده مرد دچار لرزش میشدند و چند ثانیه بعد آرام میگرفتند.
ـ چیکار کنم که دست از سرم برداری؟! چطور میتونم از دستت فرار کنم لعنتی؟ داری زندگیم رو به فنا میدی!
ـ من اونقدارا هم که فکر میکنی بد نیستم... عه دیدی چی شد... یاد اون شب افتادم... یادت بیارم؟
ـ نــه... نه! ازت خواهش میکنم.
ـ دیگه دیره!
جمله اش را تمام کرد و دوباره زیر خنده زد. خندیدن او همانا و لرزش دوباره رگ های مغز آکی نیز همانا. آن هاله نشخوار فکری گویا قرار نبود دست از سرش بردارد. خنده اش که تمام شد خاطرات آن شب را بازیابی کرد.
بیستم اکتبر_ سه سال قبلجارویش را از روی نیمکت برداشت و به سمت تیم درختکن رفت. از جلوی آینه رختکن رد شد ولی برگشت و کمی خودش را برانداز کرد. جلیقه آبی رنگ بر تن داشت و موهایش که به زور تا سر شانه هایش میرسید را با کش مویی با مشقت فراوان بسته بود. بیخیال آینه شد و از رختکن بیرون رفت. لبخند پر رنگی بر روی صورتش نقش بست و امید و جان تازه با دیدن هفت نفر دیگر بر جانش تزریق شد.
ـ میبینم که همتون خوشتیپ کردید... نه بابا خوشم اومد.
مرد جوان با موهای سفیدش به سمت او آمد.دستی بر شانه او زد و پوزخندی زد. قرار بود کمی شیطنت کند و با کاپیتان تیمش شوخی ریزی بکند.
ـ تو برای کی خوشتیپ کردی کاپیتان؟! آهان یادم اومد! اون دختره مو بلوند که نیست؟! همون ریونیه!
سرخ شد، سفید شد. با شک و بهت به دوستش ماند.
ـ تو ام میدونی؟
ـ تنها کسی که نمیدونه کاپیتان روونا است! اینجوری اون هر بازی ازت هواداری میکنه، طرفداری پرسپولیس ایران برای تیمشون نمیکنند.
خنده اعضای تیم بالا رفت. با هر نگاهی که به نگاه دیگری برخورد میکرد صدای خنده بیشتر و بیشتر میشد. از چشمان بعضی اشک جاری شده بود و فضا غرق در قهقهه بود.
ـ هی شما چند تا! مثلا بازی دارید امروز! یالا!
مرد نگهبان با خشم فراوان به سمت آکی رفت. گوشش را گرفت و او را کشان کشان به سمت در خروج برد.
ـ آقای محترم این رفتارتون اصلا شایسته کاپیتان تیم ما نیست! من گزارش میدم.
ـ گزارش کی؟! گزارش من رو؟جمع کن خودتو پسر جون.
مرد نگهبان برگشت و با دستش آزادش یقه پسرک مونارنجی را کشید و کشان کشان او را هم همراه آکی به سمت درب خروج برد. بقیه اعضا که شرایط را اصلا مناسب نمی دیدند دوان دوان پشت سر مرد نگهبان به راه افتادند.
ـ سلام... صدتا سلام! من ویلیامم و اینجا ورزشگاه بزرگ طبقه هفتم جهنمه! شاهد بازی دو تیم جوجوتسو کایزن و تیم بلک دریم هستیم. تیم بلک دریم رو در گوشه از زمین میبینید و همزمان تیم جوجوتسو هم وارد زمین شدند.
آکی نوجوان همراه با تیم نوپایش وارد زمین شد. صدای تماشاچی ها و بزرگی ورزشگاه در وهله اول باعث شکه شدن او شد. ورزشگاهی که در آمیخته با پارچه های سیاه و تزئیناتی شبیه به تزئینات کلیسا های کاتولیک بود. خودش را همچون مورچه ای بر روی صخره ای بزرگ میدید و نزدیک بود از زیبایی ورزشگاه خود را گم کند.
ـ داور بازی به سمت دو کاپیتان میره و از اون ها میخواد که باهم دست بدن... اوه اوه... کاپیتان بلک دریم انگار با سامورایی نوجوان خصومت شخصی داره... این چه طرز دست دادنه؟!
دستش رو به زور از لای دست پسر بی اعصاب رو به رویش بیرون کشید و سعی کرد خونسرد باشد.
ـ هی مرتیکه چشم بادومی امروز حالیت میکنم جات اینجا نیست جوجه!
شترق!
سیلی محکمی را حوالی فرد روبه رویش کرد. در لحظه کنترلش را از دست داده بود و در یک آن نتوانست بر اعصابش مسلط باشد.
ـ چه غلطی کردی؟! حیوون تقاص این کارت رو پس میدی!
کاپیتان تیم بلک دریم نگاه عصبی اش را نصیب آکی کرد. به سمت اعضای تیمش رفت و با لب زدن چیزی را به آنها گفت. تمام اعضای تیمش سرشان را به نشانه تایید تکان دادند و بدون حاشیه و دیگری سوار جارویشان شدند. آن سمت اما اعضای جوجوتسو نگرانی در صورتشان موج میزد.
ـ آکی چیکار کردی؟
ـ این پسره خیلی بده! پا رو دمش گذاشتیم.
ـ مرلین به خیر کنه.
با صدای سوت داور سوار جارو هایشان شدند و یک دست و همزمان به هوا بر خاستند. بازی با هیجان بالایی شروع شد. اعضای تیم دریم بلک خیلی سرعتی عمل میکردند اما جوجوتسو با متانت و سرعت متوسط کار خود را ادامه میداد.
ـ میتونم بگم تا اینجا از بازی که در حال حاضر داریم می بینیم کاملا راضیم... دو تیم پا به پا دارن پیش میرن... هردو تونستن تا به الان 50 امتیاز کسب کنند... فقط باید منتظر عمل و سرعت جستجوگر ها باشیم.
آکی نگاهی به بالای سرش انداخت. مک، جستجو گر تیمش با دقت مشغول جستجو اسنیچ طلایی بود. خیالش راحت شد و به سمت توپ بازدارنده ای رفت که به سمت گوجو، پسر سفید موی شیرین زبان تیم در حال حرکت بود. هنوز به توپ نرسیده بود که صدای سوت داور باعث توقف تیم شد.
ـ کاپیتان دو تیم همراه من بیاید. بقیه اعضای تیم برید سمت رختکن ها! به زودی بهتون اعلام میشه چرا بازی متوقف شده.
به سمت زمین رفت و فرود آمد. با گام های تند و بدون دقت به سمت داور رفت تا جویای جریان توقف بازی شود.
ـ چیزی نپرس سوگیاما، لازمه با من بیاید دفتر داوری!
همراه کاپیتان تیم دریم بلک پشت سر داور راه افتاد. پوزخند عجیبی که روی صورت کاپیتان تیم مقابل بود آزارش میداد ولی باید تحمل میکرد. درون راه تاریک و باریکی به سمت دفتر داوری راه افتاد.
چند دقیقه بعدبا اعصابی خورد به سمت رختکن تیمش راه افتاد. زیر لب غر میزد و در تلاش بود هر چه زودتر به رختکن برسد. به در رختکن رسید و به سرعت در را باز کرد.
ـ هی بچه ها! اسکلمون کردن... سر یه طلسم ساده بازی رو متوقف کردن... انگار ما مسخره شونیــ... هی شما ها خوبید؟
جنازه شش پسر جوان بر روی زمین افتاده بود. بوی گاز کل اتاق رختکن را در بر گرفته بود و نفس کشیدن را سخت میکرد. به سمت جنازه کوچکترین عضو گروه رفت
.
ـ دنی پاشو... پسر باید بازی رو ادامه بدیم... یالا پاشو ... پاشو.... ... یالا بلند شید... .
صدای داد و بیدادش بیش از اندازه بود . همزمان اشک می ریخت و اسم تک تکشان را بر لب می آورد ولیکن انگار آب در هاون می کوبید.
ـ هی چشم بادومی! این دوستت بهت گفت"پا روی دمش گذاشتیم! ". اینم تلافی سیلی که بهم زدی! بدیش اینه نمیتونی ثابت کنی کار من بوده. بلاخره گاز و خفگیش! نه ؟!
بلند خندید و از آن اتاق دور شد. صدای کاپیتان جوجوتسو را از دور می شنید ولی خب دیگر برای نجات جان آن چند نفر درون اتاق خیلی دیر شده بود.
پایان فلش بکغرق در گریه بود. مرور خاطرات عذابی که تحمل میکرد را چندین برابر میکرد و هر بار همانند خنچری وارد قلبش میشد.
ـ لعنت بهت! چرا هر بار باید یاد این خاطرات مسخره بیفتم ... هان؟! اونا رفتن... اونا مردن... دست از سر من بردار.
با پایان هر جمله، جمله بعدی را با داد و هوار بیشتری میگفت. کلافگی و سر افکندگی در تک تک حرف هایش نمایان بود. خسته بود و هیچ راهی برای فرار و گریختن از این نشخوار فکری سراغ نداشت.
ـ هی کاپیتان خوبی؟! اوضاعت انگار جالب نیست!
سرش را به سمت درب برگرداند. سیگنس در میان در ایستاده بود و مات و مبهوت به او نگاه می کرد.
ـ از کی اینجایی؟
ـ نمیدونم... از وقتی اومدم یه سره داشتی گریه میکردی، حس کردم باید بمونم تا حالت بهتر شه.
ـ خوبم... میتونی بری!
ـ ولی من اینطور حس نمیکنم... میخوای حرف بزنیم؟
ـ حوصله ش رو داری؟
ـ آره... آره.
صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار صندلی سامورایی شکسته دل گذاشت. عقربه دقیقه شما جلو و جلو تر میرفت، سامورایی قصه گذشته شیرینش با دوستانش را برای مرد جوان مو به مو تعریف کرد. هر چه داستان جلو تر میرفت سیگنس بیشتر و بیشتر یا سامورایی حس هم پنداری میکرد. حسی که باید به زودی هردو آن از آن گریخته و به رهایی می رسیدند.